چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۳

کلام سیزدهم از حکایت قفس.کلام سیزدهم از حکایت قفس


"کلام سیزدهم از حکایت قفس"

..... پيراهن بانو از پشت گردن تا به پائين کمرش جرمی خورد و در چنگ رابط می ماند! خود بانو در گوشه ديگر اتاق نيمه لخت به زمين فرود می آيد!

دکتر شريعتی با سرعت کتش را به سوی بدن بانو پرتاب می کند تا لختی او را از ديد نامحرمان اتاق بپوشاند! ليلا خالد، از شدت جيغی که کشيده است، در گوشه ای از اتاق دراز به دراز افتاده است! هنوزجمع حاضر در اتاق خودش را جمع و جور نکرده است و از شوک بيرون نيامده است که صدای بلندگوی دستی مأموران امنينی از بيرون بلند می شود و فرياد می زند: " اخطار! اخطار! اخطار! ما به شما اخطار می کنيم. اخطار! اخطار! اخطار! ما به شما اخطار می کنيم که فرصت داده شده به پايان رسيد! خانه ی شما، در محاصره کامل ما است! طبق توافقی که کرده ايد، همه ی کسانی که داخل آن خانه هستند، دست هايشان را روی سرشان بگذارند و يکی يکی از درب جلوی خانه بيرون بيائيد، درغير اين صورت ...

در همین لحظه، رابط ، در به هم ریختگی اذهان حاضران در اتاق، فرصت را غنیمت می شمارد و با یک جهش سریع ازجایش می پرد و خودش را دوباره به بانو می رساند و درحالیکه با یک دستش موهای بانو را در چنگ خود می گیرد، با دست دیگرش سر لوله ی هفت تیرش را روی شقیقه ی بانو می گذارد و او را با خود به عقب می کشاند و پس از تکیه دادن به دیوار پشت سرش،  رو به حاضرین دراتاق فریاد می زند: ( کسی بدون اجازه ی من  پایش را از اتاق بیرون نمی گذارد! خوب گوشهاتونو  وازکنید! علاوه براین هفت تیر توی دستم، کوله پشتی من هم  پراز نارنجکه! ازکسی حماقتی سربزنه ، یک گلوله شلیک می کنم توی کوله پشتی تا همه ی اتاق  بره رو هوا و... )

هنوز حرف رابط تمام نشده است که می بینم فریادزنان ازجایم پریده ام و دارم به سوی رابط پیش می روم که به  ناگهان پس ازبلند شدن صدای انفجاری مهیب، همه جا تاریک می شود و من معلق مانده میان زمین و آسمان، درون سکوت سنگینی ، ازلایه لایه هوا و فضائی سرد و گرم، سر می خورم و سر می خورم و سر می خورم و در همان حال که احساس می کنم انگار دارم از خواب عمیقی بیدار می شوم. يواش يواش چشم هایم را بازمی کنم!

تاريکی مطلق!

کجا هستم؟!

با خودم فکر می کنم که نکند کور شده باشم؟!

گوش می کنم، سکوتی مطلق!

با خودم فکر می کنم که نکند کر شده باشم؟!

نفسم تنگی می کند. آها!.....دکمه ی سبز! به خاطر می آورم که پس از فشار دادن روی دکمه ی سبزی بود که حجمی بادگونه، به سينه و شکمم خورد و آنگاه پرتاب شدم به جائی!

 به کجا؟!

تازه دارم به یاد می آورم. تازه دارم متوجه می شوم که کجا بوده ام قبلا.... آها!.... تاکسی!....درون گاوصندوق آن تاکسی لعنتی!...آن راننده ی دیوانه که می گفت صندوق تاکسی اش پر از دینامیت است! ...می گفت که منفجرش می کند! با خودم فکرمی کنم که نکند راستی راستی، ماشين را منفجر کرده باشد و در اثر آن انفجار!... از تصورچنان اتفاقی ، خيس عرق می شوم ووحشت زده، درون تاریکی، کورمال کورمال،  شروع می کنم به کاویدن فضای اطرافم که با لمس دیوارهای سردو سخت پیرامونم به یاد آن فضای  گاو صندوقی درون تاکسی می افتم!

