دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۴۰۲

"سقوط انقلاب" از "ارتفاع خیال"


"سقوط انقلاب"

                       از

              "ارتفاع خیال"

 

حدود چهل و چندسالی می شد که هر سال، به هنگام عيد نوروز، گفتگوی تلفنی اش با مادرو پدرش و يا اگراز خواهران و برادرانش آنجا بودند، اينطور پايان می گرفت که او می گفت:

-       بالاخره می آيم!

و آنها می گفتند:

-       همه اش می گوئيد می آيم، ولی....

-       شايد هم  تا عيد نوروزآينده، اوضاع عوض شود و حسابی ديدارها را تازه کنيم.

-       اوضاع چی عوض شود؟!

-       چه می دانم! اوضاع من. اوضاع شما. اوضاع دنيا. بالاخره، يکی از همين عيدها، پرندگان مهاجر به لانه هايشان باز خواهند گشت!

-       پارسال هم، همينو می گفتيد!

راست می گفتند. پارسال هم، همين را گفته بود. و توی همه ی آن امسال ها که قولش را داده بود و آن پارسال ها که به قولش وفا نکرده بود، چند تا شان از گردونه ی اين دنيا،  به گردونه ی آن دنيا پرتاب شده بودند و تقريبا، يک سال در ميان، عيدهاشان سياه پوشيده بود و مکالمه های تلفنی شان، هق هق گريه و... صد البته که او به خودش اجازه ی گريه کردن نمی داد، بلکه ضمن آنکه آنها را دلداری می داد و اميدوار به تغيير قريب الوقوع اوضاع  نگهميداشت، اما، در درون به خاطرناا ميدی از فهم درست اين مردم نسبت خودشان وتغيير بنيادی قريب الوقوع مبتنی بر آن فهم درست، بغض در گلو، سرش را به ديوار می کوباند و می کوباند و می کوباند!

چند ماه پيش که پدرش سکته کرده بود، وقتی تلفن زد، مادرش گوشی را برداشت و پس از آنکه فهميد دارد با پسر جلای وطن کرده اش صحبت می کند، با صدای عجيبی، شروع کرد به خواندن اين شعر:

-       پرنده !آی پرنده! آی پرنده! پرنده رفته از ترسش پشت پرده!

او خنديد و گفت:

-       مادرجان! تو هم که مثل مادر بزرگ، شاعر شده ای و متلک بارمان می کنی؟!

ناگهان، صدای جيغ مادر درآمد و بعد هم، صدای کسی که داد می زد:

-       بيا بگيرش! باز داره  حالش بهم می خوره!

او داد زد که:

-       الو!.......الو!...... چی شد مادر؟!

صدای برادرش را شنيد که داد می زند:

-       ديگه چی می خواستيد بشود ؟!

او گفت:

-       چی شده داداش! چرا سر من داد می کشيد! مادر چش شده؟!

برادرش، دو باره دادکشيد:

-       برای جنابعالی چه فرقی می کند؟!  رفتيد  خارج و جا خوش کرده ايد و اين بدبخت ها را  همينطور چشم به  راه، در انتظار گذاشته ايد! خدا را خوش مياد؟! چرا بر نمی گرديد؟! اگر بلائی سراينها بيايد، مسئولش شما هستيد!

او هم داد زد و گفت:

-       مسئولش من نيستم داداش! مسئول همه ی اين بدبختی ها، نفهمی کسانی است که....، آخه  داداش! می دانيد  که من نمی توانم  پشت تلفن......، من ملاحظه شما را می کنم که اگر.....

برادرش داد زد و گفت:

-       نمی خواد ملاحظه ی ما را بکنید! حرف دلتان رابزنيد! هر وقت تلفن  می کنيد، يک طوری آسمونو به ريسمون می بافید که انگار، همه  گوش ها شونو چسبوندن به خط تلفن ما! به خدا قسم که از اين خبرها نيست داداش!  تازه، همينطورهواپيما، پشت هواپيما است که داره پرندگان مهاجررا به لانه هايشان بر می گردونه.  داداش! چشاتونو وازکنيد! چرا نمی خواهيد قبول کنيد که توی اين مملکت، دارد اتفاقهائی مي افتد؟! چرا فکر می کنيد که همه ی اتفاق ها، بايد به دست آدمهائی مثل شما و امثال شما، بيفتد؟! نه داداش! ماهم آدم هستيم. ما هم، سياست سرمان می شود. به خدا قسم که......

