سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۴۰۰

" مجتمع ايران آينده" و" انقلابی که در راه است". "واقعيت يا خواب وخيال"

       "ازشکوه های يک انقلاب با شکوه به تاراج رفته                                 

                          " مجتمع ايران آينده" و" انقلابی که در راه است"

                                      "واقعيت يا خواب وخيال"  

(ما، انقلابی پنهان کارنيستيم!

ما برهنه و شفافيم!


 ما،مستقل و آزاديم!

بی هيچ رنگی وشکلی وپسوندی!

ما، خود انقلابيم!)

در گوشه ای از کافی شاپی درطبقه اول "مجتمع ايران آينده "که وصل به يک کتابخانه ی عظيم و سالن سينما وتآتربسيارزيبائی است، نشسته ام و منتظرآمدن دوست ناديده و نا شناخته ای هستم که چند روزپيش با هم قرارگذاشته ايم. دوستی که می گويد در دوران کودکی، هم محله بوده ايم.

فضای کافی شاپ را از زير نظر می گذرانم. طيف  رنگارنگی از مراجعين ايرانی حضور دارند. مراجعينی که با توجه به نوع پوشش، گفتارو کردارشان تا حدی زيادی اغراق آميز وحتی غير واقعی می نمايند و من ،همچنانکه کنار ميزی نشسته ام ودر انتظار آمدن آن دوست هستم ، گوش به " تصنيف مرغ سحر با صدای قمر" داده ام، ضمنا گوشه ی چشمی هم به برنامه ای دارم که ازتلويزيون کافی شاپ در حال پخش شدن است.

قمر می خواند:

راستی و مهرومحبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از ميانه شد

از پی دزدی وطن و دين بهانه شد

ديده تر شد.......

برنامه ای هم که درصفحه ی تلويزيون ناظر آن هستم، ظاهرا صحنه ای از نمايشنامه ای را به تصوير کشيده است که در آن، عده ای بازيگر ماسک بردهان، ازجمله - يک زن چادری- ،دريک نيمدايره، رو به تماشاگران ايستاده اند. آنگاه ، زن چادری که تا آن لحظه، ساکت و ساکن دریک سر آن نيمدايره ايستاده بوده است، به ناگهان از جايش برمی جهد و با هفت تيری دردست، رو به دوربين و شايد هم رو به تماشاگرانی، فرياد می زند که:

( از روشنفکرتان گرفته  تا روحانی تان! از چپتان گرفته تا  ميانه و دست راستی تان!ازکارگر و کارمند و پزشک و معلم و کشاورز و بسيجی و سپاهی و کارخانه داروبازاری تان، هرچه داريد از انقلاب داريد!"

افراد وسط نيمدايره هم که تا به حال ساکت و ساکن ايستاده بوده اند،ناگهان همه شان از جايشان برمی جهند ورو به دوربين و شايد هم رو به تماشاگرانی، هم صدا  فرياد می زنند:

( همه  تان! همه  تان ! همه  تان!)

 سپس پيرمردی که اوهم  تا اين لحظه، درسر ديگرآن نيمدايره  ساکت و ساکن ايستاده بود، ناگهان ازجايش برمی جهد و با هفت تيری در دست رو به دوربين و شايد هم رو به تماشاگرانی، فرياد می زند که:

( از دهاتی  تان  گرفته  تا شهری تان! از باسوادتان  گرفته تاعامی تان!"

افراد وسط نيمدايره با هم  فرياد می زنند:

(همه تان! همه تان! همه تان! )

و من همانطور که در حال تماشای تلويزيون هستم، به ياد خوابی می افتم که چند شب پيش ديده ام. خوابی که در آن ، داشته ام با "انقلاب"، ميان کويری بی انتها ، شانه به شانه هم قدم می زده ايم؛ "انقلاب"ی که پس از بيداری، هرچه تلاش کرده بودم نتوانسته بودم چيزی ازاو به جز حجمی که مدام در حال تغيير شکل و رنگ و حاضر و غايب شدن بود، به خاطر بياورم و... همينطور داشتم درسکوت با  انقلاب،  کنارهم قدم می زديم که  ناگهان ايستاد و باشماتت رو به من کرد و گفت:" تنهايم گذاشتيد!"

گفتم:"چه کسی تنهايتان گذاشت! من؟!"

انقلاب ، معترض راه افتاد وگفت:" فرقی نمی کند!همه تان! همه تان! همه تان!"

ايستادم و انقلاب را هم با عصبانيت ايستاندم  و به دقت نگاهش کردم. "سرخ" بود و سرخ بودنش ، من را به ياد آن زن ومرد سرخ پوشی انداخت که قبل از انقلاب هرروزدرگوشه ای از ميدان فردوسی می نشستند؛ با هاله ای از حرف و حديث هائی متفاوت و گاهی هم متضاد در پيرامونشان. حرف و حديث هائی همچون مأموران ساواک  ، جاسوسان آمريکا، انگليس، شوروی و... در ميان آن حرف و حديث ها،آنچه  که بيشتر بردل رمانتيک  های آن زمان می نشست ، اين بود که  می گفتند اين دوزن و مرد سالها پس از آخرين قراری که با معشوقشان در ميدان فردوسی داشته اند می گذرد، اما آنها همچنان بر سر آن قرار حاضر می شوند  و...

 انقلاب گفت:" داريد به چه فکر می کنيد؟!"

تا اراده کردم داستان آن زن ومرد سرخپوش ميدان فردوسی را برای او بگويم، حافظه ام ازهرآنچه گفتنی بود خالی شد و به جای آن، سخن از تصاويری گفتم که در همان لحظه به ذهنم هجوم می آوردند؛  می ديدم و می گفتم: " دارم به آن انقلابی فکر می کنم که...."

انقلاب گفت :"به آن انقلاب، ديگر فکرنکنيد! به انقلابی فکر کنيد که در راه است! انقلابی که ....."

انقلاب ازسخن گفتن بازايستاد و خراميد رو به دشت؛ دشتی که در مرکزش کلبه ی کوچکی بود بی در و بی پنجره، اما تا دلتان بخواهد،  سبز بود و خرم  وپيچيده  شده درگل و گياه که برهرگل بوته ی آن، نام يکی از دوستان و آشنايانم  را نوشته بودند که يا اعدام شده بودند و يا در زندان بودند و يا از زنده ماندنشان چندان مطمئن نبودم.

با انقلاب، صحبت کنان از ميان درختان و گل ها و گياهان و ديوارها  گذشتيم و در پس آخرين مانع  تا خورشيد، دل به دريا زديم و آرام آرام ، بالا آمديم و در ساحلی بربلندی تپه ای رو به  مشرق ايستاديم  وبا طلوع خورشيد  سرازير شديم به سوی گله ای  اسب  که بر پيشانی هر کدام از آنها نام يکی ازديگر آشنايان و دوستانم حک شده بود  ويکی پس از ديگری از مه بيرون می خزيدند و به  پيشوا ز ما می آمدند و سلام  می کردند  و خوش آمد  می گفتند که ناگهان،  انقلاب ،همچون اسبان، شيهه کشان از جايش برجهيد و با شوق خود را به ميان ديگر اسب ها انداخت و رو به من فرياد زد:" اين ها، از نر وماده شان بسيار عفيفند و شريفند و نجيبند و...

بعد هم، شروع کرد به معرفی کردن آنها و درهمان حال ، دستی بر سر و صورت و يال و گردن  و سينه و کمر و شکم هاشان می کشيد و نقلکی در دهان اين و انگشتی در دهان آن  فرو می برد و آنها چنان با اشتها انگشتان او را می مکيدند  که به وقت بيرون کشيدن از دهانشان  بندی از انگشت او را خورده بودند و انقلاب بی توجه به آن  انگشت های خون چکان ، انگشت ديگر را در يکی از آن حفره های مکنده ی سرخ فرو می برد و درست در لحظه ای که من اراده کردم به او بگويم چه دارد بر سرانگشتانش می آيد، کسی از بالای تپه  صدايش کرد و انقلاب درحالی که رو به سوی صدا می دويد، فرياد می زد:" اين علامت خود اوست! دارد می آيد! دارد می آيد!"

ومن فريادزدم:" چه کسی؟! "

انقلاب پاسخی نداد و همچنان که شيهه کشان و تاخت کنان رو به تپه می دويد،  دور و دورتر وکوچک و کوچک تر می شد که  به ناگهان همهمه ای ، من را از هفتوهای خاطره وارخوابی که ديده بودم بيرون کشاند و دوباره خودم را درکافی شاپ می بينم  و خيره شده به صفحه ی تلويزيون رو به رويم  و صدای همهمه ای در پيرامونم.

کنجکاو می شوم و در جستجوی منبع همهمه، چشم از تلويزيون برمی گيرم وبه سوی در ورودی کافی شاپ  نگاه می کنم. گروهی را می بينم که انقلاب هم در ميان آنها است  ودارند خوش و بش کنان وارد کافی شاپ می شوند؛ گروهی که  گفتار و کردارشان اسب واره است. چشم هايم را می بندم و با خودم می انديشم که اين، ديگر غير ممکن است! ديدن چنين افرادی اسب واره در واقعيت، آنهم با حضورانقلاب ، حتما ازاثرات  همان خوابی است که درحال به ياد آوردنش بوده ام. و چون، چشم هايم را باز می کنم ،می بينم که  انقلاب در ميان آنها نيست، اما اسب واره ها ايستاده اند و در سکوت، به من خيره شده اند؛ می ترسم. نگاهم را از آنها پس می کشانم و حواسم را از به ياد آوردن تصاوير خوابی که ديده ام  منحرف می کنم .درمسير پس کشاندن نگاهم ازآنها است که متوجه ی "زنی چادری می شوم"؛ زنی که با فاصله يکی دومتر ازميز من، کنار ميز ديگری نشسته است . حضور زنی با حجاب کامل آنهم ازنوع چادرو آنهم درچنين کافی شاپی کمی عجيب به نظر می رسد. درهمين لحظه،  يک مرد کراواتی که چندان بی شباهت به آن مرد سرخ پوش ميدان فردوسی نيست، با  فنجانی دردست پيدايش می شود وبه سوی ميزآن زن چادری می رود و پس ازگذاشتن فنجانش  روی ميز،  رو به  او می کند و می گويد: " ببخشيد خانم! متاسفانه هرچه گشتم صندلی خالی پيدانکردم و مجبورم مزاحم جنابعالی بشوم، اجازه می فرمائيد؟"

و پيش ازآنکه آن زن چادری، سخنی بگويد، مرد کراواتی روی تنها صندلی ای که در طرف ديگر ميز قرار دارد می نشيند وهنوزلحظه ای از نشستنش نگذشته است  که با لبخندی برلب ، کمی خودش را به جلو می کشاند و خيلی خودمانی آن زن چادری را مخاطب قرار می دهد و می گويد:" تنها هستيد؟"

زن چادری با بی اعتنائی، خودش را تا حد ممکن ازمرد کراواتی عقب می کشاند  و در همان حال که  سعی درمرتب کردن چادرش دارد، روی از او برمی گرداند و با نگرانی به جائی در گوشه ی سالن نگاه می کند. ودرهمان چرخش و به جائی ديگر نگاه کردن زن چادری است که متوجه می شوم چيزی در چهره  ی اواست  که او را شبيه  به آن زن سرخپوش ميدان فردوسی می نمايد و دارم اورا از زير نظرمی گذرانم که  می بينم مرد ديگری که سر و وضعش شبيه حزب اللهی ها است و چهره اش تا حدودی شبيه آن مرد سرخ پوش ميدان فردوسی پيش از انقلاب است، با دوفنجان دردست  پيدايش می شود وبه سوی ميز آن زن چادری می رود و به کنار ميز که می رسد  پس از مکثی کوتاه و خيره شدن به آن مرد کراواتی، او را مخاطب قرارمی هد و می گويد:" ببخشيد جناب!"

مردکراواتی که سرش پائين است وانگار به دليل سر و صدای حاکم بر فضای کافی شاپ، با تاخير متوجه ی حضور و سؤال مرد حزب اللهی شده است، به خود می آيد سرش را بلند می کند و می گويد:" بابنده هستيد؟"

مرد حزب اللهی دو فنجان  را می گذارد روی ميزو با صدائی لرزان از نارضايتی ای پنهان شده در گلويش می گويد:" اين ها چيه؟"

مرد کراواتی که انگار تازه از خواب عميقی بيرون خزيده است، پس از سراندن نگاهش به سوی دوفنجان، سرش را با گيجی بالا می برد و به مرد حزب اللهی نگاه می کند ومی گويد:" فنجان چای! چطور مگه؟!"

" چند فنجان ؟!"

"دو فنجان!"

" اين يعنی چی؟!"

" يعنی دوفنجان چای!"

"چرا دو فنجان چای؟!"

مرد کراواتی که  هنوز گيج و ويج  می زند، با تهاجم کنترل شده ای می گويد: "من چه می دانم آقا! منظورتان چيست ؟!"

مرد حزب اللهی که به نظر می رسد شديدا عصبانی شده است ، ولی سعی در کنترل عصبانيت خودش دارد، با صدائی خفه و لرزان می گويد:" منظور من اين است که آن صندلی  ای که  شما رويش نشسته ای، صاحب دارد. لطفا بلند شو!"

مرد کراواتی که  گيج و ويج زدنش جايش را به تعجب داده است،  می گويد:" ممکن است بفرمائيد چرا اين صندلی جای من نيست و بايد بلند شوم؟!"

مرد حزب اللهی دندان قروچه ای می کند و در همان حال می گويد:"  خجالت بکش! پاشو!"

مرد کراواتی که  انگار برتعجبش نسبت به لحظه ی قبل افزوده شده است، می گويد:" برای چه بايد خجالت بکشم؟!"

مرد حزب اللهی اطرافش را از زير نظر می گذراند و سپس کمی خم می شود و پچپچه وار می گويد:" خر خودت هستی! فهميدی؟! بلند شو!"

مرد کراواتی باچشم های گشادشده که معلوم نيست از شديد تر شدن تعجب است و يا آغاز عصبانيتی ناخواسته ، به مرد حزب اللهی نگاه می کند و می گويد:" منظورتان چيست؟ مگر من به شما گفته ام خر که می فرمائيد ، خر خودت  هستی؟!"

مرد حزب اللهی ،  به ناگهان می پرد و يقه ی مرد کراواتی را می گيرد  و فرياد می زند :" مرتيکه پفيوز! اين خانمی که رو به روی تو نشسته است، همسر من هستند! اين صندلی ای هم که تو روی آن نشسته ای، جای من است! وقتی بهت ميگم بلند شو، يعنی بلند شوديگه! مگر تو از خودت خواهر و مادر نداری؟!"

با بلند شدن  فرياد مرد حزب اللهی، ناگهان صدای  گفتگوی مردم حاضر درکافی شاپ  فرو می نشيند وبا گوش های تيز و چشم های متمرکز، در سکوت معنی داری به محل درگيری خيره می شوند و مرد کراواتی هم که متوجه توجه مردم اطراف شده است،  بدون آنکه  برای بيرون کشيدن يقه اش از چنگ مرد حزب اللهی عجله ای نشان دهد ، با لبخندی برلب و با صدايی آرام  می گويد: " آها! حالا متوجه شدم! پس ايشان همسر شما هستند! ببخشيد. ولی آقای محترم! اولا، من وقتی روی اين صندلی نشستم، ايشان که همسر شما باشند اعتراضی نکردند! ثانيا، وقتی از همسر شما پرسيدم که تنها هستند،ايشان سکوت کردند و نگفتند که منتظر شما يند! ثالثا،  خدمت  جنابعالی عرض شود که اشتباه گرفته ايد! چون، اسم من پفيوز نيست، بلکه مدرن است! رابعا،  بنده  بدون خواهر و مادر هم نيستم. من، يک مادر دارم و چندتا خواهرو....".

سپس ساکت می شود و لحظه ای به سوی درورودی کافی شاپ خيره می شود و ناگهان می گويد: " بفرمائيد! شاهد از غيب رسيد! آن خانمی هم که آنجا است وهمين الان وارد کافی شاپ شد، يکی ازهمان خواهرهای من هستند!"

مرد حزب اللهی که حالا متوجه توجه  مردم پيرامون شده است ، يقه ی آقای مدرن را رها می کند و پس از نيم نگاهی به سوی در ورودی کافی شاپ و نِيم نگاهی به مردم ، با صدای بلند، آقای مدرن را مخاطب قرار می دهد و می گويد:" خب، جناب آقای مدرن! حالا که خواهرت اينجاس، خوبه که من هم  مدرن بشوم  و بروم  به خواهرجنابعالی بگويم که با من بياد برويم و با همديگه  يک قهوه  ای، چيزی بخوريم و بعدش هم بعله؟!"

مردم اطراف  با تعجب  به همديگر نگاه می کنند  و بعد، نگاهشان را می برند به سوی آقای  مدرن که ببينند چه جوابی به آن مرد حزب اللهی می دهد که آقای مدرن پس از زدن لبخندی، رو به مردحزب اللهی می کند و می گويد:" ولی من که به  خانم شما چنين پيشنهادی نکردم! کردم؟!"

مرد حزب اللهی که ازشدت عصبانيت  چشم هايش همچون دوکاسه ی خون شده اند، دوباره   يقه ی آقای مدرن را می گيرد و ضمن آنکه بيش از پيش به سوی خودش می کشاند ، می گويد:"  اگر چنين پيشنهادی کرده بودی که تا حالا تکه بزرگت گوشت بود،  پفيوز!"

آقای مدرن لبخند زنان  رو به  مرد حزب اللهی می کند و می گويد:" اولا ، عرض کردم که اسم بنده  مدرن است، نه پفيوز! ولی اگر با پفيوز ناميدن من احساس آرامش می کنيد، اشکالی ندارد، همچنان  بفرمائيد پفيوز! ثانيا، اگر دوست داريد که با خواهرمن قهوه بخوريد، چرا نمی رويد واز خودش ايشان تقاضا نمی کنيد. بفرمائيد، دارند می آيند اينجا !"

در همين لحظه ، خواهرآقای  مدرن که  گذشته از بد حجابی اش، ازنظرچهره، چندان بی شباهت به  چهره ی زن سرخپوش ميدان فردوسی نيست، وقتی به جلوی ميز می رسد و اوضاع و احوال برادرش آقای  مدرن را به آن صورت می بيند، رو می کند به  مرد حزب اللهی و می گويد:" يقه ی برادرم را ول کنيد آقا! داری خفه اش می کنی! چه شده است؟!"

مرد حزب اللهی که  همچنان يقه ی آقای مدرن را در چنگ  خود دارد، رو به خواهر او می کند و می گويد:" تو، به اين بی غيرت می گوئی برادر؟! آخه، اين چطور برادريه که من بهش ميگم خوبه که منم از خواهرت بخوام که با من بياد بيرون و برويم با هم قهوه بخوريم و بعدش هم بعله! اونوقت، می خنده وو ميگه،  به من چه! چرا ازخود خواهرم نمی پرسی؟!"

خواهر آقای مدرن  پس از نگاهی به سر تا پای مرد حزب اللهی غش وغش می خندد و می گويد:" اولا، داداشم درست گفتند که برای بيرون رفتن با من، بايد از خودم بپرسيد؛ چون ، همينطور که  ملاحظه می فرمائيد ازنظر قانونی به سنی رسيده ام که برای رفتن بيرون با کسی،احتياج به اجازه از بزرگتر هام نداشته باشم! ثانيا، اگر برای بيرون رفتن با خودتان بخواهيد ازمن دعوت کنيد، متاسفانه جواب منفی است، چون شما از آن تيپ های مورد علاقه ی من نيستيد. و تازه، اگر هم بوديد، امشب نمی توانستم با شما بيرون بياِيم ، چون الان منتظر شوهرم هستم که بيايد وخانوادگی پس ازتمام شدن برنامه ، با هم برای خوردن شام برويم بيرون. حالا هم خواهش می کنم مؤدب باشيد ويقه ی برادرم را رها کنيد واگرنه الان زنگ می زنم و پليس را خبرمی کنم !"

درهمين لحظه، يک آقای کراواتی ديگر که او هم چهره اش بی شباهت به آن مرد سرخپوش خيابان فردوسی نيست، وارد کافی شاپ می شود ودارد با نگاهی جستجوگرانه اطراف را از زير نظر می گذراند که چشم خواهر آقای  مدرن به اومی افتد و فورا، رو می کند به مرد حزب اللهی و می گويد: "بفرمائيد! اين هم شوهرم که منتظرش بودم!"

شوهرخواهر آقای  مدرن هم  که  حالا همسرش را ديده است ، پس از سلامی بلند و گوشنواز به سوی او راه می افتد و مرد حزب اللهی با ديدن او ، يقه ی آقای  مدرن را رها می کند و می رود به طرف شوهر خواهرآقای مدرن و در حالی که خواهرآقای  مدرن را به او نشان می دهد، می گويد:" ببخشيد جناب! شما شوهرآن خانم هستيد؟!"

" بلی، من همسر ايشان هستم! چطور؟!"

