چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۴

"کلام پنجاه و دوم از حکایت قفس-" " همه مون توی تصویریم پهلوون!- "


"کلام  پنجاه و دوم از حکایت قفس-"

" همه مون توی تصویریم پهلوون!- "

"....بگذاريد حرفم را بزنم! ..... می بينيد؟!.... عملکرد همکارانی مثل ايشان و هم پالگی های ايشان است که "شرکت جولاشگا" را در سر تا سر جهان، بی آبرو کرده است! عملکرد همکارانی مثل ايشان که امروز، دستشان از آستين شاخه ی تنش کش شرکت بيرون می آيد و برای وادار کردن من به سکوت، به حربه های تطميع و تهديد متوسل می شوند! شايعه می سازند! تلفن می زنند! ايميل  و فکس می فرستند وحالا هم، ميان شما می نشينند و همهمه می کنند! يادداشت می نويسند که مواظب سخنانم باشم و از خط قرمز عبور نکنم و بعدهم.... الان..... اينجا.... با چشم های خودتان می بينيد که با وقاحت تمام، دارند مانع حرف زدن من می شوند! اين ها! همان کسانی هستند که شرکت را به اين روز سياه انداخته اند! شرکتی که روزی مدعی تمدنی نوین و پرچم داررساندن انسان به جهانی آزاد بوده است! شرکتی که نطفه ی اوليه اش، با عشق خدا ، به انسان، به طبيعت، به آزادی وعدالت و......" ... خب!.... بقیه اش زرزدن اضافیه دیگه ووو ....با اجازه ی پهلوون،  صدای اين مونيتوره رو می بندم  و..... تصويرشو هم،  الان ميگذارم روی خروجی هفتاد و ميفرستمش دنبال نخود سيا وو... ولی، اگه دوست داری، بذارم باشه ها!... آره؟! ميخوای بقیه شوهم تماشا کنی؟!).

( هرچه شما صلاح می فرمائيد).

( معمولن، وختی ميهمونی چيزی دارم، هم صدا هاشونو می بندم و هم تصويراشونو. ولی چون میهمونم  تو بودی، گفتم شايد دوست داشته باشی تماشاشون کنی و ببينی که تو اونور بازار چه خبره! اگرچه، تو هم که نبودی،  توی اين اوضاع و احوالاتی که راه افتاده،  ديگه نميشه مثل گذشته ها،  ببندمشون! همه مون تو تصويريم پهلوون! همه مون!.... آره!.... به قول معروف که ميگن: " چوپون، سگی داشت و سگ چوپون، سگی داشت و سگ سگ چوپون هم سگی داشت و سگ سگ سگ سگ سگ سگ چوپون هم، سگی وو.... خلاصه،  شده همين حکايت ما و شما وو اونا وو..... همين مونيتورها وو.....مونيتور کردنامونون وو.... مونيتور شدنامون،  تا....... دری به تخته ای بخوره وو اوضاع و احوال روزگار، عوض بشه و اونوخت، دوباره،  کور خودمون بشيم وو بينای مردم و....باز، بيفتيم به جون همديگه وو.... روز از نو وو روزی از نو وو شلوغش کنيم  که :" کی بود؟! کی بود؟!  من نبودم!" و.....باز، تقصيرا رو بندازيم به گردن مردم گردن شکسته که چرا قدر مارو که ميخواستيم نوشتن مار رو بهشون ياد بديم و سواد دارشون کنيم، ندونستن و مارو، هر جا که ديدن، به جای مار گرفتن و.....گرفتی که چی ميخوام بگم؟!.....آره!....خب!.... چيکارکنيم ديگه؟!...... گذاشتن بيخ ريشمون و باس انجامش بديم!.... نديم، يکی ديگه ميده وو اونوخت ، ...... خب!...اين يکی رو هم  ببندم  که خيالمون راحت بشه وو...  بيام پيشت و برسيم به کار خودمون! چطوره؟!).

( عالی است).

( ايوالله!.... نوشابه ای، چائی يی، قهوه ای،  چيزی ميخوای، رو درواسی نکنی ها!... از خودت پذيرائی کن....خب!.... اين.....، از اين و.....اينم.....،  از اون و....تموم و....حالا ، حاضر و آماده، درخدمت پهلوون! خب!.... داشتی فرمايش می کردی پهلوون!).

( من چيزی عرض نمی کردم. شما داشتيد می فرموديد پهلوان).

( ما، چی می فرموديم پهلوون؟!).

( می فرموديد که بعد از بيرون آمدن از سينما، با بازجويتان رفتيد و درون رستورانی نشستيد که.....).

( ولی، پهلوون! اگه غلط نکنم، داشتی يه چيزائی فرمايش ميکردی!.... عشق آباد و.... مهربانووو.......ولتاژای کهکشون راه شيری وو.... جولاشکا.... احمد و..... طاهره وو.......شيرعلی وو..... منظومه ی شمسی وو ....اثرات و مثراتش روی گياه ها وو.... انسونا وو .....حيوونا وو...... انقلابا وو...... منقلابا وو....... ديوونگيا وو......کشت و کشتارای توی دنيا وو.... تاريخ و .... سرگرد و.... امير و.... از اينجور چيزا!..... نه؟!).

( خير پهلوان).

( بی خيال!.....پس، حتمن باز، خواب ميديدی!..... و اما....... و اما، داستان ما و بازجوی جاکشمان، به اينجا رسيد که بعد از بيرون اومدن از سينمای گه خوريمون، نشستيم و يه خورده  با همديگه عرق خورديم..... يعنی، جاکش....زورکی،  دوچتول وودکارو، پشت سر هم، اونم شکم خالی، بست به نافمون وبعدش هم دستاشو مشت کرد و آورد و جلوی چشام گرفت و گفت که توی يکيش مرگه وو توی يکيش هم،  زندگی وو ... ما هم گفتيم، جفتت پوچ و.... اونوخت،.... مشتاشو واکرد و کف دستای خاليشو رو به من گرفت و گفت :" بردی!".  گفتم:" خب! که چی؟!". گفت : " آزادی" وو.... ولی مثل اينکه تا اينجای داستانو، قبلن برات تعريف کرده بودم پهلوون! آره؟!).

( بلی پهلوان. تعريف فرموده بوديد).

( تا کجاشو؟!).

( تا آنجائی  که  درب رستوران را به شما نشان داده بود و گفته بود که بفرمائيد. به سلامت. و شما هم از روی صندلی تان برخاسته بوديد و.....).

( ايوالله!... خوب يادت مونده ها!....آره!.... يه خورده با بازجويه گپ زديم و اينا.......که...گفت :" آزادی" وو اينا وو ...... بعدش هم  که ديد قبول نمی کنم،  در رستورانو که توی چند متری مون بود، بهم نشون داد و گفت:" بفرما! ... برو!.... به سلامت!". گفتم:" خالی می بندی!". گفت :" امتحون کن!" وو .....آره!... يادم اومد!.... يه دفعه، همون صدائی که توی مکعب و اينا، از توی دلم با من حرف زده بود، اينجا هم، توی دلم داد زد و گفت: " برو! برو!". گفتم: " آخه جاکش،  مسلحه!  برم، از پشت ميزنه ها!". که صداهه، بهم گفت :" خب! بذار بزنه وو ازاين زندگی گهی راحتت کنه! مگه خودت همينو نميخواستی؟!"..... که ديدم  راس ميگه وو از جام بلند شدم و راه افتادم طرف در و چند قدم رفته بودم که سرم گيج خورد و داشتم ميخوردم زمين که بازجويه، پريد و زير بغلمو گرفت و برم گردوند و آورد و دوباره نشوندم رو صندلی وو گفت:" عرقه رو نباس با شکم خالی ميخوردی!" وو بعدش هم  به يارو گارسونه، دستورداد که يه بطری دوغ آبعلی بياره وو.... آورد و.... ريختيم تو خندق بلا وو پشتش هم، چندتا آروغ  گازدار با حال و حالمون که جا اومد، يه چائی دبش هم پشت سرش، بست به خيکمون وو دستور دو پورس چلوکباب سلطونی با متخلفاتش وو دوتا سيگار وينستون اعلاء هم، گيروند و يکی داد به من و يکی هم خودش و گفت: " خب! اينجوری بهتر شد! اگه اونجوری می رفتی، باس برای بردن وسايلت برميگشتی!" وو.... تو همون لحظه، يکی از ورداستای جاکشش با يه ساک ورزشی شيک،  اومد و ساکه رو گذاشت کنار من و بازجويه گفت: " خب!... اينم وسايلت!" و.... به وردسته هم گفت که بره و ديگه  کاری با اون نداره وو وردسته که رفت، يه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: " خب!... حالا که اين سر خرا رو رد کرديم و شديم تنها، تا چلوکبابمون حاضر بشه، وقت داريم که يه خورده هم، رو حساب و کتابای آينده مون با هم حرف بزنيم که وقتی چلوکبابه رو خورديم و با هم خدا حافظی کرديم و تو رفتی به راهت و من هم رفتم به راهم، ديگه همه چی رو، بين خودمون روشن کرده باشيم که اگه توی آينده، روز و روزگاری، دوباره  با هم رو به رو شديم، ديگه وقتمونو سر حرف و مرف و اينجور چيزا که تو بگی اينجوريا بوده و من بگم که نخير!  اونجوريا بوده،  ضايع نکنيم! موافقی؟!". گفتم: " هرچه شما بفرمائيد قربان!" وو از اونجوری گفتن خودم خنده ام گرفت. آخه، مست بودم! اما توی همون حالت مستی وو غش غش خنده ام،  حاليمم  بود که خودمو عقب بکشم که اگه دستشو يهو دراز کرد و خواست بکوبه تو صورتم، اقلن ضربه ی اولو، بتونم جاخالی بدم که ديدم جاکش، سرشو پائين انداخت و گذاشت که خنده ام تموم بشه وو بعدش، با يه پوزخند معناداری روی لبش، سرشو بالا گرفت و گفت :"  از راکفلر پرسيدن که چطوری از آس و پاسی، به چنون ثروت  و مکنتی رسيدی، گفت: جوابت، فقط يک جمله است:– هرچه شما بفرمائيد قربان!- منظورشو که گرفتی چی ميخواد بگه؟!).

