یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۴۰۴

"شماهم بی تقصیر نبودید!" "چهارمین قسمت" " تفنگ"

"شماهم بی تقصیر نبودید!"

                        "چهارمین قسمت"

                              " تفنگ"

                                       

به ناگهان، درميان ايرانی های خارج از کشور، شايع شده بود که يک استاد دکترپرفسور و محقق مشهور ايرانی که  پست های کليدی بسيار مهمی هم در جمهوری اسلامی داشته است، در يکی از کشورهای خارجی، تقاضای پناهندگی کرده است و.... نشريات خارجی هم، بدون آنکه نام و عکسی از آن پرفسور و محقق مشهور چاپ کنند، از اطلاعات صد در صد سری و دست اولی خبر می دادند که قرار است به زودی، به وسيله ايشان و از طريق همه ی وسايل ارتباط جمعی برون مرزی افشاء شود  و....  حالا که شب عيد هم بود، آقای ايرانی ،  پس از روزها انتظار، مشغول خواندن مصاحبه ی افشاگرانه ی آن استاد دکتر پرفسور و محقق مشهوربود که در يکی از پر تيراژترين روزنامه های فارسی برون مرزی کشور محل اقامتش به چاپ رسيده بود که ايشان داشت می گفت: ( ....بعله!.....خلاصه، نشستم و با خودم نقشه ای کشيدم که دفعه ی بعد که خصوصی به ملاقات رهبر می روم، کارش را بسازم! بنابراين، بر طبق همان نقشه ای که کشيده بودم،  يک روز صبح، تلفن را برداشتم و به دفترش  زنگ زدم و بعد از اينکه خودم را معرفی کردم،  گفتم :" می خواهم خصوصی با آقا، راجع به مسئله ی بسيار مهمی صحبت کنم ".  منشی دفترش، فورا  من را شناخت  گفت  : " چشم؛  جناب پرفسور؛  به آقا می گويم و بعد به شما تلفن می زنم ".

چند روز، منتظر شدم، اما از تلفن خبری نشد. گوشی را برداشتم و  زنگ زدم و برای آنکه اين بار، خرش کرده باشم، گفتم : " پای مرگ و زندگی آقا در ميان است!".

منشی گفت:" به آقا عرض کرده ام. دستور داده اند که در اولين فرصت با شما تماس بگيريم!"

ولی، بازهم خبری نشد و ديدم مثل اينکه دارند امروز و فردا می کنند که خونم به جوش آمد و تلفن را برداشتم و زنگ زدم و تا گوشی را برداشت، سرش داد کشيدم  و گفتم : " اگر به فکر آقا نيستيد، اقلا به فکر اسلام و مسلمان ها که بايد باشيد. موضوع مرگ و زندگی اسلام و مسلمان ها در ميان است. آنهم در اين اوضاع و احوالاتی که.....". 

آن وقت بود که توی حرفم پريد و با صدای مشکوکی گفت: " منظورتان چيست که می گوئيد، در اين اوضاع و احوالات؟!".

ديگر، وقتش شده بود که چاک دهنم را واز کنم ، اما بازنکردم ، ولی تقريبا سرش فرياد کشيدم و گفتم: " من نمی دانم که دم شما به کجا بسته شده است که هی طفره می رويد و امروز و فردا می کنيد و نمی خواهيد که من با آقا ملاقات کنم؟! ولی، اين را بدانيد که نه تنها، پای مرگ و زندگی آقا در ميان است، بلکه پای زندگی ملت ايران و ملت های منطقه.......". که يکدفعه! آن جاسوس خائن خيانتکار زد زير خنده و گفت:  " زرشک! محض اطلاع  شما عرض کنم که همه ی چيزهائی را که می خواهيد به آقا بگوئيد، اطلاعات دست هزارم است. از اصل اصلش، خود آقا بهتر خبر دارند. و برای آنکه خيالتان هم راحت شود، بهتر است بدانيد که آقا، همين حالا در حال گفتگو با يک هيئت خارجی هستند که آمده اند با ايشان، بر سر مسئله ای که پای مرگ و زندگی اسلام در ميان است، صحبت کنند! شير فهم شديد؟!". خيلی عصبانی شده بودم، ولی خودم را کنترل کردم و گفتم: " اين هيئت از کجا آمده است؟!". گفت: " به شما چه ربطی دارد؟!".  سرش دادکشيدم و گفتم : " شما ، مرا می شناسيد و می دانيد که يک پرفسور و محقق مشهور و در ضمن،  يکی از مسئولان بلند پايه ی اين مملکت هستم! بنابراين، به چه جرأتی با من  اين طور حرف می زنيد؟!".  در اين لحظه بود که آن منشی خائن، پس از بستن يک شيشکی ، تلفن را قطع کرد و فهميدم، نقشه ای را که برای کشتن آقا کشيده بودم، به وسيله ی خيانتکاران داخلی، به خيانتکاران خارجی رسيده است و آنها هم، خبر را به دفترش رسانده اند و........).