" هيچی!خيلی می بخشيد ها! بنده ازآن خانم  که می فرمائيد عيال شما هستند، خواستم که باهم امشبو بريم بيرون وخلاصه، عشق واينا بکنيم! اما، ايشون ميگه که امشبو بيرون نميتونه بياد، چون با شما قرار داره! راس ميگه؟!".

شوهرخواهرآقای مدرن هم که به نظر می رسد کمی ناراحت شده است ، چين برپيشانی می اندازد ومی گويد:" آقای محترم! شما ميدانيد که توهين کردن واتهام زدن نابجا به مردم، جرم محسوب می شود؟!"

مرد حزب اللهی  با نرمشی داش مشتی وار،قدمی به جلو می گذارد و می گويد:" خيلی معذرت می خوام  جناب! چه توهينی! کدوم  اتهام  نا به جا را می فرمائيد؟! مگه من خدای نخواسته به ايشون گفته ام  فاحشه  که اتهام به جا و يا نابه جا باشد و جرم محسوب بشه؟! من عرض کردم که فقط می خوام  راس و دروغ حرفشو در بيارم و ببينم که امشب، راسی راسی با شما که شوهرش هستی قرار داره يا نه؟!"

شوهرخواهرآقای مدرن علرغم  شنيدن کلمه ی فاحشه، با خونسردی به مرد حزب اللهی نزديک می شود ومی گويد:" منظورم من هم به اين نيست که شما به ايشان گفته ايد فاحشه يا نگفته ايد! چون ، مفهوم چنين کلماتی را بايد درارتباط با يک زبان باز يا بسته و با زمان و مکان  وفرهنگ مخصوص به خودشان فهميد و گرنه فقط  يک مشت اصوات هستند ومعنائی ندارند! منظورمن ازاتهام اين است که چرا شما ايشان را متهم به دروغگوئی می کنيد، درحالی که ايشان تا به حال، در طول همه ی سالهای زندگی مشترکمان، حتی يک بار هم نشده است که به من دروغ گفته باشد! خوب، وقتی ايشان می گويد که با من قرار دارد، خوب، حتما قراردارد ديگه!"

در همين لحظه ، پيرمرد و پيرزنی که آنهاهم بی شباهت به آن زن و مرد سرخپوش ميدان فردوسی نيستند، عصازنان، وارد کافی شاپ مي شوند وتا چشم آقای کراواتی به آنها می افتد ، رو می کند به  مردحزب اللهی و می گويد: " بفرمائيد!ايشان هم، خانم و آقای مدرن ، پدرو مادرخانم بنده هستند که منتظرآمدنشان بوديم!".

مرد حزب اللهی که به نظر می رسد ازمشاهده ی برخورد آرام و خونسرد اين چندتا آدم مدرن بدحجاب و کراواتی و ريش تراشيده ، در يک دعوای ناموسی، ،همين طور پشت سرهم، به قول معروف فيوز پرانده است، تا چشمش ازدور به ريش سفيد پيرمرد و حجاب نه چندان بد پيرزن می افتد، شايد با اين فکر که  بالاخره  با دو تا آدم سنتی واهل دين وباغيرت طرف شده است، با خوشحالی به سوی آنها می رود و همچنانکه آقای  مدرن و خواهر و شوهر خواهر اورا به آنها نشان می دهد، می گويد: " ببخشيد! شما آقا و خانم محترم ، باس  مادر و پدراينا باشين! درسته؟!"

پيرمرد و پيرزن همانطور که  عشقه واربه  هم  پيچيده اند ،هم صدا با هم می گويند:" بعله! درسته! چيزی شده؟!"

در اين لحظه، خواهرمرد کراواتی به پدر و مادرش نزديک می شود و می گويد: "نه، چيزی نشده! نگران نباشيد! مثل اينکه برای اين آقا در رابطه با خانمشون و داداش يه سوء تفاهمی پيش اومده که خودشون قضيه را براتون تعريف می کنند.اگر اجازه بديد تا هنوزبرنامه شروع نشده، من و داداش و شوهرم بريم يه کاری بيرون داريم انجام بديم و برگرديم"

بعد هم دست دربازوی شوهرش و برادرش می اندازد و سه نفری به سوی درکافی شاپ راه می افتند که خارج شوند، اما مرد حزب اللهی راه را برآنها می بندد ومی گويد: "کجا؟!"

دخترپيرمرد، ناگهان می پرد و يقه ی مرد حزب الله را می گيرد و با شدت غير قابل تصوری می کوباندش به ديوارپشت سرش و با قدرت غير قابل وصفی همچنانکه دارد گلوی او را می فشارد، دهنش را به گوش مرد حزب اللهی نزديک می کند وپچپچه وارمی گويد:" هواستو جمع کن حاجی! من مربی هنرهای رزمی خواهران، در سپاه پاسداران هستم!"

 مرد حزب اللهی، دست هايش را بالا می برد ومی گويد:" هرکی ميخوای باش! دست روت بلند نمی کنم ، چون توی مرام ما، دست به يقه شدن با يک ضعيفه  نيومده! "

دختر پيرمرد، همانطور که يقه ی مرد حزب اللهی را در چنگ خود گرفته است،  رو به پيرمرد می کند و می گويد:"چيکارش کنم، بابا؟!"

درهمين لحظه، زن چادری ،از جايش برمی خيزد و به طرف پيرمرد می رود وبا صدائی مطمئن به خود وآمرانه ، اما پچپچه وار، او را مخاطب قرارمی دهد و می گويد:" حاجی! به نظر مياد که هم مسلمونی و هم ضد انقلابی نيستی! شوهرمن هم، هم انقلابيه و هم مقيد به رعايت شئونات اسلامی است! اين ضد انقلابی هاهم، ايستاده اند و دارند مارا تماشا می کنند!به دخترت بگو، دستش را ازيقه ی شوهرم بردارد و بکشد کنارو به هرگورستانی که می خواهد برود! واگرنه، ازاين لحظه به بعد، هرچه ديديد، ازچشم خودتان ديديد!"

پيرمرد، لحظه ای به زن چادری نگاه می کند و بعد ، نگاهی به  مرد حزب اللهی می اندازد و اطرافش راهم  از زير نظر می گذراند وسپس با عصبانيت فروخورده ای، رو به دخترش می کند و تحکم آميز می گويد:" شر به پا نکن دختر!دستت را از يقه ی آن آقا بردار! بيا و با شوهر و برادرت برو وبه کارهايت برس! آن آقا هم هر حرفی دارد، می تواند به من بگويد!"

با خارج شدن ، دختر پيرمرد و شوهر و برادرش از کافی شاپ، زن چادری هم به طرف شوهرش می رود و بعد از پچپچه ای درگوشی با او، می رود و سر جايش می نشيند و مرد حزب اللهی هم، بعد ازجمع و جورکردن خودش همانطور که دارد به زمين نگاه می کند، قدمی به سوی پيرمرد برمی دارد  وبعد سرش را بلند می کند و پس از آنکه دستی به ريشش  می کشد ،می گويد:" ببخشد جناب! ازاين سوء تفاهمی که پيش آمد خيلی معذرت می خوام! دختر شما جای خواهرما هستند. ما ، دست روی خواهرمون بلند نمی کنيم. بخصوص که کسی خواهر دينی ما هم به حساب بياد و توی يک سنگرهم ، با دشمن مشترکمون درحال جنگ باشيم!"

پيرمرد می گويد:" خواهش می کنم. من هم متاسفم ازاتفاقی که افتاد. به بزرگی خودتان خواهيد بخشيد"

مرد حزب اللهی می گويد:" خواهش می کنم. اشکالی ندارد. من قصد جسارت نداشتم . فقط می خواستم که وقتی قضيه را با شما مطرح میکنم، آقازاده تان هم تشريف داشته باشند. چون، اصل قضيه مربوط به ايشان می شود و برخوردی که در نبودن با عيال من داشته اند!"

پيرمرد با کنجکاوی و تاحدودی نگرانی می گويد:" عجب! چه برخوردی؟!"

مرد حزب اللهی می گويد:"والله چطوری عرض کنم! تاوقتی اطلاع نداشتم که ايشان فرزند شما هستند، راحت می تونستم با اين قضيه برخورد کنم. چون، حسابم با اونجور افراد روشنه. از قديم گفتند، صدای های، هويه ديگه! درسته ؟!"

در اين لحظه، پيرزن به کمک شوهرش می آيد و می گويد:" حالا، لطفا، شما فرمايشتان را بفرمائيد ببينيم چه اتفاقی افتاده است! آخه ما که اطلاعی نداريم، اصلا!"

پيرمرد هم به کمک پيرزن می آيد و می گويد:" بعله! شما، فرمايشتان را بفرمائيد! "

مرد حزب اللهی، نگاهی به اطراف می اندازد و بعد ، با کمی بدجنسی و با صدائی بلند و با تعمدی که همه  حاضران در کافی شاپ بشنوند، رو به پيرمرد می کند و می گويد: "خيلی معذرت مِيخوام. خيلی خيلی منو باس ببخشيد! آخه ، برای يک مسلمون با غيرت خيلی سخته گفتنش!البته، برای يک مسلمون با غيرت هم، شنيدن چنين مسئله ای خيلی بايد سخت باشه!"

ايندفعه، پيرمرد و پيرزن با همديگر و همصدا می گويند:" بفرمائيد خواهش می کنم! فرمايشتان را بفرمائيد!"

مرد حزب اللهی بازبدجنسانه نگاهی به اطراف می اندازد که از قرار گرفتن درکانون توجه مردم مطمئن شود وآنگاه می گويد:" پس، اجازه مِخواهم که يک مثالی بزنم. اميدوارم ناراحت نشويد! از قديم گفته اند،در مثال، مناقشه نيست! قبول؟!"

پيرمرد اين دفعه با بی حوصلگی می گويد:" بعله! قبول. بفرمائيد!"

مرد حزب اللهی پس از چرخواندن نگاهی به اطراف و مطمئن شدن از توجه مردم حاضر در کافی شاپ، رو به پيرمرد می کند ومی گويد:" به طور مثال. به نظر شما ، فقط دارم مثال ميزنم ها! خوبست که  من، همين خانمتان را ببينم که در جائی ،سر يک ميزی،  تنها نشسته است و فورا بروم پيشش و دعوتش  کنم که امشب با ما بياد بيرون  و با هم  برويم يه قهوه ای ،چيزی بخوريم 


 و بعدش هم بعله؟!"

پيرمرد پس از آنکه سر تاپای  مرد حزب اللهی را از زير نظر می گذراند، سرش را پائين می اندازد  و انگار دارد فکر می کند  چه جوابی به او بدهد که پيرزن درحالی که غش غش می خندد ، خودش را به جلو می کشاند و رو به مرد حزب اللهی می کند و با اعتراض مليحانه ای می گويد:" ای بابا! زهر ترکمان کردی! فکر کرديم حالا، چی شده! خب! چرا از شوهرم می پرسی؟! چرا ازخودم نمی پرسی مادرجون!ها؟!"

