سهشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶
" سوسولا کشن؟! تو سوراخمشن!" " سوسولا کشن؟! تو سوراخمش " سوسولا کشن؟! تو سوراخمش
" سوسولا
کشن؟! تو سوراخمشن!"
آقای
ايرانی بعد از پيروزی انقلاب، با هدف خدمت به مستضعفين پا برهنه ، به ايران بازگشته بود. اما،
با ديدن اوضاع و احوالات جاری در مملکت، دل به شک شده بود و يکسالی را در شک و
ترديد به سر برده بود تا آنکه يک هفته مانده به عيد نوروز، جلوی کتاب فروشی
های دانشگاه قدم می زد که ناگهان، همهمه ای به گوشش رسيد؛ ايستاد و به اطرافش نگاه
کرد و چشمش به جمعيتی افتاد که داشت از سوی ميدان انقلاب به سوی دانشگاه می آمد.
جمعيت، شعارگويان، آمد و آمد تا رسيد به او و
ديگر چيزی نفهميد تا آنکه خودش را، درون دانشگاه ديد که دارد با همان جمعيت می رود
وهمراه با آنها شعاری را فرياد می زند؛ شعار،
اين بود: ( يک عده می گفتند: " سسلا کشن؟!" و.... عده ی ديگری، جواب می
دادند : ...." تسوراخمشن!" ).
يکی دو دوری که با آنها توی دانشگاه گشت و شعار
داد، به ناگهان، يکی از ميان همان جمعيت، انگشت اشاره اش را به سوی او نشانه
گرفت و فرياد زد" مرگ بر کراوات! مرگ بر کراوات!" و يکی ديگر از ميان
همان جمعيت در حالی که به سوی اوهجوم
آوربود، فرياد می زد" قيچی! قيچی! قيچی!" و ... در همان لحظه، شيئی سنگين، از پشت، خورد توی سرش و ... ديگر
چيزی نفهميد تا ..... چشم که بازکرد، خودش را روی تخت بيمارستان ديد.
پس از يک هفته که از بيمارستان مرخص شد، تعطيلات
نوروز بود و يک روز که عمويش برای بازديد عيد به ديدن پدر او آمده بود، صحبت
از چگونگی کتک خوردن او در دانشگاه شد که عمويش، غش غش خنديد و گفت:
- می دانی معنی شعار "سسلا کشن، تسوراخمشن "، يعنی چه؟!
- نه.
- پس
برای چه با آنها شعار می دادی؟!
- نمی دانم. شايد برای اين بود که در دوران انقلاب، در ايران
نبودم و عقده ی شرکت نکردن درتظاهرات
داشتم!
عمويش، سرش را پائين انداخت و متفکرانه گفت:
- عموجان، خود انقلاب هم، گشوده شدن يک عقده بود.
مقصرش هم خود شاه بود.
- پس، شما هم بی تقصير نبوديد. چون، کارمند
يکی از وزارتخانه های همان شاه بوديد!
- کارمند عالی رتبه! مهندس بودم! مشاور
مدير کل!
- مهندس
؟!
پدر آقای ايرانی با عجله به ميان حرف پسرش پريد
و گفت: پدر جان! عموجانت درست می گويند! شما در ايران نبوده ای؛ نمی دانی! ما، در ايران ، دونوع معماری داريم. معماری سنتی و
معماری مدرن. عموجانت از نظر تجربه در امور مربوط به معماری سنتی ، به درجه ای
رسيده اند که ....
عموجان مهندس با بی حوصلگی سخن برادر را قطع کرد
و گفت: - حالا، هرچه! – بعد رو به پسر برادر کرد- بلی، عموجان! نبوده ای اينجا!
