شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۷

آينه، چون نقش تو بنمود راست خود شکن، آينه شکستن خطا است

آينه، چون نقش تو بنمود راست
خود شکن، آينه شکستن خطا است                                     

در آن سال ها، با فرارسيدن عيد باستانی نوروز،  بزرگان هر فاميل، به ترتيب بزرگی شان، روزی را به خود اختصاص می دادند  تا کوچکان فاميل به ترتيب کوچکی شان، برای عرض تبريک  و اظهار ارادت به خدمت آنها شرفياب شوند و بزرگان فاميل ما هم، به ترتيب بزرگی شان، عبارت بودند از:
 خدا.
 شاه.
 ميهن.
حاج آقا روحانی.
تيمسار موثق.
خانم جان.
حاج آقا بخشی.
در آن سالها، حاج آقا روحانی  مان، آخرين شب سال کهنه و اولين روز سال نو را، به نيابت از طرف فاميل با خودش خلوت می کرد تا در آن خلوت به خدمت خداوند مان مشرف شوند و هم سال نو را تبريک بگويند و هم برای آنچه از خداوند مان در سال قبل دريافت کرده بوديم و آنچه قراربود در سال نو، دريافت کنيم، تشکر کنند.
تيمسارموثق مان هم،  آخرين شب سال کهنه را در اتاق مخصوص به خودشان خلوت می کرد ند تا به نيابت از طرف فاميل مان  برای شرفيابی به خدمت  شاهنشاهشان که در اولين روز سال نو انجام می شد-، با مرتب کردن لباس شرفيابی و تميز کردن مدالها و آماده کردن کلماتی- در پاسخ به سؤالات احتمالی ، به هنگام تعظيم  و دست بوسی ايشان- آماده شوند.
خانم جانمان هم، به نيابت از طرف فاميل مان، اگر نگويم دو سه ماه ، بلکه می توانم بگويم ، حد اقل يکماه مانده  به عيد نوروز، با مام ميهن  مان خلوت می کردند تا  از کم و کسری های برگزاری سال نو گذشته با خبر شوند و ضمن جبران  آن کم کسری ها درسال نو آينده، اگر دستورات جديدی هم از طرف مام ميهن مان درتحکيم قدرت زنان در خانواده، محله و محل کارشان، صادر شد، آن را به زنان  فاميل اعلام دارند.
حاج آقا بخشی مان هم، به نيابت از طرف فاميل، نياز به خلوت کردن با بازارشان  را نداشتند و به قول خودشان- همه چيز را فوت آب بودند!- و در طول سال، فاميل  مان را پيش از وقوع حوادث ناگوار اقتصادی، از خريد و فروش خانه، طلا و سهام تعاونی بازاربا خبر کرده بودند، اما بازهم،  در يکی دوماه مانده به عيد نوروز، سنگ تمام می گذاشتند و با ليستی که از آدرس های آشنايانشان در اختيار اعضای فاميل  مان قرار می دادند، قيمت وسايل زندگی، پوشش و خورد وخوراک  و آجيل و شيرينی را با پرداختن نصف قيمت های رايج در بازار، بيمه می کردند. 
و البته، بعد از بزرگان نام برده ی بالا، نيمچه بزرگانی هم بودند که در سلسله مراتب پائين تری  از بزرگان قرار می گرفتند، اما از آنجائی که در آن سلسله مراتب داده شده به دليل خود بزرگ بينی يا خود کوچک بينی هاشان، آرام نمی گرفتند و در ديد و بازديدهای عيد هم منشأ اغلب گله گذاری ها و بحث و جدل و دعوا و قهرکردن های چند ماهه وچند ساله می شدند، در اينجا از نامبردن آنها و جايگاه و نقششان در مراسم آئينی فاميل خود داری می شود.
به هر حال، همچنانکه عرض شد، آخرين شب سال کهنه و اولين روز سال نو، مخصوص "خدا، شاه و ميهن" مان بود وشرفياب شدن نمايندگان فاميل، به خدمت آنها. بنابراين، ديد و باز ديد های درون فاميلی، از روز دوم عيد و به ترتيب زير آغاز می شد:
روز دوم:  شرفياب شدن به خدمت حاج آقا روحانی مان.
روز سوم: شرفياب شدن به خدمت تيمسار موثق مان.
روز چهارم: شرفياب شدن به خدمت خانم جانمان.
روز پنجم: شرفياب شدن به خدمت حاج آقا بخشی مان.
اما، آنچه  در بالا آمد، مربوط به پيش ازانقلابمان بود و همچنانکه طبيعت هر انقلابی است،  انقلاب ما هم توانسته بود "تبريک عيد نوروزقبل از خودش را به " تبريک وتسليت" های بعد از خودش مبدل کند؛ تبريک برای برندگان انقلابمان و  تسليت  برای بازندگان انقلابمان " به استثنای شهدا و معلولان انقلابمان که نه تنها بازنده  نبودند، بلکه در حقيقت برندگان اصلی مان همان ها بودند و ... -  فاميل ما هم پس از پيروزی انقلابمان، مثل همه فاميل های ايرانی ديگر، از چنان برنده  شدن ها و بازنده شدن های باد آورده ای، مصون نمانده بود!
به طورمثال، دو تا از برندگان باد آورده  انقلابمان در فاميل ، حاج آقای روحانی و حاج آقا بخشی بودند که پس از پيروزی انقلابمان ، يکی در مسجد و ديگری در بازار،  به چنان ارتفاعی از پست و مقام های انقلابی و شبه  انقلابی شان پرتاب شده بودند که نه تنها اعضای فاميل  مان ، بلکه حتی اعضای خانواده ی خود شان را از آن ارتفاع نمی توانستند ببينند؛ به طوری که اگر کاری با آنها می داشتند، تا روزها و هفته ها، امکان ديدار و ملاقاتشان  را پيدا نمی کردند.
و دو تا از بازندگان باد آورده ی انقلابمان  در فاميل ، تيمسار موثق مان بود ند که به ناگهان غيبشان زده بود – فرار کرده بودند؟!- و يکی هم خانم جانمان بود ند که دچارفراموشی های گهگاهی و خنده ها و گريه های عصبی و کشف حجاب های ناگهانی در کوچه و بازارمی شدند!
ميان افراد فاميل مان، علاوه بر نامبردگان بالا، بازندگان و برندگان و تبريک و تسليت سازان انقلابی و ضد انقلابی ريز و درشت ديگری هم بودند و به همان دليل، اولين روزهای سال نوی پس از انقلابمان و روزها و هفته ها و ماه های پس از آن را در گيج واگيجی لباس  پوشيدن های "سبز و سفيد و سرخ  وزرد و سياه و آبی و نارنجی و نيلی و کهربائی .... " بحث و جدل و توهين و انگ چسباندن ها؛ عصبانيت  و دعواهای لفظی و گهگاهی هم فيزيکی را پشت سر گذرانده بوديم  و ... اگر سن خوانند گان عزيز اين متن به آن حد برسد ويادشان هم  مانده باشد که در آن زمان ، با وجود آنکه شاه، مام ميهن را  ترک کرده بود و دشمن تاريخی مان، به سرکردگی صدام حسين، در غيبت شاه ، به طور ناجوانمردانه ای به  ميهن  مان تجاوز کرده بود، اما هنوز خدائی وجود داشت که  ...
( يعنی چه به طور ناجوانمردانه؟! تجاوز، تجاوز است! مگر تجاوز جوانمردانه هم داريم که می فرمائيد ناجوانمردانه؟!)
( حق با شما است استاد! اما، ايشان...)
(معلوم است که حق با من است! اگر منظور خاصی ندارند، پس چرا نمی فرمايند ناجوان زنانه حمله کرد! مگر زن ها ، بد حمله می کنند؟! مگر زن ها بد تجاوز می کنند؟! مگر خانم ها چه چيزشان کمتر از آقايان است؟! مگرشما روشنفکر نيستيد؟! مگر شما ...)
(عرض کردم استاد! منظورايشان... )
( از آن گذشته، " اما هنوز خدائی وجود داشت"، يعنی چه؟!  چرا فکر نمی کنيد که ممکن است برای يک عده در آن زمان ، خدائی وجود نداشته  است و .... تازه،  در مورد انقلاب هم که ايشان می فرمايند، نظر بنده اين است که که وقتش، رسيده بود جانم! وقتش رسيده بود!  منظورم وقت تاريخی قضيه است! اشکال هم بر سر اين است که مام ميهن ما هيچوقت عادت نداشت که برای بيدار شدن،  از زنگ ساعت استفاده کند. همه اش می گفت که خودم به وقتش بيدار می شوم.  ولی نشد! شد؟!)
( نخير. نشد! حق با شما است، ولی، لطفا، اجازه بفرمائيد ايشان داستانشان تعريف کنند!)
(خوب، بکنند!! بفرمايند بکنند! ممنوع الکار که هستيم، ممنوع السخن هم باشيم! صم  و بکم! بفرمايند تعريف کنند!)
( لطفا،  ادامه بدهيد)
بعله! به هر تقدير، در آن سال،  طبق معمول، وقتی اعضای فاميل با همديگر در روز موعود، برای تبريک سال نو به خدمت اولين بزرگ فاميل مان - حاج آقا روحانی- مشرف شديم و مثل هميشه از هديه ای که پس از خلوت کردن با خداوندمان  برايمان آورده  بودند سراغ گرفتيم، ايشان با لبخندی برلب و چشمانی به اشک نشسته ، به نشانه ی تبريک و تسليت رايج در آن سالها، فرمودند : " کدام خلوت؟! کدام خدا؟! ".
همه ی حاضرين در اتاق پس از شنيدن " کدام خلوت؟! کدام خدا؟!" ی  حاج آقا روحانی مان، مثل برق گرفته ها در خود لرزيديم و زيرسنگينی سکوتی که  بر اتاق مستولی شده بود، در حال رد و بدل کردن نگاه های توأم با تعجب بوديم که يکی از اعضای فاميل  مان با لرزشی محسوس در دست ها و عضلات صورت و صدايش،  سکوت را جر داد و گفت: ( استغفرالله! استغفرالله! خدای نخواسته، اتفاقی افتاده است حاجی آقا؟! استغفرالله! صادر شدن کفر از زبان شخص روحانی ای مثل شما؟! العياذ باالله! لا اله الاالله!)
حاجی آقا روحانی  مان گفتند: ( کفر نگفتم!  واقعيت را گفتم. روحانی،  در طول سال گذشته آنقدرمشغول دنيا و معامله  با شياطين ريز و درشت آن بوده است که وقت و خلوتی برای انجام واجبات دينی اش نداشته است تا چه برسد به مستحبات و خلوت و راز و نياز شبانه اش با خداوند!).
و ديگر تا به آخر آن مجلس چيزی نگفتند  تا به وقت خداحافظی که در حياط منزلشان، همه ی ما را مخاطب قراردادند و گفتند : (اگر می خواهيد خدايتان را نجات دهيد، از دخالت در سياست و مرده باد و زنده باد گفتن ها پرهيز کنيد!) و بعد هم ، ما بهت زدگان را تا  نزديک درب  منزل  بدرقه کردند و در آنجا يکايک  ما ن را به علامت خداحافظی درآغوش گرفتند و بوسيدند واز منزلشان خارج شديم و  رفتيم  که هنوزهم که هست داريم می رويم!
( به کجا؟!)
( به آنجائی که عرب نی انداخت!)
( يعنی چه عرب نی انداخت؟!)
(هيچ!)
( يعنی چه هيچ؟!)
 دارم معنای همان هيچ را خدمتتان عرض کنم. بعله!....  هنوز پنجاه شصت متری از منزل حاج آقا روحانی مان  دور نشده بوديم که يکی مان گفت: (  قضيه چی بود؟! حاج آقا روحانی چه می خواست بگه که نگفت؟!)
ديگری مان گفت: ( چطور نگفت؟! به نظر من که گفت! گفتن اينکه قراره مسجد خودشو ول کنه و بره امام جماعت مسجدی  بشه  که بعد از انقلاب ساختنش، يعنی چی؟!).
( نگفت قراره بره! گفت:  ازش خواسته بودند که مسجد خودشو ول بکنه و بره  نماز جمعه رو توی اون مسجدی که دولت ساخته  بخونه! ولی قبول نکرده. گفته، مسجدی که دولت بسازه، امام جماعتش هم باس دولتی باشه!!)
(خوب، آنهمه پست و منصب دولتی که دارد، پست امام جمعه هم روش!).
( ولی ، مثل اينکه می گفتند پست و منصب ها رو ول کرده!).
(کی ميگه ول کرده؟! پست و منصب های آشکار را  ممکنه ول کرده باشه، اما پست و منصب های پنهان را....)
(برو بابا توهم با اين  پنهان و آشکارت!).
برای لحظه ای ساکت شدند و بعد يکی شان گفت: ( راستی،  چرا امروز،حاج آقا بخشی و خانم جان به ديدن حاج آقا روحانی نيامده بودند؟!)