مرد حزب اللهی که انگار دارد گيج و ويج می زند، بعد از آنکه سرش را پائين می اندازد و لااله  الا الله گويان بالا می آورد ،  به صورت پيرمرد خيره می شود و او را مخاطب قرار می دهد و  با صدائی حاکی ازسرزنش می گويد:" آره  جناب؟!"

پيرمرد همچنانکه چشم به زمين دوخته است، انگار که منظور از سؤال سرزنش کننده ی مرد حزب اللهی را دريافته باشد، باجلو دادن سينه  و بالا گرفتن چانه  و با صدائی نحيف ، اما پيچانده شده در غرور و اقتداری متردد  می گويد:"  چی آره، جوون؟!"

مرد حزب اللهی به پيرمرد خيره می شود و می خواهد چيزی بگويد که  باز پيرزن خودش را به جلو می کشاند وبه مرد حزب اللهی نزديک می کند و می گويد:"ولش کن مادر! اونو ولش کن! با من حرف بزن!"

مرد حزب اللهی که انگاربه فکر شباهت پيرمرد با يک کسی افتاده است، قدمی جلو می گذارد و رو به اومی گويد:" ببينم جناب! ما همديگر را يه جائی نديديم؟!"

پيرمرد که همچنان چشم به زمين دوخته است لحظه ای سرش را بلند می کند و چهره مرد حزب اللهی را از زيرنظر می گذراند و بعد بدون آنکه پاسخی بدهد، رو از او بر می گرداند و به نقطه ی دوری در روبه رويش خيره می شود و در همين  لحظه،  پيرزن پس از رهاکردن بازوی پيرمرد خودش را عصاکشان به مرد حزب اللهی می رساند و پس از آنکه بازوی او را می گيرد و به گوشه ای می کشاندش ، با صدا وحالتی که انگار می خواهد  در مورد مطلب بسيار خصوصی ای با اوصحبت کند، پچپچه وار می گويد:" چرا! حتما ديديش! حالا نمی دونم توی کجا ديديش! توی داخل يا توی خارج؟! تازه، کدوم روشوديدی! روی خوبشو يا روی بدشو؟! روی مدرنشو ديدی يا روی سنتی شو يا روی مذهبی شو! از روی مدرنش بخوای برات بگم، تا  ته مدرنيته تونو رفته! از شير مرغ تا جون آدميزاد، دنبال عالی و درجه يک و برندش بوده ووهنوزهم هستش، الحمد لاالله.! از تحصيلاتش بخوای برات بگم، چندين تا دکترا و  فوق دکترا داره، ليسانس و فوق ليسانس که بی شمار! متجدد و روشنفکره، اما  نه مثل من و بچه هام! بخصوص وقتی پای ناموس و وطن و رفيق به ميون بياد، خون جلوی چشاشو ميگيره وو لشکرايران که هيچ ، لشکر دنياهم نمی تونه جوابگوش باشه!  اما از اين چيزها که بگذريم، خيلی مهربون و خاکيه و اهل زيارت و سياحته. بگم هفتاد بار مکه رفته، اغراق نکردم. کربلا  وومشهد وجمکران که بی شمار! از خدام افتخاری آقا امام رضا عليه السلامه. خلاصه،  به  ظاهرمتجدد و مدرنش نگاه نکن! توی دلش ، هنوز هم  يک  مشهدی دبش و کربلائی و حاجی مذهبی و سنتی تمام  عياره ! نه از اون مشهدی ها  وو کربلائی ها وو حاجی های سنتی الکی و بی معنائی که اين روزا..."

مرد حزب اللهی که انگار تا اين لحظه، متوجه  گرفته شدن بازويش به وسيله پيرزن نبوده است، بااعتراض بازويش را از ميان انگشتان اوبيرون می کشد و از او فاصله می گيرد و پس از آنکه  با تمسخر به کراوات گردن پيرمرد اشاره می کند، پُخی می زند زير خنده و می گويد:" تو به اين ميگی حاجی ؟! آخه حاجی و کراوات ؟! واقعا که!"

پيرزن عصا کشان و پيچ و ميچ خوران به طرف پيرمرد بازمی گردد و پس از آنکه دوباره بازوی او را می گيرد، رو به  مرد حزب اللهی می کند ومی گويد:" اصلا هم خنده نداره! اتفاقا، کروات، خيلی هم بهش مياد! – رو به پيرمرد با عشوه ای مليحانه- مگه نه عزيزم؟!"

پيرمرد همچنان ساکت ، نگاهش را به زمين دوخته است و جوابی به پيرزن نمی دهد.مرد حزب اللهی  پوزخندزنان می گويد:" آره. کراوات، همونقدر به شوهرت  مياد که  صورت بزک کرده ی تو به چادرت! ما را باش که گول ريش سفيد او و اون چادر سر جنابعالی رو خورديم!"

 پيرزن  مليحانه خودش را بيشتر به پيرمرد می چسباند و می گويد:" مگه چادرم چشه؟! خيلی هم مدرنه ! جنسش خارجیه.  فرانسوی درجه ی يک! اتفاقا، پارسال قبل از اينکه که با هم به مکه مشرف بشويم، سر راه رفتيم پاريس پيش بچه هامون. اونجا خود حاجی اينو برام خريد - رو به  پيرمرد با همان عشوه ی مليحانه-  مگه نه عزيزم؟!"

پيرمرد همچنان ساکت است و به زمين خيره شده است و جواب نمی دهد و مرد حزب اللهی پس از اينکه با تنفر به پيرزن نگاه می کند به روی زمين تف می اندازد و می گويد:"اه! اه! اه!! خجالت بکش خانم! زشته! تو، سن و سالی ازت گذشته و مثلا حاجيه خانمی! اين ادا و اطوارو عشوه های خرکی چيه که ...."

پيرزن به ميان کلام او می پرد وغش غش کنان می خندد ومی گويد:" دود از کنده بلند ميشه جانم! حالا می بينی! اينقدر هم توی سر مال نزن!  مگه نمی خوای با من بيای قهوه خوری و بعدش هم بعله؟!"

مرد حزب اللهی ، با پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است و با تعمدی که همه ی ناظران برصحنه او را ببينند و صدايش را بشنوند ، روی پنجه ی پاهايش بلند می شود و  ضمن آنکه چندتا درميان چشمکی نثارناظران برصحنه می کند، نگاهش را می برد طرف پيرزن و می گويد:" پس، قبول کردی که با من بيای بيرون و با هم قهوه ای بخوريم و بعدش هم بعله! آره؟!"

پيرزن هم با پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است و با تکيه بر عصا و بازوی پيرمرد،  تا حد مقدور خودش را بالا می کشاند و با تعمدی که همه ی ناظران برصحنه او راببينند  و صدايش را بشنوند ، گونه ی پيرمرد را می بوسد و چندتا در ميان چشمکی نثار ناظران می کند و سپس  مرد حزب اللهی را مخاطب قرارمی دهد و می گويد:" آره  عزيزم! آره،  قبول کردم، اما به يک شرط!"

و باز، مرد حزب اللهی با همان پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است و با تعمدی که همه ی  ناظران برصحنه  او را ببينند و صدايش را بشنوند، روی پنجه ی پاهايش می ايستد و پس از چندتا در ميان چشمکی که نثارناظران برصحنه  می کند، نگاهش را می برد طرف پيرزن و می گويد:" چه شرطی؟!"

پيرزن ، با همان پوزخند و تمسخری که همه ی صورتش را فراگرفته است،  پس از نگاهی و چشمکی به ناظران صحنه، انگشتش را رو به زن چادری می گيرد و رو به مرد حزب اللهی می کند و می گويد:"از قرار معلوم، اون خانم ، زن جنابعالی باس باشن! آره ؟"

مرد حزب اللهی پس از نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به پيرزن می کند و می گويد:" بعله!  فرمايشی بود؟!"

پيرزن پس از نگاهی به زن چادری و نگاهی و چشمکی به  ناظران برصحنه، غش غش می خندد و خريدارانه راه می افتد به طرف زن چادری و می گويد:" وای! وای! موش بخورتت الهی! آخی! چقد هم توپل موپله!"

مرد حزب اللهی با عصبانيت راه را بر پيرزن می بندد و می گويد:"  پرسيدم فرمايشی بود؟!"

پيرزن، ترسيده عقب می کشد و می گويد:" نه عزيزم! نه! عرضی نيست! ولی ... آخه، چطور بهت بگم ...  می دونی ... آخه ...  تو و زنتو نمی دونم، ولی من و شوهرم وقتی با هم ازدواج کرديم، قرارگذاشتيم که  درآشکارو پنهان، اولا، هرچه برای خودمان می خوايم، برای اون يکی ديگه هم بخوايم و هرچه برای خودمان نمی خوايم ، برای اون ديگری هم نخوايم! ثانيا، به همديگر دروغ نگيم و ثالثا، در داشتن و نداشتن و شادی و غم و سلامتی و بيماری رنج و لذت و خلاصه در همه چيز زندگی شريک هم باشيم و هيچوقت همديگر و تنها نگذاريم! آخه، می دونی ... ما  همديگر و خيلی دوست داريم. از دوست داشتن بالاتر، عاشق همديگه هستيم؛ عين چی بگم؟!... عين... ليلی و مجنون! ديگه چی بگم؟! عين شيرين و فرهاد! عين بيژن و منيژه،عين رمئو وژوليت! رومئو و ژوليتو که ميشناسی! آره؟!"

مرد حزب اللهی ، پس از پوزخندی و نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به پيرزن می کند و با بی حوصلگی می گويد:" بعله! ميشناسيم خانم! از پشت کوه نيامديم! کيه که رولت و


ژيلتونشناسه! وقت ما رو نگير! برو سراصل مطلب!"

 پيرزن هم پس از پوزخندی و نگاهی و چشمکی به ناظران برصحنه، رو به  مرد حزب اللهی می کند ومی گويد:" واه! چقدرعجول! دارم ميگم ديگه!  خب، حالا، قبول! تو از من دعوت کردی که باهم بريم و قهوه بخوريم و بعدش هم بعله! باشه.  قبول. ولی، آن قول و قراری که در لحظه ی ازدواج با شوهرم گذاشتيم چی می شه! ها؟! من بيام و بپرم توی بغل جنابعالی  و حال و  کيف و اينا و...  شوهر بيچاره ام را بگذارم تنها؟! نه! اين دور از انصاف و عدالته ! نيست؟!، اصلا ، خودتو بگذار جای شوهر من! قبول ميکنی!ها؟!" 