تلفن زنگ زد. آقای نوروزی، روزنامه را به کناری گذاشت و گوشی را  برداشت.  پدرش بود که از ايران، داشت با عجله به او می گفت که عمويت، الان دارد با يکی از راديوهای ايرانی برون مرزی مصاحبه می کند:

-       عمو؟! با راديوهای برون مرزی! از کجا؟! از ايران؟!

-       نه. از خارج!

-       مگر عمو، آمده است به خارج؟!

-        بعله! با روزنامه های خارجی هم مصاحبه کرده است. مگر تو روزنامه ها را نمی خوانی؟!

-       چرا. اتفاقن، الان داشتم يکی از آنها را می خواندم که با يک پرفسور و محقق مشهوری که از ايران فرار کرده است و به اينجا پناهنده شده است، مصاحبه کرده اند و......

-       خب، خودش است بابا جان. خود عمويت است!

-       آخه، عمو، کی پرفسور و محقق و اين چيزها بود که ......

-       مگر عکسش را ننداخته اند؟!

-       نه. حتا اسمش را هم ننوشته اند. فقط نوشته اند که به دلايل امنيتی.......

-       روزنامه را ول کن! بدو راديويت را باز کن. الان دارد مصاحبه می کند!

-       با کجا؟!

-       با يکی از همان راديوهای برونمرزی!

-       کدام راديوی برون مرزی؟!

-       همان که هميشه می گيری.  بدو!

آقای نوروزی، گوشی را گذاشت و خودش را رساند به راديو و...... تا.... ايستگاه مورد نظر را پيدا کند و بعد هم دکمه ضبط را بزند، مقداری از مصاحبه را از دست داد. اما، همين مقداری هم که ضبط کرده است، می تواند محکی شود، برای آنچه ،بعدا می خواهم بگويم. مصاحبه را با هم گوش می کنيم:

( .........  مصاحبه کننده :  می خواستم که نظر پرفسور را در مورد انقلاب بدانم. منظورم اين است که به نظر شما، چرا انقلاب شد؟!

-       نظر من، خيلی روشن است! چرا انقلاب شد؟! به خاطر سوسول ها! بعله! به خاطر سوسول ها بود که انقلاب شد! مثلا، از دهات خدمتتان عرض کنم. يک آقا معلم سوسولی را می فرستادند توی يک دهی. اين آقا معلم سوسول، بچه های مردم را از سر مزارع و باغات و مکتب خانه، به زور می کشاند به مدرسه که مثل خودش، سوسولشان بکند.خوب! کدخدا و آخوند هم که کور نبودند. می ديدند اين چيزها را. وقتی که ديدند، حالا بقيه به جهنم، ولی بچه های خود آنها هم، ديگر آن بچه های قديم نيستند و روز به روز، دارند سوسول می شوند، آنوقت بود که کارد به استخوانشان رسيد و اختلافات خودشان را کنار گذاشتند و با هم متحد شدند وآقا معلم سوسول را از دهشان بيرون انداختند!

مصاحبه کننده:  در شهرها، چرا انقلاب شد؟

-       روشن است!  چون، رستوران ها و پيتزا فروشی ها، کار چلوکبابی ها و قهوه خانه ها را کساد کرده بودند! تا عاقبت چی شد؟! قهوه خانه ها و چلوکبابی ها که کارد به استخوانشان رسيده بود، با هم متحد شدند و حمله بردند به طرف رستوران ها و پيتزافروشی ها و.....

مصاحبه کننده: بازاری ها، چرا انقلاب کردند؟!

-       چون، با خبر شده بودند که قرار است دولت، بازارهای قديمی را روی سرشان خراب کند و به جای آن، يک سوپر مارکت بزرگ بسازد!

مصاحبه کننده: کارمندها، چرا انقلاب کردند؟!

-       چون، قرار بود که هويدا، به هر ايرانی، يک پيکان بدهد!

مصاحبه کننده:  پس به عقيده ی شما، شاه در اين قضايا، بی تقصير بود؟!

-       بگذاريد اينطوری خدمتتان عرض کنم؛  قضيه ی جعفرخان از فرنگ برگشته را که حتما شنيده ايد؟!

مصاحبه کننده: بلی.

-       احسنت! شاه از فرنگ برگشته بود. کراوات می زد. سگ داشت و .....

مصاحبه کننده: به نظر شما، هرکس کراوات بزند......

-       خوب، معلوم است! کراوات يعنی چه؟! يعنی افسار تمدن! ريششان را دو تيغه می تراشيدند و افسار تمدن را می انداختند به گردنشان و هی می رفتند به خارج و بر می گشتند و هی می گفتند که بعله، در خارجه، چنين! درخارجه چنان!

مصاحبه کننده : ولی، خود جنابعال هم که الان به خارج تشريف آورده ايد، ريشتان را دو تيغه تراشيده ايد و کرواتی به آن رنگارنگی به گردنتان.....

-       فرق می کند آقا! فرق می کند! الان، وضع دنيا فرق کرده است. ما، ديگر وارد قرن بيست و يکم شده ايم  و........، بعله!..... داشتم چه می گفتم؟! بعله! داشتم می گفتم که ..... بعله!.... اصلا، يک نمونه اش را خدمتتان عرض می کنم. جعفريان و نيکخواه را که می شناسيد؟

مصاحبه کننده: بلی. بنده، ايشان را می شناسم. ولی،  چون ممکن است که بعضی از شنوندگان ما، آنها را نشناسند، کوتاه عرض می کنم که از چپی هائی بودند که بعدا راست شدند!

-       بفرمائيد سوسول شدند. بعله! خلاصه، جعفريان و نيکخواه، به شاه رسانده بودند که کسی بنام گرباچف......، گرباچف را که می شناسيد؟

مصاحبه کننده: گرباچف را، شيخ حافظ شيرازی هم می شناسد!

-       بعله!..... ولی، نه آنطور که بنده می شناسم! اين چيزهائی که می خواهم بگويم، برای اولين دفعه، دارد به وسيله ی من افشاء می شود. قدرش را بدانيد..... بعله! جعفريان و نيکخواه، به شاه رسانده بودند که گرباچف حاضر به خيانت شده است، اما قيمتش را خيلی بالا گرفته است. ولی،  ما می توانيم او را راضی کنيم که بيايد به ايران و بشود، رئيس حزب رستاخيز. می دانيد که شاه به آنها چه جوابی داده بود؟!

مصاحبه کننده:  نخير.

-       شاه، رو به آنها کرده بود و گفته بود که جمعتان، جمع است، فقط همين گرباچف تان کم است، ها؟!  آن وقت، جعفريان و نيکخواه بهشان بر خورده بود و خبر را به گوش گرباچف رسانده بودند و گرباچف هم، خبر را رسانده بود به گوش خارجی ها. خارجی ها هم برای آنکه شاه را امتحان کنند، مسئله ی بالا بودن قيمت نفت را به ميان کشيده بودند. شاه هم، گفته بود، شما باران هايتان را به ما بدهيد، آنوقت، هرچه نفت داريم، مال شما. خارجی ها، غش غش خنديده بودند و مدتی بعد، چند کشتی بارانی برای شاه فرستاده بودند. بارانی ها که به دست شاه رسيده بود، پيش خودش به خريت خارجی ها خنديده بود. خبرچين ها، يک کلاغ را چهل کلاغ کرده بودند و به خارجی ها رسانده بودند که شاه، نه تنها به ريش شما خنديده است، بلکه گفته است که خارجی ها، هيچ غلطی نمی توانند بکنند!

مصاحبه کننده: ولی، به گمان من، اين جمله را آقای خمينی بايد گفته باشند!

-       نخير! خمينی گفته بود که من به کمک همين مردم، توی دهنتان می زنم!

مصاحبه کننده: ولی.....، مثل... اينکه ....آقای خمينی هم گفته باشند که....

-       با من، بحث نکنيد آقا! بگذاريد حرفم را بزنم!

مصاحبه کننده: ( می خندد) بفرمائيد.

-       بعله! خلاصه، خارجی ها، متوجه وخامت اوضاع شده بودند. با گرباچف تماس گرفته بودند که اگر می شود، قرارداد فی مابين را،  چند سالی جلو بندازد، چون ديوار برلين برای ورود به قرن بيست و يکم، مانع بزرگی به حساب می آيد.

مصاحبه کننده: کدام قرارداد فی مابين؟!

-       قرارداد ساختن پروستريکا و فروختن  ديوار برلين!

مصاحبه کننده: ولی فکر نمی کنيد که شما داريد يک کمی، مسائل را قاطی می کنيد؟!.....

-       اگر يکدفعه ی ديگر وسط حرفم بپريد، تلفن را قطع می کنم!

مصاحبه کننده:  معذرت می خواهم. بفرمائيد!

-       بعله!......، گرباچف جواب داد که نمی شود، چون هنوز با يلتسن به توافق نرسيده است و ک. گ. ب هم، شروع کرده است به گربه رقصاندن. بنا براين، بهتر است که آنها، سرطان شاه را جلو بيندازند!

مصاحبه کننده: منظورتان چيست که می فرمائيد سرطان شاه را....

-       منظورم روشن است آقا! مگر شاه حسين اردنی، سرطان نداشت؟!

مصاحبه کننده: داشت!

-       مگر ملک فهد، سرطان نداشت؟!

مصاحبه کننده: داشت!

-       مگر حافظ اسد سرطان نداشت؟!

مصاحبه کننده: اطلاع ندارم.

-       خب! بقيه اش روشن است ديگر!

مصاحبه کننده: روشن که نيست. ولی فرمايشتان را بفرمائيد!

-       بعله! داشتم چه می گفتم؟! .......، بعله...... داشتم... می گفتم که گرباچف گفت نه. در همان زمان، سازمان سيا، در حال بررسی عکس ها و گذارشاتی بود که از طرف همينگوی، در باره ی کوبا به دستشان رسيده بود و....

مصاحبه کننده: معذرت می خواهم. مثل اينکه شما داريد تاريخ ها را پس و پيش می فرمائيد. ممکن است که شنونده های ما....

-       من تاريخ را پس و پيش نکرده ام آقا! اين تاريخ شما است که پس و پيش ما را يکی کرده است! تلفن را قطع می کنم ها!

مصاحبه کننده: ببخشيد!

-       هی می پريد توی حرفم و هی می گوئيد ببخشيد؟! می دانيد که اگر من، اين اطلاعات گرانبهائی را که الان دارم مفت و مجانی، در اختيار شما می گذارم، ببرم و بفروشم به اين شرکت های بين المللی ای که الان در سر تا سر دنيا، دارند له له می زنند به دنبال يک ذره اطلاعاتی که در باره ی ايران...........

مصاحبه کننده: اگر ناراحت هستيد، مصاحبه را همين جا خاتمه بدهيم و......

-       ناراحت که هستم. ولی به خاطر تعهد و وظيفه انسانی و ايرانی ای که دارم و.......

مصاحبه کننده: بنابراين، فرمايشتان را  بفرمائيد. چون، وقت ما هم محدود است و......

-       بعله!..... می دانم......بعله!...... کجا بودم؟! بعله..... داشتم می گفتم که در همان زمان، يک آقا معلمی هم، در يکی از دهات های پرت و دور افتاده ی ايران، با بی حوصلگی، کتاب پيرمرد و دريا را به گوشه ای انداخت و راه افتاد و رفت به سراغ  رودخانه ی ارس، تا با ماهی سياه و کوچولوئی درد دل کند که..........

مصاحبه کننده: منظورتان، صمد بهرنگی است؟!

-       صمد بهرنگی و يا صمد آقايش را ديگر نمی دانم. اينجا نوشته شده است که....

مصاحبه کننده: داريد از روی کاغذ می خوانيد؟

-       بعله!  اشکالی دارد؟!

مصاحبه کننده: خير!... ولی....ولی  فکر... می کنم... که من اين مطالب را در جائی خوانده باشم!

-       ای آقا! حالا، چه فرقی می کند؟! شما بخوانيد. من بخوانم. بالاخره، همه مان ايرانی هستيم!

مصاحبه کننده: صحيح!

-       بعله! من اين مطالب را از اينطرف و آنطرف جمع آوری کرده ام و دارم يک کتابی می نويسم بر عليه جمهوری اسلامی که در نوع خودش بی نظير است و يک روزی.....

