شنبه، اسفند ۱۹، ۱۴۰۲

" آلترناتیوی" برای " شیخ" از سرگردانی میان "کفر و اسلام "


" آلترناتیوی"

                           برای

                         " شیخ"

                       از سرگردانی

                          میان

                     "کفر و اسلام "

اسمش علی است. تعريف می کند که:

 در بعد از ظهر يکی از تابستان های دوران کودکی اش که با دوستانش، مشغول بازی فوتبال بود ه است و تازه گل خورده بوده اند و داشته است پا به توپ، به سوی دروازه ی حريف پيش می رفته است، مادرش از منزل بيرون می آيد و همانجا جلوی در فرياد می زند که :
- بيا چائی را ببر. بابات ميهمان دارد.

علی نمی رود و می گوید:
- تو برو. همين گل را بزنم، ميام.

مادرش فریاد می زند:
- گل چی بزنی، جوون مرگ شده؟! اگر همين حالا نيای، باباتو صدا می کنم!
بعد هم مادر می آيد و دست علی را می گيرد و همانطور که او را کشان کشان می برد به طرف خانه شان، می گويد:
- آخوند است. پسر بزرگ حاجی آقای مسجد است. از نجف آمده.
- به من چه!
به خانه که می روند، مادرش سينی چای را می دهد به او و می گويد که ببرد به اتاق ميهمان. علی بقض در گلو، سينی چای را می گيرد و وقتی می خواهد وارد اتاق شود، چشمش می افتد به نعلين های جلوی در و از غيضش، آنها را ، مثل توپ فوتبال به ديوار رو به رويش می کوباند و وارد اتاق می شود و بنا به سفارش مادر،پس از سلام، اول سينی چای را می گيرد جلوی آن آقای عبا و عمامه دار و بعد هم جلو پدرش و تا می خواهد که از اتاق بيرون بزند و خودش را به بازی فوتبال برساند، پدرش صدايش می کند و در گوشش می گويد:
- برو دست آقا را ببوس!
- برای چی ببوسم؟!
- اين فضولی ها به تو نيامده است. گفتم برو ببوس. بگو چشم!
می رود جلوی عمامه و عبا زانو می زند و دست را می بوسد و تا می آيد که از اتاق بيرون بزند، پدرش باز صدايش می کند و می نشاندش کنار خودش و می گويد:
- بنَشين اينجا. کارت دارم!
علی درطول صحبت "عمامه و عبا" با پدرش، به گل های سرخ قالی خيره می شود و در ته دلش، نفرين می کند به عمامه و عبا که با آمدن نابه هنگامش باعث شده است، پدر و مادرش او را، آنهم درست وقتی داشته است می رفته است که گل باخته را جبران کند، از بازی بيرون بکشند و بياورند به خدمت آن عمامه و عبا!

ازهمان روز بود که اولين کينه را ازهرچه عمامه وعبا و قبا، به دل گرفته بود.

به مدرسه که رفته بود، معلم شرعياتشان یک آقای عمامه وعبا و قبا بود که اينبار به جای نعلين، کفش های نوک تيزی داشت که اگر شاگردان،آيه را غلط می خواندند، آن عمامه و عبا و قبا، ، با نوک تيز کفش هايش، می کوبيد بر ساق پايشان و علی هم که یک دفعه، آيه را غلط خوانده بود وعمامه و عبا و کوبيده بود بر ساق پايش که تا چند روز نتوانسته بود با بچه های کوچه شان، فوتبال بازی کند و بازهم کينه به دل گرفته بود از عمامه و عبا و قبا!