ديگری شان گفت : (خانم جان که مريضه. ازجاش تکون نميتونه بخوره. ولی حاجی بخشی رو ديگه نمی دونم چرا نيومده بود؟!)
سومی شان گفت : ( ميونه شون خوب نيست!).
( ميونه ی کی؟!)
(ميونه ی حاجی بخشی با حاج آقا روحانی).
(چرا؟! اينا که هر دوتاشون طرفدار اسلام و انقلاب هستند و هزارتا پست ومقام دارند! )
يکی ديگر شان گفت : ( شنيدم رابطه شان سر تيمسار موثق بهم خورده!)
ديگری شان گفت: ( راستی از تيمسار موثق چه خبر؟!باالاخره ، معلوم شد کجا گذاشته رفته؟!)
 ( ميگن تحت تعقيبه! به خارج فرار کرده!)
 ( نه بابا! خيالتون تخت  تخت باشه! ايشان،  بعداز انقلاب ، شده حربن رياحی  و الان در قلب حکومت جمهوری اسلامی نشسته و درحال طرح و برنامه ريزی های دراز مدت برای دفاع از اسلامه!).
 (مثل اينکه توی يه جائی که حاج آقا روحانی و حاج  آقا بخشی هم آنجا بوده اند، صحبت از تيمسار موثق شده بوده وو حاج بخشی گفته که اگه دستش به  تيمسارموثق  برسه،  خودش حکم اعدامش را  صادر می کنه. حاج آقا روحانی  هم که آنجا بوده، گفته :مواظب باش حاجی! داری پاتو از گليم خودت بيرون ميذاری! اولا ، آن کسی که بايد حکم اعدام کسی رو صادر کنه،  حاکم شرعه! ثانيا، قانون و بعدش هم   دولت است! ثالثا،  بر اساس  همان جرمی که می خواهی تيمسارموثق را اعدام کنی، خود تو، بيشتر از او مستحق اعدام هستی!)
(اين ، يعنی چی؟!)
( والله  اعلم! ولی ميگن. حاج بخشی از جاش بلند شده و رو به روحانی کرده و گفته:  باشد! از اين لحظه به بعد، تو و آن تيمسار موثق های ضد انقلابت ، آن طرف خط و  من و انقلاب هم ، اين طرف خط! بجنگ تا بجنگيم! بعدش هم از اتاق زده است بيرون!)
و بعد از مقدار متنابهی سکوتی سرگردان ، يکی شان گفت:  (  والله، ما که از تيمسار موثق بدی نديديم؛ خلاصه، تيمسار موثق ، هرچی بود و هر کی بود، خيرش که به مردم می رسيد! نمی رسيد؟).
( کدام خير؟! به کی؟!).
( به فاميل! به مردم! به خود تو! کار تو را توی  بانک  چه کسی  برات پيداکرد؟!؛).
( اولا، نمره های خودم بالا بود! ثانيا، با يک گل بهار نميشه! ميشه؟! سيستم رژيم شاه ، يک سيستم ديکتاتوری بود؛ به خاطر يک  تيمسار خوب ،  نمی تونی يک سيستم ديکتاتوری را تبرئه کنی!)
 (آره! با تو موافقم! ولی، مشروط به اينکه فکر نکنی ميشه با گذاشتن يک آدم خوب و دموکرات  در رأس یک  جامعه ی  عقب افتاده ی جاهل و مزور و قلدر، بتونی از اون،  يک سيستم آگاه، شفاف و دموکرات بسازی!)
( اين بابا! خير سرتان انقلاب کرديد! اين بحث ها مال پيش از انقلاب بود.  حالا انقلاب شده و سيستم  و ميستم را کله پا کرده و داره وارد همه ی ورود ممنوع ها ميشه و اسلام و بورژوازی رو که تکه پاره کرد، ميرسه به حکومت متحد کارگران....)
(منظورت به منه؟!)
(  من به تو چيکار دارم! گفتم کارگران پيشرو و مترقی، نه کارگران حزب اللهی!)
( بابای خودت  هم که حزب اللهی است!)
 (سفسطه نکن! خودت منظور منو خوب ميفهمی!).
( شايد هم منظورت به کارگرای زحمت کشی مثل مارکس و انگلس و لنين و استالينه! آره؟!)
(من با شاه الهی ها حرفی ندارم! قبلا هم بهت گفتم!).
( ....)
( ....)
روز بعد  آن روز، يک روز تاريخی بود -  اولش نبود، بعدش شد!-  روزی بود که به همراه همسرم و هاشم برادرم و همسرش و تعداد ديگری از اعضای فاميل- ازجمله حاج آقا بخشی مان که به همراه محافظينش آمده بود-  برای عرض تبريک و اظهار ارادت به حضور خانم جانمان  مشرف شديم. خانم جان مان  که اسم اصلی اش " مهربانو" بود، در عين حال که يکی از چهار بزرگ فاميل به حساب می آمد، مردهای فاميل چندان ميانه ای با او نداشتند، اما از او حساب می بردند و برای زن های فاميل ضمن آنکه مورد احترام بود، خيلی هم  دوستش می داشتند و من - از همان  دوران کودکی- هر وقت او را می ديديم، انگار که داشت از آن دور دورها، با چهره ای پيچيده شده  در غبار از درون  مهی غليظ به سويم می آمد. آنچه در باره ی او شنيده بودم ، اين بود که اسم اصلی اش " مهربانو" است و مادرش،  "بانو" نامی بوده است و دختر خانسالار دولت آبادی  و در جوانسالی عاشق يعقوب ، نوه ی آخوند ملا محمد "دولت آبادی " شده است و همزمان  با بلوای" المی" ها، گريخته است به "عشق آباد "و ... اما،  کدام دولت آباد و کدام عشق آبادش را ديگر کسی نمی دانست  و می گفتند که خود خانم جان هيچوقت دوست نداشته است راجع به آن چيزها با کسی سخن بگويد ، ولی آنچه برای همه روشن بود،  اين بود که درجوانی، معلم بوده است و شوهرش، ارتشی،  و پس از کودتای بيست و هشت مرداد و مرگ شوهر، هرگز ازواج نکرده است و پای بزرگ کردن بچه هايش ايستاده است .
آن سال، خانم جان به علت دچار شدن به فراموشی وبيماری های ناشی از پيری، در منزل پسر بزرگش زندگی می کرد و اتفاقا، نوه اش – علی آقا- را که يکی دو ماه  پيش از آن روز، به دليل رفتار ضد انقلابی، به زندان کميته برده بودند وبا همه ی تلاش حاج آقا روحانی و حاج آقا بخشی برای پيداکردنش، هيچ کس از او خبری نداشت، تازه آزادش کرده بودند.
علی آقا ،جوانی بود مسلمان و طرفدار انقلاب و معتقد به جمهوری اسلامی؛ به همين دليل هم، ميهمان ها، از جمله خود من، کنجکاو شده بوديم که بدانيم از علی آقای مسلمان و معتقد به انقلاب و جمهوری اسلامی، ممکن است چه نوع عمل ضد انقلابی ای سر زده باشد که مستحق چنان مجازاتی از طرف جمهوری اسلامی شده است!
علی آقا در پاسخ به سؤال ما، لبخند زد  و گفت: ( به خاطر موريانه ها!) و بعدش هم تعريف کرد که چند روز مانده  به 22 بهمن سال قبل همان سال،  پس از ماه ها که اداره شان بدون " رئيس" بوده است،  همه ی کارمندان را در سالن کنفرانس اداره جمع کرده بوده اند که رئيس تازه بيايد و درطی سخنرانی ای،  خودش را  به کارمندان اداره،  معرفی  کند. 
رئيس می آيد و سخنرانی اش هم به خوبی و خوشی پيش می رود تا آنکه در پايان سخنرانی که همه از جايشان برمی خيزند و به افتخار او دست می زنند،  ناگهان، در ميان دست زدن ها، صدای کسی می آيد که جيغ کشان فرياد می زند: " مرگ بر موريانه ها! مرگ بر موريانه ها!" و...  متعاقب آن همه ی افراد حاضر در سالن برای يافتن فرد فرياد کشنده به همديگر نگاه می کنند و در ميان سکوتی سنگينی که همه جا را فراگرفته است ، رئيس از پشت تريبون پائين می آيد و همچنانکه در محاصره محافظينش قرارگرفته  است و دارد به طرف در خروجی سالن می رود، با لبخندی برلب ، رو می کند به جائی از سالن که علی آقا در آنجا ايستاده بوده است و می گويد:" برادر! ما بسياريم! بسيار!" و  بعد از خارج شدن رئيس از سالن، کميته می آيد و تعدادی را دست بند می زند و با خودشان می برند که علی آقا هم يکی از همانها است! در کميته، پس از يک ماه و نيم - سين . جيم-  که منظور او از دادن آن شعار انحرافی چه بوده است و قسم  خوردن علی آقا که فرياد زننده ی آن شعار، او نبوده است،  بالاخره، اعتراف می کند  که اگرچه، رئيس جديد ، از همان ابتدای سخنرانی اش ، در چشم او، کم کم تبديل به يک موريانه شده بوده است ، اما، فرياد زننده ی  شعار" مرگ بر مويانه ها!" او نبوده است و افرادی درانجمن اسلامی اداره، هستند که به دليل اغراض شخصی او را تحويل کميته داده اند و... 
سخن علی آقا که به اينجا می رسد، بازجويش که ضمنا ، رئيس کميته هم بوده است ، برای لحظه ای سرش را پائين می اندازد و پس از چند دفعه گفتن: " سبحان الله! سبحان الله! "، از چند نفر کميته چی ديگر که در آنجا حضور داشته اند می خواهد که اتاق را ترک کنند و بعد رو به علی آقا می کند و می گويد:"  حالاکه اين نامحرم ها رفتند، خواهش می کنم با همان چشم دلی که در آن روز، به رئيس اداره ات نگاه کرده ای، به من هم نگاه کن و بگو که در نظر تو،  شبيه به چه حشره ای ، پرنده ای،  حيوانی، چيزی  هستم؟". علی آقا هم به صورت رئيس کميته نگاه می کند و می بيند که شبيه يک طوطی است  و از آنچه ديده است، خنده اش می گيرد ،  ولی  هرطورهست خودش را کنترل می کند و دارد فکر می کند که  چه بايد بگويد  ... که در همان لحظه، رئيس کميته ازجايش بر می خيزد و همانطور که دارد به  طرف پنجره ای می رود که رو به خيابان پشت  کميته باز می شود، می گويد: " حق با تو است برادر! حق با تو است!  خدا را شکر که شبيه طوطی هستم و نه شبيه  آن مار و عقرب ها و افعی و ميمون و سگ و کفتارها و گرگ و شغال و انواع و اقسام جانورهائی که الا ن توی آن خيابان در حال رفت و آمد هستند! بيا ! بيا نگاهشان کن و ببين در اين دنيای فانی چه نقشه های رنگارنگی برای شکار همديگه می کشند. بيا، بيا نگاه کن!".
علی آقا  می گويد: " ولی بنده عرض نکردم که شما شبيه طوطی هستيد!" و رئيس کميته می گويد: " اشکالی ندارد. ناراحت نباش برادر! به قول حافظ: در پس آينه طوطی صفتم داشته اند- آنچه استاد ازل گفت، همان می گويم" و بعد هم ازعلی آقا به دليل سوء تفاهمی که پيش آمده بوده است و او را در کميته زندانی اش کرده اند معذرت خواهی می کند و با احترام تا دم درب کميته بدرقه اش می کند و به هنگام خدا حافظی می گويد : " راستی! برادرا می گفتند که رئيستون وقتی می خواسته  است از سالن خارج بشود، رو به شما ها کرده است و گفته است که –  ما بسياريم!- آره؟!".
علی آقا حرف او را تأييد می کند و رئيس کميته  درحالی که دستش را برای خداحافظی به سوی علی آقا دراز می کند، می گويد: " وقتی برگشتی اداره ات، اگه يارو بازهم به دست و پات پيچيد، بهش بگو که شکايتشو به کميته کردی و گفتی که چی گفته و کميته گفته که اگه اونا بسيارند، ما  بيشماريم!". 
صحبت علی آقا که به اينجا رسيد،  استاد گفت: ( علی آقا! نکند روز عيدی، ما را گرفته باشی؟!).
علی آقا با تعجب به  استاد نگاه کرد و گفت: (يعنی چی؟!)
استاد گفت: (منظورم اين است که نکند در کميته، برادرا ، حسابی شستشوی مغزيت داده باشند!).
علی آقا گفت: (چرا شستشوی مغزی؟!)
 استاد گفت: (آخه علی آقا! شما مثلا سن و سالی ازت  گذشته  است! تحصيل کرده هستی! دانشگاه رفته ای!آخه  آن يکی موريانه شد و اين يکی طوطی شد، يعنی چه؟!).