مصاحبه کننده: می گويند که وقتی هم که در ايران بوده ايد، با جمهوری اسلامی، همکاری های فراوانی در امور اقتصادی و امنيتی و ديگر امور داشته ايد و کتاب های زيادی هم برله جمهوری اسلامی نوشته ايد که در تيراژهای بسيار........

-       مجبورم بودم آقا! مجبورم کرده بودند!

مصاحبه کننده: عجيب است!

-       چرا عجيب است جانم؟!

مصاحبه کننده: آخر، بيشتر ايرانی هائی که می آيند خارج، شکايت می کنند که در داخل نمی گذارند کتابشان را بنويسند و يا اگر هم می نويسند.....

-       پس اينهمه کتابی که چاپ می شود، چه کسی نوشته است؟!

مصاحبه کننده : حتما، آنها را هم مجبور به نوشتن آن کتاب ها کرده اند!

-       نه جانم! اجباری در کار نيست!

مصاحبه کننده: اگر اجباری در کار نيست، پس چرا می فرمائيد که شما را مجبور کرده اند که......

-       داری  من را سين جيم می کنی؟!

مصاحبه کننده: (می خندد) خير قربان! دارم سؤال می کنم.

-       فقط، اين را بدان که اگر پای سين و جيم کردن به ميان بيايد، من خودم.....، بعله!..... بگذريم.... داشتم می خواندم...... کجا بودم؟! بعله! ....آها.....پيدايش کردم.  کمی قبل تر از آن زمان، شاعره ای، جلوی آينه نشسته بود و به حال پری غمگينی که در اقيانوسی مسکن داشت، گريه می کرد و شاعری در مازندران، فرياد می زد که آی آدم ها که....

مصاحبه کننده: نيما، قبل از فروغ بود و ....

-       اين کامپيوتر لعنتی، همه اش را پس و پيش کرده است!

مصاحبه کننده:  پس شما هم با کامپيوتر کار می کنيد!

-       ( غش غش می خندد) بعله! ما هم داريم، يواش يواش سوسول می شويم. ....بعله!.... شاعری می ناليد که آدما، ديگه من با شما کاری ندارم. به خوب اميد و از بد،  گله ندارم. بعله! ..... بعدش، گل سرخ ها را که توی قهوه خانه ، نقشه کشيده بودند که  با چاقو، بريزند روی سر شاه و او را ترور کنند،  گرفتند و....... بعدش، خبر رسيد که دست نوشته ی جنگ شکر در کوبا، دستگير شده است . بعله!... چند دقيقه بعدش، صدای رگبارمسلسل از اوين بلند شد و صدای رگبار مسلسل از سياهکل و صداهائی که فرياد می زدند ايران را سياهکل می کنيم. بعله!....... غافل از آنکه، سرطان شاه را جلو انداخته بودند و نوه ی آخوند و نوه ی کدخدا و نوه ی معلم و چند تا نوه و نبيره های ديگر که سال ها در آمريکا و فرانسه و چين و انگليس و شوروی آلمان و چند تا کشور ديگر، در حال تبعيد به سر می بردند، به وسيله ی  يکی از دشمنان گرباچف در ايران، از قضايای جلو افتادن سرطان شاه و فروخته شدن ديوار برلين و ورود به قرن بيست ويکم، با خبر می شوند و پس از تماس با همديگر، اختلافات فی مابين  شرق و غرب را برای مدتی به کناری می گذارند تا با وحدت کلمه، به ايران بازگردند و نقشه ی امپرياليزم آمريکا را خنثی کنند. بعله! و.....، مارکسيست های اسلامی را که يادتان می آيد؟!

مصاحبه کننده: منظورتان همانهائی هستنند که هم خدا را می خواستند و هم........

