یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۳

"گفتا، ز که ناليم که از ماست که بر ماست!"."گفتا، ز که ناليم که از ماست که بر ماست!"


"گفتا، ز که ناليم که از ماست که بر ماست!"

 

من، زمان انقلاب در ايران نبودم. بعد از انقلاب که به ايران بازگشتم ، پس از حدود يکی دو هفته ای به محل کارم  که "واحد نمايش" تلويزيون   بود، رفتم؛ رفتم به  دفتر رئيس واحد نمايش- آقای داود رشيدی – که در طبقه ی دوم بود و طبق معمول قبل از انقلاب ، پس از زدن چند ضربه بر در اتاق ، صدای آشنا ومهربان  اورا شنيدم که گفت: " بفرمائيد" . در را که باز کردم و چشمش به من افتاد، با تعجب از روی صندلی اش برخاست و گفت:" سيف! توئی؟! کی برگشتی؟!"

گفتم: " يکی دوهفته ای می شود " و... خواستم وارد اتاق بشوم که با عجله ی توأم با نگرانی گفت:- نقل به مضمون پس از حدود چهل و چند سال!- " سيف جان! من اجازه ندارم با کارمندانم صحبت کنم! منتظرالخدمت شده ام! ديگر رئيس واحد نمايش نيستم. بچه ها – منظور، کارمندان زير نظرآقای رشيدی در واحد نمايش است- با شخصی که از شورای انقلاب فرستاده شده ، درآن اتاق  جلسه دارند. بهتر است که تو، اول بروی و خودت را به ايشان معرفی کنی.  بعدش، در بيرون قرار می گذاريم و همديگر را می بينيم و... "

......................

البته، در کنار منتظرالخدمت شدن  داود رشيدی که او را با چشم های خودم ديده بودم ، موارد فراوان ديگری هم – در حوزه سينما، تئاتر،  تلويزيون، دانشکده های هنری و...- بودند که اگرچه از نزديک شاهد مصاديق آن نبودم، اما از زبان ديگران شنيده بودم و لحظه ی تجربه ی نفس گيرديدن و شنيدن خبرمنتظرالخدمت ها، ممنوع الکارها، ممنوع التصويرها، اخراجی ها، به زندان افتاده ها، فراری ها و اعدام شده های عرصه فرهنگ و هنر وعلم و ... که از دور و يا از نزديک می شناختمشان، بعدها، يکی ازنقطه عطف های زندگی من شد که تااکنو تا آنجا که فرصتش را داشته ام،  در باره ی آن نوشته ام و بعضا هم تا به حال، اينجا و آنجا، چاپ شده اند و بقيه ی آنهم در انتظارناشری متعهد و مسئول!

اما،  اين سر و صدائی که دوباره در باره ی هنر و فرهنگ پس ازانقلاب،  بر پا شده است ،  من را بر آن داشت که به چند مورد از تجربه های شخصی خودم دربعد از انقلاب در ارتباط با رفتار جمعی همکاران دست اندرکار عرصه ی فرهنگ و هنر مملکتمان اشاره کنم تا دست اندرکاران جوان اين عرصه ها - منظورم از جوان، اکثردست اندرکاران زير شصت سال هستند – بدانند که مشايعت با شکوه تابوت هنرمندان در "مجالس ترحیم -دوستی-"ودرخواستنامه های ی دولت ها، برای بازگشت هنرمندان به غربت پناه برده ، موردی نيست که تنها در زمان حاضر اتفاق افتاده باشد؛ بلکه ، پس از انقلاب 57 ،خواب های زیادی نقل شده است از قول دست اندرکاران عرصه ی فرهنگ هنرآن زمان – که امروز اکثرا بالای شصت سال بايد باشند و پيشکسوت ناميده می شوند-  که در آن خواب ها، برای دفاع از حقوق همکارانشان و جلوگيری از منتظرالخدمت، ممنوع الکار، ممنوع التصوير، اخراج، به زندان افتادن، فراری و يا اعدام شدن آنها، با حضور در حرکت های جمعی شجاعانه و باشکوهی توانستند جلوی هجوم فرصت طلبانه ی عده ای غير متخصص و بعضا متخصص متظاهر به مسلمانی و انقلابيگری  نفوذ کرده  در نهادهای فرهنگ و هنر و دانشگاه ها را بگيرند و با از خود گذشتگی و پشت پا زدن به منافع مادی و معنوی انقلاب آورده شان – پنهان و آشکار-  کاری کنند، کارستان که اگر نبود آن کار وکارستان ها، امروز برسرهنر و هنرمندان، چنان نیامده بود که آمده است تا اکنون!