خانم جان که آن روز، تختش را از اتاق خودش به اتاق ميهمان ها انتقال داده بودند  و به گفته ی خودش، در آن بالا بالاها،  مثل ملکه صبا به پشتی تکيه داده بود وميان هوش و بیهوشی و واقعيت و خيال در نوسان بود و گهگاهی با خودش و گهگاهی با ميهمان ها سخن می گفت، روکرد به  استاد وگفت: (  آقای  جلالی! با علی آقای ما، روی مسائل اعتقادی، شوخی نکن! چون، يه دفعه ديدی که با همون چشم دلش، تبديل به سوسکت کرد!).
همه ی افراد حاضر در اتاق زدند زير خنده، اما  استاد  جلالی ، بی توجه به خنده ی جمع به حرفش ادامه داد و گفت: ( اصلا قصد شوخی ندارم! خيلی هم دارم جدی حرف می زنم! آخه يک کميته چی، چرا بايد به خودش اجازه بدهد که به مردم توهين کنه؟!)
علی آقا ، تسبيحش را از جيب کتش بيرون آورد و از اين دست به آن دستش داد و گفت: (کدوم توهين؟!).
استاد جلالی گفت:  (اين توهين نيست که يک کميته چی برود جلوی پنجره بايسته و به مردم بگويد سگ و شغال و کفتار و عقرب و فلان و فلان؟).
علی آقا می خواست جواب بدهد که حاج آقا بخشی-  دخترحاجی آقا بخشی، از  شهدای انقلاب در ميدان ژاله بود-  روکرد به  استاد جلالی و گفت: (می بخشی آقای جلالی! شما،  يه طوری ميگی - کميته چی!- که فقط ضد انقلابی ها اونطوری ميگن! اونائی که با اسلام و انقلاب و جمهوری اسلامی پدر کشتگی دارند!)
 استاد جلالی عينکش را که  تقريبا تا نوک بينی اش پائين خزيده بود، به بالا خزاند و روکرد به حاج آقا بخشی و گفت: (منظورم به پسر شما نيست حاجی آقا! ای کاش همه ی کميته چی ها مثل پسر شما بودند!).
حاجی آقا بخشی گفت: ( اولا، پسر من توی کميته نيست و توی سپاهه! ثانيا، هيچ فرقی ميون نيروهای انقلابی نيست!همه شون مسلمون هستند و طرفدارانقلاب وامام و جمهوری اسلامی و دشمن ضد انقلاب داخلی و خارجی!).
ميزبان ما- پدرعلی آقا و فرزند بزرک خانم جان- که از شروع گفتگو ميان  استاد جلالی و حاجی آقا بخشی احساس کرده بود که دوباره دارد آتش زير خاکستر دعواهای فاميلی و خانوادگی پس از انقلاب شعله ور می شود، آمد وسط و پس از چشمک زدن به  استاد جلالی، روکرد به حاج آقا بخشی و گفت: ( حاجی آقا؛ خدا را شکر که ما، ضد انقلابی توی فاميل نداريم و تا آنجائی که بنده مطلع هستم،  استاد جلالی هم مثل همه ی ما، طرفدار انقلاب و اسلام و امام و جمهوری اسلامی هستند!).
استاد جلالی با عصبانيت فروخورده ای پس نشست و حاج آقا بخشی، کمر راست کرد و سينه اش را به جلو داد و گفت: ( پس حالا که توی فاميل، ضد انقلابی نداريم، همه با هم می گوئيم- مرگ بر سه مفسدين. کارتر و سادات و بگين!).
همه ی افراد حاضر در اتاق، شعار حاج آقا بخشی را، با نوسان های کوتاه و بلند و ريز و درشت و نيمه و پری که از ته دل و ته حلق و نوک زبانمان بيرون می جهيد، تکرارکرديم،  به غير از  استاد جلالی که با عصبانيت از جايش برخاست و درحالی که از اتاق بيرون ميزد، رو کرد به حاج آقا بخشی و گفت: ( ما هم به انقلاب معتقد هستيم، اما عقل هم داريم! ما، زنبورمولد انقلابيم آقای بخشی، نه طوطی مقلد!).
 استاد جلالی از اتاق بيرون زد و حاج آقا بخشی، رو به بيرون اتاق فرياد زد و گفت: ( طوطی مقلد هفت پشتته! بگذار اينو کسی بگه که خودش جاروکش حزب رستاخيز و طوطی شرق و غرب نبوده! هيزم کش جهنم!)
صدای استاد جلالی از بيرون آمد که داشت فرياد می زد و می گفت: (هيزم کش جهنم من هستم يا تو که انبارهات پراز اجناس احتکار شده است؟!).
حاج آقا بخشی، سرش را پائين انداخت و در خودش غريد که: ( حالا ديگه ما شديم طوطی مقلد و کارچاق کن های شاه و اشرف و چپ و راست، شده اند زنبورنمی دونم چی چی!).
صدای داد و فرياد  استاد جلالی از حياط می آمد و  پدرعلی آقا با عجله از جايش برخاست و رفت به طرف پنجره و پس از سرک کشيدن به حياط، با عجله از اتاق بيرون زد  وعباس آقا  پسر حاج آقا بخشی که از اول جر و بحث کردن پدرش با  استاد جلالی، خيز برداشته بود که چيزی بگويد و نگفته بود، محتاطانه سرو گردنش را کشاند به طرف پدرش وگفت: ( بابا؛  استاد جلالی نگفت زنبور چیچی!  استاد جلالی گفت زنبور مولد، منظورش از زنبور مولد، زنبورعسله. يعنی زنبورکارگر! زنبور زحمت کش!).
حاج آقابخشی رفت توی صورت پسرش و غريد: (حالا هرچی! سگ زرد برادر شغال. استاد! استاد! ديگه نبينم به اين مرتيکه بگی استاد،ها؟!همينطور استاد استاد به کونش بستند و بادش کردند که حالا توی روی ما می ايسته! استاد! استاد! استاد چی؟!).
عباس آقا همانطور که خودش را پس می کشاند که به ديوار پشت سرش تکيه دهد، گفت: ( استاد کارگردانه)
 ( استاد چی؟!)
 ( استاد کارگردانی )
( يعنی چی؟!)
( توی کار تئاتر و از اين طور چيزها است)
( خب؟! اينو که همه میدونند. توی تئاترهای لاله زار بوده؛ مطرب بوده ؛ حالا هم از انقلاب ناراحته! چرا؟! چون، در اون لونه های فساد رو بستند و آقا به خاطر اون، ضد انقلابی شده!)
عباس آقا دوباره کمی خودش را به جلو کشاند و گفت:(اتفاقا، بابا! آقای جلالی از طرفدارهای انقلابه! خودش می گفت که يکی از آنهائی بوده که پس از انقلاب به تئاترو سينماها وو عرق فروشی ها و اين طور جاها حمله می کرده  ؛ برای همين هم ، بعد از انقلاب شده رئيس تئاتر شهر!)
حاج آقا بخشی ، اين دفعه با شدت بيشتری رفت توی صورت پسرش و گفت: ( حرف بی خود نزن پسر! تهران ، ديگه شهر نوی نداره که کسی بخواد رئيس تئاترش بشه!  خدا را شکر شهر نو سوخت و تمام شد. والسلام!)
عباس آقا ، دوباره خودش را به جلو کشاند و گفت: ( نگفتم تئاتر شهر نو! گفتم تئاتر شهر،بابا!)
حاج آقا بخشی، با چهره ای عصبانی و صدائی مهاجم ، بازهم رفت توی صورت پسرش و گفت: ( حالا، هرچی! بشين عقب و حرف زيادی هم نزن! فهميدی؟!)
عباس آقا، از خجالت سرخ شد و بی آنکه سخنی بگويد، عقب نشست و به ديوار پشت سرش تکيه داد  و برای لحظه ای، سکوتی سنگين  بر فضای اتاق حاکم  شد تا آنکه آقا جواد برادرعلی آقا که تازه داشت جوانسالی را پشت سر می گذاشت، روکرد به حاج آقا بخشی و گفت: ( می بخشيد حاج آقا! ولی آقای جمالی ، الان جدا از آنکه رئيس تئاتر شهر هستند، توی يکی از اين نهادهای انقلابی هم دارند درس  تئاتر ميدن!)
حاج آقای بخشی بی آنکه عکس العملی  نسبت به حرف آقا جواد نشان دهد، سرش را پائين انداخت و مشغول ذکر گفتن و تسبيح انداختن شد و آقاجواد که از بی اعتنائی حاج آقا بخشی اذيت شده بود، انگا رکه بخواهد انتقام آن اذيت شدن را از عباس پسر حاج آقا بخشی بگيرد، رو به او کرد و گفت:: ( به هر حال عباس جون، حاج آقا راست ميگن. چه زنبور مولد، چه زنبورکارگر و چه زنبور زحمت کش!در هر حال زنبور، زنبوره ديگه!)
عباس آقا که خلقش ازرفتار پدر زهری شده بود، سخن آقا جواد را برای حرف های نگفته اش به پدر بهانه قرار داد و سپس با نيشخندی برلب روکرد به آقا جواد و گفت: ( زنبور، زنبوره، يعنی چی که همينطور بی خود برای خودت حرف می زنی؟!  خب، آره! به قول معروف، آدم هم، آدمه. خب؟!  اگه يکی به يه آدم زحمتکش زور بگه، خب، معلومه که اون آدم از خودش دفاع ميکنه و جلوش واميسته! درسته؟! خب، زنبورهم همينطوره ديگه! احساس خطر که بکنه وبببينه که يکی داره حقشو بالا ميکشه، خب، نيش می زنه ديگه! درسته؟!).
آقاجوادگفت: ( آره، درسته، ولی از قديم و نديم گفته اند که  نيش زنبور نه از ره کين است. اقتضای طبيعتش اين است!).
خانم جان که حالا، مثل "عقاب دوسر" آويخته بر ديواربالای سرش، چهار زانو نشسته بود و چشم هايش نظاره گر افق های دور بود، با  انرژی ای حاکمانه اما با صدائی که  از ته چاه دلش می آمد گفت: (  تا آنجائی که من پيرزن اطلاع دارم، اونی که توی قديم نديما، از ره کين نيش نمی زد، عقرب بود، نه زنبور!).
شليک خنده ی جمع، سکوت را شکاند و آقا جواد که تا بناگوشش سرخ شده بود، گفت: ( نمی دونم  کجای حرف من خنده داشت؟!).
عباس آقا هم گفت: ( خنده داشت ديگه  جواد جان! تازه، مگه زنبور و مار و پشه، از ره کين نيش می زنند که عقرب نميزنه؟!).
خانم جان رو به جمع کرد و گفت: ( خب، راست ميگه بچه ام! حالا اون شاعر برای اينکه  وزن و قافيه ی شعرش درست در بياد، گفته نيش عقرب نه از ره کين است و گرنه می گفت نيش مار...).
آقا جواد مثل کوه نورد جوانی که روی يکی از تپه های دامنه ی کوه ايستاده است و دارد رو به قله فرياد می زند، گفت: ( خانم جان! من گفتم نيش زنبور! من که نگفتم نيش مار!  تازه، اونم برای اين گفتم که صحبت زنبور به ميون اومده بود و گرنه می تونستم بگم نيش پشه که با وزن و قافيه شعرهم جور دربياد!).
چند نفر از حاضران، پخ پخ خنده ای کردند و صدای خانم جان از ته چاه دلش آمد که می گفت: ( راست ميگی مادرجان! حق با تو است.  يکی طلبت!).
و باز چند پخ پخ خنده و صدای خانم جان که همچنان از ته چاه دلش می آمد، ادامه داد و گفت: (اما اگر حقيقتش را بخواهی، هيچ حيوان و جانوری مثل انسان کينه ی ديگران رو به دل نمی گيره!).
عباس آقا، پسر حاج آقا بخشی، از روی تپه ی جوانسالانه ی ديگری، رو به خانم جان نشسته بر  قله ی پيرانگی اش فرياد زد و گفت:  (خانم جان! پس چرا ميگن کينه شتری؟! خب، اين، يعنی اينکه حيوون هم کينه ميکنه!).
صدای خانم جان از ته چاه دلش  آمد که می گفت: ( باشه مادرجان، يکی هم طلب تو!).
و باز،چند پخ پخ خنده و عباس آقا ادامه داد و گفت: (در ضمن، انسان هم يه طورهائی، حيوان به حساب مياد! چون، ثابت شده است که انسان از نسل ميمون است!).
صدای خانم جان که حالا خودش را به لبه ی چاه دلش رسانده بود و همچون بادبزنی، انگار داشت خاکستر اختلاف های سوخته را به اميد بر فروزاندن آتشی، به اطراف می پراکند، گفت:  (عباس جان! اين يکی طلبتو باس از بابای عزيزت بگيری که فکر ميکنه انسان از نسل حضرت آدم ابوالبشرعليه السلامه!).
با بلند شدن پخپخ خنده ی جمع، چشم های خانم جان به نشانه ی ضعف بسته شدند و تکيه داد به پشتی اش و حاج آقا بخشی، پس از آنکه  لحظه ای پسرش را با گوشه ی چشم، از زير نظر گذراند،  گفت: ( چه کسی همچين گهی خورده؟!).
