خاکستر سيگار پيرمردی که کنار خيابان، به درختی تکيه داده است و سيگار ميان دو انگتش را از ياد برده است، افتاده است روی مورچه ای که چند دقيقه پيش، درست جلوی پای او، داشته است دور خودش می چرخيد ه است که ناگهان، تکه ای از خاکستر سيگارپيرمردجدا شده است و افتاده است روی او و همانجا متوقفش کرده است.
اگر انسانی عارف بودم، می گفتم که دور خود چرخيدن های مورچه، به دليل دچار شدن او به جذبه ی ناگهانی ناشی از کشف وجود خودش بوده است. اما، چون انسانی عارف نيستم، می گويم که دور خود چرخيدن های مورچه، تنها به دليل گم کردن سوراخش بوده است و... مهم اصلا اين چيزها نيست! مهم اين است که حالا، آن مورچه ی فلک زده، با آن انبوه خاکستری که ازسيگار پيرمرد جدا شده است و تصادفا، روی وجود او آوار شده است، چه بايد بکند؟!
از گرمای موجود در خاکستر سيگار که بگذريم، بالاخره، وزن و حجمی هم دارد و همه ی اين ها، به عهده ی خود همان مورچه است که بايد از سر راه خودش بردارد و برود به دنبال پيداکردن سوراخش؛ سوراخی که نمی داند کجا است، ولی، می داند که بايد پيدايش کند و... اما، پيرمرد:
پيرمرد، چانه اش را بالا داده است و تقريبا، آرنج دست راستش را روی جائی بين شکم و دنده هايش استوار نگهداشته است و سيگاری بين دو انگشتش دارد که همينطور دارد بدون آگاهی او دود می شود و خاکستر دوم هم در حال افتادن است. اگر اول مورچه را نديده بودم، از سر قياس، راجع به پيرمرد تصور ديگری داشتم، اما وضعيت مورچه و خاکستر رويش به من می گويد که شايد، آنچه پيرمرد را بازداشته است که به طور مستمر، پک زدن به سيگارش را از ياد ببرد و بگذارد که همينطور بی خودی خاکستر شود، اين باشد که پس از افتادن خاکستر اول، ناگهان، در اين انديشه فرو افتاده باشد که اگر در همين لحظه، غولی بالای سراو ايستاده باشد و سيگاری به اندازه ی گلدسته ی همان مسجد رو به رويش هم در دست داشته باشد و تکه ای از خاکستر آن سيگار جدا شود و بيفتد روی او، آن وقت، او چگونه خودش را از زير چنان آواری بيرون بکشد؟!
- تصور مضحکی است؟
- می دانم. اما، ديدن آن تصور مضحک، از زاويه ی ديگری، صورت مسئله را عوض خواهد کرد!
بيائيم فکر کنيم که سال ها پيش از اين لحظه، جائی از درون پيرمرد، زير آواری مانده باشد و درست در لحظه ای که خاکستر سيگارش، روی مورچه افتاده بوده است، به ناگهان، متوجه سنگينی آن آوار شده باشد ونفسش بند آمده باشد و......
- ديگر کارد به استخوانم رسيده است. نمی توانم!
- می توانی!
مهم اين نيست که پيرمرد بگويد که تحمل آن آوار، خارج از توان او است و ما بگوئيم که نه. مهم اين است که ما و پيرمرد، بر سر اينکه بخشی از درونش زير آن آوار مانده است، توافق داشته باشيم. نگاهش می کنيم!:
بيشتر از پنجاه سال نبايد داشته باشد، اما هشتاد ساله می نمايد. بنابراين، سی سالی به خودش مقروض است. بخواهد قرضش را ادا کند، از عمرش فقط بيست سالی می ماند روی دستش. او بايد سی سال پيش مرده باشد، اما می بينيد که نمرده است و آنجا، به درخت تکيه داده است و گذاشته است که سيگارش همچنان دود شود. لايه لايه ی ديوارهای وجودش روی هم خوابيده اند؛ از درون و از بيرون. بعضی لايه ها هم، درون همديگر فرو رفته اند و شده اند، يک لايه. يک لايه ی مستقل؛ لايه ی گرسنگی ها، لايه ی آرزوها و اميدهای از دست رفته، لايه ی ترس، لايه ی يأ س و لايه ی ......
- به نظر تو، فرق پيرمرد و مورچه در چيست؟!
- نمی دانم جانم! نمی دانم! زندگی همينه ديگه. مثل همين مورچه که اگر خاکستر سيگارمو از روش بر ندارم، می ميره!
پيرمرد خاکستر سيگارش را از روی مورچه بر می دارد. مورچه نفس عميقی می کشد و رقص کنان و آواز خوانان دور می شود و من، همچنان به پيرمرد خيره شده ام و می انديشم به آن غول و خاکستر سيگارش؛ سيگاری که به اندازه ی همان گلدسته ی رو به روی او است!
- چه بايد کرد؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر