چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۷

انقلاب و جيمزباندهايش

" انقلاب و جيمزباندهايش"

در ساحلی،  درون رستورانی که پنجره هايش رو به  وطن بازمی شود، در انتظار طلوع خورشيد نشسته است و دارد  روزنامه های تازه رسيده را ورق می زند و سر تيترها را از زير نظر می گذراند که  می رسد به اين سر تيتر " آی اسب ها! آی اسب ها!...."
چند سال پيش از انقلاب برای ادامه ی تحصيل به خارج رفته بود و پس از پيروزی انقلاب که برای خدمت به وطن بازگشته بود، در کارگزينی اداره با يکی از همکاران قديمی اش رو به رو شده بود که در اولين نظر، ريش و سبيل پرپشت آن  همکار، مانع بجا  آوردنش شده بود و همان به جا نياوردن و تأخير و ترديد در سلام و احوالپرسی، انگار باعث شده بود که آن  همکار قديمی، او را هم در شمار مخالفان سياسی بعد از انقلاب خودش به حساب بياورد و با  اين جمله که :" به به! پارسال دوست، امسال آشنا! چی شده؟! تو هم خط خطی شدی با ما؟!" به استقبالش بيايد و تا  او بخواهد  دهان  بازکند  و پاسخ  همکار قديمی اش را بدهد،  به ياد خوابی بيفتد که شب قبلش ديده بود  و لگد هائی که در آن خواب، بر گرده ی اسبی کوبانده بود که از جای بر جهاندش و اسب  برنجهيده بود و سم بر زمين کوبانده بود  و شيهه کشيده بود و از دهانش خون فواره زده بود و از جای سم هايش، غباری برخاسته  بود وهمه چيز را در خود فرو برده بود و همان  همکار، با همان ريش و سبيل پرپشت ، از دل آن غبار، همچون اژدهائی هزارسر، بيرون زده بود و...  چند هفته بعد، يکی از ديگر از همکاران اداری به سراغش  آمده بود و در ميان شعله و دود تکبر و خود بزرگ بينی ای که از چشم ها و گوش ها و دهان موش وارش بيرون می زد، پس از آنکه با احتياط فضای اتاق را از زير نظر گذرانده بودو مطمئن شده بود  که کسی ديگر در آنجا نيست، پچپچه وار گفته بود:" سالها نبودی اينجا! نمی دونی! خوش و بش من هم با  اين  هاا از سر ناچاريه. راه روششون اينطوريه؛ توی نور نميان. چهره به چهره با اسم و فاميل واقعی باهات وارد بحث و گفتگو نمی شوند. داشتند توی سکوت بر عليهت توطئه  می کردند. قصد خير داشتم که پا وسط گذاشتم و بهت تلفون زدم! گفتی که صدای خومه؟! آره! صدای منه، همون صداست و هنوز و هميشه هم با منه و...."
احساس خوبی نداشت نسبت به حرف هائی که می شنيد.  چيزی نمیفهميد  و از چهره ی موشوارمتکبرمتظاهر به  خيرخواهی همکار اداری اش  حالش بد شده بود ودسته ی صندلی را محکم  چسبيده بود و تلاش کرده بود که خودش را از درون کابوس دل به هم زن خنده ناک و مسخره ای که اينبار در بيداری به سراغش آمده است بيرون بکشد که در همان لحظه، همکار ريش و سبيل پرپشت هم پا به درون اتاق گذاشته بود و با نگاهی توأم با تهديد درچشم های او خيره شده بود و گفته بود:
- به چه پوزخند می زنی! به اسلام؟! به انقلاب؟! به مردم؟!
و اوکه  از فرصت طلبی دل بهم زن آنها خونش به جوش آمده بود، دسته ی صندلی را رها کرده بود از جايش برخاسته بود که  کاری بکند! چيزی بگويد! به اين عفن های وامانده از"حضور" اما ، به ناگهان همان اسبی که به خوابش آمده بود، از درونش بيرون جهيده بود و سر و گوش و يالی تکان داده بود و دست هايش را بالا برده بود و شيهه کشان روی دو تا پاهايش ايستاده بود و.... در همين لحظه،  صدای  همکار متکبرمتظاهر به خيرخواهی او را به خود آورده بود که داشت فرياد می زد:
-        خون! لا مذهب! خون! خون!
-        کدام خون؟!
و همکار ريش و سبيل پرپشت به جلو آمده بود و بلند تر از همکار متکبرمتظاهر به خيرخواهی فرياد زده بود که:
-  کدام خون؟! خونی که دارد از دماغت بيرون می زند!
به سرعت، انگشتان دست هايش را کاسه  کرده بود و جلوی دماغش  گرفته بود و داشت از زمين بلند می شد که همکار متکبرمتظاهر به  خيرخواهی بلندتر از همکار ريش و سبيل پرپشت فرياد زده بود:
-        مواظب باش روی زمين نريزد!
مواظب بود،  اما تا خودش را به دستشوئی برساند، انگار چند قطره ای به روی زمين چکيده بود ؛  چون وقتی صورتش را زير آب شير گرفته بود، صدای  همکار ريش و سبيل پرپشت  را می شنيد که دارد فرياد می زند:
-        شاه غلام!...... شاه غلام!........ شلنگ!.... شلنگ!
شاه غلام، آبدارچی قبل از انقلاب اداره شان بود که در بعد از انقلاب،  شده بود رئيس انجمن اسلامی و هر لکه ی قرمز رنگی را که روی زمين می ديد، با شلنگ آب می افتاد به جانش و می گفت:
-        اين خون، خون  ضد انقلاب است. بايد کر ببندم!
شاه غلام، پس از انتساب به رياست انجمن اسلامی، گفته بود که از اين پس،  نبايد او را "شاه غلام" صدا بزنند. چون، اسم واقعی اش، شاه غلام نيست.؛ چون، "شاه غلام"، اسمی بوده است که  شاه  خائن ، به زور، روی او گذاشته است و او هم از ترس آنکه مبادا شکم زن و بچه هايش  گرسنه بماند، اعتراض نکرده است؛  و گرنه، اسم او، "غلام علی" است و بعد هم، فرياد زده بود " صلوات! " و همه صلوات فرستاده بودند و از آن زمان به بعد، "شاه غلام " ، شده بود  " غلام علی".
وقتی، رئيس اداره را، به دادگاه کشانده بودند، شاه غلام  را به عنوان شاهد احضار کرده بودند و  در دادگاه، چشم در چشم رئيس قبل از انقلابش دوخته بود وگفته بود:
( .... بعله! اين آقای رئيسی که می بينيد و الان خودش را به موش مردگی زده است،  از آن عرق خورها،  قمار بازها،  زن بازها وخلاصه ، گناهکارهای  قهاری بود که  صبح و شب، من را مجبور می کرد که کارهای حرام بکنم! صبح و شب مجبورم می کرد که برای بی دين شدن، بايد دندان هايم را مسواک بزنم؛ ريشم را بتراشم؛ اودکلن فلان و بهمان بزنم؛ کراوات ببندم به گردنم؛ دخترها و پسرهايم را به دانشگاه بفرستم.؛ در دانشگاه هم؛ افرادی مثل همين آقای رئيس بی دين جنايتکار  بودند که نمی گذاشتند دخترهای مسلمانی امثال دخترهای من، حجاب اسلامی داشته باشند.؛ در همان دانشگاه بود که يکی از پسرهايم را مجبور کرده بودند که کمونيست بشود و بعد هم برود و توی تظاهرات شرکت کند و شيشه ی اتوبوس های شرکت واحد را بشکند و به زندان بيفتد و و بعد هم ....).
وقتی که خون بند آمده بود ودست و صورتش را شسته بود از دستشوئی بيرون زده بود وديده بود که راهرو شلوغ است وکارمندها از اتاق هايشان بيرون آمده اند و در ميان آنها، شاه غلام  را ديده بود که شلنگ را بر گردن  همکار ريش و سبيل پرپشت  انداخته است و دارد اورا به دنبال خودش می کشاند و فرياد می زند:
-        هی بهش می گم که  به من نگو شاه غلام! هی می گه شاه غلام! هی می گه شاه غلام!
راهرو را که از زير نظر گذراند ه بود و ديده بود که مثل يکی از خواب هايش،  پر شده است از اسب؛ ناگهان ، از جايش جهيده بود و در حالی که به شا ه غلام حمله ور شده بود، شيهه کشان فرياد زده بود: (نترسيد! نترسيد! ما همه ....)  و تا بيايد و دستش را به يقه ی شاه غلام برساند، مشت پتک شده ی شاه غلام، کوبيده شده بود  توی دهان او و راهرو، پرشده بود از صدای شيهه ی اسبانی که روی پاهايشان بلند شده بودند و با دست هايشان، آبی آسمان را می خراشيدند  و از جای هر خراش، برقی می جهيد و رعدی می غريد و بارانی سرخ فرو می باريد:
-        باران خون؟
خون بارانش را خوب به خاطر نمی آورد، اما به ياد می آورد که جسد به خون آغشته ی او را  تحويل کميته داده بودند و چون به غير ازسوابق دوستی اش  با  مردم،  مدرکی که دال بر ضد انقلابی بودنش باشد، پيدا نکرده بودند، از اداره اخراجش کرده بودند و چند سالی هم در زندان نگهش داشته بودند تا آب خنک بخورد و کم کم توجيه بشود برای وقتی که از زندان بيرون می آيد و از ديگران می شنود که همکار ريش و سبيل پرپشت به مقام رياست  اداره رسيده است و شاه غلام  هم، تا پست معاون رئيس  بالا رفته است، تعجبی نکند!
سال ها پس از آن روزها بود که داشت در خيابانی  ازغربت   قدم می زد  و به چونی و چرائی دوستی اش  با انقلاب می انديشد و فرصت طلبی همکاران که .... به ناگهان، شخصی  در رو به رويش ظاهر می شود و او را بغل می کند و پس ازماچ و بوسه  کردن های فراوان، می گويد:
-        بالاخره، گيرت آوردم!
لال و گيج و منگ ايستاده است و نمی داند که چه بايد بگويد که آن شخص شروع  می کند به غش غش خندديدن و می گويد:
-        چی شده! منو نمی شناسی؟!
خودش  را پس می کشد  و می گويد:
-        خير.
آن شخص بازهم غش غش می خندد  و می گويد:
-        حسابی ترسيدی!
-        از چه؟!
-        از شلنگ! همان شلنگی که انداخته بودم دور گردن رفيقت و می کشاندمش طرف مستراح! يادت آمد؟!
-        شلنگ؟
-        بعله شلنگ! انداخته بودم دور گردن اون رفيقت ديگه! اسمش چی بود؟!
کمی عقب می کشد و هيکل آن شخص را از نظر می گذراند؛  سر طاس، عينک زره بينی،  کروات،  صورت  دو تيغه  تراشيده شده  و کيف سامسونتی  در يک دست و در دست ديگرش ، تکه ای کاغذ که روی آن چيزهائی نوشته شده است و ... دارد با خودش فکر می کند به شباهت های  آن هيکل ايستاده در برابرش،  با  شاه غلام اداره شان که  ... غش غش خنده ی هيکل دوباره بلند می شود:
-        خب! بالاخره  شناختی منو؟!
راه می افتد و می گويد:
- خير. مثل اينکه اشتباهی گرفته ايد. من شما را نمی شناسم آقا!
هيکل غش غش می خندد  و همانطور که شانه به شانه ی او  می آيد، می گويد:
-        خوشم مياد! از همون اول هم، آدم تو داری بودی! خب! چکار می کنی؟! اوضاع و احوالت چطوره؟! در خارجه، بهت خوش می گذره؟! شنيده ام که رفيقت هم ، زده  به چاک جاده و اومده خارج! اسمش چی بود؟!... حافظه ام  پاک آلزايمری شده جون تو........آها!... يادم آمد! ... بهش می گفتيم "  سبيل " ، چون سبيل های پرپشتی داشت .....آره.... البته، بعدش سبيلشو کم پشت کرد و کوتاه، و به جاش گذاشت که ريشش حسابی پرپشت بشه عين حزب اللهی های دبش و بعدش هم با يک زن محجبه ازدواج کرد و توی خونه اش جلسه های مذهبی و تفسير قرآن مِيگذاشت و ... اما، می گفت که باطنش با ما است! ولی ، بعد ها، معلوم شد که اين بی همه کس، جاسوس چهارجانبه  بوده! رفته بود  پشت سر من گفته بود که شاه غلام، راستی راستی حزب اللهی شده! خب، معلومه که شده بودم. بايد هم حزب اللهی می شديم. اگر نمی شدم، از کجا می تونستم به وقتش، با يک پاتک حسابی، جلوی تک دشمن را بگيرم! ها؟! نمونه اش، همون انداختن شلنگ دور گردن  خود اون بی همه چيزبود! ظاهرا،  آن زمان رفيقمون بود ديگه وو  من باس برای رفيقمون يه کاری می کردم ! شلنگی که  انداختم گردنش مصلحتی بود جان تو! انداختم گردنش که بقيه نفهمند رفيقمونه و دستمون توی يک کاسه است! اصلا چرا جای دوری برم. همين خود تو! اون روز که توی اداره به سرت زده بود و داشتی شعار می دادی و برای خودت اشعار انقلابی " نترسيد! نترسيد ! ...."  می خوندی، کسی که پريد جلو و با مشت کوبيد توی دهانت، کی بود؟!  خب، من بودم ديگه! شاه غلام! يادت اومد؟  تو رو چه کسی لو داده بود؟! همون سبيل بی همه چيز!  برای همون هم مجبور شدم جلوی اون همه آدم بزنم توی دهنت! يادت مياد؟!  اون روز خيلی از دست من عصبانی شده بودی  و اگه قدرتشو داشتی، همونجا دستور می دادی که تکه و پاره ام کنند! البته  اگر دستورهم می دادی، حق داشتی؛ چون، ظاهر قضيه نشون می داد که من حزب اللهی هستم! ولی حقيقتش چيز ديگه ای بود. حقيقتت اين بود که من اونروز، همانطور که گفتم، اون تودهنی رو برای رد گم کردن به تو زدم تا بعدا، بتونم جلوی بچه های حزب اللهی انجمن اسلامی و کميته وو اينطورچيزا، از تو دفاع کنم. و دفاع هم کردم و سر و ته قضيه رو با اخراج کردنت  از اداره وو همون چند سال زندون، هم آوردم و گرنه، حکمت اعدام بود و ....
وقتی که ديگر برايش شکی نمی ماند که آن شخصی که در مقابلش ايستاده است،  خود شاه غلام است؛  حالش بد  میشود و برای فرار از دست او، بالاجبار راهش را از مسيری که بايد برود، منحرف می کند  و وارد کوچه ای می شود و چند قدم که می رود  و می بيند که شاه غلام دست بردار نيست  و هنوزهم دارد به دنبال او می آيد، می ايستد و با قاطعيت می گويد:
-        لطفا مزاحم نشويد آقا! برويد دنبال کارتان. و گرنه، پليس را خبر می کنم!
شاه غلام غش غش می خندد و پس از آنکه نگاهی  به کاغذ دستش و نگاهی به پلاک خانه ی پشت سر او  می کند، می گويد:
-        بی مزه! با اين نقش بازی کردنت! ديگه شورشو در آوردی!  توی جلسه ی امروز، به تو ثابت خواهم کرد که در اين چند سال، چه کسی انقلابی بوده و چه کسی ضد انقلاب!.....خب!...... رسيديم..... شماره پلاک خونه ميگه درست آمديم. همين جا است؛ عين آدرسيه که رو دعوت نامه نوشته بودند. من همونو روی اين کاغذ ياداشت کردم. می بينی که؟! خب! حالا،  زنگ در را می زنی يا من بزنم؟!
-        منظورتان چيست؟! کدام دعوت نامه؟!  کدام جلسه؟!
شاه غلام ، بی حوصله، او را  کنار می زند و می گويد:
-        برو کنار بابا! خودم زنگ می زنم!
بعد هم انگشتش را روی زنگ در خانه می گذارد و شروع می کند به فشاردادن که....در همان لحظه، شخص ديگری با کيف سامسونتی  در دست، از خيابان وارد کوچه می شود  و به طرف آنها می آيد و تا چشم شاه غلام  به آن شخص می افتد، اول يکه ای می خورد، اما فورا، خودش را جمع و جور می کند و می دود به طرف او و پس از در آغوش گرفتن و چند تا ماچ و بوسه ی آبدار می گويد:
-        به به! به به! نرمک نرمک جمع ياران می رسند! چاکر آقا جيمزباند "دوصفر. بی سبيل" هم هستيم! واقعا که حلال زاده ای! همين حالا با اين  آقا جيمزباند "نترسيد! نترسيد!.."  ذکر خيرت بود که يک دفعه پيدات شد. داشت سراغ تو رو از من می گرفت. می گفت از "سبيل" چه خبر داری. بهش گفتم: "سبيل" ما،  ديگه بی ريش و سبيل شده وو ديگه کسی حق نداره بهش بگه "سبيل"  و هر جا که باشی ، همين الانه که پيدات بشه و ديديم که يه دفعه پيدات شد!
آقا جيمزباند" دوصفر بی سبيل" ، از شاه غلام می گذرد و به سوی  او می آيد و با پوزخندی بر لب می گويد:
-        اه!! اه! اه! تو ديگه اينجا چيکار می کنی! مگه اعدامت نکردند؟!
 و او، با ناباوری به  آقا جيمزباند "دوصفر بی سبيل" خيره شده است که درهمان لحظه، صدای باز شدن در خانه را می شنود. سرش را که به سوی صدا می چرخاند،  با کمال تعجب، رئيس اداره شان – رئيس اداره ی پيش از انقلابشان- را می بيند که با  هفت تيری در دست ، در چهارچوبه ی در خانه ايستاده است و همزمان با ظاهر شدن رئيس پيش از انقلاب، شاه غلام و جيمزباند " دوصفر بی سبيل" با سرعت شروع به باز کردن در سامسونت هاشان می کنند و ...  او، با ديدن چنان منظره ای، بی آنکه اراده ای کرده باشد،  ازجايش کنده می شود ومثل همان اسب هائی که در خواب هايش می ديده است، شيهه کشان، از کوچه بيرون می زند  و  با شنيدن صدای شليک اولين گلوله،  وارد خيابان می شود و با شنيدن صدای شليک دومين گلوله،  خودش را به انتهای خيابان می رساند و با شنيدن  صدای شليک سومين گلوله،  از ديوار افق بالا می جهد  و پرواز کنان خودش را می رساند به همانجائی که اول اين داستان در آنجا نشسته بود و در همان حال که استکان چای را به سمت خود  می کشاند چند حبه قند به درون آن می سراند، با کجنکاوی به خواندن متن آمده در ذيل سرتيتر" آی اسب ها! .... آی اسب ها!...." ادامه می دهد که نوشته شده است:" به حول و قوه ی الهی و با هوشياری کامل، توطئه ای که در حال انجام بود،  نقش بر آب شد و ضبط صوتی که در کيف انقلاب بوده است، اطلاعاتی را ضبط کرده است که بر اساس آن اطلاعات ضبط شده، اسم يکی از آن توطئه گران، جيمزباند "دوصفربی سبيل" و ديگری  جيمزباند " نترسيد!... نترسيد..." بوده است که همزمان با شليک چند گلوله.....
لبخند می زند و روزنامه را به گوشه ای می نهد و به ساعتش نگاه می کند: هنوز، چند دقيقه ای به طلوع خورشيد مانده است!