-       حالا هرچه!....  بگذريم......بعله! ....در همان زمان، گرباچف که از توطئه ی دشمنانش با خبر شده بود، نامه ای به جعفريان و نيکخواه می نويسد و می گويد که شاه، از اين سرطان، جان به در نمی برد. اگر، هنوزهم بر سر قولشان هستند، او حاضر است که رياست حزب رستاخيز را بپذيرد، اما تا نامه ی گرباچف به ايران برسد، حزب رستاخيز منحل می شود و بعدش هم،  می خورد به اعتصابات سر تا سری و بعد هم انقلاب پيروز شده است و نامه ی گرباچف می رسد به دست خلخالی و....... بعله!.....نامه را که خلخالی باز می کند و از محتوای آن آگاه می شود، تلفن را بر می دارد و به گرباچف تلفن می زند و می گويد که آقايان نيکخواه و جعفريان، به مقصد رستاخيز حرکت کرده اند. اگر جنابعالی، علاقه مند هستيد که به آنها بپيونديد، فورا تشريف بياوريد ايران، خود بنده، ترتيب سفرتان را خواهم داد. بعله!......گرباچف که خودش از آن هفت خط های روزگار است، دست خلخالی را می خواند و شوارت ناتزه ی بدبخت را به نمايندگی از طرف خودش، می فرستد به ايران. خلخالی به بچه ها می گويد تفنگ هايشان را پر کنند که شکار دارد می آيد. در همان زمان،  يکی از نزديکان خمينی که شب قبلش در مکالمات تلفنی فی مابين شرق و غرب، استراق سمع می کرده است، فورا خودش را به سيد احمد می رساند و قضيه را با او در ميان می گذارد. نتيجه اش، اين می شود که اطرافيان خمينی، يک طوری از گرباچف، پيش شوارت ناتزه چغلی می کنند و خود خمينی هم، يک پنجره ی جديدی را رو به دنيا به او نشان می دهد و ....... خلاصه، شوارت ناتزه، با يک پنجره ی خاتم کاری شده به شوروی باز می گردد و پنجره را با دلخوری پرت می کند جلوی گرباچف و می گويد: "خيلی نامردی!". گرباچف می خندد و می گويد: " چرا؟!". شوارت ناتزه می گويد: " مگرخودت بارها به من نمی گفتی که ديگر، بازی کردن توی حزب، به صرفه ات نيست و می خواهی بروی و توی فيلم های تبليغاتی بازی کنی؟!". گرباچف می گويد: " هنوز هم، سر حرفم ايستاده ام!".  شوارت ناتزه می گويد: " پس اين حزب جمهوری اسلامی، ديگر چه صيغه ای است که می خواهی رئيسش بشوی؟!" . گرباچف می گويد: " می خواهی؟ ورش دار. مال تو".

شوارت ناتزه می گويد: " بدم نمی آيد. ولی اگر بگويند که اول بايد ختنه بشوم، آنوقت چه؟!". گرباچف از پنجره ی خاتم کاری شده، به بيرون نگاهی می اندازد و می گويد: " فکر نمی کنم که خاتمی، آنقدرها سخت گيرباشَد! ". شوارت ناتزه می گويد: " خاتمی ديگر کيست؟! ".  گرباچف می گويد ....

مصاحبه کننده: خيلی متشکرم. به علت کمی وقت، مجبوريم که همينجا با شما خداحافظی کنيم و......

-       ولی، من هنوز نگفته ام که به چه دليل، به خارجه آمده ام و......

مصاحبه کننده: خواهش می کنم، خيلی کوتاه بفرمائيد.

-       بعله! عرض کنم خدمتتان که من بعد از سال ها، متوجه شدم که دليل متحد نشدن اپوزسيون خارج از کشور، اين است که هنوز ميان آنها، يک کسی پيدا نشده است که راجع به داخل ايران و خارج از ايران، يعنی دنيای امروز، اطلاعات کافی داشته باشد وضمنا، مورد اعتماد داخل و خارج هم باشد و اگر لازم باشد، بتواند مثلا در يک طرفت العين، نيروی هوائی و زمينی و دريائی و نيروهای پائين و متوسط و بالا و خلاصه، ذو حياتين باشد و همه فن حريف .....

مصاحبه کننده:  ديگر سروصدای شنوندگان ما در آمده است.  با عرض معذرت، مجبورهستيم که با شما خداحافظی کنيم!

مصاحبه پرفسورکه قطع شد، نوروزی، فورا، از جايش برخاست و رفت به طرف تلفن و شماره ی آن راديوی ايرانی برون مرزی ئی را که با پرفسور مصاحبه کرده بود، گرفت. تلفن اشغال بود. پس از يکی دو ساعتی، بالاخره موفق شد و وقتی مسئول برنامه، آمد روی خط و گفت : " بفرمائيد. راديوی ....."، نوروزی، فرياد زد : " نکنيد آقا!  نکنيد! با اين اراذل، مصاحبه نکنيد! چرا همه چيز را به شوخی گرفته ايد؟! اين مزخرفات چه بود که اين آقا می گفت؟!". 

