شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۷
آب، در کوزه و ما تشنه لبان می گرديم. آب، در کوزه و ما تشنه لبان می گرديم. آب، در کوزه و ما تشنه لبان می گرديم. آب، در کوزه و ما تشنه لبان می گرديم.
آب ، در کوزه و ما
تشنه لبان می گرديم
يار، در خانه و ما
گرد جهان می گرديم؟!
....................................
با يکی از همکاران سابق تأتری که پس از سالها زندگی
در غرب به ايران بازگشته است ، تلفنی صحبت می کردم و با خوشحالی از بازگشتن خودش به
ايران و اينکه در آنجا همه چيز به طور سيستماتيک پيش می رود و همه ی کارهايش به
سرعت و به خوبی انجام می شود، حرف می زد و
از من هم می خواست که ترديد و دو دلی را
به کناری بگذارم و هرچه زودتر به ايران بازگردم و.... چون ، کسی پشت خط من بود، قرارشد
که فعلا خدا حافظی کنيم و بعدا ، تا آنجائی که برايش مقدور است، قضيه را خواهد
نوشت و برايم خواهد فرستاد و چند روزبعد هم، متنی را که با شعر" آب در کوزه و من تشنه لبان می
گشتم. يار در خانه و من گرد جهان می گشتم" آغاز کرده بود، برايم فرستاد که قسمت هائی از آن متن را که جنبه
ی خصوصی و شخصی ندارد، در اينجا می آورم:
( .... خلاصه، بعد ازديدن
خانواده و اقوام و دوستان و آشنايان و گردش در تهران و ديدن مترو ها و آسمانخراش
ها و مرکز خريد های بزرگ ورستوران های رنگارنگ و تماشای چند تا فيلم و تأتر و
سريال و سفر به مناطق شمال ، جنوب، شرق و غرب
کشور و ...، رسيدم به روزی که بايد
به هرحال به بررسی امکانات کاری موجود در ايران برای ماندن دائمی می پرداختم و به
همين دليل، قضيه را با يکی از آشنايان که درمنزلش دعودت داشتم، در ميان گذاشتم که از کجا بايد شروع کنم و او هم
خيلی ساده به من گفت که از اداره ی کار!
گفتم : اداره ی
کار؟! منکه هنوز کاری را شروع نکرده ام و گذشته از آن ، سالها در اين مملکت نبوده
ام ، بروم به اداره کار و بگويم که چه؟! تازه، کار من، کار هنری است! نويسندگی
است! تدريس بازيگری وکارگردانی تئاتراست!
آخه، اينها چه ربطی به اداره ی کا ردارد؟!
گفت: تو، اينجا
نبوده ای و نمی دانی! تا خودت نروی به
اداره ی کار و با چشم خودت نبينی و با گوش های خودت نشنوی، هزاری هم که برايت
توضيح بدهم، قبول نخواهی کرد!
گفتم: باشد. همين
فردا می روم به اداره کار. فقط ، خواهشم اين است که چون دفعه ی اول است و راه و
چاه را بلد نيستم، شما هم با من بيائی!
گفت: متاسفانه، فردا ، کار واجبی دارم. اگر هم
نداشتم، بازهم آمدنم لازم نبود. ولی، فردا
، با ماشين می برمت تا جلوی ساختمان اداره ی کار، ولی توی ساختمان نمی آيم، چون، همه
چيز سيستماتيک شده است. ودر آنجا هيچ احتياجی به من نخواهی داشت. فقط، کافی است
وارد آنجا بشوی و بقيه ی کارها، خودش
اتوماتيکمان، جلو می رود.
روز بعد هم من را
رساند به اداره ی کار و وقتی داشتم از ماشين پياده می شدم گفت: تا آنجا که
ميشناسمت، تو، به " ..." اعتقاد داری؛ درسته؟
گفتم: آره. درسته. چطور
مگه؟!
گفت: هيچی. فقط، می
خواستم بدونم که دور بودن اينهمه سال از
ايران و زندگی کردن در غربت، چقدر روی تو اثرگذاشته است!
بعد هم، به همراه
چشمکی و غش غش خنده ای، از من خداحافظی
کرد وماشين را تخته گاز از جا کند و ناپديد شد و من هم وارد ساختمان اداره ی کار
شدم و پس از ورود، خودم را درون فضائی مدرن و مخروطی شکل ديدم ؛ با ديوارهای
شيری رنگ که انگار در هرسمت تا بی نهايت
ادامه داشت. شگفت زده ايستاده بودم و همينطور داشتم اطرافم ارا ز زير نظر می
گذراندم که به ناگهان، شخصی در برابرم
ظاهر شد وگفت: صبح عالی بخير! امرتان را بفرمائيد.
و چون، از حضور
ناگهانی اش تقريبا ترسيده بودم، بی اراده
خودم را پس کشاندم گفتم: ببخشيد. عرضی ندارم. ممنون.
مؤدبانه قدمی جلو
گذاشت و گفت: ببخشيد. مثل اينکه شما ، تازه ، از خارج تشريف آورده ايد؟
گفتم: بلی. از
کجا متوجه شديد؟!
لبخند زد و گفت: از
فارسی صحبت کردنتان.
گفتم: منظورتان اين
است که فارسی را بد صحبت می کنم؟!
گفت: خير. اتفاقا، چون، فارسی را درست صحبت می کنيد، فهميدم
از خارج تشريف آورده ايد! آخه، در ايران... بگذريم.... بنده کارمند اينجا هستم. غرض از مزاحمت اين است که اگر
برای انجام کاری به اينجا مراجعه کرده ايد، کمکتان کنم. همين.
با دستپاچگی
گفتم: بلی درست است. اتفاقا، من بعد از
سالها، تازه از خارج به ايران بازگشته ام و ...
سخنم را قطع کرد وگفت:
ودر صدد هستيد که دوباره زندگی را در وطن شروع
کنيد. درست است؟
گفتم: بلی. همينطور
است که می فرمائيد.
گفت:. به وطنتان خيلی
خوش آمديد. خير است انشاألله.
و در همان حال، من
را به سوی دستگاهی که همچون ماشين های عابر بانک – چيزی شبيه خود پرداز های خارجی
- در ديوار تعبيه شده بود، برد و گفت: با
زدن دکمه ی سبزی که در طرف راست قرار دارد، دستگاه شروع به کار می کند و سپس در
صفحه ی مانيتور يک سؤال نوشته می شود با شش
پاسخ که شما بايد يکی از آن شش پاسخ را انتخاب کنيد و علامت بزنيد. بعد از انتخاب
پاسخ مورد نظرتان و زدن علامت، دستگاه از
شما می خواهد که جلوی دريچه ی مخصوص گرفتن
عکس بايستيد. صورتتان را که در کادر آينه
ی رو به رويتان ديديد، برای فعال شدن دوربين عکس برداری، دکمه ی
- قرمز - را بزنيد و منتظر شويد. چراغ سبز که روشن شد، آنوقت، مشخصاتتان ؛ اسم،
شهرت، شماره ی شناسنامه.،تاريخ و محل تولد و آدرس جائی که اکنون در آنجا زندگی می
کنيد را، در اين ماشين تايپ کنيد و دکمه ی – بفرست – را فشار دهيد. بعدش معلوم
خواهد شد که چه بايد بکنيد. اگر مشکلی پيش
آمد، به من بفرمائيد، در خدمت تان هستم.. فعلا، خدا حافظ. موفق باشيد.
بعد از خداحافظی از
آن شخص، دکمه ی سبز را فشار دادم و دستگاه شروع به کارکرد و روی مانيتور، اين
نوشته آمد که : ( آيا شما ، به "..."
اعتقاد داريد؟). در پاسخ به اين سؤال، می
توانيد يکی از شش گزينه ی زير را انتخاب کنيد:
( "بلی".
"خير".
"هيچکدام".
" هم بلی. هم خير ".