بعدها که فکر می کرد، نمی دانست که بالاخره، خود او، تلفن را قطع کرده بود يا برادرش و يا آنها! هرچه بود که پس از آن تلفن، گويا چندين دفعه، بيشتر و شديدتر از دفعات قبل، سرش را به ديوار کوبانده بود که نتيجه ی آن سر کوباندنهای مداوم، شده بود، حيرانی و ويرانی!

توی همان ويرانی ها و حيرانی ها بود که چند روز مانده به عيد نوروز، عزمش را جزم کرده بود که به ايران باز گردد و حالا، توی هواپيمای  جمهوری اسلامی، نشسته بود و به همراه ديگر پرندگان مهاجر در راه بازگشتن به وطن بود.

باورش نمی شد. فکر کرد که دارد خواب می بيند. چشم هايش را چند بار، باز و بسته کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. همه ی مسافران، در حال بگو و بخند بودند و از ميان جمله های فارسی، کلمات لاتين  وگهگاهی کلماتی مثل ای جان! عزيزجان! خانم جان! استاد جان! دکترجان! ننه جان و سرانجام و بادمجان و برجام و فرجام و غيره، به بيرون پرتاب می شدند و در همان حال، آجيل و هندوانه و کباب  و آش رشته و خربزه و موز و سمنو و سنجد و شيشليک و پشمک و زولبيا و شير برنج و بستنی و پالوده و قرمه سبزی و....... بود که به همديگر تعارف می کردند. ميهماندارهای زن هم، در حالی که رو سری هايشان، هی فرو می لغزيد و با طنازی بخصوص روی شانه هايشان می افتاد، ضمن آنکه با يک دستشان، رو سری را مرتب می کردند، با دست ديگرشان، جعبه های شيرينی پر از قفل و کليد بود که می گرفتند جلوی مسافران و گهگاهی هم، برق غش غش  خنده هاشان که هوا را می شکافت و پرنده وار، پرک پرک می زد و می نشست روی لب های مسافران ديگر. او هم، لبخند زد و لبخندش را برد به سوی مسافر سمت راستش که يک جنرال نيمچه آمريکائی نيمچه انگليسی نيمچه ايرانی بود.  جنرال سه نيمچه هم، به او لبخند زد و با هم،  نگاهشان را بردند به سوی  شخصی که در سمت چپ او نشسته بود و کراواتی رنگارنگ، بر گردن داشت و چشم به آيات قرآن کامپيوتری  دوخته بود که روی زانوهايش داشت.  شخص کراواتی هم، وقتی متوجه نگاه آنها شد، چشم از صفحه ی کامپيوتر برگرفت و در حالی که با لبخند به آنها نگاه می کرد، گفت:

-       و تبارک الله احسن الخالقين! ببينيد! بشری که مخلوق خداوند است، چنين دستگاهی را خلق کرده است که آدم واقعا، مبهوت می ماند! حالا، ببينيد که خداوند که خالق آن بشر است، چگونه خالقی است! به قول امام که فرمودند، برای حفظ بيضه ی اسلام، اگر لازم شود، ترک مستحبات که به جای خود، ترک واجبات هم می شود کرد، حالا ما چرا نبايد، مثلا برای حفظ بيضه ی خودمان هم که شده است، اگر نتوانيم ترک اسلام کنيم، اقلا،  برای حفظ دموکراسی هم که شده است، هی نگوئيم فقط اسلام! فقط اسلام! فقط اسلام! بنده در تز دکترايم که به يکی از السنه های فرنگی نوشته و چاپ شده است، گفته ام : چه کسی گفته است که حضرت موسی و عيسی و محمد، بخش عمده ی زندگی شان را صرف مبارزه با  دشمنانشان کرده اند؟! در حالی که شما ،امروز می بينيد که  جمهوری اسلامی ما، رابطه ی بسيار خوبی  با عربستان سعودی که محل طلوع اسلام تولد حضرت محمد صل الله و عليه و آله  دارد. رابطه ی بسيار خوبی با اسرائيل که پيروان حضرت  موسی عليه السلام باشند دارد و رابطه ی بسيار خوبی هم با آمريکای پيروان حضرت عيسی عليه السلام دارد و حتی  رابطه ی بسيار و خوب و برادرانه ای با روسيه ی بی دين سابقا کمونيست و چين کمونيست و بی دين امروز دارد و ....