مسئول تلفن راديوی  برون مرزی، پس از آنکه با حوصله به حرف های نوروزی، گوش فراداد، گفت:

-       اولا، فرارسيدن نوروز باستانی مان را به شما تبريک عرض می کنم. ثانيا، عرض کنم که ما هم مثل شما بی تقصيريم. اين آقای پرفسور، اولش خوب شروع کردند. البته، از همان آغاز، از اين شاخه به آن شاخه می پريدند. ولی، می شد از فاصله های بين خطوط،، فهميد که منظورشان  چيست. تا آنکه، ناگهان، زدند به صحرای کربلا! می خواستيم که همان لحظه، مصاحبه را قطع کنيم. ولی فکر کرديم که بالاخره، ايام عيد است و مردم ......

-       کدام عيد؟!  وطن دارد زار زار می گريد و شما....

-       شما از کجا اطلاع داريد؟!

-       از کجا اطلاع دارم؟! من کارمند بانک اطلاعات بين المللی هستم!

مسئول تلفن راديوی برون مرزی، غش غش خنديد و گفت:

-       اگر بهتان بر نمی خورد، بايد عرض کنم که آقای دکتر پرفسور پيروزی هم، همين ادعا را داشتند! ايشان می فرمودند که جهان، جهان اطلاعات است و ايشان، رئيس بانک اطلاعات .....

-       آقا! اين مردک را من می شناسم!....اين مردک عموی من است! فاميلش، قبل از انقلاب، نوروزی بوده است که بعد از انقلاب، به فيروزی مبدلش کرده است و حالا هم چون به خارج آمده است، خودش را به جای فيروزی، پيروزی معرفی می کند! در قبل از انقلاب، کارش آمپول زنی بوده است که با خوشخدمتی کردن برای دربار و......

-       خواهش می کنم  توهين نفرمائيد! در راديوی ما.....

-       اين شما هستيد که با مصاحبه کردن با اين پفيوزهای دو دوزه باز، نان به نرخ .....

مسئول تلفن راديوی برون مرزی، تلفن را قطع کرد و او هم گوشی را گذاشت و سرش را تکيه داد به پشتی مبل و چشم هايش را بست و داشت فکر می کرد که " چه بايد کرد؟!"........که .....تلفن زنگ زد. گوشی را بر داشت. صدائی از آن سوی خط آمد که بشکن می زد و می خواند:

-       عمو نوروزم من. سال يک روزم من. عمو نوروز آمده. سال يک روز آمده!....

-       الو!...... الو!.......

-       مثل اينکه منو بجا نمی آوری! عمو نوروز! چطور يادت نمياد؟!

-       چرا آقا! به جايتان می آورم!  آقای دکتر پرفسور پيروزی! درست شناختم؟!

-       حالا، ديگه به عمو نوروزت، می گوئی دکتر پرفسور؟!

-       ببخشيد حاجی آقا!

-       متلک هم که بارمان می کنی!

-       تلفن مرا از کجا پيدا کرديد حاجی آقا فيروزی؟!

دکتر پرفسور پيروزی، غش غش خنديد و گفت:

-       جوينده، يابنده است. آدرست را هم دارم!

-       خوب! حالا چه فرمايشی داريد؟!

-       عموجان! کسی با عمويش اينطوری حرف نمی زند. آدم تلفن را بر می دارد و زنگی به پسر برادرش می زند که مثلا عيد نوروز را به او تبريک بگويد، آن وقت.....

-       عيد من وقتی است که به وطنم بازگردم!

دکتر پرفسور پيروزی، غش غش خنديد و گفت:

-       داريم بر می گرديم عموجان! داريم برمی گرديم. مگر خبر را نشنيدی؟! دارند می روند که بزنند! چمدانت را ببند. دارم ميام پيشت. چند دقيقه ی ديگر آنجا هستم!

تلفن قطع شد. نوروزی هم، گوشی را گذاشت. از جايش برخاست.  تفنگش را برداشت.  چراغ را خاموش کرد و درون تاريکی، نشست در جائی که در صورت لزوم، بتواند از آنجا، به سوی همه ی راه های ورود به حريم خانه اش، شليک کند!

داستان ادامه دارد.....

                 www.cyrusseif.blogspot.com