عباس آقا سرخ شد و گفت: (معلممون می گفت).
حاج آقا بخشی گفت:  (کدوم معلمتون؟!).
عباس آقا گفت:  (تو دبيرستان. قبل از انقلاب!).
حاج آقا بخشی گفت: )معلمتون گه خورده که گفته! اگر مردش هستند حالا بگن تا بذارمشون جلوی ديوار و والسلام! به ولای علی قسم که حتی همين تو که فرزند من هستی، اگر ببينم که روز و روزگاری از دين خارج شده ای، با همين دست های خودم می برمت کنار باغچه و سرتو گر تا گرد می برم!(
عباس آقا، از گوشه ی چشم نگاهی به پدرش انداخت و بخودش پيچيد که سخنی بگويد، اما نگفت و سرش را پائين انداخت و سکوتی سنگين و تلخ بر اتاق حاکم شد تا آنکه صدای خانم جان که اين بار با همان چشم های بسته، خودش را به لبه ی چاه دلش رسانده بود، در حالتی ميان  خواب و بيداری،  نوه اش را مورد خطاب قرار داد و گفت:  (مادرجان، علی! حالا، آقای جلالی که رفته، خداوکيلی به ما بگو که آن روز، آن رئيس حرامزاده ی ضد انقلاب فرصت طلبت که ريش گذاشته بود و بعدش هم در چشم تو، به شکل موريانه ای در آمده بود، چه رنگی بود؟!).
علی آقا گفت: ( هفت خط! يارو از آن هفت خط های روزگاره، خانم جان!!)
خانم جان گفت: ( خطشو نميگم مادرجان! رنگشو ميگم! چه رنگی بود؟! سبز، سفيد، سرخ؟ چه رنگی بود؟!)
علی آقا گفت: (هفت رنگ!).
حاج آقا بخشی، پس از خنده ای عصبی گفت: ( موريونه ی هفت رنگ؟! به حق چيزهای نشنيده. دوره آخرالزمون نزديک شده!)
علی آقا گفت: ( حق دارين که باور نکنين حاجی آقا.! چون شما، يارو رو نميشناسين!)
حاج آقا بخشی گفت: (مگه تو ميشناسيش؟!).
علی آقا گفت: ( آره.  مثل کف دستم! در قبل از انقلاب، توی همان اداره ی خودمان کار می کرد. وقتی که استخدام شد، من کارمند کارگزينی بودم. يکی از دوستان به من معرفيش کرد که چم و خم کا ر هارو بهش ياد بدم. بعدش، با  خبرچينی و خوش رقصی هائی که برای اون دستگاه کرد، مرا کنار زد که هيچی، در عرض چند سال، شده بود رئيس کارگزينی که با شروع انقلاب، يکدفعه غيبش زد! امسال ، يهو نزديک سالگرد انقلاب،  آقا پيداش شد؛ با ريش توپی و پيراهن يقه حسنی و تسبيح توی يه دستش و حکم رياست اداره هم تو دست ديگه اش!  کسی که ريششو دوتيغه می زد و هر روز هم با يه کراوات جدديد رنگی و بوی اودکلنش که از يک فرسخ اونورتر آدمو گيج می کرد! حالا، بازهم براتون عجيبه که يارو رو شکل يه موريانه ديدم؟!).
حاجی آقا بخشی که با تمرکز به حرف های علی آقا گوش می کرد، گفت: (اين حرفارو، توی کميته به برادرا گفتی؟!).
علی آقا گفت: ( نه! )
حاج آقا بخشی گفت: ( خب، اشتباهت همين بوده ديگه! اگه ميگفتی، يه ماه و نيم که تو اون هلفدونی نگهت نمی داشتن هيچی، يک تشويق نامه هم برات مينوشتن و می دادن دستت که برای روز مبادا به دردت بخوره!).
علی آقا گفت: ( حاجی آقا! روز مبادای ما، روز قيامته! هر کسی هم يه ذاتی داره! تو ذات ما، خبرچينی و جاسوسی اين و اونو کردن نيست!).
حاج آقا بخشی گفت: (آره، اما فرق ميکنه. اينا ضد انقلابند و دستورامام اينه که باس ضد انقلابو لوش داد، حتی اگه از اعضای خونواده ی خودت باشه!).
صدای خانم جان، با همان چشم های بسته، آمد  که می گفت:  ( آره، حاجی جان! لااله شو گفتی، اما الاالله شو نگفتی! چون همون امام فرموده که ميزان، رفتارالان مردم است! و اگرنه، به قول معروف، گر حکم شود که مست گيرند، در شهر، هر آنکه هست گيرند! اگر قرار باشه، آنطوری که جنابعال ميگی، به حکم امام عمل کنيم و ضد انقلاب رو، لو بدهيم، بايد همين حالا، ازهمين جا شروع کنيم و دسته جمعی، همه با هم پاشيم و برويم و خودمان را به عنوان ضد انقلاب به کميته ی محل معرفی کنيم!).
حاج آقا بخشی،  ابرو درهم کشيد و گفت: (جمع نبند حاج خانوم!  من، ضدانقلاب نيستم!).
خانم جان، بی آنکه چشم بگشايد پخ پخ خنديد و گفت: ( آره خب! همانقدر که من حاج خانم هستم، تو هم انقلابی هستی! تازه ، من کی خودمان را با تو جمع بستم؟! کبوتر با کبوتر، باز، با باز -- کند همجنس با همجنس پرواز!).
خانم جان، اين را گفت و اينبار درحالی که چشم هايش را باز می کرد و دوباره می رفت تا چهارزانو بنشيند، به جای پخ پخ خنده، غش غش خنديد و با چشمک زدن به من - والبته هنوزهم که هست پس از گذشت سالها از آن روز، معنای آن چشمک را نفهمده ام! -    گفت:"آقای سيف! شما چرا اينقدر خودتان را کنار کشانده ايد و ساکت نشسته ايد؟! حرفی، سخنی! مثلا شما ، سياسی هستی  مادر؟!).
درآن روز،از آغاز ورود به خانه خانم جان و ديدن "عقاب دوسر"  بالای تختش که روی پارچه ای ابريشمی، سوزن دوزی شده بود و با چنگالهايش دو نفر را گرفته بود و داشت با خودش بالا می برد، و آن بشقاب چينی که رويش " الله، محمد، علی، فاطمه، حسن و حسين" نوشته شده بود و زير آن عقاب دوسر، قرار گرفته بود،  و بعد هم صحبت های علی آقا و قضيه ی موريانه شدن رئيس اداره شان و عکس العمل حاج آقا بخشی و عکس العمل های ضد و نقيض ديگران، ميان طوفانی ازافکار متضاد گير کرده بودم، به خاطر همين هم ، در جواب خانم جان با بی تمرکزی گفتم: ( سياسی که چه عرض کنم! اما، اگر درارتباط با صحبت های مطرح شده، موضوع با اهميتی به نظرم می آمد، حتما عرض می کردم)
صدای خانم جان، اين بار به همراه نگاه شماتت بارش به سوی من غريد و گفت: (جل الخالق! يعنی به نظر شما، رئيس يه اداره ای، يکدفعه جلوی چشم  کارمندانش تبديل به يه موريانه ی گنده بشه، چيز مهمی نيست؟!).
من که اصولا از وارد شدن به دعواهای سياسی، و بخصوص، دعواهای سياسی درون فاميلی و خانوادگی، هميشه پرهيز می کنم، در جستجوی جوابی مناسب بودم که هاشم برادرم، به کمکم آمد و گفت: ( البته، بستگی به اين دارد که از چه زاويه ای به آن قضيه نگاه کنيم:  از زاويه ی خرافات و جادو و جنبل؟! از زاويه ی دين که آنهم شامل زاويه ی مادون و مافوق آن هم می شود؟! از زاويه علم که آنهم شامل مادون و مافوق آن می شود؟! از زاويه ی هنر که آنهم شامل زاويه ی مادون و مافوق آن می شود؟! از زاويه ی سياسی، تجاری؟! تازه ،  آنهم بستگی به بيننده ای دارد که از آن زوايا دارد به موضوع نگاه می کند! آن بيننده، علی آقا است که  رئيسش تبديل به موريانه شده است؟ آن ببينده ، ما هستيم؟! تازه، خود علی آقا و ما، چگونه افرادی هستيم؟ مذهبی؟ لامذهب؟ سکولار؟ مسلمان؟ شيعه؟  از اقليت های مذهبی که در قانون اساسی به رسميت شناخته شده ايم يا از اقليت های مذهبی که به رسميت شناخته نشده ايم؟  از کسانی هستيم که به هر دليل ، از انقلاب متضرر شده ايم يا از کسانی هستيم که از هر طريق مشروع يا نامشروعی  به پول و قدرت و پست و مقام رسيده ايم؟  و يا ممکن است که هيچ کدام از اين موارد نباشيم و کاری هم به آنها نداشته باشيم و بخواهيم زندگی خودمان را بکنيم و مثل قبل از انقلاب از ترس يا از طمع، هم رنگ جماعت بشويم و  يا...).
در همين لحظه،  پدرعلی آقا که معلوم بود ازرفتن آقای جلالی ناراحت شده است، با ابروهای درهم کشيده شده وارد اتاق شد و روکرد به هاشم برادرم و گفت: (هاشم جان می بخشی که حرفت را قطع می کنم! – بعد رو کرد به جمع  و گفت: می بخشيد که صحبتم با جلالی يه خورده طولانی شد. گفتم خوب نيست اينطوری برود.! اما هر کارش کردم برنگشت؛ رفت.! حاج آقا روحانی هم تشريف آورده بودند برای ديدن خانم جان، اما وقتی محافظين جلو در منزل را ديدند و از ما وقع مطلع شدند، ايشان هم با آقای جلالی تشريف بردند و گفتند سلام به همه برسانم و انشالله برای بازديد خانم جان ، در فرصت ديگری تشريف خواهند آورد)
حاج آقا بخشی، چشم تنگ کرد و غريد و گفت( کدوم ماوقع؟!کدوم محافظ؟! مگه غير از برادرای محافظی  که با من اومدند،  محافظ ديگری هم اون پائين هست؟!).
پدر علی آقا گفت: ( خير).
حاج آقابخشی گفت: ( خب! مگه خود همين حاج آقا روحانی تان،  تا همين يکماه پيش، با محافظ  اين طرف و آنطرف نمی رفت؟!  چطور يکدفعه محافظين ما، برای ايشون ،  شده اند لولو!).
پدر علی آقا گفت (البته، حاج آقا روحانی، منظور بدی نداشتند، فقط....).
حاج آقابخشی پوزخندی زد و گفت: ( روحانی؟! به کمرش بزند آن روحانيت! همين روزها است که خلع لباسش کنند! به درک که نيامد! اگر او می آمد، من می رفتم! مرتيکه ی ضد انقلاب! من چشم ديدن ضد انقلابو در هر لباسی که باشد، توی همه ی ايران به اون گندگی ندارم، اونوقت، ميام با اين ضد انقلاب، توی يه اتاق مينشينم؟! هيهات من الذله! هيهات! به قول برادر لاجوردی: بين ما و  ضد انقلاب يک دريا خون فاصله است!).
هاشم برادرم ، خودش را از مبل بالا کشاند و گفت: (منظورتان حاج اسدالله لاجوردی رئيس زندان اوين است؟!)
حاج  آقا بخشی، چشم تنگ کرد و گفت: ( بعله! چطو مگه؟!)
هاشم گفت: (مبارک است انشاألله!).
حاج آقا بخشی نامتمرکز گفت: ( چی مبارک است؟!).
هاشم گفت: ( خواندن صيغه برادری با رئيس زندان!).
حاج آقا بخشی با نيشخندی برلب گفت: ( هاشم آقا! خيلی داری تند ميری ها! مواظب باش با اين سرعتی که داری ميری، ممکنه که يکدفعه  سر از اوين دربياری و  خود حاجی را از نزديک ببينی!)
هاشم که از عصبانيت صدايش می لرزيد، گفت: ( تهديد نکنيد حاجی آقا! آنچه  مردم را به دنبال انقلاب اسلامی کشاند،  صحبت های اول شماها بود که همه اش از رأفت  اسلامی و مهربانی و صلح  ودوستی و عدالت و آزادی می گفتيد! شما هم اگربا همين نفرتی که راجع به مخالفين خودتان داريد،  پيش برويد، ممکن است از جائی سر دربيارين که ... بگذريم!).
حاج آقابخشی گفت: ( نخير! نگذريد لطفا! من می خوام بفهمم که شما طرفدار کی هستی؟! انقلاب يا ضد انقلاب؟!).
هاشم گفت:  ( من طرفدارحق هستم حاجی آقا! طرفدار همان حقی که مردم به خاطرش انقلاب کردند!)
حاج آقابخشی گفت:  (مردم به خاطر اسلام انقلاب کردند!).
هاشم گفت :  (شعار انقلاب چی بود؟! ).
حاج آقابخشی گفت: ( نه شرقی، نه غربی،  بلکه جمهوری اسلامی!).