بلی خواننده عزيز؛ او هم مثل شما ، داشت با خودش فکر می کرد که اين شخص خوشکلام ترو تميز و اصلاح شده ی کراواتی امروز را،  قبلا در کجا بوده است که با سر و وضع ژوليده و کثيف و با يقه حسنی ديده است که داشته است در مورد شرق و غرب و جريان های فکری چپ و راست، بدکلامی می کرده است و پشت سر هم ، فرياد می زده است که :"ديگر، آن شرق و غرب بروند و کشکشان را بسابند! فقط اسلام! فقط اسلام!" ، اما هرچه به مغزش فشار می آورد، يادش نمی آمد که .... درهمان لحظه، از بلندگوی هواپيما، سرود ای ايران، ای مرز پرگهر، پخش شد و با پخش شدن سرود، همه ی مسافران، از جمله خود او و آن شخص خوش کلام  کراواتی و جنرال سه نيمچه، از جايشان برخاستند و در حالی که دست راستشان را به علامت احترام، روی قلب هايشان گذاشته بودند، همه با هم، شروع کردند به خواندن سرود " ای ايران، ای مرز پرگهر". اگرچه، هنوزهم باورش نشده بود که دارد به ايران بر می گردد، اما سرود را می خواند و از شدت شوقی که به او دست داده بود، های های گريه می کرد و در همان حال، به ياد مرحوم مادر بزرگش افتاد و با خودش فکر کرد که ای کاش، مادر بزرگش، الان توی هواپيما بود و اينهمه استقلال و اعتماد و مبارزه و آزادی و برجام و فرجام و سرانجام و آخ جان و عزيزجان وهندوانه و اتحاد و پشمک و زولبيا و عدالت و ترقی و دموکراسی و... جعبه های شيرينی پر از کليد و قفل ها و خروس قندی را،  با چشم خودش می ديد و با گوش های خودش فرياد متحد سرود " ای ايران، ای مرز پر گهر " را می شنيد و آن وقت، حتما طبع شاعرانه اش گل می کرد و احتمالا، شعرکی هم در مورد اينهمه پيشرفت آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی وغيره، می سرود و.....که ناگهان، در کابين خلبان باز شد و مادر بزرگش، پای به درون گذاشت!:

 آخ که چه مادر بزرگی!

مادر بزرگی بدون روسری،

با کاپشن و کفش های کتانی و شلوارلی و موهائی به سبک الی!

مادر بزرگ، دست راستش را بالا برد و پس از آنکه مسافران را دعوت به سکوت کرد،گفت:

( به قول  پهلوان اکبر" نوروز ما، همان کريسمس آنها است و کريسمس آنها، همان نوروز ما است" زنده باد، ممل، و مسی و اسی وو اجناس چين و کره وو روسی!)

و بعد هم ، در حالی که به بدنش، پيچ و تاب های غير شرعی ای می داد، در لا به لای آن پيچ و تاب ها هم، اين شعر را که حتما، از سروده های هم شرقی و هم غربی و هم جمهوری اسلامی پسامدرنش بود، با صدای مواج و رنگارنگی می خواند:

نوروز

           عيد

                   در

                        نو

                            های

                                      مهاجر

                            های

                         نو

                 در

          عيد

نوروز

 

ررررررررينگ.............رررررررينگ.....ررررررينگ...... از خواب پريد و...... درون تاريکی، دويد و.......لغزيد و.....افتاد و.......خزيد و.... سرانجام، چراغ را روشن کرد و گوشی را برداشت:

-       الو!......الو!....

صدای یکی از هم ولایتی های خودش بود که می گفت:

-       خواب که نبودی؟

-       آره ، خواب بودم. چه خبرشده؟!

-       انقلاب سقوط کرد!

-       از چه ارتفاعی؟

-       يعنی چه از چه ارتفاعی؟!

-       يعنی اينکه وقتی می گوئی انقلاب  سقوط کرد، بايد از ارتفاعی سقوط کرده باشد! مگه نه؟!

-       آره. از ارتفاع خواب و خيال! و خواب و خيال همان چيزی است که تو  و امثال تو ......

در اتاق باز شد و پاپا نوئل ، تارزنان و عمونوروز، گيتارزنان و پوتين ، اذان گويان و اسد  و رئيس جمهوری کره ی شمالی و چين و نتانياهو و چندتا شخص بی چهره،  رقص کنان پای به درون گذاشتند و...

-       الو!..... داری گوش می کنی؟!

-       نه. دارم می بينم!

-       چی رو می بينی؟!

-       چيزهائی رو که تو نمی توانی بينی!

تلفن قطع شد. همه ی مسافران، غش غش خنديدند و دست زدند و هواپيما يشان هم به زمين نشست و اوهم با لبخندی برلب، گوشی را به آرامی روی تلفن گذاشت و سرش را هم، برخلاف هميشه که ازعصبانيت به ديوار پشت سرش می کوباند، ديگر نکوباند!