چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۲

باور نمی کنيد؟! الله اکبر!


باور نمی کنيد؟!
                             الله اکبر!
در جائی، "آن"ها،  به درختانی پيرتر از خودشان تکيه داده بودند؛ درجائی، کودکی کنارجويی نشسته بود و با انگشتان استخوانی اش، رؤياهای بزرگی اش بر آب می زد؛ درجائی، عابری می گذشت و با لبخندی گنگ، به ساعتش نگاه می کرد؛ صدای قدم های کند و سنگين عابر، ديوار رؤيائی کودک را لرزاند؛ کودک به خود آمد؛ سرش را بلند کرد؛ عابر از خط نگاه او گذشت؛ کودک سايه ی او را ديد که  دارد قد می کشد؛ عابر برگشت و به کودک نگاه کرد؛ نگاه کودک، پرپر زنان، در چشم خانه های عابر نشست؛ عابر جيغ کشيد.؛ کودک جيغ کشيد؛ "آن"ها چرتشان پاره شد و دست هاشان  را پشت سرهاشان قلاب کردند تا رگ های انگشتان و گردن هاشان را بشکنند و چون شکاندند ، در آرامشی مطمئن، دوباره به درختان  پيرتر از خودشان تکيه دادند.
کودک نگاه کرد؛ همه جا را سياه ديد؛ عابر، چشم های او را با خود برده بود و به جای آن، دو مخروط سياه برجای گذاشته بود که در اعماق آن دو مخروط، "آن"ها به درختان  پيرتر از خودشان تکيه داده بودند؛ کودک از جايش بر خاست؛" آن"ها از جای هاشان بر خاستند؛ کودک به راه افتاد؛ "آن"ها به راه افتادند؛ دو مخروط سياه، از چشم خانه های کودک، فرولغزيدند و غلتيدند و غلتيدند و غلتيدند تا رسيدند به مرکز مالکيت چهار خيابان و... انفجار!
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
ازحاشيه ی خيابان، موجودی مچاله شده که بوی سوختگی را با خود می آورد، دوان دوان خودش را به کودک رساند و با صدائی که شبيه بر خورد مالکيت چهارخيابان بود،  فرياد زد: ( چهار راه اصلی، در خيابان بزرگ کجا است؟!).
کودک چشم هايش را که اکنون، از اندوهی سرخ پر شده بود، با دست های تاول زده اش پوشاند و گفت : (کدام خيابان بزرگ؟!).
دستی خشن، کودک را با خشونت به گوشه ای پرتاب کرد وکودک ، هستی گره خورده اش را ديد که در امتداد آمرانه ی انگشت اشاره ای، به راه افتاده است تا کوچه ای دهان گشود و او را به درون خود کشاند؛ کوچه ای که در انتهای آن، هستی شب و روز، در مرزی مسين، با هم در جدال بودند؛ بازتاب نگاهش سنگين بود؛ سنگين از بار فاجعه؛ فاجعه ی بن بست؛ سکوت تمام وجودش را پر کرد و جهان پشت پيشانيش، باژگونه شد!
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
به ديوار تکيه داد؛ کوچه در هيئت غاری به درون چشم خانه هايش دويد؛ غاری که در انتهايش مسجدی ايستاده بود؛ مسجدی با دست هايی بلند تا ناف آسمان که بينائی سرخش با سياهی ای قيرگونه درهم آميخت و اندوهی بی رنگ به درون رگهايش  خزيد و جهان باژگونه ی پشت پيشانيش،  باژگونه  ترشد!
باور نمی کنيد؟!
 الله اکبر!
"آن"ها از پشت مسجد بالا آمدند؛ با هاله ای شيری رنگ برگرد چهره هاشان و درختانی که بر شانه حمل می کردند؛ پس ازلحظه ای که روی گنبد ايستادند و گرد و غبار را از خود تکاندند، پائين رفتند تا صدای قدم ها شان درون غاری پيچيد و از هر گوشه ای، سايه ای به درون خزيد و سايه ها ، گرد درختان جمع شدند و حلقه وار چرخيدند  و پای برزمين  کوباندند؛ سنگين،  موزون و پرطنين!
باور نمی کنيد؟! 
الله و اکبر!
"آن"ها شاخه ای از درختانشان را جدا کردند؛ شاخه ها، نی لبکی شدند و "آن"ها به درختانشان تکيه دادند و درون نی لبک هاشان دميدند؛ صداهائی به گوش رسيد؛ از دور دست ها؛ ازبالا، پائين، چپ،  راست؛ از همه جا و سايه ها، هم آهنگ با صداها به حرکت در می آمدند و دور محور "آن"ها می چرخيدند و در همان حال از زمين کنده می شدند و بالا می رفتند و فرومی افتادند و باز می چرخيدند و از زمين کنده می شدند و بالا می رفتند  و دوباره فرومی افتادند و....!
باور نمی کنيد؟! 
الله اکبر!
و چون، "آن"ها از دميدن درون نی لبک هاشان باز ايستادند؛ سايه ها متوقف شدند و "آن" ها با انگشت سبابه شان، رو به انتهای غار اشاره کردند؛ سايه ها به زانو در آمدند  و سجده وار آنقدر پيشانی بر زمين سائيدند تا از دل تاريکی، کودکانی بيرون آمدند با چشم خانه هائی تهی از چشم و فواره های خون ؛ از پس هر قدمی که بر می داشتند!
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
کودکان به جلو آمدند تا "آن"ها در آغوششان گرفتند و صورت و شانه هاشان را بوسيدند و بردندشان کنار همان درخت ها؛ درختانی که حالا، ساقه هايشان سقف را شکافته بودند!
باور نمی کنيد؟!
 الله اکبر!
"آن"ها چشم های کودکان را با دستمالی سياه پوشاندند و در گوششان،  چيزی را زمزمه کردند که شبيه هيچ چيز نبود!
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
"آن"ها خودشان را به کناری کشاندند و آنگاه، صدای هفتاد هزار مسلسل ناهمگون، سکوت را شکاند ند و خون فواره زد؛ در نزديک، در دور، در بالا، در پائين، در چپ، در راست، در همه جا!
باور نمی کنيد؟!
 الله و اکبر!
دستمال ها فرو افتادند و کودکان چشم ها شان را به گونه ای می مالاندند و می گشودند که انگار دارند از خوابی هزاران ساله بيدار می شوند و چون به خود آمدند و به اطرافشان نگاه کردند ؛ خويشتن "خويش" را ديدند که بر بلندی تپه ای، مشرف بر شهری ايستاده است؛ شهری که دارد به زمين فرو می رود!
آرام!
آرام!
آرام!
باور نمی کنيد؟!

الله اکبر!