هاشم گفت: ( نخير! شعار انقلاب، استقلال، آزادی...).
حاج آقا بخشی گفت: ( خيلی خب! استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی! درسته؟! ).
هاشم گفت: ( آره، درسته! ولی درستيش بستگی به نتيجه اي داره  که می خواهيد از حرفتان بگيريد! ).
حاج آقا بخشی گفت: ( می خوام نتيجه بگيرم که پس اختلاف ما سر چيه که داری از ضد انقلاب دفاع می کنی شما؟! ).
هاشم گفت: ( من از ضد انقلاب دفاع نمی کنم! من از استقلال و آزادی ای که شعار انقلاب بوده دفاع می کنم! ).
حاج آقابخشی گفت: ( يعنی استقلال و آزادی، منهای جمهوری اسلامی؟!).
صدای خانم جان، در حالتی ميان خواب و بيداری، اينبار از لبه ی چاه دلش می آمد  که فرياد می زد:  (نخير! جمهوری اسلامی، منهای استقلال و آزادی!).
همه افراد در اتاق ، خنديدند ومن از فرصت استفاده کردم و برای آنکه گفتگوی ميان هاشم و حاج آقا بخشی به جاهای باريک تری نکشد، سرم را به هاشم نزديک کردم و پچپچه وار گفتم: ( هاشم، تمومش کن ديگه!).
اما اسب چموش هاشم که تازه باد پخپخ خنده ی جمع در منخزينش پيچيده بود، هشدار مرا ناشنيده گرفت و داشت خودش را برای پرش بعدی آماده می کرد که خوشبختانه در همان لحظه، حاج آقا بخشی با رفتار و صدائی صلح جويانه – که هنوز هم پس از  اينهمه سال،  دليل چنان عقب نشينی ای را نفهميده ام! - رو به هاشم کرد و گفت: ( به هر حال، هاشم آقا جان!  بنده ، با  کسی صيغه ی برادری نخوانده ام! حاجی لاجوردی برادر دينی ما است که مثل همه ی برادرا دارد به وظيفه ی دينی خودش عمل می کند و خداوند هم بر اعمال درست و غلط  همه ی ما ناظر است.  در ضمن، اگر لطف و محبت همان برادر لاجوردی به من نبود، تا حالا متجاوز از ده  ها  نفر که چهار نفراز آنها را همه تان می شناسيد و و از بچه های فاميل  خود ما هستند ، از مرگ حتمی نجات پيدا نمی کردند! از جمله دوست هم دانشگاهی  خود جنابعالی  که با پا در ميانی حاج خانم والده تان ازاعدام به حبس ابد و بعد هم به پانزده سال زندان محکوم شد! شايد هم انشاالله وسيله اش جور شود که آزادش کنند!)
هاشم گفت: (بقيه چی؟!).
حاج آقا بخشی گفت: ( کدام بقيه؟!).
هاشم گفت: ( بقيه ی کسانی که پارتی ای مثل شما نداشتند و اعدام شدند و ندارند و اعدام خواهند شد! آخر به چه گناهی؟!).
حاج آقا بخشی در حالی که ازشدت خشم می لرزيد، فرياد زنان گفت: ( به چه گناهی؟! ضد انقلابند! ضد اسلامند! خود فروخته اند! از خارج دستور ميگيرند! مثل ريگ ،برادرهای ما را ، از صغير و کبير به رگبار می بندند و به شهادت ميرسونند! مزدورند!  شوخی ندارند! آنوقت، شما می گوئی به چه گناهی؟!).
هاشم می خواست چيزی بگويد که پرسيدم – ساعت چند است؟-  و او که منظور مرا گرفته بود، بی آنکه به ساعتش نگاه کند، گفت:-  الان راه می افتيم و چرخيد به طرف حاج آقابخشی که چيزی بگويد، در همان لحظه، آقا جواد به طرفداری ازحاج آقا بخشی و -  شايد هم برای عوض کردن موضوع بحث؟!-  پريد وسط و گفت: ( حاجی آقا راست می گويند! به قول برادر مخملباف : يک حزب اللهی مسلمان انقلابی، با ضد انقلاب، توی يک کلوز آپ که هيچی، بلکه توی يک لانگ شات هم نميتونه جا بگيره!).
عباس آقا پسر حاج آقابخشی، با پوزخندی برلب و تظاهر به اينکه متوجه ی منظور آقاجواد نشده است، رو به او کرد و گفت: ( چی چی گفتی جواد؟! گفتی کوزه ی آب و لنگ  حموم؟! ).
همه خنديدند و آقا جواد  گفت: ( من نگفتم کوزه ی آب و لنگ حمام! گفتم کلوز آپ و لانگ شات. اين ها اصطلاحات سينمائیه!)
عباس آقا گفت: ( آها! گفتی کی اينا رو گفته؟! مهملباف؟!).
جوادآقا با عصبانيتی فروخورده گفت: "(مخملباف! برادر محسن مخملباف! داداش آقای سيف هم که در عالم هنر و سينما هستند، محسن مخملباف را خوب ميشناسند. اگر بعدا ايشونو ديدی ميتونی راجع به مخملباف ازشون سؤال کنی!)
علی آقا که تا اين لحظه،  در حال رفت و آمد ميان اتاق وآشپزخانه و در ضمن پذيرائی از ميهمان ها و گاهی هم سرک کشيدن به حياط بود، رو به من کرد و گفت: ( آقای سيف؛ راستی، داداش کجا هستند؟ پيداشون نيست! هنوز هم  توی کارسينما و اينطور چيزها هستند؟)
آمدم جواب  علی آقا را بدهم که هاشم پريد توی حرفم و روکرد به علی آقا و گفت: (داداش ؛  قبل از انقلاب در تلويزيون ملی ايران کار می کردند که پس از انقلاب همچون صدها متخصص بی گناه ديگر، مورد هجوم  انقلابی نماهای پا برهنه ی متظاهر به اسلامی قرار گرفتند که به بهانه ی حفاظت از فرهنگ و هنر بعد از انقلاب ، کفش های آنها را از پاهايشان در آوردند!)
همه ، از جمله حاج آقا بخشی  خنديدند و علی آقا دنبال حرف هاشم را گرفت و گفت:  ( اين قضيه تنها مربوط به تلويزيون نبود! توی  يکی از اين دانشکده های دانشگاه تهران، خودم با چشم خودم ديدم که يک دانشجويی که ميشناختمش و از آن هفت خط های روز گاربود و هنوز ليسانسش را هم نگرفته بود، انقلابی شده بود و رفته بود پشت ميز نشسته بود و کسی که تا يکسال پيش استاد او بود، اينور ميز نشسته بود برای آنکه آن دانشجوی ديروز و رئيس امروز، برگه ی دريافت حقوق آن ماه او را امضاء کند!)
هاشم در تأييد حرف علی آقا گفت: ( داداشم ، دوران انقلاب در ايران نبود. بعد از انقلاب که به ايران بازگشت و به محل کارش که تلويزيون بود، مراجعه کرده  بود و ديده بود که که يک عده جوون های بيست تا بيست و پنج ساله  پشت ميز مديران  قبلی نشسته اند که ....)
 حاج آقا بخشی پوزخند زنان پريد توی حرف هاشم و با طنز، جمله ی او را اينطور تمام کرد : ( .... که بی سواد و بی تخصص بودند و هررر را از بررر تشخيص نمی دادند! همينو می خواستی بگی ديگه؟!)
هاشم ، حرف حاج آقا بخشی را از او گرفت ، اما بی توجه  به خود او ادامه داد و گفت: ( اين قضيه غير متخصص بودن،  تنها مربوط به تلويزيون نبود، چون، داداشم وقتی که به اداره ی تئاتر، تالار رودکی، تئاتر شهر، و دانشکده هائی، مثل دانشکده ی هنرهای دراماتيک، هنرهای زيبا  و ديگر مراکز هنری هم برای ديدن دوستانش مراجعه کرده بود، ديده بود که باز همان آش است و همان کاسه! البته، داداشم می گفت که من مشکلی با مديران  بدون تخصصی  که  دولت انقلابی به جای مديران با تخصص قبل از انقلاب فرستاده بود ، نداشتم، چون، دولت انقلابی ،  يک دولت دينی – مذهبی بود و تخصص در حوزه های هنری مثل تئاتر و سينما و موسيقی و رقص و اينطور چيزها، نه تنها برای آنها ارزشی نداشت، بلکه ضد ارزش  های دينی و مذهبی به حساب می آمد! مشکل من عده ای از هم دانشکده ای ها و همکاران خودم در اين حوزه  ها بود ند که بعد از انقلاب  نه تنها از ممنوع الکار شدن مديرانی مثل داوود رشيدی و اساتيدی مثل  حميد سمندريان و ديگران، ناراحت نبودند، بلکه از فرصت استفاده کرده بودند  و از طريق ارتباط هائی که با نهادهای انقلابی داشتند، به جای استاد  و مدير اخراج شده،  ليسانسشان را نگرفته، استاد آن دانشکده و يا مدير آن مرکز هنری می شدند!  حتی، گاهی از اين و آن می شنيدم که روی اغراض شخصی و حسادت های کاری و احتمالا، باورهای سياسی باعث منتظر الخد مت، ممنوع الکار و اخراج آنها می شدند ! داداشم می گفت که به چند نفر از آنها که رابطه ی نزديکتری داشته است، گفته است که خجالت بکشيد! نقش دزدان چراغدار را بر عهده نگيريد! در ديزی باز است، حيای گربه کجا رفته است؟! الان، کسی به کسی نيست! گند اين بی سوادی شما و دانشجوئی که قرار است از زير دست استادانی مثل  شما بيرون بيايد، بعدا، در خواهد آمد و ...)
 حاج آقا بخشی که تا اين لحظه، با چشمانی منقبض و گوشانی  منبسط به هاشم خيره شده بود، ناگهان زد زير خنده و گفت: ( طرف را به ده راه نمی دادند، سراغ کدخدا را می گرفت!)
هاشم با حالتی نسبتا مهاجم  رو به حاج آفا بخشی کرد و گفت: ( منظور؟!)
حاج آقا بخشی،  باقی مانده  ی خنده اش را فرو خورد و با صدائی بسيار نرم که از او بعيد می نمو د،  گفت: ( آخه ، هاشم جان! خودت می گوئی که اين دولت انقلابی،  يک دولت  اسلامیه و توی دين و مذهب، سينما و تئاتر و اينطور چيزها،  نه تنها ارزشی نداره ، بلکه ضد ارزش  هم به حساب مياد! آنوقت، تو ، از چنين دولت مذهبی ای ميخوای که يک مشت مطرب و آوازه خون و رقاص را بگذاره روی سرش و حلوا حلوا کنه؟!)
هاشم گفت: ( تئاتر، مطربی نيست حاجی جان! تئاتر يک  علمه! )
حاج آقا بخشی گفت: ( علم چيه؟!  علم فانتوم هواکردنه يا علم جراحی قلبه که اگر طرف وارد نباشد، خطرناکه؟! )
هاشم گفت : ( حاجی آقا! تئاتر، يک نوع هنره و هنر مثل دين ، از اجزای فرهنگ يک مملکته ! همانطور که برای نظر دادن در امور دينی و مذهبی نياز به داشتن تخصص در دين و مذهب دارد، در مورد هنر تئاتر هم همينطور است! خطر برخورد غير متخصصانه با اجزای فرهنگ يک مملکت، همانقدر خطرناک است که دادن  پرواز يک فانتوم به دست يک غير خلبان و و اگذار کردن  جراحی قلب يک انسان به دست يک غير متخصص جراحی! و البته، ممکن است که در کوتاه مدت ، خطر آن نامحسوس نباشد ، اما در داراز مدت ....)
حاج آقا بخشی که انگار برای فهم  توضيحات هاشم دچار مشکل شده بود، با بی حوصلگی گفت: ( والله، من اين چيزها را نمی دانم! فقط، همين را می دانم که تا همين جاش هم که اجازه داده اند درب اين مراکز فساد بازباشه، سعه ی صدر اين دولت را نشون ميده! آن برادرهائی را هم که آنجا ميفرستند، لازم نيست که تخصص اينطور چيزها را داشته باشند. آنها  را آنجا برای ارشاد می فرستند نه اينکه خودشون هم آلوده ی آن مفاسد بشوند!  حالا، از آين صحبت ها گذشته، يعنی  داداشتان ، بالاخره، به خاطر اين  چيزها، خدای نخواسته،  با جمهوری اسلامی مسئله ای چيزی پيداکردند که رفتند؟!).