مرد حزب اللهی که انگار درذهنش درگيرحل يک معادله صد مجهولی شده است ، متفکرانه دستی به سر و صورت خودش  می کشد و می گويد:" من منظور تو را از اين صغرا و کبرا چيدن ها نمی فهمم  خانم! فقط قرارشد که خيلی سر راست به من بگی که حاضری امشب با من بيای بيرون قهوه ای،چيزی بخوريم وبعدش هم بعله؟!"

پيرزن خودش را بيشتر از پيش به پيرمرد می چسباند و پس از نثار پوزخند و نگاه و چشمکی به  ناظران برصحنه،  رو به  مرد حزب اللهی می کند ومی گويد:"آره، اما به شرط اينکه  وقتی ما با هم می رويم بيرون برای خوردن قهوه و بعدش هم بعله! شوهر من هم با اون خانم  خوشکل و توپل موپل تو بروند بيرون و قهوه بخورند و بعدش هم بعله! البته ، موافقت خانمت هم شرطه، ها! باشه؟! تازه، يه چيز ديگه ای هم هست که..."

هنوز جمله ی پيرزن تمام نشده است که به ناگهان همه ی چراغ های کافی شاپ شروع به خاموش و روشن شدن می کنند ودر لابلای آن روشن و خاموش شدن ها،  صدای سمفونی پنجم بتهون و موزيک  بادابادا مبارک بادا و رعدی وبرقی وحشتناک به همراه شيهه ی گله ای اسب و سم هائی که بر زمين می کوبند و دود و بخاری رنگارنگ ، فضای کافی شاپ را در برمی گيرد و دردرون آن رعد و برق و دود و بخار رنگارنگ  و موزيک بادا بادا مبارک بادا و سمفونی پنچم بتهون و شيهه اسبان است که  مرد حزب اللهی همچون آتش فشانی غرنده و ملتهب، سم بر زمين می کوبد و از جايش برمی جهد ودرحالی که به سوی پيرزن به پرواز در می آيد ، شيهه کشان  فرياد می زند که:" خفه شو ای حرامزاده! ای فاحشه ی اکبيری... "

و هنوزجمله اش تمام نشده است که دست  پيرمرد با سرعت غير قابل باوری به حرکت در می آيد و شيهه کشان عصايش را که اکنون به شکل شلاقی بلند درآمده است با يک چرخش وجا به جائی نامحسوس به سوی مرد حزب اللهی پرتاب می کند و او را کتف بسته از بالا به زير می کشاند و پس از آنکه نقش برزمينش می کند بر روی سينه اش می نشيند ودرهمين لحظه ، زن چادری که تا به حال ساکت و بی حرکت در گوشه ای نشسته بود و سرش را پائين انداخته بود، بی آنکه کسی کوچکترين تصوری در باره ی سرزدن چنين حرکتی ازاو داشته باشد، ، با شيهه ای رعدوار و غرنده و برق آسا به قصد دفاع ازمرد حزب اللهی، از روی صندلی اش به هوا برمی جهد و دارد پروازکنان به سوی پيرمرد حمله ورمی شود که پيرزن هم-همچون پيرمرد - شيهه کشان با به حرکت در آوردن ناگهانی عصايش و پرتاب شلاق وارآن به سوی زن چادری، او را کتف بسته از بالا به زيرمی کشاند و پس از آنکه نقش زمينش می کند، بر روی سينه ی او می نشيند و آنگاه  پيرمرد که اکنون خيالش از ضد حمله ی زن چادری راحت شده است، رو به پيرزن فرياد می زند:" می بينی؟!  می بينی چه فتنه ای به پا کردی؟! مگر من قبل از آمدنمان به اينجا  بهت نگفتم که اين روزها مواظب گفتارو کردارت باشی،ها! نگفتم؟!"

پيرزن زيرچشمی و اسبانه ، نگاهی به اطرا ف می اندازد و پچپچه وار و جويده جويده و غضبناک می شيهد که:" صداتو بيار پائين! چرا داد می زنی؟!  خب، من هم که قبول کردم! مانتو و روسری پوشيده بودم که گفتی چادرهم يادت نره! خب، چادر پوشيدم! کفش پاشنه بلند پوشيده بودم که گفتی درش بيارم خوب نيست! خب، درش آوردم! آرايش کرده بودم که گفتی اينجا که داريم ميريم به صلاح نيست  و پاکش کن! خب، پاکش کردم! نکنه انتظار داشتی که جلوی داماد و بچه هام که از بچگی  توی خارج بزرگ شدند و بعد ازهرگز برای ديدن هموطناشون اومدند به اينجا، اونوقت، امل بازی دربيارم و مقنعه  بپوشم و روبنده بزنم و باعث خجالتشون بشوم! آره؟!"

پيرمرد هم پس از نگاهی زير چشمی و اسب وار به اطراف،  پچپچه وار و جويده جويده و غضبناک می شيهد :" آخه،توی اين اوضاع و احوال که حسابی توی چشم هستيم، جای کلاس گذاشتن و اينجور ادا واطوارها ست؟!! گفتم که رعايت ظاهر را بايد کرد بانو!نگفتم؟!"

پيرزن يالی تکان می دهد وغرنده و اسبناک  می شيهد :"شاه بانو!"

پيرمرد اسبانه خودش را جمع و جور می کند وباخشم فروخورده ای همچنان پچپچه وار و جويده جويده و غضبناک می شيهد :"آخه زن! من که هنوز شاه نشده ام که تو بشوی شاه بانو!"

پيرزن سم بر زمين می کوبد و فرياد ناک  می شيهد:" روی چه حسابی، اول جنابعالی باس بشی شاه تا بعدش من بشم شاه بانو! چرا برعکسش نباشه؟! "

پيرمر خنده اش می گيرد و خنده ناک می شيهد:" آخه مگه ميشه؟! تو تا به حال درکجای دنيا ديده ای که يک زن بدون اينکه اول زن يک شاه بشه، بهش بگن شاه بانو که تو دوميش باشی! "

پيرزن خشمناک سم برزمين  می کوبد و فرياد ناک  می شيهد:" من ديگه بقيه شو نميدونم! فقط اينو ميدونم که بايد به من بگی شاه بانو! واگر يک دفعه ی ديگه به من بگی بانو! فقط يک دفعه ديگر!"

 پيرمرد با تمسخر وجويده جويده وغضبناک می شيهد :" داری تهديدم  می کنی؟!"

پيرزن فرياد ناک می شيهد :" آره، تهديد ت می کنم! فقط  دلم می خواد يکبار ديگر به من بگوئی  بانو!"

پيرمرد با تمسخر و جويده جويده و غضبناک می شيهد:" نگذار دهانم وازشه!  نگذار!"

پيرزن اسبناک  سم برزمين می کوبد و می شيهد: " وازکن! دهانتو وازکن ببينم چه غلطی می خوای بکنی!"

پيرمرد با خشمی اسبانه  کفی را که از عصبانيت بر دهان آورده است، به اطراف می پاشاند و پچپچه وار و جويده جويده وغضبناک می شيهد :" عجب غلطی کردم! حالا می فهمم که چرا آنهمه سال  پدر بيچاره ام نمی گذاشت که با آشغالی مثل تو ازدواج کنم!"

پيرزن فرياد ناک می شيهد  :" اولا، آشغال خودتی! ثانيا، آن کسی که با ازدواج ما مخالف بود، پدر من بود، نه  پدر جنابعالی! ثالثا..."

پيرمرد اسبانه ،پچپچه وار ، جويده جويده و غضبناک به ميان شيهه پيرزن می پرد و می شيهد :" اگر پدرت مخالف بود، پس جنابعالی را چه کسی داد به من؟!"


پيرزن فرياد ناک می شيهد :" نداد! گرفتی! به زور گرفتی!"

پيرمرد فرياد ناک می شيهد :"  به زور گرفتم؟!"

پيرزن فريادناک می شيهد :" آره، به زور گرفتی! به زور انقلاب! بدبخت دهاتی جنوب شهری گداگشنه ی نوکيسه! اگر انقلاب نشده بود که آدمی بيکار و بیعارو يک لا قبائی مثل تو...... "

ودرست در لحظه ای که همه ی حواس پيرزن متوجه دعوا با پيرمرد شده است و همه حواس ما ناظران برصحنه هم متوجه ی دعوای آنها شده است؛  زن چادری با يک شيهه شديد اسبانه و چرخشی ظريف و ناگهانی ، همزمان با بيرون کشيدن  هفت تيری از زير چادرش  و حرکتی سريع و مارگونه ، تعادل پيرزن را به هم می زند و او را در يک طرفت العين از روی سينه ی خودش بلند می کند و می پيچاند و به  زير می کشاند و پس از آنکه روی سينه پيرزن می نشيند، به سرعت دهانه ی هفت تير را زير گلوی او می گذارد، فرياد ناک شيهه می کشد :" خفه شو اکبيری! نانجيب !  بی عفت! خفه شو!  اگر جنب بخوری ...."

هنوز جمله ی اسبناک  زن چادری به پايان نرسيده است  که  پيرمرد هم با سرعت ، هفت تيری از زير کتش بيرون می  کشد و دهانه ی آن را می گذارد روی پيشانی  مرد حزب اللهی و رو به زن چادری فرياد می زند:"  تند نرو دختر جان! می بينی که لوله ی هفت تيرم را گذاشته ام وسط پيشانی شوهرت! شليک کنی ، من هم شليک می کنم!"

 زن چادری می شيهد:" اشکالی ندارد. با شليک من ، اين عفريته  به درک واصل می شود و می رود به جهنم و با شليک کردن تو، يک حزب اللهی  به شهادت می رسد که آرزوی هميشگی اش  شهيد شدن بوده است!"

مرد حزب اللهی، به ناگهان ، با صدائی که معلوم نيست ازکجايش بيرون می آيد ، زن چادری را مخاطب قرار می دهد و فرياد می زند:" چی چی شهيد می شوم و می روم به بهشت؟! کدام بهشت؟! شهادت، يعنی کشته شدن در ميدان جنگ با کفار و مشرکين  و...."

زن چادری فريادناک می شيهد:" خب! مگر اين ها کافر و مشرک نيستند؟! مگر اين ها با رفتار و گفتاری که دارند، به جنگ با اسلام و انقلاب برنخاسته اند؟!"

مرد حزب اللهی می شيهد:" آخه ، فاطی جان!"

زن چادری اسبانه می خروشد و می شيهد:" فاطمه!"

مرد حزب اللهی معذرت خواهانه می شيهد::" معذرت می خوام، فاطمه خانم!"

زن چادری مهاجمانه می شيهد:" اگر يک دفعه ی ديگر به من بگوئی فاطی؟!فقط يکدفعه ی ديگر، آنوقت من می دانم و ..."