( بلی قربان).

( ای والله!.... منهم، همينو گفتم. گفتم - بله قربون!-  اونوخت، خودشو کشوند طرف من و عين يه دوست که  ميخواد چکيده ی برد و باخت زندگيشو، نصيحتونه، برات تعريف کنه، گفت:" اونی که اون بالا واستاده، ميخواد خدا باشه يا شيطون يا انسون،  از تو، اولش همينو ميخواد! ميخواد که از زبونت بشنفه که داری بهش ميگی- بلی قربون!-  راز و رمز قضيه است. اول، با زبونت، به کوچکی خودت وو به بزرگی اون، اعتراف ميکنی!  بعد از اونی که اعتراف کردی،  توی کله ات، کوچک بودن خودت و بزرگ بودن اونو می بينی! بعدش، اون شروع ميکنه به بزرگ و بزرگ تر شدن و توهم شروع ميکنی به کوچک و کوچکتر شدن تا ......برسی به اونجائی که خودت، بشی هيچی وو اون، بشه همه چی! اونوخت، به دور و ورت که نيگا ميکنی، می بينی که  شدی چی؟!....  با تو هستم پهلوون!).

( بلی قربان. امر بفرمائيد).

( پرسيدم که وختی به دور و ورت نيگا ميکنی، شدی چی؟!).

( هيچی  پهلوان. هيچ).

( نع پهلوون! نع! هيچی نه! بگو همه چی!.....آره!.... همه چی!.....يعنی، خودت هيچی، اما تکيه دادی به چی؟!).

( به همه چی).

(ايوالله!....  اونوخت،  يه مشت  ناکس بی همه چيزی مثل خودت هم،  باز دور ورت رو ميگيرن و هی چاکريم ومخلصيم و هيچيم و پوچيم ميکنن که زير سايه ی تو،  برای خودشون بشن چی؟!).

( همه چی).