" پاسخ نمی دهم".
" در حال
تحقيق هستم" ).
در اين لحظه، به ياد
آخرين سؤال دوستم به هنگام پياده شدن از ماشينش افتادم و فورا،جواب "بلی"
را انتخاب کردم و علامت زدم. پس از آن، صفحه
ی مانيتور سفيد شد و صدائی از دستگاه آمد که گفت : "متشکرم" . بعد هم، برای
گرفتن عکس ، چيزهائی گفت و من هم مو به مو، هرچه دستگاه گفته بود، انجام دادم و اطلاعاتی را
که از من در مورد خودم خواست ، تايپ کردم و کليد – بفرست!- را زدم. پس از لحظه ای علائمی
در صفحه ی مانيتور ظاهر شد و سپس، دريچه زير مانيتور به صدا در آمد و دريچه را
بازکردم و کارتی را که در آنجا بود، برداشتم؛ کارتی که عکس و مشخصات فيزيکی و
شناسنامه ای و مدرک تحصيلی من در آنجا ثبت
شده بود. در همين لحظه، همان شخص مؤدب که قبلا به سراغم آمده بود و من را به سوی
آن ماشين هدايت کرده بود، دوباره و به ناگهان از جائی پيدايش شد و نگاهی به کارت
دستم انداخت و با لبخند گفت: کارت را گرفتيد. مبارک است، انشالله.
از او تشکرکردم و
گفتم: خوب. بعدش چه بايد بکنم؟
گفت: هيچ. فعلا، می توانيد تشريف ببريد. پس از حدود يک هفته به آدرسی که داده ايد، نامه
ای فرستاده خواهد شد که در آن نامه، شرح وظايف، حقوق و مسؤوليت های شما، به عنوان
يک شهروند ايرانی مشخص و توضيح داده شده است. در ضمن، از آن کارتی هم که از ماشين
دريافت کرده ايد، به خوبی مراقبت کنيد؛
چون، بعدا، با کدهائی که دريافت خواهيد
کرد، می توانيد از آن کارت، به عنوان کارت شناسائی، کارت بانکی، کارت بيمه ی درمانی ، کارت کتابخانه، موزه و خيلی موارد ديگر استفاده
کنيد، از جمله، چون اهل تئاتر هستيد، می
توانيد با نشان دادن آن کارت از تخفيف های
ويژه ای استفاده کنيد. در ضمن، به تماشای هر تائری که خواستيد برويد، مشروط به
اينکه دو هفته قبل با اداره ی کار تماس بگيريد، می توانيد بليط مجانی آن تاتر را
برای خودتان رزرو کنيد.
گفتم : ببخشيد، بنده
که هنوز شغلم را به شما نگفته ام، شما چطورمتوجه شديد که اهل تئاتر هستم؟!
در حالی که غش غش می
خنديد و دستش را برای خداحافظی به سوی من دراز می کرد، گفـت: شما سالها اينجا نبوده ايد، نمی دانيد. در
ايران، همه وظيفه دارند که همديگر را بشناسند. مردم ما، حتی پرنده ای را هم که دارد در آسمان
اين مملکت برای خودش پرواز می کند، وظيفه دارند که او را بشناسند و بدانند که دارد
از کجا می آيد و به کجا می رود، تا چه برسد به آدم ها؛ آنهم آدم هائی که از خارج
می آيند! متوجه عرضم که هستيد؟! ما، چهل سال است که در شرايط جنگی به سر می بريم .
قبلا، جنگ سخت بود و حالا، جنگ نرم! آنها، بعد از جنگ ما با صدام، متوجه شدند که در جنگ سخت، حريفمان نمی شوند.