اگرچه، آن روز، با پشت سر گذاشتن اتاق داود رشيدی و رسيدن به پشت در اتاق آن فرد انقلابی فرستاده شده از شورای انقلاب، با اين فکر که مبادا( بنا بر طبيعت انقلاب – هر نوع انقلابی و در هرکشوری!- که وقتی "بالائی" ها  با نيروی انقلاب از قدرت به زيرکشيده می شوند، "پائينی" های جويای نام و نان و قدرت که هميشه خودشان را مستحق قرارگرفتن در آن بالا می دانسته اند، برای اثبات استحقاق کسب  چنان جايگاهی به تکاپو می افتند)، خدای نخواسته با ورود به آن اتاق،  با صحنه ی ای رو به رو بشوم که در آن،  (همکاران سابقم ، نه تنها چشم به روی ممنوع الکارشدن همکارشان داود رشيدی بسته باشند، بلکه  به زير کشيده شدن  او را از قدرت و بالاکشيدن خود و تکيه دادن بر مسند او را مغتنم شمرده و با نسبت های ناروای پنهان و آشکار به او و ارائه ی پروژه های هنری اسلامی- انقلابی رنگارنگ، از ترس حذف شدن و يا به طمع جای بازکردن در دل  مسئولان نظام جديد، در حال دلبری برادرانه، خواهرانه ی مسلمانه برای رئيس جديد باشند)؛ به همين دليل هم، از ورود به آن اتاق،  از ترس آنکه با چنان صحنه ای رو به رو بشوم، پای پس کشيدم و ترجيح دادم که خودم را به بايگانی سازمان راديو تلويزون – صدا و سيمای بعد از انقلاب -  معرفی کنم تا رفتن به آن اتاق و رو به رو شدن با چنان صحنه ای چندش آور!

خوشبختانه ، شب آن روز،خوابی دیدم که به دلیل آن خواب، نسبت به آن خيال ورزهای ی بدبینانه و عجولانه  ام راجع به همکارانم شرمنده شدم! خوابی که در آن خواب،  نه تنها اثری از آن رفتار رنگارنگ دلبرانه ی برادرانه ی خواهرانه ی مسلمانانه ی متظاهرانه ی همکارانم در واحد نمايش تلویزیون، نسبت به فرستاده ی شورای انقلاب نبود، بلکه بر عکس، با چشم های خودم می دیدم و با گوش های خودم می شنیدم که همه ی همکاران، تمام هم وغممشان را گذاشته بوده اند روی دفاع از داود رشيدی و در آن خواب، کاری کردند کارستان؛ کاری که نتيجه ی اتحاد با شکوه حق خواهانه و صدای فرياد معترض و شجاعانه ی آنها بود! صدائی  متحد ؛  صدائی که با آن در مقابل فرستاده ی شورای انقلاب ايستاده بودند و ماندن  و ادامه به کار خودشان را در واحد نمايش تلويزيون، مشروط به  لغو حکم منتظرالخدمت  داودجان جان رشيدی می کردند و.... اگر نبوده آن کارها و کارستان های به خواب آمده ی من، چه بسا داود رشيدی هم ، همچون ده ها رئيس و هنرمند ديگر- اگر نگوئيم زندان، تبعيد يا اعدام - حد اقل اقلش، اخراج، ممنوع الکار، ممنوع التصويرمی شده بوده است  تا برود و توبه کند و بعدش در چند فيلم  دولتی نقش منفی بازی کند تا کم کم اگر نگاه  دولت وقت با هنر و هنرمندان بهتر شود و در ضمن شانس با او يار و از چشم زخم اغيار و همکاران حسود بدور باشد، قدرش دانسته شود و حتی  برايش پیش از "مجلس ترحیم دوستی!"مجلس بزرگداشتی هم ترتيب دهند و... بعدها، شنيدم که خواب دیدن در باره ی این قبیل کاروکارستان ها، يعنی متحد شدن های باشکوه و فريادهای های شجاعانه ی دست اندرکاران عرصه ی فرهنگ و هنر، برای جلوگيری از منتظرالخدمت، ممنوع الکار، ممنوع التصوير، اخراج شدن، به زندان افتادن ، فراری  و يا اعدام شدن همکارانشان، تنها مختص به خواب دیدن من در مورد همکارانم درواحد نمايش تلويزيون نبوده است، بلکه درآن روزهای بگیرو ببند هنرمندان در پس ازانقلاب، اگر چنین "خواب دیدن" هائی، مثلا در کارگاه نمايش، اداره ی تاتر، تاتر شهر، تالار رودکی و دیگر مراکز سینما و تاتر و تلویزیون نبود،  امروز اکثردست اندرکاران نخبه ی عرصه ی فرهنگ و هنر ایران،  اعم از نويسندگان، کارگردانان، بازيگران، يا آواره ی غربت شده بودند و يا در وطن، خود را کشته بودند و يا به مرور ايام، در مدت اين چهل و چند سال ، منزوی و يا دقمرگ شده بودند!

