شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۲

"نهمین قسمت " از رمان آوارگان خوابگرد "مرکز خودیابی و بسامان سازی آوارگان- ناکجا" مکان: سالن تأتر.

                                 "قسمت هائی از رمان آوارگان خوابگرد"

                                             "نهمین قسمت "

                              "مرکز خودیابی و بسامان سازی آوارگان- ناکجا"

مکان: سالن تأتر.

زمان: همان روز- زمان صحنه ی قبل.
پادشاه : (رو به کارگردان) جناب استاد! اين انصاف نيست! چطور می خواهيد که من يک پادشاه واقعی باشم، وقتی که نه تاجی دارم و نه تختی و نه شمشيری! آدمکش من که بايد از من دستور بگيرد، آنجا کنار شما ايستاده است و من را تهديد به مرگ می کند! مخالف و آشوبگر مملکت، با چوب دستی اش، با وقاحت، رو به روی من ايستاده است و فلسفه بلغور می کند! مردم مملکتم ، مثل هميشه نشسته اند  و منتظرند تا  ببينند که باد از کدام سو، می وزد! -  رو به تماشاگران –  نگاه کنيد!  چشم هايتان را باز کنيد! اين خون پادشاه شما است که دارد قطره،  قطره، قطره،  بر زمين می چکد!
" کارگردان،  در حالی که به شدت دست می زند و ابراز احساسات می کند، به سوی پادشاه می رود"
کارگردان : ( رو به پادشاه) عالی بود! بسيار عالی بود! مرحبا! آفرين! احسنت!
" کارگردان، با دستش به آدمکش علامت می دهد. آدمکش، با اشاره ی کارگردان، از سالن خارج می شود. کارگردان، رو به افراد صحنه می کند که ناباورانه به او خيره شده اند "
کارگردان : ( رو به افراد صحنه)  متشکر و ممنون! می توانيد از صحنه بيرون بيائيد و با نوشابه، چائی و قهوه و اين جور چيزها، از خودتان پذيرائی کنيد تا بعد، بنشينيم و در مورد قوت و ضعف کارها يتان و چگونگی برنامه ی آينده مان صحبت کنيم!
" موزيک ملايمی پخش می شود. آدمکش با ميز چرخداری که وسايل نوشيدنی و کمک های اوليه را حمل می کند، وارد سالن می شود"
کارگردان : ( رو به آدمکش) شما برويد روی صحنه و زخم پادشاه را پانسمان کنيد. البته فکر نمی کنم که زخم شان، چندان عميق باشد!

آدمکش : چشم. الساعه!
" آدمکش، در حالی که غش غش می خندد، کيف وسايل اوليه را بر می دارد و می پرد توی صحنه  و می رود به طرف پادشاه وکارگردان، در حالی که در حد فاصل صحنه و سالن، به چپ و راست، قدم می زند، شروع به صحبت می کند "
کارگردان : ( رو به تماشاگران) اما، در مورد چاقو و تهديد شدن افراد برای رفتن روی صحنه، بايد بگويم که .....

پادشاه  : ( رو به آدمکش فرياد می زند)  دست به من نزن! برو کنار قاتل!
کارگردان : ( رو به صحنه) چه خبر شده است؟!
آدمکش : ( رو به کارگردان) هيچی!  نمی گذارد که زخمش را پانسمان کنم!
کارگردان : ( رو به پادشاه) دو راه بيشتر وجود ندارد پادشاه! يا پانسمان می شوی و يا کشته!  بسيار خوب! کداميک را انتخاب می کنی؟!
پادشاه : ( با ژستی، به  شوخی و به جد)  پانسمان عاليجناب! پانسمان!