آقای عمامه و عبا و قبای سوم، پيشنماز مسجد محله شان بود که سينما و راديو و تلويزيون را حرام می دانست و علاج دزدی را، قطع انگشتان دست و در مواردی ، تمام دست. علاج زانيه را سنگسار. علاج ملحد و کافر و زنديق را اعدام. علاج عرق خور را، شلاق و همينطورمی گفت و می گفت تا می رسيد به اينکه علاج همه ی دردهای بی درمان عالم، اسلام است و خدای اسلام او، خدای خشمگينی بود که با چشم های سرخ و از حدقه در آمده اش، از بالای عرش، بيست و چهار ساعته، جوان های محله را زير نظر داشت تا در صورت چشم چرانی و ناخنک زدن به اجناس بقال و ميوه فروش های محل، صاعقه ای بر آنها فرود بياورد و يا تيری از غيب و بعد هم مرگ و فشار شب اول قبر و نکير و منکر و روز قيامت هفتاد هزار سال فرا می رسيد و ماندن کافران و گناهکاران، زير آفتابی که داغی آن، هفتاد هزار بار، از داغی آتش کوره ی آهنگری و نانوائی محله شان بيشتر است. بعد که جزغاله می شدند، می انداختشان، درون جهنمی که خود آقای عمامه و عبا و قبا، از وصف آن عاجز بود و فقط سرش را به چپ و راست تکان می داد و می گفت الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!
علی با کابوس های شب اول قبر و روز قيامت و محروميت از سينما و راديو تلويزيون و تجربه های جسم و روح مغشوش و مخدوش، مدرسه و سال های اول دبيرستان را پشت سر گذاشته بود و داشت پای به سال های پايانی دبيرستان می گذاشت که به ناگهان، داروين سر راهش سبز شده بود و گفته بود که انسان از نسل ميمون است و داستان آدم حوا و بهشت و جهنم ، خرافاتی بيش نيستند. واويلا!
يک روز، مادرش به برادر کوچک علی گفته بود که چرا مثل ميمون ها تقليد از خودت در می آوری؟! علی، ظاهرا، به دفاع از برادر کوچکش، اما در باطن، هم برای اظهار فضل و هم برای انتقام گيری از آقای عما و عبا و قبا، به مادرش گفته بود که:
"معلم طبيعی مان گفت که همه ی انسان ها، از نسل ميمون هستند وآقای مسجد مزخرف می گويد که انسان از آدم و حوا به وجود آمده است!"
مادرش لب بازکرده بود که چيزی بگويد ، اما نه در آن لحظه گفته بود و نه در لحظه های روز و شب های بعد از آن لحظه تا آنکه، يک شب، پدرش که از مسجد، باز گشته بود، مجله ای بنام "مکتب اسلام" را به خانه آورده بود و رو به او گرفته بود و گفته بود بگير اين را بخوان:
- چرا ؟!
- چون ، ايمانت را بيمه می کند!
- يعنی چه؟!
- حاج آقای مسجد داده است تا بخوانی و بدانی که پدر و مادر تو ميمون نيستند، بلکه از نسل آدم ابوالبشرعليه السلام هستند. اين حرف ها، حرف های اين کمونيست های بی دين است که دارند توی مدرسه ها و دانشگاه ها، دسته دسته بچه های مردم را از دين بر می گردانند. برو بخوان و ببين که حاج آقا مطهری چطوری جوابشان را کف دستشان گذاشته است!
حاج آقا مطهری ، وقتی به کمک علی آمده بود که ديگر کار از کار گذشته بود و علی، چند جمله ی قصار، از داروين و فرويد و مارکس، بخصوص جمله ی" دين افيون توده ها است"، درونش را به آشوب کشانده بودند و هر وقت چشم به نوشته های مکتب اسلام می دوخت، جزغاله شدن بدن در روز هفتاد هزارساله و درد ضربه های کفش آقای عمامه و عبا و قبا، مانع تمرکزش می شد. مجله را به گوشه ای پرتاب می کرد و کلافه از داروين و مارکس و فرويد و پدرش که هر روز برای نجات ايمان او، با کتابی از سوی حاج آقای مسجد به خانه می آمد، راه قهوه خانه ی محله را در پيش می گرفت، اما هر کاری می کرد، هضم معنای جمله ی " دين افيون توده ها است"، برايش مشکل بود. دين را از طريق آقایان عمامه و عبا و قبا شناخته بود. با ديدن ترياکی ها و شيره ای هائی که به قهوه خانه می آمدند، به معنای افيون هم پی برده بود و مانده بود، معنای واژه ی " توده ها " و رابطه ی آنها، با افيون و دين که يکی از بچه های محل، سيگار حشيش را به سوی او گرفته بود و گفته بود:
 -  بکش! بی خيال می شی!
وقتی وارد دانشگاه شد، در پيچاندن سيگارهای حشيش، مهارت کافی را به دست آورده بود. چند قدم مانده به هروئين، پچپچه های در گوشی دانشجويان، در مورد اسلام و دموکراسی و ديکتاتوری پرولتاريا، او را به خود خوانده بود. کينه ای که از آقایان عمامه و عبا و قبا به دل گرفته بود، او را ازاسلامی ها، می رماند. گوش تيز می کرد برای بهتر شنيدن پچپچه های ديگران. حرف های پچپچه کنندگان دموکراسی، چنگی به دلش نمی زد. دموکراسی برای او، کلمه ی قلمبه سلمبه ای بود و گويندگان کراواتی و عطر و اودکلن زده آن، از قماش او نبودند. او بچه ی پائین شهر بود واهل قهوه خانه و چای و ديزی و آبگوشت و قلیان وسيگار اشنوهما. وآنها اهل بار و دانسينگ و رستوران استيک و پيتزا و سيگار وينستون و پيپ. وقتی هم که از هم جدا می شدند، او به جنوب شهر می رفت، آنها به شمال شهر. اگرچه، برای گفتن و تلفظ ديکتاتوری پرولتاريا هم، زبانش نمی چرخيد، اما گويندگانش، از قماش خود او بودند که توی گوشش ترسیده و محتاط پچپچه می کردند: "کار گران جهان متحد شويد!".

