چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۴۰۱
مهربانو،
سوراخ کليد را ازسالها پيش کشف کرده بود و
ازطريق همان سوراخ کليد بود که فهميده
بود، دکترعلفی و حاجيه بانو، پدرو مادر واقعی او نيستند، بلکه پدر و مادر واقعی
او، عارفیهائی بودهاند که به دليل چون و چرا کردنهاشان، سرشان را برباد داده
بودند. بعدها، همان سوراخ کليد به او نشان داده بود که دکترعلفی، حاجيه بانو، شيخ
علی، صولت، اژدری و........حتی، چهارقولوها، همانی نيستند که در بيرون مینمايند !
و درطول همهی آن سالها، هرچه بيشتر، چشم بر سوراخ کليد گذاشته بود، رازهای
بيشتری براو آشکارشده بود تا ..... رسيده بود به امشب که ازلحظهی ورود حاجيه بانو
به باغ - و بعد هم دکترعلفی - ، سايه به سايه شان رفته بود و گوش تيز کرده بود
برگفتار و رفتارشان تا....سرانجام، آمده بودند به اتاق و مهربانو هم، فورا خودش را
رسانده بود به اتاقش و پشت در، زانو زده بود و چشم برسوراخ کليد گذاشته بود که در
همان لحظه، صدای کوچه باغی خواندن يعقوب، او را کشانده بود به سوی پنجرهی اتاق،
تا........ باز، مثل هميشه، پيشانی برشيشه بگذارد و گوش هوش بسپارد به صدای معشوق
که برايش بخواند، غم عشقت، بيابون پرورم کرد. هوای بخت.......
صدای ريز ريز خندهی حاجيه بانو و بعد هم، صدای هِن و هِن دکترعلفی، او را، دوباره
کشاند به سوی سوراخ کليد. چشم که بر سوراخ گذاشت، حاجيه بانو و دکترعلفی را ديد که
لخت و عور، وسط اتاق، روی زمين برهم پيچيدهاند. از ديدن آن منظره، لبخندی بر لبهايش
نشست و فکری در مغزش جرقه زد. فورا، چشم از سوراخ کليد برداشت و چادر و کفشهايش
را زير بغل زد و به سرعت، از پنجره، بيرون زد و خودش را رساند به حياط و بعد هم
پشت در باغ ايستاد و نفسی تازه کرد و کفشهايش را پوشيد و چادرش را بر سر کرد و
درهمان حال که از باغ بيرون میآمد، با خودش انديشيد که اگر به سرعت خودش را
برساند به خرابهی رو به رو، در آن صورت میتواند يعقوب را سر پيچ کوچهی بعدی
غافلگير کند و...... همان هم شد. پای که از خرابه بيرون گذاشت، يعقوب، سر پيچ
کوچه، ظاهر شد. مهربانو، فورا پريد به سوی او و چهره در چهرهی او ايستاد و لب باز
کرد تا شعری را که سرشب به خاطر سپرده بود، برای يعقوب بخواند، اما ناگهان، حافظهاش
خالی شد و آنچه بر زبانش آمد، تنها نام يعقوب بود:
- يعقوب!
يعقوب، وحشت زده، عقب عقب رفت و تکيه داد به ديوار پشت سرش و لحظهای به مهربانو
خيره شد و بسم الله بسم الله گويان، روی زانوهايش نشست و بعد هم دراز به درازافتاد
کنار ديوار. مهربانو، خودش را به او رساند و بالای سرش نشست و گفت:
- يعقوب! يعقوب! من هستم. مهربانو!
در همان لحظه، نور ماشينی محل تقاطع آن کوچه و کوچهی ديگر را روشن کرد. مهربانو،
فورا، شانههای يعقوب را گرفت و او را، کشان کشان، برد به درون خرابه و چادرش را
روی زمين، پهن کرد و يعقوب را غلتاند به روی چادر و صبر کرد تا ماشين بيايد و
بگذرد و بعد، کنار يعقوب زانو زد و چنذبار، پشت سر هم، سرو پيشانی و گونههای
يعقوب را بوسيد و گفت:
- يعقوب! من هستم! مهربانو!