 و البته، آن صحنه های به خواب آمده ی اتحاد و مقاومت های شجاعانه  مردم، درمقابل فرصت طلب های انقلابی نما، هميشه هم اتحاد و مقاومت شجاعانه ی جمعی نبوده است، بلکه گاهی انجام آن کار کارستانی شان به دست توانای يک نفر انجام می شده است . به طور مثال،  نقل می کنند که یکی از همکاران اداره ی تاتر، خواب می بیند که شورای انقلاب، يکی از ميان خود همان دست اندرکاران  اداره ی تئاتر را انتخاب می کند و به او مآموريت می دهد که از فردا برود به اتاق رئیس اداره ی و به جای آن رئيس مخلوع بنشيند. اما، آن جوان شجاع ، اول صبح روز بعد، همان حکم را برمی دارد و می رود به اداره ی تئاتر و می گذارد جلوی همکاران و می پرسد که چه بايد بکند؟ !

همه سکوت می کنند و در سکوت به او خيره می شوند. يکی از ميان آنها، جمله ای از نمايشنامه ی " آنکه گفت آری و آنکه گفت نه" را برای او می خواند. حال آن جوان به ناگهان منقلب می شود و فرياد برمی آورد که: "نه! نه!نه!".

همه ی همکاران، برایش دست می زنند. جوان، حکم  داده شده از طرف شورای انقلاب را پاره پاره می کند!

خبر به شورای انقلاب می رسد. مآمور می آيد و آن جوان شجاع را با خودش می برد. در شورای انقلاب ، او را محکوم به زندان ابد می کنند و برای بخشيده شدنش، فقط يک شرط جلوی پای او می گذارند و آن شرط، قبول کردن پست رياست اداره ی تاتر است. اما، آن جوان شجاع ،همچنان محکم و استوار روی دفاع از حق رئیس خلع شده اش می ايستد ومی گويد که :" من، تکيه برجای بزرگان نتوانم. درست است که در ديزی باز است ، اما حيای گربه کجا رفته است؟". آنها هم می گويند:" بسيار خوب. پس بفرمائيد زندان" و هنوز که که حدود چهل و چند سال از آن زمان می گذرد، آن جوان که حالا، ديگر از پيش کسوت ها به شمار می آيد، نه تنها هیچ یک از پست های پیشنهادی را در طول این چهل و چند سال نپذیرفته است، بلکه هنوز هم که هست در زندان است وهمچنان، روی حرف خودش ايستاده است و خواب خواب بیننده هم، همچنان ادامه دارد!

 و البته، نقل می کنند که آن خواب دیدن ها و آن مقاومت های فردی و جمعی در خواب، در برابر وسوسه های دريافت پست و شهرت و ثروت های انقلاب آورده، مختص هنرمندان و محیط های هنری نیست، بلکه ، الان زندان های ما، پر است از چنين افرادی که در خواب هایشان ، نه تنها به دفاع از دیگران در برابر فرصت طلبان انقلابی نما ایستاده اند ، بلکه حتی در مقابل مالک شدن مفت و مجانی چنان پست ها و شهرت ها و ثروت های انقلاب آورده مقاومت کرده اند و فریاد زده اند: "نه!نه!نه!" و...خواب خواب بیننده هم همچنان ادامه دارد!

یکی از این پیران هنرمند بسیار مشهور پیش از انقلاب، در مصاحبه خودش ، در جواب یکی از این جوانان بسیار مشهور پس از انقلاب که از او می پرسد:- نقل به مضمون- " آقای... چطور شد که شما، در بعد از انقلاب  ازفعاليت هنری کنار کشيديد؟"، جواب می دهد که :- نقل به مضمون- " حقيقتش اين بود که بعد از سالها کارکردن، ديگر خسته شده بودم از کار، اما خوب بعد از انقلاب هم در محيط کار، جوان هائی پيداشده بودند جويای نام که سختشان بود که اسمشان زير اسم آدم هائی مثل ما بيايد، البته، خوب، مِی گفتند که افسوس که شما بزرگان ممنوع الکار هستیدو...

گفتا، ز که ناليم که از ماست که بر ماست!"