برای همين هم، با اسلحه صلح جلو آمد ند و از آن زمان، در ميدان جنگ نرم دارند با
ما می جنگند، ولی کاری از پيش نخواهند برد. به ظاهر شلوغ و پلوغ اين مملکت توجه نکنيد. به
اين مخالفت خوانی های گهگاهی جناح ها و هنرمندان و روشنفکران نگاه نکنيد! ما، هر کلاهی که بر سراين مملکت گذاشته ايم و يا برداشته ايم،
همه با هم بوده ايم و شتری را هم که برده ايم پشت بام، انشألله، همه با هم می
آوريمش پائين! از تشريف فرمائی هنرمندان به ميهمانی جناب آقای رئيس جمهور که با
خبرهستيد! ما، همه با هم هستيم؛ مثل صحنه ی تاتر، سينما و تلويزيون. هر کدام داريم نقشی را بازی می کنيم که قرارشده
است بازی کنيم. حالا، يک وقت هائی هم، بسته به موقعيت ها، آزاديم که در حدود همان
نقش، بديهه سرائی و به قول خارجی ها، امپرويزيشن هائی هم بکنيم. شما اطلاع نداريد.
نمی دانيد. شما نبوده ايد که بدانيد!
احساس کردم که رفتار
و گفتارش دارد به چشمم آشنا می آيد. گفتم: ما، همديگر را نمی شناسيم؟! به چشمم
آشنا می ائيد! يک جائی، همديگر را نديده ايم؟!
چشمک زنان، همچنانکه
دستم را برای خداحافظی می فشرد، خنديد و
گفت: همه، هم را می بينيم! آيا همه، هم را می شناسيم؟! اين، صدای انسانی است که به
ديواری ترين ديوار شهر تکيه داده است. انسانی است تنها و بی شناسنامه که حرفی از
حروف همه ی شناسنامه های شهر، می تواند شناسنامه ی او باشد!
گفتم: می شناسم! نمايشنامه ی " اگر غير ممکن، ممکن
شود!" درست است؟!
گفت: عرض کردم که در
ايران، همه وظيفه دارند، همديگر را بشناسند!
شما، هنوز عرق بازگشتتون به وطن، خشک
نشده، شروع کرده ايد به انجام وظيفه! عرض نکردم؟!
ودوباره، غش غش خنديد و دستم را به علامت
خداحافظی فشرد و در جائی ميان همان ديوارهای اطراف ناپديد شد و من هم، گيج و يج ، با هزاران سؤال بی جواب پيچ در پيچ برای آنچه در خارج از ايران در باره ی ايران شنيده بودم و آنچه الان در داخل با چشم های خودم می ديدم ، از آنجا بيرون آمدم و...
هنوز يک هفته ای از روز رفتنم به اداره ی کار نگذشته بود که از طريق پست ، پاکتی
به همراه نامه ای چند صفحه ای دريافت کردم و در آن نامه ، همچنانکه آن کارمند مؤدب
و مهربان اداره ی کار گفته بود، ضمن شرح حقوق و شرح وظايف برای يک شهروند هنرمند ايرانی و مبلغ تعيين شده ی دريافتی
برای اجاره ی مسکن و مخارج ماهانه ی مورد نياز ، به عنوان حقوق بيکاری- تا پيداکردن
کار- و .... چيزهای ديگری هم در آن نامه آمده بود که قسمت هائی از آن را که فکر می کنم خواندنش برای
تو هم خالی از لطف نباشد ، اينجا می آورم:
(....و توجه داشته باشيد که آنچه را که شما ، از
اين لحظه ، ماهيانه ، برای مخارج زندگی و کرايه مسکن دريافت خواهيد کرد، برای يک
زندگی آبرومندانه ی معمولی کافی است – البته تا پيدا کردن کار و يا ورود به مرحله
ی بازنشستگی- و اين پرداخت تا زمانی ادامه خواهد داشت که شما، مدارک مربوط به
سوابق کاری خودتان در خارج از کشور را هم به
اداره کار ارائه دهيد و طبيعتا، آن سوابق کاری در پرونده ی کاری تان لحاظ خواهد شد
و ... اما، لازم است برای شما که سالها از ايران دور بوده ايد ، نکاتی را هم در
مورد حوزه ی تخصصی تان که هنرهای نمايشی است، ياد آور شويم:
در طول اين چهل سال،
هنر های نمايشی ، به اعتبار پايگاه و خواستگاه وجودی شان، در ايران، به سه
نوع تقسيم شده اند که عبارتند از :
1 – نمايش های سنتی و آئينی، مثل نمايش
های " تعزيه، روحوضی ، پرده خوانی ، عروسکی و..."