و چون بازهم از يعقوب صدائی در نيامد، لبهايش را روی لبهای او گذاشت و آنقدرآنها
را مکيد تا يعقوب بدون آنکه چشمهايش را باز کند، دو باره، شروع کرد به گفتن بسم
الله که مهربانو، خندهاش گرفت و لبهايش را از روی لبهای يعقوب کنارکشيد و آنها
را برد، درگوش او و آهسته گفت:
- هی! چرا اينقدر بسم الله بسم الله میکنی؟! مگر از ما بهتران ديده ای؟! چشمهايت
را بازکن! من هستم! مهربانو!
يعقوب، چشمهايش را بازکرد و دو باره، به سرعت بست و گفت:
- قل اعوذ برب الناس........ من شرالوسواس الخناس...... من الجنة والناس.
مهربانو، زد زيرخنده و گفت:
- چرا سورهی قرآن را غلط میخوانی؟! تازه، کدام جن؟! پاشو! چشمهايت را بازکن.
ببين که نه دم دارم و نه سم! من مهربانو هستم يعقوب!
يعقوب، چشم بازکرد ونشست و مهربانوهم برخاست و پشت به يعقوب ايستاد و دامن پيراهنش
را بالا زد و گفت:
- ببين! دم که ندارم!
بعد، پاهايش را از کفش بيرون آورد و يکی پس از ديگری، رو به يعقوب گرفت و گفت:
- نگاه کن! اينهم از پاهايم! میبينی که سم هم ندارم!
يعقوب، نگاهی به مهربانو و نگاهی به اطراف و نگاهی به آسمان انداخت و بعد، خودش را
جمع و جور کرد و سرش را پائين انداخت و گفت:
- سلام مهربانو خانم! حال شما چطور است؟!
مهربانو، خنديد و دستش را برد زيرچانهی يعقوب و صورت او را بالا آورد و گفت:
- ای شيطون! نمیدانستم که از آن سالها تا حالا، اينقدرخجالتی شده ای؟!
در همان لحظه، سر و صداهائی از سوی باغ به گوش رسيد. مهربانو، از جايش برخاست و با
عجله راه افتاد و گفت:
- من، ديگر بايد بروم! فرداشب، وقت آوازخواندنت، بيا از جلوی باغ رد بشو. اگر، من
پشت در بودم که در را برايت بازمی کنم و میآيی توی باغ. اگرهم نبودم، باز شب بعدش
بيا. حالا خدا حافظ.
يعقوب، گيج و منگ به مهربانو خيره شده بود. مهربانو پريد به سوی او و چندبار، سر و
صورت او را بوسيد و بعد هم بوسهی محکمی از لبهايش و گفت:
- فردا شب! فردا شب يادت نرود!
مهربانو، به سرعت، از خرابه بيرون زد. پيچ اولين کوچه را که پشت سر گذاشت و میخواست
بپيچد به سمت باغ، چشمش به ماشين خسرو اژدری افتاد که جلوی در باغ ايستاده است.
خودش را کشاند به زير طاق خانهای و از گوشهی ديوار، سرک کشيد به سوی باغ. اژدری
را ديد که به ماشين تکيه داده است و دارد سيگار میکشد. در همان لحظه، در باغ
بازشد و اول، پيرمردی عينکی با کلاهی پوستی از باغ بيرون آمد و پس از او، دکترعلفی
و حاجيه بانو. سه نفری رفتند به سوی ماشين اژدری و سوارشدند و پس از آنها، اژدری
هم سوارشد و ماشين، به راه افتاد و دورشد. مهربانو، راه افتاد به سوی باغ. در باز
بود. با خودش انديشيد که:
- در باغ را چرا بازگذاشته اند؟! آيا حاجيه بانو و دکترعلفی، متوجه غيبت او شده
اند؟! چرا اژدری، اين وقت شب آمده بود به در باغ؟! آن پيرمرد عينکی چه کسی بود؟!
با ماشين به کجا رفتند؟! چرا ............
- مهربانو خانم! خبری شده است؟!
مهربانو، به خود آمد و يعقوب را ديد که در رو به رويش ايستاده است و به او خيره
شده است. قدمی به سوی يعقوب برداشت و گفت:
- بعله که خبری شده است!
- چه خبری؟!
با لبخندی برلب، دست يعقوب را گرفت و گفت:
- بيا. بيا برويم به باغ تا به تو بگويم!