( ای والله!.....چلوکبا بارو آووردن و مشغول خوردن شديم و جاکش بازجويه، همونجور که ميخورد و ميلومبوند، هی ور ميزد و اونوسطهام، واميستاد و هی  توی چشای من نيگا ميکرد و می پرسيد که : "چی؟!".  و من هم مثل  همين حالای تو، چلوکبابه رو ميخوردم و ميلومبوندمو، با ربط و بی ربط، بهش جواب ميدادم که :" هيچی! همه چی!" وو پشت بندش هم، دوغ و پياز و ريحون و.... چندتا " چاکريم! مخلصيم! بلی قربان! امر بفرمائيد!" که يارو بازجويه، خنده اش گرفت و گفت:" بسه  بابا  ديگه! مثلن خير سر رفقات، قهرمان قهرماناشون شدی!  نه به اون شوری شورو نه به اين بی نمکی!". اما، اون نميدونست که همه ی بله قربون گفتنا وو چاکريم و مخلصيم کردنای اون لحظه، برای رد گم کردنه!..... آره!..... برای اونه که نميخوام بفهمه که چه نقشه هائی داره تو کله ام ميگذره!..... آره!..... از اون لحظه ای که کبريت دستشو، عمدن، زير ميز انداخته بود و بعدش هم، به بهونه ورداشتنش، تا سينه خم شده بود زير ميز و خيلی تند و فرز، هفت تيرشو، از جاهفت تيرش، بيرون کشيده بود و گذاشته بود روی صندلی کنارش وو خودشو يواش يواش، به بهونه هائی کشونده بود به طرف اون صندليه، با اون کارش، باعث شده  بود که تو يک طرفت العين، آرايش دفاعی مهره هائی رو که برای آينده، تو سرم چيده بودم، بريزم بهم و برم تو يه آرايش حمله ای وو... می بخشی پهلوون!..... يه لحظه!.....  توی گوشی، دارند بهم ميگن که باس برم روی مونيتور هشتاد و يه چيزائی رو ضبط کنم...... چون،.....مثل اونکه  يه يارو داره راجع به یه پهلوونی صحبت ميکنه که وختی طناب دار رو  انداخته بودن گردنش......بيا..... خودت تماشا کن.......تصويرش اومد رو مونيتور...نيگاش کن که فکر نکنی، سينه سپر کردن و توچشم مرگ واستادن و سرود خوندن و شعار دادن، فقط مخصوص دوست و رفيقای خودته!..... فقط دوست و رفيقای تو هستن که تخم دارن و ..... نيگاش کن! .. تخماشو نميگم پهلوون!.....خودشو ميگم!..... ببين که داره با چه هيبتی ميره طرف مرگ!....  اين يه نمونه ی زنده اش!.... بهت گفتم...... توی يک قدمی مرگ هم، ترس رو به تخمش حساب نميکنه!....ميگن، جوونياش که به خاطر کارای سياسيش به زندون افتاده بوده، وختی که بازجوهاش ميزدنش، شعار" مرگ بر ديکتاتور"  ميداده وو غش غش بريششون ميخنديده!..... توی سازمان!..... توی حزب!....توی حکومت هم، دست به "خونه تکونيش" خيلی خوب بوده!.... آره!..... جون پهلوون! خيلی خايه دار بوده!.....تو خاور ميونه، بی خايه، فطيره جون پهلوون! اصلن، اگه خايه هائی به اون گندگی نداشته باشی، اگه تيز و فرز و نترس و زرنگ و کله شق نباشی، اصلن توی محله،  توی مدرسه، توی کانون، توی انجمن، توی سازمان، توی دولت..... بی خيال بابا..... ولش کن.....باز دارم از اصل صحبتمون خارج ميشم!.....خب!.... اينو میبندمش و اينو واز ميکنم وو... .. خود دستگاهه،  هرچی رو که لازم باشه، ضبط ميکنه وو....  ميريم سر قضيه ی .... خودمون و بازجوی جاکشم..... آره!.... کجا بودم؟!..... آره!.... تا بازجويه، هفت تيره رو گذاشت رو صندلی، مهره های دفاعی رو که برای آينده، توی کله ام چيده بودم، ريختم بهم و رفتم توی خط حمله!.. يعنی چی؟! يعنی اينکه  تو يه موقعيت مناسب،  ميزو بلند کنم و با همه ی مخلفات روش، بکوبم توسينه وو صورت بازجويه وو .... تا..... اون به خودش بجنبه که ميز و آت و آشغالائی که روش ريخته، بزنه کنار و از زمين بلند شه، بپرم  و هفت تيره رو از روی صندلی وردارم و با يه خيز پلنگی،  خودمو برسونم به در رستورانو، بزنم بيرون و.... خب!...بعدش چی؟! بعدش چی؟!بعدش چی؟!..... آره!.... توی همين بعدش چی  خوارجنده بود که سوزن مغزم گير کرده بود و برای خودش، ذکر" يا بعدش چی، بعدش چی؟!"  