هاشم گفت: ( خير حاجی آقا! ايشان با جمهوری اسلامی مسئله ای نداشتند! مسئله ی ايشان با همان موريانه هائی بود که علی آقا داستانش را تعريف کردند.  و گرنه، برادر ما، با احساس دلسوزی ذاتی که نسبت به پابرهنگان و مستضعفان داشت، نه تنها در همان قبل از انقلاب هم،  از حقوق ماهيانه اش، مقداری را به خريد کفش برای پابرهنگان اختصاص داده بود، بلکه در بعد از انقلاب هم، وقتی يکی از همين عشق فيلمی ها و عشق تئاتری ها، در راهروی تلويزيون با حسرت به کفش های او خيره شده بود، فورا آنها را از پای خودش بيرون آورده بود و جلوی پای آن پابرهنه ی مستضعف جفت کرده بود  و پس آنکه آن پابرهنه، کفش ها را پوشيده بود و برق خوشحالی از داشتن کفش درچشمانش درخشيده بود و به جای تشکر، سراغ صندلی و ميز او را گرفته بود، برادرم دلش به حال او سوخته بود و همانجا کليد در اتاقش کارش را به او داده بود و پيش از آنکه آن پابرهنه ی مستضعف مدعی سينما و هنر و فرهنگ اسلامی، به فکر مصادره ی خدای او بيفتد، از اداره اش بيرون زده بود و بعد هم ترک وطن کرده بود و تارک دنيا شده بود و حالا هم از هندوستان سر در آورده است تا خالی روحش را از خدائی که يک روز به آن ايمان داشته است، شايد بتواند در حلقه ی مرتاضان و جوکيان، پر سازد!).
با سکوت هاشم، صدای هق هق گريه  و بعد هم غش غش خنده ی عصبی خانم جان از ته چاه دلش بالا آمد  و حاج آقا بخشی را مخاطب قرارداد و گفت:"( شنيدی حاجی؟!  شنيدی که هاشم آقا چه گفت؟!به قول شاعر که ميگه: آينه، چون نقش تو بنمود راست! --- خود شکن، آينه شکستن خطاست! خب!  جواب هاشم رو چی ميدی؟!)
حاج آقا بخشی در ميان سکوت پر از صدای جمع، سرش را پائين انداخت  و انگاردر فهم ارتباط شعر خانم جان با موضوع مورد بحث، دچار مشکل شده بود که عباس آقا پسرش به کمکش آمد و
گفت: (بابا!  منظور خانم جان اينه که وقتی يک کسی مثلا می خواد عيب و اشکال يک کسی رو ، مثلا لکه ای که توی صورت آدمه يا مثلا روی لباس آدمه، بهش نشون بده ، خب ،  يه آينه ای چيزی ، جلوی صورت آدم می گيره  که مثلا ....)
حاج آقا بخشی که انگار متوجه ارتباط معنای شعر با موضوع مورد بحث شده بود، با کلافگی رو به پسرش غريد که : ( خيلی خب! جناب آقای مثلا مثلا! بنده تا به حال آينه ی چه کسی را شکوندم که اين دووميش باشه! ها؟!)
عباس آقا گفت: ( باباجان! منظورخانم جان به شخص شما و شکستن يا نشکستن آينه و اينطور چيزها نبود! منظور خانم جان ...)
 حاج آقا بخشی با مهری پدرانه گفت: ( خيلی خب،آقای دکتر پس اين!  شما بفرمائيد که منظور ايشان چی بود؟! بفرمائيد!)
عباس آقا که انگار دراثر نفس مهربانانه پدر، اعتماد به نفس گمشده اش را دوباره بازيافته است، به خود تکانی پيشرونده داد و گفت: (  منظور اصلی، به همان موريانه هائيه که علی آقا می گفتند! منظو هاشم آقا هم به امثال همان موريانه هاست! يکی دوتا که نيستند! حالا اين موريانه رفته برای مصادره ی هنر و فرهنگ، آن موريانه های ديگه رفتند برای مصادره دانشگاه، ارتش، آموزش پرورش و فلان و فلان. خودتون هم توی بازار و مسجد و کميته ها، از اين موريانه ها  زياد ميشناسين! کارشون هم اين شده که با پاپوش درست کردن برای يه مشت آدم بی گناه، با تظاهر به اسلام و انقلابيگری، تيشه به ريشه ی انقلاب بزنند! من که نمی فهمم اين جواد از چيه اين يار و مهمملبافه  داره طرفداری ميکنه!!).
آقا جواد با عصبانيتی آشکار گفت: ( از انقلابی بودنش! ميدونی چرا ضد انقلاب به مخملباف ميگه مهملباف؟! برای اينکه اين برادر حزب الهی مخلص امام و انقلاب، در حوزه ی  انديشه و هنر اسلامي با فيلمهائی که ميسازه، داره توی دهن هرچه هنر و فرهنگ غربی و شرقی و غير اسلاميه ميزنه! بنده هم افتخار همکاری با ايشونو دارم!).
عباس آقا پوزخندی زد و گفت: (همکاری با يک عشق فيلمی فالانژ و حزب اللهی فرصت طلب؟! واقعا جای افتخارهم داره!)
آقا جواد با عصبانيت خودش را به جلوکشاند که چيزی بگويد، اما حاج آقابخشی ناگهان مهر پدری را فروخورد و با ابروهای گره خورده،  رو به پسرش کرد و گفت: ( حزب اللهی فرصت طلب يعنی چی بچه؟! اين مزخرفات چيه که ميگی؟!).
عباس آقا ، ايندفعه از خشم پدر عبور کرد و با همان اعتماد به نفس پدر داده ی قبل ، گفت: (منظورم  به حزب اللهی های واقعی نيست، بابا! منظورم به دشمنان انقلابه که مثل همان رئيس علی آقا که به موريانه تبديل شده بود، ريش گذاشته اند و با تظاهر به اسلام و طرفداری از امام و انقلاب، دارند تيشه به ريشه ی انقلاب می زنند! اين يارو، از آن عشق فيلمی های قبل از انقلابه که...).
حاج آقابخشی گفت: ( اول به من بگو ببينم عشق فيلمی، يعنی چی؟!).
عباس آقا گفت: ( عشق فيلمی، به آنهائی می گويند که در قبل از انقلاب عاشق سينما رفتن بودند و هرچه پول در می آوردند ...).
آقاجواد به ميان حرف عباس آقا پريد و گفت: ( خجالت بکش عباس! اين چه تهمتيه که به يک مسلمان حزب اللهی ميزنی! آقا محسن، در قبل از انقلاب نه تنها، سينما را حرام می دانسته و پايش را حتی يکبار هم توی سينما نگذاشته، بلکه از بچه های مسلمان عاشق و پيرو امام بوده و  پيش از انقلاب بر عليه شاه مبارزه کرده. زندان رفته!).
عباس آقا گفت: (مبارزه کرده؟! آره! رفته با چاقو، از پشت به يک پاسبان بيچاره  حمله کرده! توی قاموس شما، چاقو زدن به يک پاسبان بدبخت، مبارزه است؟!).
آقا جواد گفت: ( نخير! پس مبارزه، همونه که رفقای کمونيست جنابعالی بروند توی جنگل و با تفنگ به چهارتا ژاندارم بدبخت حمله کنند و...).
عباس آقا که معلوم بود با خنده ی عصبی و پر سر صدائی که راه انداخته است ، سعی در پوشاندن صدای آقا جواد دارد، داد زد و گفت: (هه هه هه! خنده داره. رفقای کمونيست من؟! من و کومونيست؟! همه ميدونند که اين انگها به من نمی چسبه!).
آقاجواد گفت: ( نمی چسبه؟ پس، چرا بی خودی شلوغش کردی؟! چرا رنگت پريده؟! ترسيدی که حاج آقات به جرم بی دينی ببرتت کنار باغچه و سرتو گرد تا گرد ببره؟!).
حاج آقا بخشی، روکرد به آقا جواد و گفت: (بس کن جواد! درسته که من يه وقتائی اوقات تلخی می کنم و سرش داد ميزنم، اما داد زدن های من به خاطر سستی او در امور دينی نيست. پسر من تا حالا نماز و روزه اش قطع نشده تا چه برسه به اينکه خدای نخواسته بخواد با بی دين و ضد انقلاب نشست و برخاست داشته باشه! بسه ديگه!).
برای چندمين بار، سکوتی سنگين بر اتاق مستولی شد. آقا جواد، درحالی که با غيض به عباس آقا نگاه می کرد و عباس آقا، پيروز مندانه، با پوزخندی بر لب، به طوری که کسی متوجه نشود- فقط من متوجه شدم!- برای او بيلاخ حواله می کرد، ساکت شد و خودش را به کناری کشاند و پدر آقا جواد،  پس از نگاهی شماتت بار به او، رو به حاج آقا بخشی کرد و گفت: (  در هر حال، از همه ی اين چيزها که بگذريم، حاجی جان، خوبيت نداشت که روزسال نو،  جلالی بيچاره را آنطوری ناراحت کردی! آخه اونهم که مثل خودت پدر شهيد است!  نيست؟!).
حاج آقا بخشی گفت: (مگر هر کسی که  پدر شهيده، آزاده که هرغلطی که می خواد بکنه؟! پدر شهيده، خب باشه! گيريم پسر تو بود فاضل، از فضل...).
خانم جان، صدايش از ته چاه دلش درآمد که می گفت: ( غلط خوندی حاجی! غلط! درسته که تو هم مثل جلالی،  پدر شهيد هستی، اما حق نداری شعر مردم را هر جور که دلت خواست بخونی! گيريم پسر تو بود فاضل، غلطه! باس بفرمائی: گيريم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل!).
همه زدند زير خنده و حاج آقا بخشی صدايش را بالا برد و گفت: (حالا هرچی! اجر پسرشهيد جلالی با خدا.  من خوشرقصی خودشو، تو حزب رستاخيز کشيدم وسط که اينقدر دور ورنداره!).
عباس آقا رو کرد به پدرش کرد و گفت:  (آخه بابا ! اين که دليل نشد! چون، ميگن در زمان شاه، خيلی از سياسی های قديمی رفته بودند تو حزب رستاخيز!).
حاج آقا بخشی با دلخوری به پسرش خيره شد و گفت: ( ميدونی برای چی رفته بودند؟!).
عباس آقا سرش را پائين انداخت و پچپچه وار با خودش زمزمه کرد که: (برای چی شو ديگه نمی دونم!)
حاج آقا بخشی آمرانه گفت:  (کسی که نميدونه، اظهار نظر بيخودی هم نميکنه! حالا می خواهی بدونی که چرا رفته بودند؟).
و پيش از آنکه منتظر پاسخ پسرش بشود، سينه اش را جلو داد و گفت: (يک عده شون به خاطر ترسشون رفته بودند و يک عده شون هم به خاطر طمعشون! در ضمن،  تو هم ديگه  دفعه ی آخرت باشه که گه خوری های اون بی دينا و شاهپرست ها رو تکرارمی کنی!).
عباس آقا، گردنی را که به هنگام گفتن جمله ی – آخه بابا ! اين که دليل نشد!- بيرون کشانده بود، حالا به درون کشاند و پس نشست و باز سکوتی سنگين بر اتاق حاکم شد تا آنکه پدرعلی آقا سکوت را شکاند و گفت: ( حاجی جون، من به بقيه کاری ندارم که برای چی رفتن يا نرفتن. اما، اين را مطمئن هستم که رفتن آقای جلالی به حزب رستاخيز، به خاطر طمعش نبوده. بلکه از ترس بوده. آنهم نه ترس به خاطر جان خودش، بلکه برای جان پسرش بوده که گويا به دليل فعاليت های سياسی به زندان افتاده بوده وو بعدش هم محکوم به مرگ شده بوده و يکی از دوستان آقای جلای که توی حزب رستاخيز بوده، بهش ميگه که با عضو شدن در حزب رستاخيز، می تونه جان بچه اش را از مرگ نجات بده!).
حاج آقا بخشی نيشخندی زد  و گفت : ( نخير! اگه جلالی اينو بهت گفته، خلاف به عرضت رسونده! به خاطر جان بچه اش نبوده که رفته توی حزب رستاخيز!  بلکه چون عضو حزب رستاخيزشده بود، پسرش رو که از همين چپی مپی های آن زمان بود و پس از دستگيری به اعدام محکوم کرده بودند، بخشيدند و با يک درجه تخفيف بهش ابد دادند!).
پدر علی آقا، لحظه ای به سقف اتاق خيره ماند و سپس با نگاهی خالی به حاج آقا بخشی نگاه کرد و گفت: ( والله اعلم! چی بگم! ).