مرد حزب اللهی تسليمانه می شيهد " خيلی خوب!  اشتباه کردم. گفتم که ببخشيد! منظورم اين است که  اگر بخواهيم رفتار و گفتار ظاهری مردم را ملاک کافر بودن و نبونشان قرار بدهيم که نود و هشت درصد مردم، کافر و مشرک اند  و ..."

زن چادری لحظه ای با سوءظن به همسرش خيره می شود و بعد خيلی جدی، اما همچنان اسبانه می شيهد:" چی شد ه ؟!  چه اتفاقی افتاده ؟! بازکه جوگير شدی! اين اما و اگرها برای چيست؟! تو که تا همين چند ساعت پيش،  توی راه آمدن به اينجا داشتی می گفتی که دروغ و ريا و تزوير، همه ی مملکت را فراگرفته و داره حالت از دنيا دوستی اين مردم ومسئولين به هم می خوره و به اميد شهيد شدن می خواستی بروی سوريه؟!"

مرد حزب اللهی می شيهد:" آره، گفتم ! هنوزهم ميگم! گفتم از دست مردم و آن مديران دنيا طلب متقلب بزنم بروم سوريه و در مقابل کفار بجنگم ، شايد که به فيض شهادت نائل  بشوم! ولی، آخه،  نه اينجا سوريه است و نه به نظر مياد که اين آقا ، از جنس آن مديران متقلب دنيا طلب  کافر و..."

زن چادری فريادناک می شيهد:" تو ازکجا اينو ميشناسی که اينطوری با اطمينان می گوئی که مشرک و کافر نيست؟!"

مرد حزب اللهی می شيهد:" نگفتم نيست! میگم به نظر نمياد! راستش من اين آقا را  فکر می کنم که يه جائی ..."

پيرزن، ناگهان، درحالی که معلوم نيست که صدايش از کجا بيرون می آيد، اسبانه  رو به پيرمرد می کند و می شيهد:" آهای دکتر! من زير سنگينی اين فاطمه کماندو نمی تونم نفس بکشم! دارم خفه می شوم! حرفی بزن مرد! کاری بکن! "

پيرمرد متردد و نالان می شيهد:" آخه  من چی بگم به اين ها!"

پيرزن همچنان که خفه و اسبانه می شيهد می گويد:" يعنی چه ، چی بگم؟! دارند به ما تهمت شرک  و کافری می زنند! چرا اون کارت لعنتیت را بهشون نشان نميدی که بدانند کی هستی؟!"

پيرمرد همچنانکه با دستی هفت  تير را به صورت مرد حزب اللهی نشانه گرفته است، دست ديگرش را درون جيب بغلش فرو می برد  و کارتی را از آن بيرون می آورد و در برابر چشمان  مرد حزب اللهی می گيرد و فرياد ناک می شيهد:" بخوان!"

مرد حزب اللهی  پس از نگاه کردن به نوشته ی روی کارت با شيهه ای که به علت فشرده شدن گلويش در چنگال پيرمرد به سختی شنيده می شود، فرياد ناک می شيهد: " نمیتونم! "

پير مرد  شيهه ناک فرياد می زند :" می توانی! بخوان!"

مرد حزب اللهی،  پس از نگاه کردن دو باره به نوشته ی روی کارت ، ملتمسانه  می شيهد:" آخه، به خارجی نوشته شده! نمیتونم!"

پيرمرد دهان اسبی اش را به گوش اسبی مرد حزب اللهی نزديک می کند و با شيهه ای خفه و پچپچه وار می گويد:" احمق! آن پائينش به فارسی نوشته شده است ! آن پائينی را بخوان که ريز نوشته شده است!"

مرد حزب اللهی، پس از متمرکز کردن نگاه اسبی اش  روی نوشته های ريز وفارسی روی کارت،  يکدفعه با حالتی که انگار پيرمرد را تازه به جا آورده است ، با تعجبی اسب وار و با چشم های بيرون زده از حدقه و با شيهه ای  که به علت فشرده شدن گلويش در چنگال پيرمرد به سختی شنيده می شود،فرياد می زند:" دکتر! ...شما؟! ...شما ئيد؟! ...شما کجا و اينجا  کجا؟!"

پيرمرد با شيهه ای خفه و پچپچه  وار می گويد :" فعلا،دکتر و موکتورش را ول کن!اينجا رو بخوان!  با صدای بلند  که همه بشنوند!"

مرد حزب اللهی با ديدن دوباره کارت و دانستن اسم پيرمرد،  با هيجان رو می کند به زن چادری و می گويد:"  نگفتم به نظرم آشنا مياد؟! تو می دونی اين حاجی چند سال توی جبهه بوده؟! اصلا تو می دونی اين حاجی  کيه؟!"

زن چادری با خونسردی اسبانه ای می شيهد:" فرض کن که نمی دانم! حالا، تو به من بگو که کيه و اسمش چيه؟"

مرد حزب اللهی:" آخه  چی بگم! تو بايد تو جبهه می بودی و می ديدي!  تو نديدی! تو نميدونی! تو می دونی که چقدر گلوله و ترکش خمپاره  توی تنش  نشسته؟!"

زن چادری  با خونسردی و متانت اسب واری می شيهد:"فرض کن من گذشته ی اين بابا رو نمی شناسم! حتی فرض کن که ميشناسم وبه قول امام  راحل، کاری به گذشته ی او  نداشته باشم وميزان را حال اين افراد بگيرم! يک نگاه به سر تا پای ايشان و خانم  وبچه ها و دامادش بنداز!"ا

مرد حزب اللهی هم می شيهد:"خب،  آره، ظاهرشان ، آره!  من هم تا حاجی را به جا نياورده بودم، همين فکر را می کردم! ولی حالا که حاجی را به جا آوردم، با شناختی که من از او دارم، اين ظاهرسازی مدرن و طاغوتی وار، برای رد گم کردن بايد باشه!مگه امام نفرموده انده که – حفظ نظام از اوجب و اجبات است واگر لازم شود می شود به خاطر حفظ نظام نماز را هم فدا کرد. برای همين فکر می کنيم که شايد توی خارج مأموريتی چيزی داشته وو تازه برگشته. آخه ، وزارت خارجيا، توی مأموريت های خارجی بايد طوری لباس بپوشند و طوری حرف بزنند و نشست و برخاست کنند که  اولا، خارجی ها نفهمند که اينا مسلمون و ايرانی هستندو ثانيا، اگرهم فهميدند، يه وقت فکر نکنند ما مسلمونا و ايرانيا دنيا دوست نيستيم و چيزی از زندگی مدرن و مدرنيته و خوش گذرونی واين جورچيزه ها سرمان نمی شود! شايد هم... "

زن چادری  می شيهد:" آره خب! شنيدی که هنوزچيزی نشده هوس شاه شدن و شهبانو شده به سرشون زده! اينو اضافه کن به اختلاس های  ميلياردی از بانک  ها! احتکار و تصرف عدوانی املاک مردم!  ثروت های باد آورده ای که از اين بنياد و آن بنياد به حساب هايشان ريخته می شود! برج های سر به فلک کشيده ای که  از طريق نفت خواری، طلا خواری، زمين خواری و کوه خواری  و رانت خواری و آدمخواری..... "

مرد حزب اللهی باعصبانيت فرياد می زند:"  خواهش می کنم تهمت نزن! تو از کجا ميدونی که..."

زن چادری به ميان حرف او می پرد و می گويد:" از کجا ميدونم؟! از آنجائی که  دنبالش هستند!ازآنجائی که حکم دستگيريش الان توی کيف منه!"

مرد حزب اللهی با تعجب می شيهد:" توی کيف تو! پس چرا به من نگفتی؟!"

زن چادری می شيهد:" چون، دستور بود! من اگر امشب تورا به اينجا کشوندم،  به خاطرهمين قضيه بود که .... "

پيرمرد که تا به حال، زن چادری را با دقت زيرنظر داشته است و به حرف هايش گوش می کرده است، ناگهان خنده اش می گيرد ومی گويد:" دخترجان! تو هنوز بچه ای! اولا، اگر به امضای پائين آن نامه ای که  ادعا می کنی برای دستگيری من درکيفت داری، يک نگاهی بيندازی متوجه می شوی که الان داری با چه کسی حرف می زنی! ثانيا،آن کسی که تو و آنهائی که الان دور اين ساختمونوبرای دستگيريش محاصره کرده اند، من نيستم، بلکه  خود شخص شخيص انقلابتان است که......"

ناگهان، کسی از ميان افراد حاضر درکافی شاپ، رو به پيرمرد فرياد می زند:" آره دخترجان! سرداردکترجان راست می گويد! اگراز اسلام و انقلاب تو وشوهرت ،مثل اسلام و انقلاب او و هم پالگی هايش چهل سال می گذشت و آغشته به  پست و مقام و پول و شوکت و قدرت می شديد، آنوقت شوراسلامی و انقلابی ای که الان داريد، به شعور مبدل می شد وبه جای دادن حکم تعقيب و دستگيری دزدان و اختلاسگران وجانيان، مثل خود او، حکم تعقيب و دستگيری انقلابت را صادر می کردی! درست نميگم سردار دکتر استاد جان؟!"

صدای دست زدن های ممتد و فرياد افراد ناظر برصحنه، کافی شاپ را به لرزه در می آورد.

پيره مرد، لوله هفت تيرش را از صورت مرد حزب اللهی به کناری می کشد و در حالی که آن را رو به جمعيت می گيرد، فرياد می زند:" مردی خودت را نشان بده!"

صدای ديگری از جای ديگری از ميان حاضران در کافی شاپ می آيد که فرياد می زند:" مرد، شما فرصت طلب های انقلابی نما هستيد که هنوز کشته های انقلاب اينجا و آنجا روی زمين بود، خودتان را به دانشگاه رسانديد و مزورانه –متدين- را در برابر- متخصص -علم کرديد  تا  با چوب  بی دينی و بی اعتقادی، متخصصين را از سر راه برداريد! مرد، شما فرصت طلب های انقلابی نما هستيد که به بهانه انقلاب فرهنگی مندآوريتان  دانشگاه را بستيد واستاد و دانشجويان قبل از انقلاب غير خودی را ممنوع الخروج، ممنوع الکار،  ممنوع التحصيل، اخراج، زندانی، اعدام و آواره ی اينجاو آنجای دنيا کرديد! مرد، شما فرصت طلب های انقلابی نما هستيد که..."

دوباره، صدای دست زدن های ممتد و فرياد افراد ناظر برصحنه، کافی شاپ را به لرزه در می آورد.

