"کلام چهل و هفتم از حکایت قفس"
" – فرق انسون و حیوون
- "
(....يارو
شوهره هم که از اون لاتای جوونمرد دبش ايرونی بوده وو توی دعواهاش تا طرف دستشو رو
اون بلند نميکرده، غيرتش بهش اجازه نميداده که ضربه ی اولو بزنه، از بی غيرتی يارو
آدم ماشينيه حسابی کلافه شده، حالا که خواهره
اومده، برای اونکه شايد مرد ماشينيه رو يه جوری سرغيرت بياره، رو ميکنه بهش و ميگه : " خب! حالا که
خواهرت اينجاس، خوبه که من هم به اون بگم که با من بياد و با هم بريم بيرون وبعدش
هم، بعله؟!". مرد ماشينيه، با تعجب
به يارو نيگا ميکنه وو ميگه: " بعله،
يعنی چی؟!". يارو که نميخواد، جلو زنش، حرفای بی تربيتی بزنه، دهنشو ميگيره
دم گوش مرد ماشينيه وو قضيه بعله رو، بهش حالی ميکنه! مرد ماشينيه، يه لبخندی ميزنه وو ميگه: "
چرا از خود خواهرم نمی پرسی؟!". خواهر مرد ماشينيه هم که اوضاع و احوالات
برادرشو، اونجوری می بينه، رو ميکنه به يارو وو ميگه، :" چی شده آقا؟! چرا
يقه ی برادرم را چسبيدی؟!". يارو هم،
ميگه،: " تو، به اين بی غيرت،
ميگی برادر؟! آخه، اين چطور برادريه که من بهش ميگم خوبه که منم با خواهرت، بعله؟!
اونوقت، می خنده وو ميگه، از خودش بپرس؟!". خواهر مرد ماشينيه، با تعجب ميگه:
" بعله، يعنی چی؟!". مرد ماشينيه که حالا، معنای بعله رو، ميدونسته، به
زبون خارجگکی، به خواهرش، قضيه رو ميگه وو معنای بعله رو هم، حاليش ميکنه که
خواهره، پس از اونکه يه نيگاهی به سر و پای يارو ميندازه، غش وغش ميخنده وو ميگه: " آقای محترم! من خيلی متاسفم!
چون، اولندش که شما از اون تيپای باب دندون من نيستی وو دومندش، اگه هم بودی، امشب
نميتونستم باهات بيام بيرون! چون منتظر شوورم هستم که بياد وخونوادگی، بريم به يه
ميهمونی ای که قرارشو از يکسال پيش، با همديگه گذاشتيم!". توی همون لحظه،
شوور زن ماشينيه هم مياد تو وو، زن ماشينيه هم به يارو ميگه:" بفرما جناب!
اينم شوور ما!". تا چشم يارو به شوور
زن ماشينيه ميفته، يقه ی مرد ماشينيه رو
ول ميکنه وو به اميد اونکه با يک فوش آبدار، شوور زن ماشينيه، غيرتی بشه وو دستشو
رو اون بلند کنه، ميره طرفش وو ميگه: " ببخشين داداش! ما، از اين خانوم که
عيال شما باشن، خواستيم که باهم امشبو بريم بيرون وخلاصه، عشق و اينا بکنيم! اما،
ايشون ميگه که امشبو بيرون نميتونه بياد، چون با شما قرار داره! راس ميگه؟!".
يارو، شوور زن ماشينيه، ميگه: " آقای محترم! شما ميدانيد که اتهام زدن به
مردم، جرم محسوب می شود؟!". يارو که فکر ميکنه به غيرت اين يکی ديگه برخورده
و منظورش از "اتهام"، اتهام جنده بودن زنه است، فورن ميگه: " کدوم
اتهوم؟! من که نگفتم که ايشون، جنده اس! ميخوام راس و دروغ حرفشو در بيارم و ببينم
که امشب راسی راسی با شما قرار داره يا نه؟!". يارو شوور زن ماشينيه، ميگه: " منظورم به جنده بودن ايشان نيست!