" همه ی افراد می خندند و کارگردان به سخنش ادامه می دهد"
کارگردان : ( رو به تماشاگران) بعله! داشتم در مورد چاقو می گفتم.  من از بکار بردن آن چاقو، هدفی داشتم. همچنانکه  قبلا هم گفته ام، از لحظه ی پا گذاشتن به اين دنيا، برای قرار گرفتن در نقش هائی که در سر راه ما ظاهرمی شوند، عامل تهديد وتطميع، نقش اساسی را بازی می کنند. مثلا، از همان دوران کودکی، می بينيم که چگونه پدر و مادر و بعد، در مدرسه و دانشگاه و بعد هم درجامعه،  لحظه به لحظه،  با تهديد و تطميع  وگاهی هم، اگر لازم شده است، با تنبيه و در مواردی هم با شکنجه، ارزش های مورد اعتقاد خودشان را در قالب شخصيت های  بخصوصی به ما، حقنه کرده اند  و ما را وادار کرده اند که نه تنها، خودمان را در آن قالب ها.....
تلفن 
همراه کارگردان به صدا در می آيد. کارگردان، تلفن را از جيبش بيرون می آورد و با معذرت خواستن از تماشاگران و بازيگران، به گوشه ای می رود. نور عمومی خاموش می شود و نوری موضعی، کارگردان را روشن نگهميدارد و ما اگرچه صدای اورا نمی شنویم، اما او را می بینیم که درحال گفتگو با تلفن است تا اینکه پس از چند لحظه، با کلافگی تلفن را توی جيبش می گذارد. نورعمومی می آيد. افراد حاضر درصحنه همه شان در سکوت به کارگردان چشم دوخته اند "

کارگردان : ( رو به افراد صحنه ) کارواجبی پيش آمده است.  بايد بروم. فعلا استراحت کنيد. زود برمی گردم.
  " کارگردان با عجله به طرف در خروجی سالن راه می افتد که آدمکش، او را صدا می کند"

آدمکش : ( رو به کارگردان) جناب استاد!

کارگردان : ( لحظه ای توقف می کند) بلی؟!

آدمکش : پس، تکليف ما چه می شود؟!

کارگردان : چه تکليفی؟!

آدمکش : منظورم این است که تا شما برگردید، ما چه باید بکنیم؟!

کارگردان: (با عصبانیت) عادت کن که جمع نبندی! ازطرف خودت حرف بزن!

آدمکش: (جاخورده است)معذرت می خواهم استاد!منظورم این است که تا بازگشتن شما، من از چه کسی بايد دستور بگيرم؟!

کارگردان لحظه ای در سکوت به آدمکش خيره می شود و سپس درحالی که دست درجیبش می کند می گوید: اول آن چاقورا بگذار در جیبت!

آدمکش: (با عجله چاقورا در جیبش می گذارد) چشم استاد! بفرمائید.

کارگردان هفت تیری از جیبش بیرون می آورد و در حالی که آن را به سوی آدمکش پرتاب می کند، می گوید: بگیرش!

آدمکش، هفت تیر را درهوا می قاپد و می گوید: گرفتم استاد!

کارگردان، تلفنش را از جیبش بیرون می آورد و در حالی آن را هم به سوی آدمکش پرتاب می کند، فریاد می زند: حالا، این را هم بگیر!

آدمکش، تلفن را هم درهوا می قاپد و می گوید: گرفتم استاد!

کارگردان:(رو به آدمکش) بسیار خوب! درغيبت من ، با همين هفت تير از تماشاگرانی که در سالن هستند دستور می گيری و آن را به بازيگرانی که در صحنه اند اعلام می کنی و هرکسی را که در برابر انجام آن دستورمخالفت ومقاومت کرد، با همين هفت تيرمی کشی و اگر تا پایان این کارزار، آنها تورا نکشتند و زنده ماندی چگونگی آغاز شدن و پایان یافتن ماجرا را با همین تلفن، شماره ی -صفر صفر صفر-به من گزارش می دهی! تفهیم شد؟!

آدمکش، همچون یک فرد نظامی پاشنه ی پاهایش را برهم می کوبد و فریاد می زند: "بلی قربان!"

کارگردان هم فریادمی زند: "احسنت!" وبا عجله از سالن خارج می شود.

آدمکش ، باهفت تير در یک دست و تلفن در دست دیگرش، در سکوت ، به جلوی صحنه می رود و متفکر رو به سالن تماشاگران خيره می شود و هم زمان با آن، نور عمومی می رود و نور موضعی، آدمکش را، روشن نگهميدارد.

آدمکش هفت تير رارو به تماشاگران می گيرد وآمرانه می گويد: بسيارخوب! شنيديد که استاد چه فرمودند؟! ياالله، به من دستور بدهيد و اگرنه .....

در این لحظه، نور موضعی،"ملکه ، پادشاه و رئيس جمهور"که درانتهای صحنه ، درون تاریکی، حول محورخو- مخالف - با هفت تیرهائی دردست ، ایستاده اند و به آدمکش خیره شده اند، روشن می شود و....

ادامه دارد.....

...............................................................................................

اولین چاپ "رمان آوارگان خوابگرد".  1998 میلادی- پاریس- انتشارات خاوران.