دراين لحظه، دختر پيرمرد، پسر پيرمرد و همسردختر پيرمرد، درحالی که انقلاب با مسلسلی در دست آنها را به جلو می راند، بدون آنکه زن چادری و پيرمرد متوجه حضور آنها بشوند، از درون تاريکی و پشت سر آنها بيرون می آيند و انقلاب  لوله ی مسلسل را رو به پيرمرد و زن چادری نشانه می گيرد و درست درهمين لحظه است که چراغ  ها خاموش می شوند وهمه ی کافی شاپ در تاريکی فرو می رود وپس از بلند شدن صدای رگبار مسلسلی و شليک شدن گلوله هائی  پراکنده، سکوت و سکون سنگينی بر فضای تاريک کافی شاپ حاکم می شود  وصدای  انقلاب ازهرسو می آيد، که دارد از درون تاريکی  به من می گويد:" معلوم هست کجائيد شما؟!"

بی اراده می گويم:" چه فرقی می کند؟! شما که کار خودتان را بدون من بهترمی توانيد پيش ببريد! جنگ مسلحانه تان را پيش برديد  وانگار موفق هم شده ايد. ديدم که چگونه با يک مسلسل ..."

انقلاب می گويد:" مگرچاره ی ديگری هم داشتم! هرچه بهتان تلفن زدم و صبر کردم تا پيدايتان بشود، خبری نشد. با آن وضعيتی که پيش آمده بود، برای از بن بست بيرون آوردنشان ، چاره ای جز انتخاب آن راه نداشتم!"

می گويم:" مگرچه شده بود؟!"

 انقلاب ، اين دفعه با تهاجمی درصدايش می گويد:" می خواستید چه بشود؟! مگر نمی ديديد؟! مگرنمی شنيديد حرف هايشان را؟! آنها، بخصوص آن زن چادری،  هرچه دل تنگشان می خواست داشتند می گفتند! حدود ده دقيقه هرچه از طريق گوشی هاشان داد می زدم که اين ها را نبايد بگويند!! گوششان بدهکار نبود! بايد يک کاری می کردم! چرا بهتتان زده است؟! بايد کاری بکنيد!""

اگرچه می دانم گشتن درفضائی تاريک به دنبال انقلاب، اگر انقلاب خود را به رنگ تيره در آوره باشد، بِيهوده است ، با وجود اين، فضای تاريک اطرافم را به اميد ديدنش می کاوم و درهمان حال فقط به خاطر اينکه حرفی زده باشم، می گويم:" چه کاری؟!"

انقلاب می گويد:"جلوشان را بگيريد!"

می گويم:"مگرچه  کرده اند که بايد جلوشان را بگيرم؟!"

معترضانه می گويد:"عبوراز خطوط قرمز! اول اينکه در اين نمايشنامه، قرارنبوده است  پای مسئولين دولتی و جبهه و جنگ و اينطور چيزها به ميان کشيده شود! بعد هم، با اين شکلی که تا حالا جلو رفته اند ، روشن نيست  که قرار است داستان به کجا ختم شود!"

می گويم: "کدام داستان؟!"

می گويد:" داستان انقلاب!"

می گويم: "داستان شما؟!"

می گويد: "نه. داستان همان انقلابی که در راه است! روزی را که به ملاقات اسب ها رفته بوديم يادتان می آيد؟! يادتان می آيد که ناگهان، آن صدا ، من را از فراز تپه ی رو به رويمان فرا خواند و من، افتان و خيزان وجامه دران  رو به تپه دويدم و شما ...."

با بلند شدن صدای شليک گلوله های ديگری ،صدای شديد تشويق و دست زدن تماشاگران بلند می شود و متعاقب آن ، انقلاب فرياد می زند:" می بينيد! می بينيد!نگفتم بايد جلوشان گرفته شود!بفرمائيد. زن چادری جوگير شده است ودارد چادرش را از سرش برمی دارد! دارد کشف حجاب می کند، خانم!"

می گويم: "درکجا ؟! اينجا که تاريک است. من که چيزی نمی بينم!"

می گويد: "تاريک شمائيد که نمی خواهيد حقيقت را ببينيد!"

می گويم:"کدام حقيقت؟!"

می گويد:"همين حقيقتی که زن چادری ، دارد کشف حجاب می کند!"

می گويم:"می دانم! ولی، آنچه را او دارد انجام می دهد، کشف حجاب نيست!به همين دليل هم قرار شده بود زير چادرش، رو سری و مانتو و شلوار بپوشد که اگر چادرش تصادفا، روی صحنه افتاد...."

انقلاب، غش غش می خندد ومی گويد:" اگرچادرش تصادفا، روی صحنه افتاد يا اگرچادرش را ،عمدا روی صحنه برداشت و کشف حجاب کرد؟! آه! آه! آه! چه مانتو وروسری شيک و شلوار ليوايز گرانی هم پوشيده است،خانم!"

می گويم: " او ازآن دسته هنرپيشه هائی است که پول لباسش را خودش می دهد. گرانی و ارزانی اش چه ربطی به ما دارد؟!"

 انقلاب می گويد:" اگر هم تا حالا به ما ربطی نداشته است، مثل اينکه دارد ربط پيدا میکند ، چون  ايشان دارد  مانتو و شلوارش را هم بيرون می آورد!"

می گويم:"اگر فمينيست ها، الان اينجا بودند، می گفتند بدن خودش است!"

انقلاب ،معترضانه می گويد:" بلی،  بدن خودش است!ولی آن بدن، دراينجا دارد نقش يکی از شخصيت های محجبه ی نمايشنامه ی  شما را بازی می کند و شما ، در نمايشنامه تان ننوشته  بوديد که اين خانم، درصحنه، لخت هم می شود! نوشته بوديد؟!"

بی اراده فرياد می زنم :" نه! ننوشته بودم که در صحنه لخت می شود! اما  نوشته بودم که آن زن چادری، ازآن دسته زنانی است که به دليل اجبارمذهبی ای که در مورد حجاب بر آنها روا داشته شده است، هميشه تحت فشاروسوسه ی کشف حجاب وبرهنه شدن در انظارعموم هستند و فقط آنچه  معمولا آنها را از تن دادن به آن وسوسه ی برهنه شدن در انظار عموم باز می دارد، احتمالا ترس از چيزی و يا طمع به چيزی ويا باور قوی مذهبی  آنهاست  و يا ..."

ناگهان، صدای دست زدن های ممتد و فريادهای مشوقانه ای، تاريکی را می لرزند و انقلاب می گويد:" و يا احتمالا  مزايائی که از محجبه بودن نصيبشان می شود و يا زشتی و ناموزون بودن اندامشان  بايد باشد که ترجيح می دهند آن را بپوشانند !و اين احتمال هم هست که برای جلب توجه  و تظاهر به تابوشکنی حتی با داشتن بدنی زشت و ناموزون اقدام به کشف حجاب و لخت شدن در انظار عمومی بکنند!"

صدای دست زدن های ممتد و فريادهای مشوقانه شديدترو بلندتر می شود.

می گويم:" انسان موجود پيچيده ای است وحتما ، اعمال بسيارديگری هم ازاين شخصيت می تواند سر بزند که من قادر به پيش بينی آن نبوده ام!  مثل خود شما که در نمايشنامه های من پيش بينی شده بود که هميشه، در راه آزادی انديشه و قلم بدون هيچ حصری و استثنائی مبارزه  خواهيد کرد، ولی اکنون، نه تنها سانسورچی شده ايد وصحبت ازرعايت خطوط قرمز و خودی وغير خودی می کنيد بلکه به خاطر حفظ مصالح خودتان ، به روی ... "

  انقلاب به ميان حرفم می دود و می گويد:"عجيب  است! نمی شود باورکرد! نگفتم تا دير نشده است بايد جلوشان را بگيرد! بفرمائيد! نه تنها زن محجبه  تان، بلکه  همه ی شخصيت های نمايشنامه تان، از زن و مرد، دارند لخت می شوند! اين بود نمايشنامه ی انقلابی ای که شما ...."

به سرعت ازجايم برمی خيزم. با برخاستنم از روی صندلی، نورهای کافی شاپ که رفته بودند بازمی گردند و همه جا، دوباره روشن می شود. اطرافم را در جستجوی  انقلاب از زيرنظر می گذرانم. به جز چند تن که به صورت پراکنده  اينجا وآنجا  نشسته اند، کس ديگری را در کافی شاپ نمی بينم. اما، صدای دست زدن های ممتد و فرياد تشويق کنندگان هنوز ادامه دارد. در جستجوی فريادزنندگان، نگاهم را به سوی تلويزيون کافی شاپ می برم. آنچه را در صفحه ی تلويزيون می بينم، انگار ادامه همان صحنه ای است که قبلا ديده  بودم. با اين تفاوت حالا، همان زن چادری و همسرحزب اللهی اش به همراه پيرمرد و پيرزن و دختر و پسر و دامادشان  نه تنها  درحال جنگ و درگيری با همديگر نيستند، بلکه همه شان، شانه به شانه هم ، با بدن هائی کاملا برهنه ، در کنارهم و رو به دوربين ايستاده اند. لحظه ای چنين می گذرد که صدای موسيقی غريبی درآن دوردورها به گوش می رسد و هم چنان که نزديک و نزديک ترمی شود، افراد ايستاده روی نيمدايره باهم قدمی به جلو می گذارند وهم صدا باهم و هم نوا با آن موسيقی غريب که اکنون همه ی کافی شاپ را از خودش پرساخه است، اين سرود را می خوانند:

(ما، انقلابی پنهان کارنيستيم!

ما برهنه و شفافيم!

 ما،مستقل و آزاديم!

بی هيچ رنگی وشکلی وپسوندی!

ما، خود انقلابيم!

ما،......)

درهمان لحظه ، زنگ تلفن مبايلم به صدا در می آيد. طبق عادت، دستم را به درون جيب راستم فرو می برم.  تلفن آنجا نيست رينگگگگگگ جيب چپم را می کاوم  رينگگگگگگ آنجا هم نيست! رينگگگگگگ جيب های شلوارم را می کاوم رينگگگگگ  در آنجا هم نيست! رينگگگگگگ جيب  های بغلم را می کاوم. ازجایم می جهم و خودم را با عجله واز نزديکترين مسير به بيرون ساختمان می رسانم رينگگگگ . حالا، صدای زنگ تلفن ازهمه جا می آيد و همزمان با زنگ  تلفن، صدای کسی را که می شنوم که فرياد می زند:" الو! الو! کجائی؟!"

بی اراده می ايستم و به همه سو فرياد می زنم:" الو... الو... می خوای کجا باشم؟! اينجا جلوی همان ساختمانی که می گفتی!" رينگگگگ

  دوستم فريادمی زند: " من هم جلوی همان ساختمان هستم! پس چرا نمی بينمت! مگر جلوی مجتمع ايران آينده نيستی؟!"