حاج آقابخشی پس از چند تا سرفه ی تر و خشک و صاف شدن سينه اش گفت: ( من ، همون زمان پيش از انقلاب می دونستم که رفته تو حزب رستاخيز! خودش هم پنهون نمی کرد. با ما هم هنوز ميونه اش خوب بود وعادت داشت که هروقت ميومد بازار، سری هم به ما می زد. يه روز که اومده بود در حجره و طبق معمول از اوضاع و احوال بازار و مسجد و اينطور چيزا زيرپاکشی می کرد و البته ما هم از مسجد، تو حزب رستاخيز آدم داشتيم و به ما رسونده بودند که اين  جلالی فاميلتون قابل اعتماد نيست و خيلی تو حزب خوشرقصی ميکنه و ما هم حواسمون جمع بود و بيشتر از آنکه بهش خبربديم ازش خبر بيرون ميکشيديم و خلاصه، يکی از همون روزها که آمده بود دم حجره، توی صحبت هامون بهش گفتم: جلالی! آخه نونت نبود، آبت نبود، ديگه تو حزب رستاخيز رفتنت چی بود؟! يکدفعه از جاش پاشد و سرکی به پستو زد و بعدش هم رفت جلوی حجره و اين طرف و آنطرف را نگاه کرد و اومد کنارم واستاد و دهنشو برد دم گوشم و گفت:"مقصود هموست، کعبه و بت خانه بهانه است!"  من می دونستم که منظورش به کيه؟! منظورش به آقا روح الله خودمون بود. آن زمان به آقا ، می گفتيم آقا روح الله.  بو برده بود که يه خبرهائيه و می خواست مثلا از اين طريق ، خودی انقلابيون بشه! آره! برای همين هم پوزه شو زدم و با صدای بلند گفتم: " منظورت  به شاهنشاهه يا بلشويک ها؟! از آن روز دمشو گذاشت رو کولش و ديگه آنطرف ها پيداش نشد که نشد تا دوران انقلاب که ديدم ريش گذاشته و تو مسجد بالا، اينور و اونور ميدووه و چون دستور آقا،  رو وحدت مردم بود، ما هم به روش نياورديم و چيزی بهش نگفتيم تا اينکه يه روز...).
صدای زنگ در خانه چند دفعه، پشت سر هم به صدا درآمد. آقاجواد بلند شد. پدرش در حالی که به او اشاره می کرد که بنشيند، خودش از جايش برخاست و به طرف دری رفت که رو به بالکن بازمی شد و از آنجا به خيابان سرک کشيد و بعدش هم از اتاق خارج شد و رفت روی بالکن و با کسانی که در آن پايئن جلوی در منزل ايستاده بودند و ما صدايشان را نمی شنيديم، مشغول صحبت شد و پس از چند لحظه ای با رنگ پريده وارد اتاق شد و رو به حاج آقا بخشی کرد و گفت: ( حاجی جان! مربوط به توئه. اما خواهش می کنم قبل از اينکه بهت بگم، قول بدهی که عصبانی نشوی و کاری نکنی که توی خانه ی من برادرکشی راه بيفته!).
حاج آقابخشی در حالی که پوست تخمه ی ميان دولبش را به بيرون فوت می کرد، نيم خيز شد و  دستش را برد به زير کتش و گفت: (  برادرکشی؟! چه برادر کشی ای! برای چی؟!).
پدرعلی آقا گفت: ( خواهش می کنم دستتو از رو اسلحه ات بردار! آنهائی که آمده اند تو را ببرند، توی اتاق نيستند! آنها، پائين، جلوی درهستند.از کميته آمده اند که دستگيرت کنند!).
حاج آقابخشی غش غش خنديد و گفت: ( از کميته آمده اند که منو دستگيرکنند؟!)
پدرعلی آقا گفت: ( اين جلالی ديوانه، وقتی داشت می رفت، گفت که دارد ميرود کميته را بياورد و بريزد اينجا روی سرت تا ببينی دنيا دست کيه! من فکر کردم دارد شوخی می کند!).
حاج آقابخشی از جايش بلند شد و گفت: ( خنده داره! مرتيکه ی ضد انقلاب رفته برای من کميته خبرکرده!).
همه ی افراد از جايشان بلند شدند و پدرعلی آقا هم پريد و جلوی حاج آقابخشی ايستاد و گفت: (آره حاجی جان! خونسرد باش. محافظای تو را هم دم در خلع سلاح کردند. ميگن يا خودت با زبان خوش ميای پائين و باهاشون ميری کميته يا ميان بالا و بازور می برنت!).
حاج آقابخشی بدون آنکه جوابی به پدرعلی آقا بدهد، سکوت ترسناک را شکافت و راه افتاد به طرف تلفنی که روی ميز گوشه ی اتاق بود. گوشی را برداشت.  شماره ای را گرفت. با کسی در آن سوی تلفن قضيه را گفت و آدرس را هم داد. گوشی را گذاشت و آمد و با خونسردی ساختگی روی صندلی نشست و درحالی که با سوءظن چهره ی يکايک افراد حاضر در اتاق را از زير نظر می گذراند، گفت: (بنشينيد. نگران نباشيد. طوری  نيست. الان برادرها ميان. اين جلالی احمق با اين کارش، گور خودشو کند! بفرمائيد بنشينيد! بفرمائيد!).
هيچکس ننشست و در همانحال، پس از آنکه صدای زنگ درخانه چند بار پشت سر هم  به صدا در آمد،  بقيه ی ميهمان ها هم که ازطبقه ی پائين و توی حياط  وحشت زده به همراه  بچه های ريز و درشت، خودشان را رسانده بودند به طبقه بالا، وارد اتاق شدند و به ما پيوستند و همه با هم ، متعجب و متحير و وحشت زده، ايستاديم و به همديگر خيره شد يم که چه اتفاق افتاده است و چه بايد بکنيم که پدرعلی آقا پس از رفتن روی بالکن و فرياد زدن که " برادرها! خواهش می کنم حوصله کنيد! حاجی داره آماده ميشه که بياد پائين" ، با عجله و نفس زنان وارد اتاق شد و دويد به طرف تخت خانم جان و دهانش را برد دم گوش او و پچپچه وار چيزی گفت و بعد هم دوان دوان از اتاق خارج شد. با رفتن پدر علی آقا، خانم جان که همه فکر می کردند به خواب عميق" شبيه بيهوشی!" فرورفته است، چشم هايش را باز کرد و پس از آنکه اطراف را از زير نظر گذراند، ازجايش بلند شد و خودش را به کنارتخت کشاند و جفت عصايش را که به ميله های بالای تخت آويزان شده بود برداشت و با تکيه بر عصاها، درحالی که  لرزان لرزان و آواز خوانان " ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای ديوانه شد!" را  با صدائی که بعيد می نمود ازحلقوم زنی به سن او بيرون بيايد و تکان دادن سر و گردن به نشانه ی رقص، به سوی حاج آقا بخشی حرکت کرد تا رسيد به جلوی او و جفت عصايش را تکيه گاه دستان لرزانش قرارداد و درحالی که چشم در چشم او دوخته بود، گفت:  (ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای ديوانه شد، يادت مياد؟! حالا وقتشه. پاشو برقصيم. پاشو!).
حاج آقابخشی، با بی حوصلگی رو از خانم جان برگرداند و گفت: ( ای بابا! شما هم حالا وقت گير آوردی؟!)
خانم جان به سينه اش اشاره کرد و گفت: (پاشو! پاشو! اينجا ، يه بمب ساعتی کار گذاشته شده! تا منفجرش نکردم، پاشو برويم توی بالکن و با هم برقصيم و يا  اگر می ترسی و خايه شو نداری، برو پائين و خودتو تسليم کن و قال قضيه را بکن. پاشو!).
حاج آقابخشی، عصبی، غش غش خنديد و گفت: ( حيا کن حاج خانم! خجالت بکش! باز زده به کله ات؟! تازه مگه جنگی در گرفته که باس بجنگم يا خودمو تسليم کنم؟! اگرهم جنگی تو کار اومده، شروع کننده اش اونا هستند و اين اونا هستند که باس تسليم بشن، اون روحانی از دين خارج شده و اون جلالی زنديقه که رفتن و برای من کميته خبرکردند!)
خانم جان گفت: ( حاجی! خودت را به آن راه نزن! وقتی که جلالی زنديق و روحانی از دين خارج شده، با همديگه  دست به يکی کنند، يعنی چی؟! يعنی اينکه عقاب دوکله ايران، داره يک کله ميشه! پاشو!).
حاج آقا بخشی با حرکت هائی که به چشم ها و ابروهايش می داد، سعی می کرد که خانم جان را نسبت به حضور " غير خودی "هائی که  بقيه ی ميهمان های جمع شده در اتاق  باشند، آگاه کند و خانم جان هم که گوئی تازه متوجه حضور آنهمه آدم در اتاق شده است، پس از آنکه با سوء ظن صورت حاضرين را از زير نظر گذراند ، در حالی که با همان عصا زدن های لرزان لرزانش به طرف اتاق بغلی را می افتاد، رو به حاج آقا بخشی کرد و گفت: ( پاشو! پاشو بريم تو اتاق بغلی تا قضيه را بهت حالی کنم. پاشو!).
خانم جان راه افتاد و افتان و خيزان، وارد اتاق بغلی شد و حاج آقا بخشی هم مثل بچه ی مطيع به دنبالش.  در اتاق که بسته شد، يکی از زن های فاميل گفت: "بادا بادا مبارک بادا! انشاألله مبارک بادا!" که همه زدند زير خنده و علی آقا با تکه ی کاغذی در دستش دويد طرف تلفن و گوشی را برداشت:
آقا جواد گفت: ( به کجا می خوای تلفن بزنی؟!).
علی آقا گفت: ( به برادر طوطی)
همه زدند زير خنده، اما علی آقا در حالی که شماره ی روی کاغذ را می گرفت، گفت: ( منظورم همون رئيس کميته ايه که منو گرفته بودند. اسم اصلی اش برادر مهديه. به وقت خداحافظی تلفنش را داد و گفت اگر يک وقتی مشکلی چيزی برام پيش آمد بهش تلفن بزنم!).
آقاجواد گفت: ( حالا مگر مشکلی برات پيش آمده؟!).
علی آقا گفت: ( کار از محکم کاری عيب پيدا نميکنه! يک وقت ديديد کميته چی هائی که به خاطر دستگير کردن حاج آقا بخشی آمده اند، به ما هم گير دادند!).
بعدهم علی آقا شماره را گرفت و پس از احوالپرسی با کسی در آن سوی سيم، قضيه ی را گفت و آدرس خانه را داد و پس از گذاشتن گوشی، رو به جمع کرد و گفت: ( خيالتان راحت باشد. الان برادر طوطی خودش را می رساند!).
و باز همه خنديديم و ميان خنده ی جمع، عباس آقا پسر حاج آقا بخشی پس از اجازه گرفتن ازعلی آقا، با عجله به طرف تلفن رفت و پس از گرفتن شماره ای و حرف های در هم و برهم با کسی در آن سوی سيم، آدرس آنجا را داد و گوشی را گذاشت. بعد ازعباس آقا، آقا جواد دويد طرف تلفن و گوشی را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن که در همان لحظه پدرش وارد اتاق شد و گفت: ( به کجا داری تلفن ميزنی؟!).
آقا جواد که مشغول صحبت با کسی در آن سوی سيم شده بود، جواب پدرش را نداد و پس از حال و احوال و گفتن قضيه، آدرس خانه را داد و گوشی را گذاشت و رو به پدرش کرد و گفت: ( به برادر مخملباف زنگ زدم. قرارشد به يکی از کميته های نزديک به اينجا که ميشناسه، زنگ بزنه و بيان کمک!).
پدرش گفت: ( کمک برای چی، برای کی؟!).
آقا جواد گفت: (برای کمک به ما، ديگه!)
پدرش گفت: (مگه ما چکار کرده ايم که احتياج به کمک داشته باشيم آخه؟!)
آقا جواد گفت: ( مگه، حاج آقا بخشی چکار کرده است که آمده اند و دوتا محافظش را خلع سلاح کرده اند و می خواهند خودش را هم دستگير کنند؟!).
پدرعلی آقا که تازه متوجه غيبت خانم جان و حاج آقا بخشی شده بود، گفت: ( کجا رفتند اينها؟!).
همه به طرف در اتاق کناری نگاه کرديم و پدرعلی آقا، با زدن چند ضربه  بر در، وارد اتاق شد و در را هم پشت سر خودش بست که هاشم داداشم با کسب اجازه ازعلی آقا، به طرف تلفن دويد و گوشی تلفن را برداشت و به جائی زنگ زد و پس از گفتن "آره " و "نه" های کوتاه، آدرس آنجا را داد و بعد هم گوشی را گذاشت و آمد به طرف ما که همسرش گفت: ( به عمو سرهنگ زنگ زدی؟!).
هاشم گفت: ( نه. من با عمو سرهنگ تو چکاردارم! می خواهی زنگ بزنی، خودت بزن. بدم نيست تو جريان باشه!).
همسرهاشم هم با کسب اجازه ازعلی آقا رفت به طرف تلفن و اگرچه بر اساس يک قرارداد غير کتبی و حتی غير شفاهی، من و هاشم، در مورد مسائل خصوصی ، هيچوقت همديگر را "به طور جدی که اصلا!"، حتی از سر کنجکاوی هم مورد سؤال قرار نمی داديم، اما در شرايط آن روز برای يک لحظه به مغزم خطور کرد که از او بپرسم به کجا و به چه دليل تلفن کرد و چرا آدرس آنجا را داد، اما هنوز سؤالم را بر زبان نياورده بودم که خودش را به من نزديک کرد و پچپچه وار گفت: ( وضعيت قمر در عقربی است و جنگ بين جناح ها شروع شده.! من هم فکر کردم حالا که اينطوره، بچه ها را در جريان بگذارم!). 