چون، پدرش کارگر بود. وقتی  دیگران از استثمار کارگر به دست کارخانه دار حرف می زدند، حرف هايشان به دلش می نشست. در اثر همان حرف ها بود که کم کم دل به حال پدرکارگرش سوزانده بود و با او مهربان شده بود و خودش هم، پا از دايره ی حشيشيان بيرون گذاشته بود و در کنار تحصيل، کاری هم پيدا کرده بود که کمک خرج خانواده اش باشد. اگر هم، در آن ميان وقتی پيدا می کرد و سری به قهوه خانه و بچه های محله اش می زد، حرفش از کار بود و استثمار به دست کارفرما ها و کارخانه دارها و پيامدهای زيانبار اعتياد. در گفتگو با دوستانش هم تا آنجا که مربوط به کار و کارگر و کار فرما و کارخانه دارو شمال شهری ها و جنوب شهری ها و فقر و ثروت و استعمارو استثمار و حرف هائی از اين دست می شد، همراهی می کرد، اما وقتی صحبت به تاريخ مبارزات طبقاتی می رسيد و برده داری و فئوداليزم و بورژوازی و واژه هائی از اين دست، دیگر چیزی نمی فهميد و کله اش داغ می شد واز شنيدن دو جمله ی " دين افيون توده ها است" و " هيچ چيز در جهان مقدس نيست!". ، ترسی مبهم بر وجودش چنگ می انداخت!
اگرچه کمتر نماز می خواند و اگر هم می خواند، با شک اندر شک، دست به گريبان بود، ولی هنوز تارک الصلوات نشده بود و ماه های محرم و رمضان هم، حضور در ميان مردم و کوچه و محله اش، احساس خوب و بخصوصی را در او بر می انگيزاند. اما، " ضربه های کفش آن عمامه به سرعبا و قبا پوش" و "صدای خشمگين حاج آقای مسجد به هنگام نشستن بر منبرو موعظه کردن"، مانع از آن می شد که خودش را در آن احساس خوشايند بخصوص رها کند. می ايستاد و عقب می کشيد و می رفت که در خلوت خودش بينديشد و می انديشيد و راه به جائی نمی برد.