يعقوب، خودش را پس کشيد و گفت:
- توی باغ؟! نه!
- چرا؟!
- چون، گناه دارد!
مهربانو، دست در گردن يعقوب انداخت و گفت:
- ای شيطون!
بعد هم، در باغ را بازکرد و يعقوب را کشاند به درون و در را پشت سرخودشان بست.
صبح آن شب، درون بوی " گه و گلاب"ای که همهی شهر را فراگرفته بود،
" باغ " درآتش میسوخت و اين خبر، ميان مردم، دهان به دهان میگشت
که:." - .... بلوا، بلوای " الم"یهاها بوده است. هفتاد هزار
پيرو داشتهاند که هفت هزار نفرشان را تا به حال گرفتهاند. از آن هفت هزار نفر،
هفتاد نفرشان، دولت آبادی بودهاند و...... - بعد، از ميان آن هفتاد نفر، کسانی را
که میشناختند، نام میبردند:
1 - شيخ حسين دولت آبادی.
2 - حاجی زعفرانی.
3 - دکترعلفی و عيالش حاجيه بانو.
4 - حسن قهوه چی.
5 - غلام گاريچی و عيالش کوکب و دخترش سکينه و ...
- سکينه؟! او که هنوز، نه سالش هم نشده بود!....... يعقوب چه؟!
- می گويند که با مهربانو، دختر دکترعلفی، فرار کردهاند. ديده اندشان که میرفتهاند
به سوی عشق آباد.
- کدام عشق آباد؟!
- کدام عشق آبادش را، ديگر نمیدانم!
پايان.
................
...........................................................
توضيح:
" کدام عشق آباد"، جلد اول از مجموعهای سه جلدی است بنام "
برزخ" . کتاب دوم، " هفت شهر عشق" نام دارد و کتاب سوم،" به
وطنم بازخواهم گشت". "کدام عشق آباد" در سال 1377 در "پاريس.
انتشارات خاوان" به چاپ رسيده است.
.........................................................
سيروس "قاسم" سيف در قبل از انقلاب:
..........................................
سيروس "قاسم" سيف ، فارغ التحصيل رشته ی بازيگری و کارگردانی از دانشگاه
هنراست و از سال 1352 تا زمان ترک ايران "سال 1362"، به عنوان بازيگر،
مدرس تاتر، نويسنده و کارگردان در تلويزيون، صحنه و سينما، مشغول به کار بوده است.
در قبل از انقلاب، سال 1354 با بازی در نمايشنامه ی "سلام خداحافظ"، اثر
"آتول فوگارد" و به کارگردانی رکن الدين خسروی ، از طرف منتقدين تأتر،
به عنوان بهترين بازيگر – مرد- سال انتخاب شد و ....
در سال 1355، با بازی " نقش ترپلف" در نمايشنامه ی مرغ دريائی ، اثر
آنتوان چخوف و به کارگردانی حميد سمندريان ، با رأی منتقدين به عنوان ارائه دهنده
ی بهترين بازی در آن نمايشنامه و ....
با درخشيدن در نقش "کيخسرو" در نمايشنامه ی کيخسرو ، به کارگردانی ايرج
انور در جشن هنر طوس و...
بازی در نمايشنامه ی تلويزيونی " خاموشی دريا ، اثر " ورکور"
نويسنده ی فراننسوی به کارگردانی رکن الدين خسروی و...
بازی در نمونه آثاری از "ماکس فريش" ." دورنمات" و ... برای
تلويزيون- شبکه 2- به کارگردانی اسماعيل شنگله و ....
نوشتن و کارگردانی کردن نمايشنامه هائی همچون: ":درون اتاق. بيرون اتاق"
، " هنوز هم باران می بارد" ، " برزخ" برای صحنه و تلويزيون و
...
نوشتن و کارگردانی" نمايشن "آوانگارد – اولين حکايت از کلام قفس- که در
فضای آزاد از خيابان شروع می شد و در فضای بسته درون ساختمان "واحد نمايش"
ادامه می يافت و دوباره در خيابان و در فضای باز پايان می گرفت و ....
............................................
سيروس " قاسم سيف" در بعد از انقلاب:
...............................................