منظورم اينه که چرا داری به ايشان، اتهام دروغگوئی ميزنی. ايشان تا به حال، يک بار
هم نشده که به من دروغ گفته باشه! خوب، وقتی ايشان می گويد که با من قرار دارد،
خوب، قراردارد ديگه!". يارو، ميمونه که به اينهمه آدم بی غيرت چی بگه و عقده
ی دلشو سر کدومشون خالی کنه که توی همون لحظه، يه پيرمرده وو پيرزنه ی عصا به دست
که مثل ليلی و مجنون، دست همو گرفتن، وارد
کافه ميشن و... تا چشم شوور زن ماشينيه به اونا ميفته، ميگه: " و... ايشان
هم، خانم و آقای خردمند، پدرو مادرخانمم هستن که منتظرآمدنشون بوديم!".
ياروکه از بی غيرتی اون چندتا آدم ماشينی، همينجور پشت سر هم، فيوز پرونده، تا
چشمش به ريش سفيد پيرمرده وو چادرسياه پيرزنه
ميفته، خوشحال ميشه و به خيال اونکه داره ميره که با يه جفت غيرتی دبش طرف
بشه، رو ميکنه بهشون و ميگه:" شما،
باس پدرو مادراينا، باشين. درسته؟!".
پيرمرده ميگه :" بلی. درست است". اونوخت، خودشو ميکشونه طرف پيرزنه وو ميگه: " حاج
خانوم! به نظر شما، خوبه که من ازحاج آقاتون بخوام که امشب با ما بياد بيرون و
بعدش هم بريم خونه ی ماوو بعدش هم ترتيب ايشونو بديم؟!". پيرزنه، پخی ميزنه زيرخنده وو ميگه: " آره
ننه! خيلی هم خوبه! اما، شرطش اينه که اول
ترتيب منو بدی وو اگه خوشم اومد، اونوقت
اجازه ميدم که ترتيب حاجی آقامون رو هم بدی! اوکی؟!". اونوخت، همه ی آدم ماشينيا، با هم، غش و غش می
خندن و يارو هم از اونهمه بيغرتی خندش ميگيره ووعيال يارو هم که تا حالا از ترس
شووره، لال شده بوده، وختی ميبينه که شووره شاد و شنگوله وو داره غش غش ميخنده،
نطقش واميشه وو پاميشه و ميپره وو شووره
رو بغل ميکنه وو همونجور که داره لپاشو ميبوسه به آدم ماشينيا، چشمک ميزنه
وو ميگه: " ميدونستم که شوورعزيزمن، اونقدرغيرت داره که دستشو روی يه مشت آدم
بی غيرت، بلند نکنه!". که همه ی آدم ماشينيا، براش دست ميزنن و شووره که تا اونوخت، نه کسی
براش دست زده بوده وو نه چنون ماچی وو چنون تعريفی از عيالش شنيده بوده، همه ی آدم ماشينيارو، به يه استکان مشروب، دعوت ميکنه وو خودش هم استکانشو بالا ميگيره و
ميگه: " به سلامتی هرچی آدم با غيرته!". همه ی آدم ماشينيا، با هم ميگن
"نوش" واستکاناشونو ميريزن تو خندق بلا وو چون داشته ديرشون ميشده، از
جاشون پاميشن که خداحافظی کنن و از کافه بزنن بيرون که يارو، دوباره رگ غيرتش
ميزنه بيرون و ميپره وو جلوی آدم ماشينيارو ميگيره وو ميگه: " ببينم! اين تن
بميره! يعنی تو بساط شما، يه ذره غيرت پيدانميشه!". همه ی آدم ماشينيا می
خندن و ميگن: " نه. پيدا نميشه".
ياروميگه: " خب، حالا بی خيال غيرت! اقلن شرف، مردی و مردونگی ای،
انسونيتی، چيزی هم ندارين؟!". آدم ماشينيا می خندن و ميگن: " نه.