2 – نمايش های مدرن ايرانی" دينی و غير دينی"
3 – نمايش های ضد دينی.
البته،
ممکن است که به صراحت در جائی نوشته و يا
گفته نشده باشد ، اما از آنجائی که نظام انقلابی ما، مبتنی بر اسلام و ارزش
های ايرانی – دينی بناشده است، طبيعی است که نمايش های ضد دينی و غير ايرانی – از جمله نمايش های ترجمه ای و يا
اقتباسی شرقی و غربی- نمايش های ممنوعه به حساب
آيند و نمايش های مجاز و مورد قبول و اعتماد ما، نمايش های مدرن دينی - ايرانی و نمايش های آئينی سنتی" دينی
ايرانی" باشند. و منظور از نمايش های مدرن دينی - ايرانی، نمايش هائی هستند که
اسلامی و ايرانی می انديشند و پايگاه و خاستگاه انديشه شان، اسلام محوراست
و ايران محور. يعنی نمايش هائی که با نگاه
اسلام محوری، ايران محوری؛ دارد دوباره به انسان، به جامعه، به تاريخ و ...
در نهايت به هستی درونی و بيرونی "خود " ايرانی و "خود" اسلامی اش نگاه می کند؛ به قصد بازانديشی و رسيدن به "خود" انسانی و جهان شمولی که پايگاه
و خاستگاه گوهر هنر،در جهان – از جمله – هنر نمايش است.
و البته، معنای اين حرف، اين نيست که
نمايش های غير ايرانی و غيردينی – نه ضد دينی!- اجازه حضور در فضای نمايشی را
ندارند! چرا، دارند. اما، حتی در صورت تصويب شدن متن و موضوع چنان نمايش هائی در
وزارت ارشاد، برای طرفداران چنان کارهائی، معقول، منصف و منطقی است که انتظار نداشته باشند، از کمک های دولتی بهرمند شوند! چرا؟! چون، يک کار غير
دينی و غير ايرانی، نمی تواند از " ّبيت المال" ايرانيان " مسلمان،
زرتشتی، مسيحی و يهودی"
استفاده کند. اما، چنان کارهائی در
صورت گذشتن از فيلترهای ارزشی وزارت ارشاد، می تواند با سرمايه ی شخصی پيشنهاد
دهنده گان آن نوع کار ها و البته، بازهم در هر شب و يا روز اجرا- زير نظر و نظارت
دستگاه های صالحه – به صحنه برود، آنهم مشروط به اينکه، قصد چنان سرمايه گذارانی، سود
جوئی تجاری ، بدانديشی و مقابله ی پنهان و آشکار با حفظ و صیانت تاتر غير تجاری
مبتنی بر فرهنگ ایرانی اسلامی نباشد.
حالا، ای هنرمند عزيزو گرامی! همچنانکه
ملاحظه می کنيد، ما با تعهد ايجاد کار برای هنرمندان و در صورت پيدانکردن کار - دادن حقوق بيکاری مکفی - و کمک به ايجاد مسکن و
بيمه و تحصيل و بهداشت رايگان، بهانه ی تنبلی و تن دادن به فساد های جاری را از
همه ی زنان و مردان جوان و پير هنرمند يرانی، گرفته ايم و راهی جز خدمت به وطن را برای آنها
بازنگذاشته ايم و ... از اين لحظه به بعد، ديگر برعهده ی خود شماست که بخواهيد با انتخاب يکی از اين
انواع نمايش های ايرانی- اسلامی ، وارد
درهای باز بهشت بشويد و يا بخواهيد همچون
ديگر بد انديشان – خارجی کار- با چنگ و دندان ، درهای بسته ی جهنم را به روی
خودتان بگشائيد!