 شروع می کنم  به فرياد زدن و کوبيدن مشت و لگد، به چهار ديوار فلزی ساکت و سردی که هر لحظه، دارد به من، نزديک و نزديک تر می شود!.... آه!.... آه!.... احساس می کنم که ديگر نمی توانم نفس بکشم  که ناگهان ...صدائی می شنوم! .....چه صدائی است؟! ... از کجا می آید این صدا؟!....فيش ش ش ش......فيش ش ش....سيس س س......هيش ش ش ....سيس س س.... شف ف ف ف..... به گمانم....... صدا، هرلحظه دارد به من نزدیک تر می شود!.... گوش تیز می کنم... آه!... اگر صدای تيک و تاک ساعت مچی ام....گروپ گروپ قلبم..... هف و هف و ...... هوف و هوف.....نفس های ناکام و نا تمامم بگذارند!....آه!... بلی!... صدا، صدای خود اوست! صدای راننده ی تاکسی است که هی دارد به من نزدیک و واضح تر می شود!... بلی! صدای خود او است که دارد به من می گوید:( پهلوون! ... پهلوون!... خوبی؟! همه چی میزونه؟!)

فریاد می زنم :(بلی. بلی. خوب هستم پهلوان! خوب هستم! شما چطور هستید؟!)

(پس چرا داد می زنی؟!)

(ببخشید پهلوان .ببخشید! خودتان چطور هستید؟! همه چیز خوب است؟ رو به راه است؟!)

( عالی.عالی. این قارقارک ، فيوز پرونده بود.  فيوز اضافی نداشتم. مجبور شدم بزنم کنار. شانس آوردی که تا زدم کنار، يه تاکسی ديگه اومد و کارمون راه افتاد. اگه اون تاکسیه ، چند دقيقه، فقط چند دقيقه، ديرتر رسيده بود، کارت زار بود ها! نترس! الان راه ميفتم. راه که بیفتیم،  اونوخت، هم نور داری و هم هوا! شنفتی چی گفتم؟!).

( بلی پهلوان!).

( پس چرا صدات در نمياد؟! يه خورده بلندتر!).

( هوا نيست! نمی توانم نفس بکشم! نفسم در نمياد!).

( نفسم در نمياد!..... جمعه ها سر نمياد!....جمعه، روز بی حوصله گی........ خون، جای بارون می باره..... روزی که دلت می خواد، يه  .....  خواننده اش کی بود؟ بی خیال . ميدونم که دارم يه خورده قاتی پاتی می خونم، اما صدام بدک نيست پهلوون! درسته؟!).

( بلی پهلوان! درست است! بلی. ممکن است که ازتون خواهش کنم يک کمی بيشتر، هوا بفرستيد توی اين گاو صندوق! ديگر واقعن دارم  خفه می شوم!).

( گفتم که! بذار موتوريه خورده دور ورداره. نور و هوا تم درست ميشه.  تقصير خودت بود پهلوون! کدوم انگشتتو گذاشتی رو دکمه سبزه؟!)

( کدوم انگشتم؟!)

 ((آره پهلوون!  بهت گفتم، انگشت اشاره تو، بذار روی دکمه سبزه. ولی  دستگاه نشون ميده  که تو، انگشت شستتو گذاشتی. درسته؟!). 

( يادم نيست!).

( دفعه ی ديگه، سعی کن، اولا به هرچه من ميگم، حسابی گوش بدی و دقت کنی و اونوخت انجام بدی!  دوو من،  هرچه هم انجام دادی، سعی کن که يادت بمونه و گرنه، حسابی، کلامون ميره توی هم! باشه؟!).

( چشم پهلوان. چشم).

( ايوالله! همونطور که ميدونی، فرق انگشتای آدما، با انگشتای خودشون و انگشتای آدمای ديگه، فقط به خاطر بلندی و کوتاهی و چاقی و لاغری و سفيدی و سياهي و چپی و راستيشون نيست! فرقشون، توی ولتاژشون هم هست.  همه چيزای اين ماشين، روی حساب و کتاب خودش ميزون شده. وقتی چاکرت ميگه، انگشت اشاره، يعنی انگشت اشاره! حاليت شد؟!).

( بلی پهلوان).

( ايوالله! می بينی که هوا و نور هم اومد! درسته؟!).

( بلی پهلوان).

( خب! اما،  برای آب و نوشابه و اينجور چيزا، يه خورده باس صبر داشته باشی. چون، چند ساعتی طول ميکشه تا باطريش شارژ بشه و اتوماتيکش راه بيفته. با  علی چيکار داشتی؟!).