فريادمی زنم:" چرا؛ به گمانم همانجا بايد باشد!"

صدای تير و تفنگ  بلند می شود و بعد هم سر و صدا و همهمه ی جمعيت. من فرياد می زنم ومی گويم: " چه خبر شده؟! اين سر و صدا مال چيه؟!"

رينگگگگگگگگ. رينگگگگگگگگگگگ

دوستم که حالا،  تلفن به دست، درچند قدمی من ايستاده است، به آسمان اشاره می کند و می گويد:" نگاه کن! دارند می آيند!"

به آسمان نگاه می کنم.ازآنچه  می بينم، زبانم بند می آيد. به دوستم نگاه می کنم. آنجا نيست. صدای دست زدن و رقص و آوازمی آيد. به طرف مجتمع می دوم و از پنجره ای به درون کافی شاپ  نگاه می کنم. زن چادری و شوهر حزب اللهی اش، با لباس های محلی ايرانی بسيارزيبائی در گوشه ای زير نور موضعی دارند می رقصند وآواز می خوانند و درطرف ديگر، پيرمرد و پيرزن وپسر و دامادشان وعده ای ازتماشاچيان دارند آنها را با دست زدن همراهی می کنند.

رينگگگگگگگ رينگگگگگ.

درهمان لحظه برقی می جهد و رعدی می غرد و بارانی ملايمی شروع به باريدن می کند وصدای قمر از آن دور دورها می آيد که می خواند

مرغ سحر ناله سرکن

داغ مرا تازه ترکن

زآه شرربار اين قفس را

برشکن و زير و زبر کن

 بلبل سرگشته ز کنج قفس در آ

نغمه آزادی نوع بشر سرا

صدای زنگ تلفن آنقدر شديد می شود  که ديگر نمی توانم  صدای قمررا بشنوم و به همين دليل به سختی پيشانی ازشيشه ی يخ زده ی پنجره می کنم و چشم هايم را  بازمی کنم و اطرافم را از زير نظر می گذرانم و می بينم که صدای تلفن منزل است. خواب آلوده و گيج و ويج  خودم را از روی مبل به طرف تلفن می کشانم و گوشی را برمی دارم و می گويم:" الو...الو!..."

صدائی از آن سوی خط می آيد که  می گويد:"ساعت خواب! کجائی جناب! پس چرا نيامدی؟!"

در همان حال که گيج و منگ ،ميان واقعيت و خواب و بيداری و خيال در نوسانم می گويم:" کجا؟!"

می گويد:"کجا؟! به مجتمع ايران آينده! چی شده؟! چرا صدات اينطوری شده؟!چرا سرقرارمان نيامدی؟!"

سعی می کنم خودم را تا آنجا که ممکن است از خواب بيرون بکشانم وبه واقعيت بچسبانم و می گويم:" قرارمان ؟!"

می گويد:" ماشالله! به اين حواس!"

با رد و بدل شدن چند سؤال و جواب، تازه متوجه قضيه می شوم. و چون هنوز به دليل بيرون پريدنم از حوزه ی چسبنده ی آن کابوس غليظ ،گيج و ويج هستم و سرم  درد گرفته است و به شدت احساس خستگی می کنم، پس ازمعذرت خواهی فراوان از آن دوست به خاطر اينکه نتوانسته بودم سر قرارمان حاضر شوم، قراربعدی مان را می گذاريم برای چند روزبعد و خداحافظی می کنيم و گوشی را می خواهم بگذارم که می گويد :" ولی، جايت خالی بود. عوضش فرصتی پيش آمد که بعد از سالها، يک تاتر ايرانی هم ببينم!"

اگرچه به هيچوجه در خودم حوصله و انرژی ادامه دادن گفتگو را ندارم، اما فقط از سر ادب می گويم: "تاتر ايرانی؟!"

می گويد:" آره، يک  تئاتر دبش ايرانی! با تفاوت هائی، تقريبا، توی همان حال وهوای کارهای خودت بود. توی مايه های -کلام اول ازحکايت قفس- بود. مرز ميان صحنه و تماشاچی و بازيگر و تئاتر و واقعيت و خواب و خيال راهم درهم شکسته بود؛ ازهمه ی امکانات سالن هم استفاده خوبی کرده بود. از صحنه بگير تا سالن انتظار،فضای توی خيابون جلوی ساختما ن و تلويزيون توی سالن واتفاقا، ازتصنيف مرغ سحرهم، با صدای قمر ...  "

با کنجکاوی می پرسم:" اين نمايشنامه را چه وقت و درکجا ديده ای؟!"

می گويد:"گفتم که. همين امشب.  توی همان مجتمع ايران آينده!"

می گويم:" تا آنجائی که من می دانم ، سالن تئاتری توی آن ساختمان وجود ندارد! "

می گويد:" ببينم!منظورت کدام ساختمان است؟! آن ساختمان ايران آينده ای  که من آدرسش را به تو داده ام، نه تنها در طبقه ی اولش، دارای يک سالن تاتر بسيار مدرن و زيبا است، بلکه دارای يک سينما و يک کتابخانه ی بسيار عظيم هم هست که..."

می گويم:" مثل اينکه ما داريم راجع به دو نوع ساختمان با هم حرف می زنيم. آن روز که آدرس آنجا را به من دادی اگر راجع به اين جزئيات هم صحبت می کردی، چنين سوئ تفاهمی پيش نمی آمد. چون، آن ساختمانی که من ميشناسم، اولا، يک ساختمان هم کف ساده ی بدون طبقه ی کوچولواست با يک چلوکبابی، يک بقالی، يک شيرينی فروشی و اسمش هم ساختمان ايران آينده نيست ، بلکه مشهوراست به - ساختمان ايرانيان- که..."

می پرد توی حرفم و می گويد:" چقدرخوب شد  که صحبت آدرس آنجا دوباره پيش آمد و اگرنه، قرار بعدی مان هم به خاطر حواسپرتی جنابعالی ماليده می شد! از عجايب است که اسم – مجتمع ايران آينده- بعد از اينهمه سال که درخارج از ايران زندگی کرده ای ، حتی به گوشت هم نخورده است! درحالی که اين مجتمع ها،  از جمله مکان هائی هستند که به طورزنجيره ای و درسرتاسر جهان- آمريکا، کانادا و پايتخت چند کشور اروپائی، از جمله، آلمان، فرانسه، انگليس، هلند و...- به ابتکار وهمت شاهزاده رضا پهلوی، شهبانو فرح پهلوی و ديگر ايرانيان اپوزسيون خير وغيرتمند و نخبگان و مشاهيرعلمی، هنری، دينی و احزاب و سازمان ها و گروه های سياسی ومراکز راديو و تلويزيونی و کسبه ها و مغازه و کافه داران ايرانی خارج ازکشور، پايه گذاری شده است و...."

سخنش را قطع می کنم ومی گويم: "حق با تو است. تا حالا، حتی يک کلمه هم از اين چيزهائی که تو می گوئی به گوش من نخورده است. و الان هم می ترسم به اين دليل که با تلفنت من را از درون يک کابوس وحشتناک بيرون کشيده ای وهنوزهم گيج و منگ هستم، درست متوجه ی صحبت هايت  نشوم و بازهمان سوء تفاهم های هميشه  پيش بيايد، اگر اجازه بدهی که من در فرصت مناسب تری، البته  قبل از قراری که با هم می گذاريم برای ديدارمان، به تو تلفن بزنم که  هم تو بتوانی با خيال راحت راجع به تاريخچه ی اين مجتمع های ايران آينده ی زنجيره ای که می گوئی ، صحبت کنی و هم قرار بعدی مان را بهتر و شفاف تربگذاريم، ممنون می شوم. چطور است؟"

اگرچه ،هم راجع به کابوسی که ديده ام کنجکاو شده است وهم صدايش نشان می دهد که از پيشنهاد پايان دادن به مکالمه اکنونمان چندان راضی نيست، اما خوشبختانه پس از چون و چرا کردنی کوتاه، موافقت می کند و خداحافظی می کنيم وبی آنکه نسبت به بيدارشدنم از کابوسی که می ديده ام، مطمئن باشم، گوشی تلفن را می گذارم، سرم را به پشتی صندلی ای که روی آن نشسته ام تکيه می دهم و خيره می شوم به  ماه کاملی که در قاب پنجره ی رو به تاريکی اتاقم دارد نور افشانی می کند و می انديشم به چگونگی آن"انقلاب"ی که درراه است و گوش می سپرم به صدای قمرکه همچنان می خواند:

ظلم ظالم ، جور صياد

آشيانم داده برباد

ای خدا! ای فلک! ای طبيعت!

شام تاريک مارا سحرکن!

.............................

توضيح:

الف – مطلب (مجتمع ايران آينده و انقلابی که در راه است؛ واقعيت يا خواب و خيال") متعلق به "خانه ای برای گفتگوی آزاد، بر اساس عقل، منطق و انصاف است". استفاده ازنام،محتوا، و قالب اين مطلب، بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت.

ب – اجرای نمایشنامه (اولین کلام از حکایت قفس) درايران،  واحد نمایش و درتابستان  سال 1355. 1356 - حدود چهل و چند سال  پيش بوده است - که ازخیابان  شروع می شده است و درحیاط و درون ساختمان ادامه می یافته است و دوباره به خیابان  باز می گشته است و ... زمان اجرای نمایش از دو تا گاهی سه تا چهارساعت طول می کشيده است و نقش تماشاگران در پیش بردن نمایش به آن درجه ای بوده است که گاهی تشخیص میان تماشاگران بازی کننده و بازیگران تماشاگر بسیار مشکل می شده است و... درپايان هم به هنگام خروج از محوطه ساختمان واحد نمايش، به تماشاگران شمعی روشن داده می شده است و تماشاگران، اغلب با همراهی و هدايت تعدادی از بازيگران، با خواندن دسته جمعی "شعر مرغ سحر" ، تا مسافت هائی- در حد امکان!- درخيابان پهلوی آن زمان بدرقه می شده اند که به همين دليل، پس از چند اجراء، با تذکر مسئول آن زمان واحد نمايش- البته، به دليل فشار ازناحيه ی سازمان امنيت کشور- دادن شمع های روشن و خواندن "مرغ سحر" و بدرقه تماشاگران درخيابان پهلوی و پس از مدتی، کل اجراء "نمايشنامه ی کلام اول از حکايت قفس" متوقف شده است.

ج - متن دعوت کننده ی  روی آفیش نمايش هم، این بوده است:

( همشهری عزیز! اگر وقت اضافی داری و آن وقت اضافی روی دستت مانده است و نمی دانی با آن چکار کنی، بیا با هم چای بخوریم، گپ بزنیم و شاید بتوانیم  با هم و برای هم نمایش بدهیم)