از مسلمان ها ، بدی نديده بود، اما از عبا و عمامه و قبا پوش ها، بخصوص آنهاشان که به جای نعلین، کفش پوش شده بودند،  بدش می آمد و هنوز هم که بود کينه ای که از معلم تعليمات دينی دوران مدرسه اش داشت، فراموش نکرده بود و به همان خاطر بود که وقتی کلمه ی "آخوند"به گوشش می خورد  و يا چشمش به عمامه و عبا و قبا– کفش و نعلينش ديگر مهم نبود- می افتاد، حالش گرفته می شد. طرفداران طبقه ی کار گر و ديکتاتوری پرولتاريا را دوست داشت، فقط اشکالشان اين بود که روی نفی وجود خدا و افيون بودن دين و مذهب پافشاری می کردند. در چنان اوضاع و احوالاتی، اين جمله از داستايفسکی را که " جهان با خدا همانقدر بی معنا است که جهان بدون خد!" در خلوت های خودش زمزمه می کرد و بعد هم حيران و سرگردان، به دنبال يافتن آلترناتيوی بود که هم مدافع خدا باشد و هم مدافع حقوق طبقه ی کارگر و ضمنا، عمامه وعبا و قبا و نعلين هم نداشته باشد و برای یافتن آن  به هرجا سرک می کشيد و سرانجام، سرو کارش به محفلی افتاد که اتفا قا، من هم يکی از اعضای آن محفل بودم؛ دانشجويانی بوديم از دانشکده های مختلف؛ مسلمان و کافر و سکولار و دگر انديش هائی با نظر و عقايد متفاوت و گاهی هم متضاد که شبی را در هفته ، دور هم جمع می شديم. يک شب از آن شب ها، علی سرگردان میان "جاذبه ی کفر و اسلام" به همراه طلبه ای آمد که ديگر طلبه نبود. يعنی، عمامه وعبا و قبا را کنار گذاشته بود و علاوه بر آن، شاعر هم شده بود و تارهم می زد و... اگرچه او هم مانند علی، سرگردان میان کفر و اسلام می نمود، اما انگار هنوز کمی مسلمان بود! چون، اول نمازش را می خواند و...از قضا، فاميلش "آخوند" بود که علی، او را شيخ صدا می کرد. يک شب، به شيخ گفتیم:
"شيخ! نماز و شعر و تار؟! اين ديگر چه صيغه است؟!"
شيخ خنديد و گفـت : صيغه ی عشق!
گفتیم : کدام عشق؟
داستانش را برايمان اينطور تعريف کرد که در زمان طلبه گی اش، ماه های محرم، برای وعظ ، می رفته است به روستائی. يک شب که ميهمان يکی از روستائيان بوده است، ميزبان با کاسه ای روغن حيوانی، می آيد پيش او و می گويد که توی کاسه ی روغن، فضله ی موش افتاده است و حکم آخوند روستا اين است که بايد همه ی کاسه ی روغن را دور بريزم. آيا اين به نظر شما انصاف است؟! به قول آقای معلم – معلمی بود دريکی از روستاهای مجاور که چند وقت پيش به دليل گفتن کفرياتی از مدرسه اخراجش کرده بودند!- مگر آن خدا نمی بيند که برای همين کاسه روغن، چند ماه بايد جان بکنيم. آخه ما که مثل کد خدا نيستيم که اگر يک کاسه روغن را دور بريزيم، عوضش چند تا کاسه ی روغن توی انباری مان داشته باشيم که به جايش بگذاريم!
شیخ که خودش از خانواده ی فقيری آمده است، دلش به حال روستائی فقير می سوزد و می گويد که برود و قاشقی برايش بياورد و بعد هم قاشق را می گيرد و فضله را با روغن زيرش بر می دارد و دور می ريزد و به ميزبانش می گويد که حالا، کاسه ی روغن، پاک پاک شد!
روز بعد، خبر به روستائيان ديگر می رسد و پشت سرهم، سر و کله شان پيدا می شود و می گويند جناب شيخ مسئلتن؟! شيخ ما هم شروع می کند به حاتم بخشی وبا فتوا هائی که به نفع روستائيان صادر می کند، به قول خودش، حق الله را فدای حق الناس می کند. خبر فتواهای خوش شیخ که به آخوند روستا می رسد، او را به مسجد می خواند. کدخدا هم حضور دارد و مردم هم. بحث بين شیخ و آخوند بالا می گيرد تا به آنجا می رسد که آخوند فرياد می زند که:
- پس يکدفعه بگو که خدائی چه و اسلامی چه و کشکی چه؟!
شیخ هم که از توهين های مدام آخوند روستا به خودش، خونش به جوش آمده است، ناگهان رو به آخوند فرياد می زند که:
- خدای شما، مثل خود شما ، از بسکه مرغ و پلو خورده است، شکمش گنده شده است. ولی، خدای ما، آه ندارد که با ناله سودا کند!
آخوند فرياد می زند که:
- با همين حرفت کافر شدی و بايد خلع لباس بشوی!
کدخدا فورا به آدم هايش  دستور می دهد که لباس اين شيخ کافر را از تنش بيرون آورند! آدم های کدخدا، به سوی شيخ هجوم می برند. روستائيان ديگر هم ، بر له و عليه او، پا پيش می گذارند و جنگ مغلوبه می شود و بعد هم، سر و کله ی ژاندارم ها پيدا می شود و کار شيخ بيخ پيدا می کند و به جرم توهين به "خدا و اسلام و شاه " و... ضمنا، به جرم همدستی با همان معلم کفرگوی اخراج شده ی روستای مجاور، تحت الحفظ به تهران فرستاده می شود که خبرش به حوزه ی علميه ی قم می رسد. در حوزه، ميان چند تا طلبه که از قضيه "شيخ" باخبر شده اند، بحثی خودمانی بر له و عليه او، بر سر رفتارش با آخوند آن روستا و نوع فتوائی که داده است در می گيرد که ابتدا به جدلی دوستانه بدل می شود و چون نوبت به استدلالات و ارجاعات فقهی می رسد، پای اساتيد حوزه و مجتهدين از جمله آیت الله خمينی – که آن زمان در تبعيد بوده است- به ميان می آيد و کم کم ، پای نفوذ طرفداران دکتر شريعتی و کمونيست ها و "جواسيس شرق و غرب و شمال و جنوب!" هم به ميان کشيده می شود که با دخالت آشکار و پنهان مصلحت انديشان بزرگ و کوچک آن زمان حوزه- که تا اطلاع ثانويه، بهتر است در سياست دخالت نشود- فتيله ی "وا اسلاما" و "هيهات منا الذله" پائين کشيده می شود و در نتيجه ، پشت شيخ ما خالی می ماند و به زندان می افتد و در زندان هم نه با مبارزان مسلمان، آبش توی يک جوی می رود و نه با مبارزان کمونيست و هم زمان با آب خنک خوردن در زندان، ديپلم ، فوق ديپلم و لیسانس حقوقش را می گیرد و از نظر اعتقادی دارد همچنان میان جاذبه ودافعه ی کفر واسلام دست و پا می زند و چيزی نمانده است که کمونيست يا درويش شود که با پیروزی انقلاب از زندان بيرون می آيد وچیزی نمی گذرد که آلترناتیو جایگزین سرگردانی خودش میان کفر واسلام را پیدا می کند "عشق".

 جمعمان کنجکاو شده بود و پرسیدیم: (عشق؟چه گونه عشقی؟)
شيخ سرش را پائين انداخت و گفت: ( چگونه عشقی اش را ، ديگه نمی دونوم!)
گفتیم:( يعنی چه نمی دانی؟!)
گفت:( راستش را بخواهید، مدنوم، اما نمتونوم بگوم!)
گفتیم:( چرا؟!)
گفت:( چون، اگه بگوم، هيچ آجری از وجودتان روی آجر ديگه بند نمی مانه!)
بعد هم شروع به نواختن تارش کرد و نرمک نرمک ، جمع را کشاند به زمزمه ای در خود تا... وقتی که ناگهان ازجايش جهيد و بشکن زنان خنديد و رقصيد و خواند که:

به خدا،

زده به سرم،

خير سرم ،

هيچ مگو!

هیچ مگو!

هیچ مگو!

شما خواننده ی عزیز. حدس می زنید آلترناتیوی که شیخ برای جایگزینی سرگردانی خودش میان کفر واسلام پیداکرده بود، چه بود؟!