اگر شما هم از آن دسته هنرمندانی باشيد که رابطه ی
چندانی با واقعيت های ايران امروز نداريد. اشکالی بر شما وارد نيست؛ چون، نبوده
ايد و نمی دانيد که در غيبت شما، خيلی
ازچيزها عوض شده است وعلارغم تمام نسبت های ناروای ضد هنر بودنی که به دولت های
جمهوری اسلامی داده اند، نسبت به قبل از
انقلاب، وضع اکثر هنرمندان اين مملکت، بخصوص هنرمندان سينما و تئاتر، روز به روز
بهتر از گذشته شده است. شماممکن است
هنرمندان حوزه ی سينما و تئاتر پس از انقلاب را نشناسيد و اگر هم می شناسيد، از
نزديک با زندگی آنها آشنا نباشيد،اما ، برای نمونه ، می توانيد سری به زندگی
همکاران سابق خود بزنيد و ببينيد که از نظر دارا شدن پست و مقام و مسائل رفاهی
زندگی، قبل از انقلاب در کجا بوده اند و اکنون در کجا هستند؟! مثلا، در مورد همين
حوزه ی هنرهای نمايشی. در چهل يا پنجاه
سال پيش، ميان همکاران شما ، چند نفرشان رئيس يا معاون و يا مشاور و يا فلان و
فلان بودند؟!فقط يک اداره ی تئاتر داشتيد که
آنهم اکثرا، بدون رئيس بود و اگر هم رئيسی داشت، او را مجبور به پذيرش حکم
رياست کرده بودند، چون، اکثرا، هنرمندان
آن زمان، وابسته به دولت شدن، بخصوص تکيه زدن بر صندلی رياست را کسر شأن هنرمند می دانستند! چرا؟! چون، کارهنرمند، نقد کردن
پندار، گفتار و کردار خود و ديگر افراد جامعه، بخصوص تجارت پيشه گان و سياست پيشه
گان قدرتمند دولت است و هنرمندی که حقوق بگير دولت ضد مردمی
شاه ميشد، ديگر نمی توانست آن را نقد کند!
چرا؟! چون، خودش با دولت همکاسه شده بود و همکاسه شدن با دولت هم ، يعنی آلوده شدن دست های او به همان خونی که دست های آن دولت
ضد مردمی آغشته شده بود. اما، الحمد لاالله ، پس انقلاب، قضيه فرق کرد و پس از
آنکه، تعدادی از هنرمندان وابسته به کانون نويسندگان آن زمان به خدمت امام رحمت
الله عليه رسيدند و به آنها گفته شد که برويد ! برويد! حتی اگر دين هم نداريد، آزاده
باشيد و برويد و به و طنتان و اين مردم پا برهنه ی مستضعف خدمت کنيد، از آن زمان بود
که اکثر هنرمندان، دولت جمهوری اسلامی را از خودشان دانستند و با کمال افتخار،
شروع کردند به کارکردن و گرفتن پست های دولتی؛ به طوری که در ادامه ی آن سنت حسنه، الان ، شما حتما
متوجه شده ايد که اکثر آنها دارای پست و مقام شده اند و در همين تهران – از بقيه ی ايران عجالتا، می
گذريم- به غير از سالن ها، ده ها مرکز و سازمان و اداره داريم که با نام های
مختلف، اما فقط به کار ارشاد هنرمندان
همکار و اداره کردن نمايش های آنها مشغول هستند؟ شما، نبوده ايد
اينجا و نمی دانيد که الان، با چهل يا پنجاه سال پيش، اگرچه از نظر ظاهر فرق دارد،
اما در همان حال، از نظر باطن، می بينيد که فرقی نکرده است! چرا؟! چون، شما، اگر به همين اطراف خودتان نگاه
کنيد، خواهيد ديد که اگر نگوئيم اکثر
مديران، بلکه می توانيم بگوئيم که اکثر معاونين و يا حد اقل ، اکثرمشاورين آنها از
ميان همان همکاران چهل يا پنجاه سال پيش خود شما بوده اند و تقريبا، هنوزهم هم