نداريم". يارو داد ميزنه ووميگه: " پس، شما جاکشای بیغيرت و ديوسای بی
شرف، چی دارين؟!". همه شون با هم ميگن: " خرد!". يارو، ميگه:
" خرد، ديگه چه صيغه ايه. نشنفته بوديم تا حالا!". و...بعد از اونکه يه
خورده پيشونيشو ميمالونه و با خودش فکر ميکنه، رو ميکنه به عيالش و ميگه: "
عيال! تو ميدونی خرد چيه؟!". عيالش مياد و بازوی اونو ميگيره ووهمچنونکه با
خودش ميکشونتش و ميبرتش، به آدم ماشينيا اشاره ميزنه که جيم شن وو به شوورش ميگه:
" بيا عزيزم. بيا! خرد، حتمن از اون
چيزائيه که اگه آدم داشته باشه، مثل اينا، بی غیرت ....نمیشه .... هههههه....هههههههههههه.....ههههه....هه....هههه...هه..ههه....ههههه...
ههههههههههه .....هههههههههههههه.......... هههههه ...هه..... ههههههههه...
هههههههه.... خب!....هه... هه... ههههههه.... خب، پهلوون! می بينم که داری می
خندی! پس، حتمن گرفتی که جوکه، چی ميخواد بگه! آره؟!).
(
البته، .... بايد بگويم که.....جوک بسيار ........).
( آره!....داداشم
نوشته بود که اولندش، اپوزسيون ايرون، از مشروطه تا حالا، اگه اونقدر که از "
غيرت"ش مايه گذاشته، از "خرد" ش، مايه گذاشته بود، الان، اينقدر ذليل و بيچاره نبود! دومندش، اون
جوکه ای که توی نامه ات برام فرستاده بودی،
ساخت اپوزسيون خارجه، ولی اپوزسيون داخل، اونو کش رفته وو ورداشته با سليقیه ی
خودش مونتاژش کرده! دومندش، قضيه ی اون جوکه، ربطی به آدم ماشينيا نداشته،
بلکه قضيه ی اش بر ميگرده به صمدآقا وو ليلا وو قوچعلی و ننه آقاوو کدخداوو....
اينائی که وختی ميان خارج، فکر ميکنن که همه ی زنا و مردای خارجی، جنده وو جاکش و بيغيرتن و بعد ازاون که يه چندسالی
ميون خارجيا زندگی ميکنن ويواش يواش ميفهمن که... راستی پهلوون!).
( بلی قربان).
( تو ميتونی به من بگی که فرق انسون و حيوون در چيه؟!).
(اگر بخواهم در ارتباط با بحثی که ميان شما و برادرتان جاری
بوده است، تعريفی از فروق بين انسان و حيوان، به دست دهم، انسان و حيوان تا آنجائی
که هر دو برای دفاع و يا بدست آوردن حق خودشان می جنگند، فرقی با همديگر ندارند،
اما ازآن لحظه ای که انسان شروع به مبارزه برای دفاع و يا بدست آوردن حق ديگران می
کند، از حيوانيت خودش فاصله می گيرد و.........).
(خب! حالا فرض کنيم، اينی که جنابعالی داری فرمايش ميکنی،
درست باشه، حالا بگو ببينم که اگه دوتا
تشکيلات که به قول خودشون دارن برای گرفتن حق ديگرون مبارزه ميکنن، توی يه موقعيتی
قراربگيرن که يکيشون باس به نفع يکی ديگه شون، کنار بکشه، اونوخت، هيچکدومشون کنار
نکشند که هيچ، بلکه واستن و با هم، سر اينکه کدومشون باس کنار بکشه، بجنگن، چی؟!).
(خوب..... در.... چنان صورتی.... بايد..... البته.....
بستگی.... به.......).
(باز که افتادی به روغن سوزی و داری هی دود ميکنی!..... بی
خيال بابا!...... نخواستيم!.... داداشم می گفت، اگه يه کاسه آب رو بذاری ميون
دوتا آدم که دارن از تشنگی ميميرن، اگه يه
دفعه پريدن و سر ورداشتن کاسه ی آب، با همديگه جنگيدن، بدون که اونا، حيوونن! اگه
از جاشون پريدن وو به حالت حمله و آماده باش، توی چش همديگه نيگا کردن و توی همون
حالت، سر اونکه کدومشون اول کاسه ی آب رو
ورداره وو چقدرشو حق داره بخوره وو اينا، صحبت کردن، بدون که حيوونائين که آدم
شدن! اگه ازجاشون نپريدن و به همديگه حمله نکردن و با همديگه هم سر حق و حقوقشون
بحث و محث راه ننداختن، بلکه، هی کاسه ی آب رو،
سروندن طرف همديگه وو ميخواستن که اول اون يکی آب بخوره، بدون که اونا
انسونن!.....و..... ميون اونا، انسونترينشون اونيه که...... باز یه دفعه قاطی
کردم. کجا بوديم پهلوون؟!).