و " بچه ها" را، به گونه ای گفت که انگار آنها را می شناسم، در حالی که من اصلا نمی دانستم و نمی خواستم بدانم که در مورد چه جناهی و چگونه" بچه ها"ئی دارد حرف می زند و بعدش هم همسرش آمد و گفت که:" عمو سرهنگ گفته است که چند دقيقه ديگر، نيروهای شهربانی آنجا خواهند بود!" وهاشم رفت به طرف بالکن وهمسرم که کنارم ايستاده بود، گفت:  ( پس حالا که اينطور شد، من هم يه زنگی به دکتر بزنم! توی کميته ی نياورانه).
گفتم :  (کدام دکتر؟!).
گفت: (دکتر الهی)
گفتم:  (دکتر الهی که دندانپزشکه! توی کميته ی نياوران چکار ميکنه؟!).
راه افتاد به طرف تلفن، گفت:  (عزيزم! بيدار شو!  انقلاب شده، ها!).
داشتم با خودم فکر می کردم که منظورهمسرم از گفتن" عزيزم!  بيدار شو! انقلاب شده!" چيست که هاشم به من نزديک شد و گفت: ( مثل اينکه قضيه بالا تر از دستگيری حاج بخشی است. برو به بيرون يه نگاه بنداز! صحبت يه دونه کميته نيست.  فکر می کنم که دور تا دور خانه در محاصره باشه!).
داشتم فکر می کردم  که قبل از رفتن به طرف پنجره و سرک کشيدن به بيرون ، بد نيست که من هم محض احتياط به پدرم تلفن بزنم و در جريان قرارش دهم که به ناگهان در اتاق کناری به شدت بازشد و خانم جان از اتاق بيرون زد و در حالی که به طرف  بالکن می رفت،  رو به ما کرد گفت: ( دروغ!دروغ! دروغ!حالا، همه شان حق خواه شده اند!....) و بعد هم  با چابگی جوانانه ای  وارد بالکن شد و بازهم با صدائی که از زنی در سن او بعيد می نمود،  محاصره کنندگان خانه و مردمی را که در آن پائين اجتماع کرده بودند، فرياد زنان مورد خطاب قرارداد گفت: ( آهای! با شما هستم! خودتان بريده ايد! خودتان دوخته ايد!  و حالا ، آمده ايد که آن آستين کم آورده را،  من برای شما پيدا کنم؟!  حالا، همه تان حق خواه شده ايد برای من؟! اگر شما به در خانه ی من نيامده بوديد، نمی دانستم که خان سالار، به غير از من و مادرم و آخوند ملا محمد، ورثه ی ديگری هم دارد! اما، خان که سرش را بر زمين گذاشت، اول صولت از کوه سرازير شد، برای گرفتن حقش و حالا هم شما! بسيار خوب! ما همه مان، وارثين خان سالار هستيم. اما، نه تنها وارث املاک و دارائی های خان، بلکه وارث خوبی و بدی های او هم هستيم. خان که همه اش بد نبود! بود؟!....)
همه ی افراد حاضر در اتاق  برای ديدن خانم جان و شنيدن حرف  های عجيب و غريبش ، به طرف دری کشيده شده بوديم که به بالکن باز می شد  که پدر علی آقا آهسته خودش را به ما نزديک کرد و پچپچه وار گفت : (مدتی است که خانم جان هر چند هفته يکبار  می رود به جلد مادر بزرگم" بانو" و حرف هائی می زند و بعدش هم از جلد مادر بزرگم بيرون می آيد و حالش خوب می شود و ديگر چيزی به خاطر نمی آورد! ....)
يکی از ميان ما گفت: ( مثل پريروز که رفته بود روی بالکن يکوقت کشف حجاب نکند  که ....)
يکی ديگرمان گفت : ( ای بابا! حالا، مگر خانم جان با اين سن و سالش، ديگر چی برايش مانده است که بخواهد با کشف حجابش ...)
پدر علی آقا گفت : ( نگران  نباشيد!  خود کميته در جريان است. از آن نظر گفته اند مشکلی نيست.  فقط،  لطفا، کسی وارد بالکن نشود! بگذاريد حرفش را بزند. به کسی کاری ندارد . مبادا کسی به او نزديک شود!) بعدهم همانجائی که ايستاده بود، کنار ديوار زانو در بغل نشست سرش را ميان دست هايش گرفت و افراد حاضر در اتاق هم، دوباره همه چشم و گوش شديم تا ببينيم  و بشنويم که خانم جانمان  در جلد مادرش "بانو، دختر خانسالار بزرگ"  چه دارد می گويد و ديديم و شنيديم که چنين می گفت: ( .... اگر خان ، همه اش بد بود که پس از مرگش، آن همه علم و کتل راه نمی انداختيد و گريه نمی کرديد و بر سر و سينه هاتان نمی کوفتيد! خان برای يک عده از شما ها خوب نبود، چون ملکتان را به زور ستانده بود، اما بايد برای يک عده از شما ها خوب می بود که با او همدست شده بوديد تا بتواند به قول خودتان، اموال بقيه را چپوکند. خان به کمک چه کسانی صولت را پس نشاند و مالش را چپو کرد؟! مگر همين خود شما ها نبوديد که خان را کمک کرديد. کشته هم داديد. نداديد؟! می گوئيد که خان سالار بزرگ هم املاک پدرانتان را به زور ستانده است؟! مگر خان سالار بزرگ که بود؟ زورش از کجا آمده بود؟! آن هائی که به خان سالار بزرگ کمک کردند تا مال ديگران را چپو کند، از ميان اجداد خود شما ها بودند. پدر و پدر بزرگ خان سالار بزرگ را، همين خود شما دولت آبادی ها بوديد که بزرگشان کرديد! دعوای قنات، يادتان می آيد؟! چه کسی آن هفت نفر مقنی بيچاره را توی چاه انداخت و زنده بگورشان کرد؟! چه کسی دستورش را داده بود؟! خان؟! مگر همين خود شماها نبوديد که توی مسجد آخوند ملا محمد جمع شديد و گفتيد که کار، کار" از ما بهتران " بوده است؟! رفته بوديد و جای سم هايشان را هم پيدا کرده بوديد و نشان داده بوديد که چطوری دست و پای مقنی ها را می گرفته اند و سرازيرشان می کرده اند درون چاه! يادتان می آيد؟! يادتان می آيد که وقتی آخوند ملامحمد گفت که : " خوب! بسم الله می گفتيد و آنها را از چنگ از مابهتران بيرون می آورديد"، همه تان زديد زير خنده و گفتيد که: " بسم الله گفتيم جناب آخوند، اما از ما بهتران، کافرکيش بودند و بسم الله روی آن ها اثر نداشت"؟! پوستين را با خان بريديد و دوختيد و حالا، پس از مرگش آمده ايد می گوئيد که يک آستين کم آورده ايد؟! چه شده است که يکباره، همه تان حق خواه شده ايد؟! اگر زمان، زمان حق خواهی شده است و دنبال خان ديگری نمی گرديد تا بعدا، همه ی تقصيرها را به گردن او بياندازيد، بسم الله! همين حالا شروع می کنيم. من هم می گويم که از همه بايد احقاق حق بشود، حتی اگر به اندازه ی يک دانه ی گندم باشد. من، همه ی شما ها را می شناسم. صندوقچه ی خواب و خيال و بيداری دولت آباد درون سينه ی من است و می دانم که اگر کسی دارائی شما را به ناحق از يک دستتان ربوده باشد، با دست ديگرتان دارائی ديگران را چپو کرده ايد. حالا، می خواهيد که احقاق حق بشود؟! بسم الله! من اول از خودم شروع می کنم و حق شما را از ارثيه ای که به من رسيده است، به شما باز می گردانم به شرط آنکه شما هم، حق و حقوق ديگران را به آنها بازگردانيد؛ حق برادران و خواهرانتان را، حق زن ها و فرزندانتان را، حق پدران و مادرانتان را. و هم اينجا می گويم که صولت هم اگر می خواهد به حقش برسد، بايد اول احقاق حق ديگران از او بشود، چه حق دولت آبادی ها و چه حق صولت آبادی ها. حق می خواهيد؟! بسم الله...)  که ناگهان صدای رگبار مسلسل هائی از بيرون و اطراف خانه به گوش رسيد و در همان لحظه ، خانم جان، سراسيمه ، از بالکن به درون اتاق پريد و داشت عصا زنان به طرف تختش می رفت که ناگهان به ياد  خواب شب قبل  افتادم که خانم جان  خم شد و از زير تختش مسلسلی را بيرون کشيد و ايستاد و آن را رو به در اتاق کناری گرفت و فرياد زنان گفت: (يالله! همه تان دست هاتان را بگذاريد روی سرتان و بيائيد بيرون!).
پس از لحظه ای، در اتاق بازشد وبه  همراه  صدای تيراندازی های پراکنده و رگبار مسلسل های گهگاهی ای که از اطراف خانه می آمد، به ترتيب:
اول- خداوندمان.
دوم- شاهنشاهشان.
سوم- ميهن مان.
چهارم- حاج آقا روحانی مان.
پنجم – تيمسار موثق مان.
 ششم-   حاج آقابخشی مان.
در حالی از اتاق بيرون می آمدند که در دست راستشان پرچم هفت رنگی را حمل می کردند و در دست چپشان يک بمب ساعتی که تيک و تاک آنها هر لحظه بلندتر و بلندتر می شد و وقتی که شدت تيک و تاک بمب  های ساعتی و صدای تيراندازی و رگبار مسلسل هائی که از بيرون به گوش می رسيد، به حد يک ارکسترهمآهنگ دلخراش رسيد و همه اتاق را پرکرد، خانم جان، عقب عقب رفت و روی تختش نشست و مسلسلش را روی زانوانش گذاشت و دست هايش را بالا برد و انگشتانش را چنگال وار، فروکرد درون قفسه سينه اش و پس از شکافتن آن، دست برد و از درونش مرواريد ی به خون آغشته ای را بيرون کشاند که بزرگی اش به اندازه ی گلوله ی يک توپ جنگی بود و سپس خم شد و آن را در روی زمين به سوی بزرگان فاميل غلتاند و گفت:" دروغ! دروغ! دروغ! آه که چقدربيزارم از دروغ ! " و بعد، صدای انفجارهای مهيب از بيرون و ازدرون خانه و بعد، سکوت و داشت آرام آرام آرام ،گرد و غبار فرومی نشست  که صدای بلندگوئی دستی از بيرون آمد که  می گفت: ( نگران نباشيد! خطر برطرف شد و همه چيز در تحت  کنترل است. "بيشماران" بر "بسياران" پيروز شدند و موريانگان اصلی شان  دستگير! برادر علی آقا! برادر علی آقا! لطفا، به بالکن بيائيد ! لطفا...)
علی آقا، از جای جست و فرياد زد: ( برادر طوطی است! برادر طوطی است!)
همه خنديدند و علی آقا گفت: ( منظورم، برادر مهدی است که در کميته بود. بهش تلفن زدم که خودش را برساند! ايوالله! دمت گرم!)
دوباره ، صدای بلند گوی دستی آمد که  می گفت: ( برادر علی آقا! لطفا، ....)
علی آقا، با يک جهش خودش را به روی بالکن رساند و فريادزد : ( بلی برادرمهدی؛ بلی . در خدمت هستم)
علی آقا روی بالکن بود و ما صدای بلندگوی  دستی را می شنيديم که دارد به علی آقا می گويد: ( لطفا، همه ی حاضرين در منزل را به صف کنيد و وقتی که به شما گفته شد، آنها را ، يکی يکی با دست های  روی سرگذاشته شده،  با خودتان از منزل بيرون بياوريد و....)
سرم را از سوی پنجره بر گردانم  و به در اتاق کناری نگاه  کردم و  ديدم بزرگان فاميل وگلوله ی مرواريد خانم جان غيبشان زده است و خود خانم جان هم مثل لحظه ی ورودم به اتاق، روی تختش به پشتی تکيه داده است و ... در همين لحظه بود که عقاب دوسر بالای سرخانم جان، از پارچه ی ابريشمی سوزن دوزی شده اش بيرون جهيد و آدمک های گرفته در چنگالهايش را ميان آسمان  و زمين رها کرد و آمد و آمد  تا روی شانه ی راست خانم جان نشست و خانم جان به مجرد نشستن عقاب دوسر بر روی شانه اش، رو به ما لبخند زد و گفت : ( حالا، سال نو،  مبارک  گفتن دارد!) و  آنگاه، ازپس گرد و غبارهائی که ما را احاطه کرده  بود،  خورشيدی ظاهر شد و من  در بستر گرمائی" اثير"ی که همه جا را فراگرفته بود، از خواب بيدار شدم  و درهمان لحظه، صدای اذانی را  شنيدم که از جائی دور دور دور و از پشت گرگ و ميش هوای  صبحگاهی به  سويم می  آمد؛ صدای اذانی که پدر بزرگم "حاج  آقا روحانی بزرگ" پس از تولدم،  در گوش هايم زمزمه کرده بود.