( کدام  علی؟!).

( علی ننه علی! همون رابطت دیگه! مگه اسمش علی نبود؟! میگفتی باهاش قرارداشتی توی خونه ی امیرآباد؟! بالاخره ، جاکش اومد سر قرارش یا نه؟!).

( رابط؟!).

(فعلا، ولش کن. بی خيال. بعدش میرسیم بهش!  گشنت که نيس؟!).

( چرا پهلوان. گرسنه هستم!).

( نزديکای فرهنگ و هنر، چندتا چلوکبابی با حاله. يکيشون، پشت مجلسه. يکيشون، رو به روی مسجد سپهسالار و يکيشون هم ، درست کنار .......ببينم! برای اينکه داستان ماستان و کس و شعر و اينجور چيزها، مينويسی، می خوای فرهنگ و هنر و، صاحب بشی؟!).

(من، نه اهل شعرم و نه اهل داستان. عرض کردم که حتما بنده را، با کسی ديگر اشتباه گرفته ايد پهلوان).

( باشه!بی خیال!  اشتباه گرفتم. البته، يخچاله وازشه ها!، سانويچ و ماندويچ و اين جور چيزا برای ته بندی هست. نه خيال کنی که از اين ساندويچ های معموليه!  نه! منظورم ساندويچ کارخونه ای استرليزه شده اس. از اون ساندويچای خارجی که توی هوا پيما به آدم ميدن. ولی، ولش کن. بی خيال ساندويچ. اصلا، ولخرجی می کنيم و امروز ميريم به يکی از همون چلوکبابی ها. البته، به حساب من. موافقی؟).

با تجربه ای که از فشردن آن دکمه ی سبز لعنتی دارم، حتی اگر پيشنهادش انجام دادن يک عمل ساده ای، مثل مژه زدن هم باشد،  از انجام آن وحشت دارم تا چه برسد به بيرون رفتن ازتاکسی و پيش آمدن امکان فراردر فاصله ی محل پارک تاکسی تا چلوکبابی و......آيا چنين پيشنهادی، به معنای اين نيست که می خواهد مرا به خارج از تاکسی بکشاند و شرايط فرار را برايم فراهم کند و بعد، ببندتم  به رگبار و.........)

( چی شد؟! بالاخره، چلوکباب دوست داری يا نه؟!).

( با دستبند يا بی دستبند؟!).

( قبل از اينکه جواب سؤالتو بدم، اول، يکی ديگه ازاون کاغذای توی اون کشوو وردار و برام بخون تا بهت بگم!).

و باز، ازدرون کشو، يکی ديگر ازآن کاغذها را بر ميدارم و برايش می خوانم :، " ......از قضيه ی تحريم تنباکو بگير تا به امروز- در تمام اين صد ساله اخير- روشنفکر ايرانی با هوايی از اروپا و آمريکا در سر و مردد ميان قدرت حکومت ها و عزلت عارفانه – و خسته از مردم و بی خبريشان –  و .......، در آخرين دقايق حساس برخوردهای سياسی ميان روحانيت و حکومت.....".

( يه لحظه صبرکن! اون نامه ای که تو و اون علی نخودی جاکش، به عنوان کنفدراسيون دانشجويان روشنفکر ايرانی، بر ضد شاه و به طرفداری از روحانيت، برای خمينی فرستاده بودين، يادته؟!).

( پهلوان. بنده که  عرض کردم، مثل اينکه شما، من را با کس ديگری اشتباه گرفته ايد!).

( تو، گه خوردی که عرض کردی!! ديگه هم وسط حرفم هم نميپری! روشن شد؟!).

(بلی پهلوان. بلی).

( خب! حالا، بقيه اش را برام بخون!).

بقيه ی اش را برايش می خوانم: " ...... در آخرين دقايق حساس برخوردهای سياسی ميان روحانيت و حکومت، اغلب طرف حکومت را گرفته است....... چرا که تنها حکومت ها قادر بوده اند که به اتکاء پول نفت، بهترين مزدها را به او و به آرائش بدهند و در مقابل آراء تعديل شده ی او، رفاه زندگيش را تامين کنند و........".

( خب! تا همين جاش کافيه!  ميدونی که اين فرمايشات مال کيه؟!).

( خير. نمی دانم).

( جلال آل احمد. " درخدمت و خيانت روشنفکران").

داستان ادامه دارد......