نمی دانی! بعله! بودم! مشاور مدير کل
بودم! از مشاورهم بالا تر بودم. پيش خودمان بماند. يک وقت هائی می شد که با مدير کل و يک وقت هائی هم می شد که به تنهائی
پيش وزير می رفتم! بعله! پيش وزير! و در طول سال ، يکی دو دفعه ای هم اتفاق می
افتاد که با آقای وزير، شرفياب می شديم پيش اعلحضرت! بعله! يک وقت هائی هم می شد که اعلحضرت دستور می فرمودند که به تنهائی خدمتشان شرفياب شو! بعله!
به تنهائی! حتی در يکی از همان روزهای شلوغ و پلوغی تظاهرات، يک بار که خدمت ايشان بودم ، از من در مورد اين
تظاهرات پرسيدند! بعله! فرمودند نترس! نظرت را بگو! من هم با ايشان راجع به همين
عقده ها گفتم! هميمن عقده ی تظاهرات. اعلحضرت خيلی خوششان آمده بودفرمودند: مهندس!
بيا نزديک تر بنشين. خودمانی تر حرف بزن. بعله! مشهور بود که اطراف ايشان را يک
مشت الاغ نفهم بلی قربان گو گرفته اند. از جهاتی هم درست بود. چه کسی است که از
بلی قربان گفتن اطرافيانش خوشش نيايد. بعله! ولی همان آدم های دوست دار بلی قربان
گوهای خر و الاغی که اطرافشان را گرفته اند، اما، ته دلشان از آدم های فهميده،
بيشتر خوششان می آيد. بعله! بگذرم! .... بعله! ... اعلحضرت همايونی در دو حالت سيگار می کشيدند! بعله! سيگار برگ!
در حالت شادی و در حالت ناراحتی و... در يک حالت ديگر هم سيگار می کشيدند که اينجا جای گفتنش نيست!...بعله!
البته، اين چيزهائی را که داری از زبان عمويت می شنوی، مبادا فعلا، جای ديگری نقل
کنی، ها! بعد از اينکه کتابش در آمد،
اشکال ندارد. دارم می نويسم. بعله! مشغول نوشتنش هستم! حالا، بگذار دربيايد ،
انوقت خواهی ديد که عمويت کم کسی نبوده است! بعله! .... آن روز يادم می آيد که
سيگار برگشان را گذاشتند روی لبشان و يک طوری به من فهماندند که اجازه داری آن
فندک تمام طلا را برداری و آن را روشن کنی
و جلوی سيگار من بگيری! بعله! بگذرم! آن روز خيلی با هم خودمانی شده بوديم! بعله!
همان روز بود که به شاهنشاه گوشزد کردم و
گفتم که مردم احتياج دارند که يک جوری عقده شان را خالی کنند. اصلا، خود شما بايد
هرچند وقت، به مناسبت هائی، يک تظاهراتی بر ضد خودتان راه مينداختيد؛ مثلا، از يکی از فاميل هايتان، يا يکی از
کسانی که به او اعتماد داشتيد، می خواستید
که شروع کند به ساز مخالف زدن. بعله. خب، معلوم است که هرچه مخالف توی مملکت بود،
پشت سر مخالف شاه، جمع می شد. آن وقت می ديدی که منافعش از ضررش بيشتربود. اولا،
می فهميدی که چقدر مخالف داری و چه کسانی هستند و چه می خواهند و نرخشان چقدر
است و از اينجور چيزها. ثانيا، عقده ی مخالفينت ، با شکستن چهارتا در و پنجره و
آتش زدن چند تا ماشين و اتوبوس و کيوسک تلفن، خالی می شد. ثالثا، به خارجی ها نشان می دادی که
در مملکت، آزادی هست. دموکراسی هست و از اينجور چيزها. ولی شاه مغرور بود
عموجان؛ گوش نمی کرد؛ به کسی هم اعتماد نداشت. می گفت که همه ی شما ها خائن هستيد
و دمتان به يک جائی وصل است. خوب گوش نکرد
تا...عاقبت چی شد؟! انقلاب!
- با
اين چيزهائی که می گوئيد، برای من عجيب است که چطور، بعد از انقلاب، مزاحمتان
نشدند؟!
عمويش، پوزخندی زد و گفت:
- مزاحم؟! مزاحم من؟! من خودم، يک پا انقلابی هستم
جوون!
- انقلابی؟!
- بعله انقلابی! آدم بايد سياست داشته باشد. سياست! بعله
عموجان! انقلابی هستم و اگر لازم بشود، مسلمانی می کنم که هيچ، آخوند هم می شوم!
تو، در بيست و هشت مرداد، هنوز به آن سنی نرسيده بودی که بتوانی قضايا را درست
تشخيص بدهی. اما، همين پدرت، خودش دستش توی کار بود. اوضاع که برگشت، پدرت خودش را
کشيد کنار. بهش گفتم که با اين اطلاعاتی که تو داری، نه می کشنت و نه مياندازنت
زندان. بلکه بر عکس، روی سرشان می گذارنت. قبول نکرد. گفت، خيانت است. نيامد. با
ما نيامد و باخت! سر قضيه ی حزب رستاخيرهم، خود همين مادرت که آنجا نشسته است شاهد است! آمدم پيش پدرت و روی همان نيمکت کنار حوض نشستيم
و بهش گفتم که از حزب رستاخيز دنبالم فرستادن! به من پيشنهاداتی شده است! پاشو
بيا! اما، نيامد! بعد از قضايای پانزده خرداد هم، بهش گفتم که از اونور بازار دارد
يه بوهائی می آيد؛ چون، شنيده ام آقای منتظری که در قم يکی از شاگردهای خيلی نزديک
به آقای خمينی بوده است، دارد به کمک چندتا
از تجار مشهور بازار، رساله ی آقای خمينی را در تيراژ بالا چاپ می کند! اين کارها
بی خود نيست! دارد يک خبرهائی می شود! پاشو با من بيا! من ، يکی از آن تاجرها را خوب می شناسم ؛ از دوست و رفيقای قديمی
خودمان بوده است. با هم زندان بوديم. دارم
می روم که او را ببينم و سر و گوشی آب بدهم و به عنوان کمک به انتشار آن رساله ، يک
مبلغی به او بدهم و تو هم برای روز
مبادا، بيا و مبلغی بده! ولی، بازهم پدرت قبول نکرد و گفت که از سياست
کنار کشيده است! اما دروغ می گفت! مثل همين حالا که می گويد کاری به کار سياست
ندارد و همه ی دنيا می دانند که دروغ می گويد! .... بگذرم. نيامد که نيامد تا... شد که آقای خمينی از نجف آمد به پاريس. به پدرت
گفتم که من دارم می روم پاريس؛ تو هم بيا! مخارجت هم با من! بازهم، گفت نه! نيامد! گفتم باشد. روی
همين "نه " ات واستا، تا علف زير پايت سبز شود.! حالا هم که انقلاب شده
است و پيشبينی های من درست در آمده است ، بازهم همينطور، روی "نه"ی خودش
ايستاده است! نه جانم! آدم بايد سياست داشته باشد! اصلا، تو به من بگو که
کدام رژيمی در دنيا هست که از عيب و نقص،
مبرا باشد. ها؟! خوب! هر رژيمی يا هر دولتی هم که به سر کار بيايد، به آدم هائی
مثل ما نياز دارد! ندارد؟! بخصوص اينها! آخه، يک مشت آخوند که از مملکت داری
سر رشته ای ندارند! دارند؟! پزشک و مهندس هستند؟! نه! متخصص کامپيوتر هستند؟! نه!
خلبان هستند؟! نه! از امور اقتصادی، چيزی سرشان می شود؟! نه! از امور نظامی، چيزی
سرشان می شود؟! از امور امنيتی و اطلاعاتی، چيزی سرشان می شود؟نه! مطربی بلدند؟!
نه! سينما بلدند؟! تلويزيون بلدند؟! تئاتر بلدند؟!! نه! بازهم می خواهی
بشمارم؟! متخصص می خواهند جانم! متخصص!
- متخصص يا متدين؟!
عمو جان غش غش خنديد و گفت:
- ای عموجان! چه دينی، چه کشکی! چه تخصصی؟!
چه تدينی؟! همه اش بازی است! تظاهر است. تظاهر! همان کسی که خودش، آنجا، پشت ميز
نشسته است و دم از تعهد و تدين می زند، می داند که دارد دروغ می گويد. خوب، اگر
بگويد تخصص مهم است، آنوقت، بايد فورا، از جايش بلند شود و من و تو را، سر جای
خودش بنشاند! می شود؟! نه. نمی شود. پس، می رود و چند تا آدم بی سواد بی تخصص غير
متدين متظاهر به تخصص و تدين مثل خودش را
پيدا می کند وترس اين را هم ندارد
که فردا بی تخصصی و بی تدينی اش برملا شود! خوب ! فرض کن که آدم متخصصی مثل تو هم
آنجا باشد! خوب، نبايد به رويش بياوری. می
گويد تدين مهم است؟! خوب! تو هم بگو: "بعله! صد در صد! بر منکرش لعنت! "
به قول آن سوسن خواننده که می گفت: "بدون عشق نميشه زندگی کرد. سلام برعشق.
سلام برعشق!". تو هم بگو: "بدون دين نمی شه زندگی کرد. سلام بردين. سلام
بردين. ها؟!". بعدش خواهی ديد که در اتاق را می بندد و برايت بشکن که می
زند هيچی، رقص هم می کند! مهم اين است که بعله را بگوئی و سرت را پائين بيندازی و
کاری که ازت می خوان انجام بدهی؛ همين . به عيب ايرادشان هم ، کاری نداشته باشی،
آنوقت، آنهاهم به عيب و ايرادهای تو، کاری ندارند و به قول آن ضرب المثلی که می
گويد: " با ما باش، هرکسی که خواهی باش!"، می شوی از خودشان. ها؟! مگر
در زمان شاه، غير از اين بود؟! بادمجان باد دارد.؟! بلی قربان. بادمجان باد ندارد.
بلی قربان! صحيح می فرمائيد! تا الان، چند نفر از جوان های فاميل را گذاشته باشم
سر کار خوبه؟! ها؟! يکی از آنها، پسر عموی
خود جنابعاليه! کجا گذاشته باشمش، خوبه؟! ها؟!
آقای ايرانی پاسخ نداد و با
چهره ای فشرده در سکوت به عمو يش، خيره
مانده بود که عمو، اينبار با صدای بلندتری
گفت: - بگو عموجان! بگو ديگه! فکر
می کنی کجا گذاشته باشمش؟!
و چون، عمو بازهم پاسخی از پسر برادر دريافت
نکرد، پدر اورا مخاطب قرارداد و گفت: - تو
بهش بگو! بگو حسين را کجا فرستادمش!
پدر آقای ايرانی هم که با شنيدن صحبت های
برادرش، حالت بهتری از پسرش نداشت، با عجله
و نامتمرکزگفت: به صدا و سيما. به تلويزيون!
عمو پس از آنکه بادی در غب غب انداخت،
تسبيحش را از جيبش بيرون آورد و به مبل تکيه داد و گفت: - بعله عموجان!
به تلويزيون! به سيمای جمهوری اسلامی!
آنهم به کدام قسمت سيمای جمهوری اسلامی؟! به قسمت پخش که مهمترين قسمت است! آنهم
چه کسی را؟! يک جوان بيست و دو سه ساله را! يک جوان بيست و دو سه ساله، فراری از
خدمت سربازی ، پشت کنکوری ، مسجد نديده ، اما زرنگ و حرف شنو و بلی قربان گو و....
آقای ايرانی، ناگهان از جايش جهيد و در حالی که
صدايش از شدت عصبانيت، می لرزيد، گفت:
- و باز همان داستان! مثل قبل از
انقلاب! يک مشت بله قربان گوی بی سوادی که مملکت را به آن روز نشاندند!
عموجان، رو ترش کرد و تسبيحش را از اين دست به
آن دستش داد و گفت:
- البته، بعله گفتن داريم تا بعله
گفتن!........بعله!..... بگذريم! ..........به قول آن شاعر که می گويد : فلفل هندی
سياه و خال مهرويان، سياه. هر دو جانسوزند، اما اين کجا و آن کجا؟! بعله!......هر گردوئی، گرد است، ولی هر گردی،
گردو نيست عموجان!.... بعله!.....غرض از اين صحبت ها، اين است که می خواهم
بگويم که اينها، به آدم هائی مثل بنده و جنابعالی احتياج دارند. اگر می بينی که
کاری به کار من نداشته اند و امروز، عوض اينکه بيائی سر قبرم و يا گوشه ی
زندان افتاده باشم، نه تنها اينجا، جلوت، حی و حاضر نشسته ام، بلکه، خيلی کارها هم
از دستم ساخته است! چرا؟! برای اينکه، اطلاعات دارم. اطلاعات جانم!اطلاعات! از
بالا تا پائين. توی همه شان هم بوده ام. از دهاتی تا شهری. از چپ تا راست! از....
بگذرم!... حالا هم حرفم به تو است عموجان.
با پدرت کار ندارم. تو هم که سال ها، توی خارج بوده ای.. سينما و دکترا و اينطور
چيزها خوانده ای. از همه مهمترش، چند تا زبان بلد هستی و اينطور که پدرت می گفت قبل از اينکه به ايران
بيائی، در بانک اطلاعات بين المللی کار می کرده ای! اين ها، می دانی يعنی چی؟! .اگر
بخواهی اينجا بمانی، قول صد در صد ميدهم که بهت احتياج دارند. اصلا، خودم معرفی ات
می کنم و.......
آقای ايرانی، ناگهان، استفراغش گرفت؛ از حرف های
عمويش بود يا از ضربه ای که توی دانشگاه به سرش خورده بود؟! به هر دليل که بود، از
اتاق بيرون زد و خودش را به دستشوئی رساند. پدرش آمد و گفت:
- بهت نگفتم که مبادا با اين بی شرف،
دهان به دهان شوی؟! باهاش بحث نکن! در همه
جا دست دارد. فردا، کار دستت می دهد!
و آقای ايرانی که از خشم به خودش می پيچيد، با
صدای خفه ای در خودغريد و گفت: - به جهنم که کار دستم بدهد!
- خواهش می کنم باباجان داد نزن!
- من از آنهائی که توی دانشگاه، روی سرم ريختند و
کتکم زدند، گله و شکايتی ندارم. آنها را می بخشم و به حساب نفهميدنشان می گذارم.
چون، هنوز دوست و دشمنشان را نمی شناسند. ولی، آدمهای بی شرفی مثل اين را نمی
توانم ببخشم. اين ها، دزدهای با چراغ هستند. حالم از اين ها بهم می خورد! نمی توانم. می روم.
در ايران نمی مانم. بر می گردم خارج!
- خيلی خب! می خواهی برگردی، برگرد! ولی تا
اينجا هستی مواظب رفتار و گفتارت باش. من از اين عمويت بيشتر می ترسم تا ازغريبه
ها. بيا بنشين و دندون سر جگر بگذار تا گورش را گم کند و برود. و گرنه، ممکن
است برايت پاپوش درست کند و ممنوع الخروجت کنند، و يا اگرهم نتواند، بعد از رفتنت،
عقده هايش را سر ما خالی خواهد کرد!
آقای ايرانی بعد از بيرون آمدن از دستشوئی،
بناچار رفت و جلوی در اتاق ايستاد و رو به عمويش کرد و گفت:
- می بخشيد! حالم خوش نيست. می ترسم که باز
استفراغم بگيرد و نتوانم خودم را به دستشوئی برسانم و خدای نخواسته، بپاشد به
سر و صورتتان! پس، اگر اجازه بفرمائيد، از همين فاصله، با شما خداحافظی کنم!
عمويش از بالای عينک به او خيره شد و گفت:
- اشکالی ندارد! اما، می خواستم معنای آن شعاری را
که در دانشگاه می داده اند و تو نمی فهميده ای برايت بگويم.
- بفرمائيد. از همين جا به فرمايشتان گوش می دهم!
- بعله! شعار اين بوده است که " سسلا کوشن؟!
تو سوراخموشن!". يعنی : "سوسول ها، کجا هستند؟! توی سوراخ موش
هستند!". منظورشان به آدم هائی مثل خود تو بوده است که با آن کراوات
گردنت، رفته ای وسطشان وبا آنها، هم صدا شده ای؟!
- بلی. عرض کردم که نمی دانستم!
- مسئله همين است عموجان! مسئله همين فهميدن
زبان اينها است که نه تو می فهمی و نه همين پدرت! حالا، من به پدرت کاری ندارم.
چون اصلاح بشو نيست. اما، تو هنوز جوان هستی. به نصيحت من گوش کن. بايد از اين
حالت سوسولی ات بيرون بيائی. اگر بخواهی با اينها کار کنی، اولا، بايد مثل من ، آن
کراوات را از گردنت بيرون بياوری! ريش
بگذاری. تسبيح به دست بگيری . لباس مندرس بپوشی و...خلاصه ی کلام، خواهی نشوی
رسوا، عجالتا، هم رنگ جماعت بشوی تا به
وقتش! به قول معروف که می گويند گهی زين
به پشت و گهی پشت به زين! آره عموجان! حوصله کن! به پدرت داشتم می گفتم! می گفتم
که اين مثلا انقلاب جنابعالی، اصل اصلش دعوائی
بود که ميان از ما بهتران داخل و خارج بعد از تبعيد رضا شاه شروع شد! بر سر چی؟!
بر سر لحاف قدرت! بگو برسر لحاف شاه! از
مرگ رضا شاه تا الان که لحافو از روی آقا پسرش محمد رضا کشيدند و تکه و پاره اش کردند، چند سال ميگذره؟! ها؟! آره عموجان! چنان نماند و چنين هم نيز نخواهد
ماند! بگذار، خمينی سرشو بذاره زمين، آنوقت می بينی که چطور دعواها شروع ميشه! بر
سر چی؟! بر سر لحاف قدرت! بگو بر سر لحاف ملا! بعله عموجان! جوجه را آخر پائيز میشمرند! بگذار يک چند سالی
بگذرد! يواش يواش! اجناس خارجی ريخته می شود توی مملکت! ريش ها زده می شود! دوباره
، کراوات ها را می بنديم! ريشا رو از ته ميتراشيم و ....
آقای ايرانی در همان حال که دوباره دچاراحساس
استفراغ شده بود، به نظرش می آمد که صورت
عمويش دارد شبيه صورت موريانه ای می شود؛ صورت موريانه ای با مايعی لزج و رنگارنگ که از ميان دندان هايش بيرون می
زد و به همراه کلمات به بيرون از دهانش پرتاب می شد؛ به همين دليل هم
علرغم خواهش پدرش، نه تنها قادر به ايستادن جلوی در اتاق و گوش دادن به ادامه ی
سخنان عمويش نشد، بلکه حتی تحمل خدا حافظی با او را هم نداشت؛ نه در آن روزبه
هنگام ترک کردن معترضانه ی اتاق و نه چند هفته بعد از آن روز که علرغم ميل باطنی
اش مجبور به ترک وطنش شده بود.