(در جائی ميان آن دو تشکيلاتی که داشتند برسر آنکه کدامشان
حق ماندن دارد و کدامشان بايد برود، می جنگيدند).
(نع!....... قبلش!..... قبلش کجا بوديم؟!).
(در خارج).
( کجای خارج؟!).
( در آمريکا؟).
( نع!).
( در اروپا؟).
(نع!).
(در چين؟).
(نع!).
(در تهران؟).
(در شهرستان؟).
( نع!)
( توی دهتان؟).
( نع!)
( در زندان؟).
(اههه!......بذار فکر کنم جاکش!...... اينقدر نپر توی
فکرم!..... داره يادم مياد!..... آره.... توی.... زندون بودم....... يارو بازجويه
رفته بود بيرون و...... منو گذاشته بود با اونهمه عکس که...... هی نيگا ميکردم و
هی فيوز مپپروندم که چطو مهره هامو بچينم که وقتی بر ميگرده وو سؤال ميکنه، زندگی
خودم که به تخم تشکيلات رفته وو تموم شده، اما تا ميتونم کاری نکنم که زندگی چارتا
آدم بدبخت و بيچاره ی ديگه رو به گا بدم! می فهمی؟!).
( بلی، پهلوان. متوجه هستم).
( ميبخشی که سرت دادکشيدم پهلوون!.... آره؟!).
(خواهش می کنم، پهلوان. هرچه از دوست می رسد، نيکو است).
(مستی و راستی. ميدونم که تا به حال، خيلی اذيتت کردم
پهلوون. اما بهت قول ميدم که يک روزی از خجالتت در بيام!....سلام!).
( نوش).
(بازم برات بريزم..... يا.... خودت.....؟).
(خيلی ممنون. دست شما درد نکند. خودم می ريزم).
( از ماستموسيره هم نباس غافل شی! اصلن، ماست موسير دوست
داری يا نه؟!).
( بلی. دوست دارم. اتفاقن، ماستموسير بسيار خوشمزه ای است).
( چلوکبابت روهم که نخوردی! بخورديگه! سرد ميشه. از دهن
ميفته ها؟!).
(چشم. ميخورم).
(آره!...... گفتی که بانورو ميشناسی؟!).
( کدام بانو؟).
( بی خيال!..... راس ميگی!..... کدوم بانو؟!..... بانو،
زياد پيدا ميشه، تو دنيا. اما، يکی، بانوی من نميشه!.... صدام بد نيس ها! هس؟!).
( البته صدای شما
از آن نوع صداهائی است که ......).
( نمیخواد خالی ببندی. بی خيال!....آره!...... داشتم، از
زندون ميگفتم!..... از عکسا!..... نميدونم
که يهو، چی شد که ديدم همه ی فيوزائی که با ديدن عکسا، پرونده بودم، يه
دفعه رو به راه شدن و موتور چاکرت راه افتاد و مهرهائی که ميخواستم تا اومدن
بازجويه، تو کله ام بچينم، چيده شد و فقط، مونده بودم توی عکس خودمو داداشه وو اون
دوتا دختر آلمانيه که..... تو همون لحظه، يارو بازجويه، مثل اجل معلق، وارد شد و
گفت : " عکسارو نيگاکردی". گفتم: " بعله!". گفت:" خب!
پاکتو بذار روی ميز و بيا دنبالم".
فورن، پاکتو گذاشتم رو ميزو راه افتادم دنبالش و از اتاق بيرون رفتيم و
وارد راه رو شديم و تند و تند رفتيم تا رسيديم به ته راهرو که جلوی يه در، واستاد و......
داستان ادامه دارد……