همان ها هستند. همان همکارانی که هروقت در قبل از انقلاب سراغی از آنها می گرفتيد -
اگر به خاطر مبارزات پنهانی که با دولت ضد مردمی شاه داشتند، فراری و يا در زندان
نبودند – اکثرا، يا در حال تمرين و يا در هر حال اجرای يک نمايش مسئولانه و متعهدانه ، در صحنه و يا در تلويزيون
بودند. اما، امروز، به برکت انقلاب، اکثر همان
همکاران آن روز شما، نه تنها در برابر دولت نيستند، بلکه ، در کنار دولت و هستند و
آن را از خودشان می دانند و با دولتيان
نشست و برخاست می کنند و مشغول به کار ارشاد ديگرهنرمندان و اداره کردن تئاتر بعد
از انقلاب شده اند، به طوری که در اين زمينه، هر روز بيشتر از روز پيش، به مديران
داخلی، مديران خارجی، معاونان اول،
معاونان دوم، معاونان سوم، بازرسان اول،
بازرسان دوم، بازرسان سوم و سر بازرسان و باز رسان کل وغيره،
نياز بيشتری پيدا می شود و عن قريب است که نارضايتی موجود پرسنل دستگاه های
اداره های نمايشی ما، به خاطر کافی نبودن
ميز و صندلی و اتاق های مختص جلسات طولانی و سالن های کنفرانس و غيره، به
چنان درجه ای از فربهی و تراکم برسد که اختصاص دادن يک سازمان که به جای خود، حتی
يک وازارت خانه هم برای رسيدگی به امور
نمايش های آنها و فرستادن چندتا از تاترهايشان
به اسکار برای سلبريتی شدن، مثل فيلم هائی
که فرستاديم و و ترتيب برنده شد نشان را داديم " اسکار تئاتر؟!"- سؤال داخل گيومه، از من است - چاره ی فربهی و
تراکم نارضايتی رو به تزايدشان نشود، بخصوص که کم کم داريم به دوران افول اکثر سلبریتیها هم نزدیک میشویم. سلبريتی هائی
که خود ما باعث و بانی سلبريتی شدن آنها
شده ايم. و گرنه کم نبودند و هنوز هم کم نيستند هنرمندانی که در مقايسه با
آنها هزاربار با استعداد ترند. سلبريتی
هائی که وظیفه اصلیشان به نشاط آوردن و سرگرم کردن مردم بوده است، اما ، امروز فيلشان ياد هندوستان کرده است و بیشتر از اینکه بر روی وظيفه ی خود تمرکز کنند،دارند
پیاده نظام جریانهای سیاسی و معاند می
شوند و فراموش کرده اند که دريافت آنهمه کمک های زير ميزی مادی و حمايتی برای
اين نبوده است که پس از مشهورکردن و به درجه ی سلبريتی رساندنشان بروند در خارج،
چنان کنند و بيايند در داخل ....)
همينطور که خواننده
ی عزيز ملاحظه می کنند، مطلب فرستاده شده از طرف آن همکار محترم، به صورت ناقص و
دم بريده به پايان رسيده است. وبه همين دليل ناقص بودن مطلب و طرح مسائل غير قابل
باوری که در متن بالا– بخصوص، آن سؤال شش جوابی آيا شما اعتقاد به "..." داريد! – من را بر آن داشت که همان شب گوشی تلفن را بردارم
و به آن همکار محترم زنگ بزنم و هم او را در جريان ناقص بودن مطلب فرستاده شده
بگذارم و هم سؤالاتی که تا آن لحظه، ذهنم را به خودش مشغول داشته بود، با او در
ميان بگذارم که متاسفانه، نه در آن شب و
نه در شب ها و روزهای بعد از آن شب، امکان تماس برقرار شد و نه تا اکنون از پاسخ
ايميلی که آن شب برايش در همين ارتباط فرستاده بودم، اثری يا خبری!