کارگردانی نمايشنامه ی "براند" اثر " هنريک ايبسن" نمايشنامه
نويس نوروژی، در صحنه ی "تأتر شهر" .
نوشتن و کار گردانی فيلم های مستند داستانی برای تلويزيون در مورد انقلاب مشروطه.
نوشتن و کارگردانی سريال "راز".
نوشتن و کارگردانی سريال " هفت شهر عشق" .
بازی در چند فيلم سينمائی – بازيگر نقش اصلی- از جمله :
بازی در فيلم " مدرسه ای که می رفتم" به کارگردانی داريوش مهرجوئی.
بازی درفيلم "گراند سينما" ،" به کارگردانی حسن هدايت .
بازی در فيلم سينمائی "آتش در زمستان" .به کارگردانی حسن هدايت.
بازی در فيلم سينمائی "پرستار شب"، به کارگردانی محمد علی نجفی.
بازی در فيلم سينمائی "پنجاه و سه نفر" ، به کارگردانی حسين مهددوی.
.........................................................
سيروس "قاسم" سيف Cyrus G Safe . بعد از انقلاب، در خارج از
ايران:
....................................................................
سيروس " قاسم" سيف Cyrus G Safe
از سال 1362 در آمريکا، فرانسه ، هلند زندگی
زندگی می کرده است و اکنون ساکن انگليس است. عضو کانون نويسندگان و سناريونويسان
هلند و عضو هيئت دبيران کانون نويسندگان و انجمن قلم ايران در "تبعيد "
بوده است و به تدريس تاتر اشتغال داشته است.
يکی از نمايشنامههای او، بنام " آرمانشهر" به زبان هلندی "
اتوپيا" ترجمه و چاپ شده است و با کارگردانی خود او به روی صحنه رفته است .
در انگيليس، " نمايش دومين کلام از حکايت قفس "را با گروه انگليسی در
لندن به روی صحنه برده است.
يکی از رمانهای او بنام " آوارگان خوابگرد" به هلندی ترجمه شده است و
در دست انتشار است.
کارهای ديگری که تا کنون از اين نويسنده در خارج از کشور منتشر شده اند، عبارتند
از:
شعر ومقاله و داستان، در نشرياتی چون : (فاخته. هلند).
(برسی کتاب. آمريکا).
(آفتاب. نوروژ).
(کار.آلمان)
.(پژواک . هلند).
(آرش. پاريس).
(شهروند. کانادا).
(پويشگران. آمريکا).
(نيمروز.لندن).
( نقطه. آمريکا).
(نمايش. آلمان).
(رايو زمانه. هلند).
( سايت ايران امروز. آلمان).
( سايت عصر نو. فرانسه).
کتاب ها:
رمان " کدام عشق آباد" . کدام عشق آباد"، جلد اول از مجموعهای سه
جلدی است بنام " برزخ" . کتاب دوم، " هفت شهر عشق" نام دارد و
کتاب سوم،" به وطنم بازخواهم "کدام عشق آباد" در سال 1377 در
"پاريس. انتشارات خاوان" به چاپ رسيده است.
رمان " آوارگان خوابگرد" ( انتشارات خاوران. پاريس. 1998).
رمان " دستتان را از جيب ايشان بيرون بياوريد- آنلاين- وبسايت ايران امروز .
راديو زمانه-
مجموعه قصهی " تابستان شاد" ( انتشارات آرش. سوئد. 1994).
نمايشنامه "ا ايران خانم و شوهرش" (انتشارات خاوران. پاريس. 1997 ).
نمايشنامه " آرمانشهر" ( اتشارات خاوران . پاريس)
نمايشنامه " علی آقا" ( انتشارات خاوران. پاريس)
نمايشنامهی " نوعی زن. نوعی مرد. نوعی کابوس" (انتشارات نقطه.
آمريکا.1995 ).
نمايشنامه " خوردن روح در بهترين رستوران های جهان" ( در دست انتشار)
رمان "هفت شهر عشق"( در دست انتشار)
رمان " به وطنم باز خواهم گشت" ( در دست انتشار)
رمان" طاهره قرت العين"دردست انتشار.
رمان "صولتی ها" در دست انتشار.
رمان" راننده تاکسی" در دست انتشار.
رمان" " پسر عمو محمود" در دست انتشار و ....