گرفته بود و...... تازه، وقتی هم که گير سوزنه بر طرف شد، اونوخت، باز اون صداهه که تو سرم بود، صداش در اومد که  بعله!..... به هر حال، از دو حال، خارج نيست ديگه!:  وختی خودتو به بيرون رستوران رسوندی، يا ميزنی به چاک جاده وو  فرار و..... يا چی؟! و يا اونکه اگه نتونستی، اونوخت خودتو به يه جای بلندی،  ميون مردم ميرسونی وو با صدائی  که همه ی دور و وريات بشنفن، تشکيلاتو بهشون معرفی ميکنی تا اونائی که  نميشناسن، بشناسن و شايد هم چيزهائی که تو ميگی، دهن به دهن بگرده وو برسه به گوش تشکيلات  و... اونوخت،  تشکيلات بدونه که خونه، از پای بست ويرونه وو باس، يه خونه تکونی حسابی راه بندازه!  بدونه که رابط جاکشت، تو زرد در اومده! بدونه که تو، قهرمون قهرموناشون نيستی! بدونه که چيزائی داره توی اين زندون خوارجنده ميگذره که عقل جن هم بهش نميرسه! بدونه که  اين زندون، از اون زندونائی نيست که هيچ جاکشی، بتونه از توش، قهرمون بيرون بياد!  بدونه که هيچ جاکشی، نميتونه  ادعا کنه که توی دوره ی زندونش، يه جورائی، با دست و پا وو چشم و گوش و زبونش و حتا با سکوتش، به ديگرون خيانت نکرده باشه وو خلاصه تا جائی که وقت داری حرفاتو ميزنی وو بعدش هم،  باهمون چندتا فشنگی که توی هفت تيره هست، هرچندتا ازامنيتی های جاکش رو که  تونستی، به درک واصل ميکنی وو برای اونکه زنده ات به دستشون نيفته،  آخرين فشنگ رو هم با فرياد : " زنده باد عدالت. آزادی. استقلال.  مرگ بر ديکتاتوری!"، ميکاری توی کله ی جاکشت و غزل خداحافظی رو ميخونی وو....". گفتم: "  آره!.... ولی اگه يکی از همون جاکشائی که دارم  براشون سخنرانی ميکنم، پريد  و منو گرفت که تحويل امنيتی ها بده، چی؟!". صداهه گفت:"  ميکشيش!". گفتم: " اگه  داداشم بود، چی؟!". صداهه گفت: " ميکشيش!". گفتم: " آبجيم؟!". صداهه گفت: " ميکشيش!". گفتم: " بابام  يا ننه ام؟!". صداهه گفت: " وخت نگير! حکم روشنه! خودت ميدونی که هرکی که با ما نباشه،  پس دشمن ما است  و حکم دشمن هم، روشنه! نکشيش، ميکشتت. تموم!". گفتم: " باشه. تموم!  ولی، اگه  اصلن، جاکش بازجويه، رو نقشه وو کلک و ملک، هفت تيره رو، رو صندلی گذاشته باشه چی؟! اگه هفت تيره، يه هفت تير واقعی نبود، چی؟! اگه، يه هفت تير واقعی بود، اما هيچ گلوله ای توش نبود، چی؟! اگه....اگه.....اگه؟!". سوزن مغزم از دور" بعدش چی؟!" بيرون پريده بود و حالا افتاده بود تو دور " اگه چی؟!" که صداهه، سرم دادکشيد و گفت :" هرچی بشه،  از اينی که هست، بدتر نميشه! بلند کن ميزخوارجنده رو و بکوب تو صورت جاکشش!". فرياد صداهه، چنون بلند بود که جاکش بازجويه، وسط اون ورزدناش، يهو ساکت شد و گفت :" چی گفتی؟! چی رو بلند کنی؟! تو صورت کی؟!". فورن، خودمو عقب کشيدم و گفتم: " کی؟! من؟!. من که چيزی نگفتم!"...... که.... شانس آوردم و تو همون لحظه، تاکی واکی جاکش به صدا در اومد و بعد از اونکه با تاکی واکيش، يه خورده حرف زد، اونو بستش و گفت: " خب!  قهرمون! ماشين اومده و جلوی دررستوران پارک کرده وو منتظر شادوماده! ديگه باس بريم!". گفتم: " مگه نگفتی که آزادم؟!". گفت: " خب! هنوز هم ميگم!". گفتم: " پس ماشين ديگه برای چی؟!". گفت:" برای اينکه برسونتت در خونه تون!". گفتم: " ممنون. خودم ميرم!" گفت: " باشه. هر جور ميلته. فقط، يه چندتا نکته است که قبل از خدا حافظی، باس بهت بگم!". اينو گفت و به اون بهونه که ميخواد يه خورده خودمونی تر، با من صحبت کنه، خودشو، يه جوری کجکی، کشوند به طرف  هفت تيره  وو منم، به بهونه ی اونکه ميخوام، با چاردونگ حواسم به حرفاش، گوش بدم، سر و سينه مو کشوندم به طرف او وو دستامو بردم زير ميز و گذاشتم رو زانوهام  و آماده برای بلند کردن و پروندن ميز توی صورتش که.........).

داستان ادامه دارد.........

توضيح:

الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد "مهربانو"  و "سرگرد" و "دولت آباد"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ، موجود است، مراجعه کنيد.

ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".

ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ،  درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.