سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۴۰۴

کلام هفتاد و هفتم از حکایت قفس" "- مرواریدی به اندازه گلوله یک توپ درآن خواب مشهور شاهنشاه!-"


"کلام هفتاد و هفتم از حکایت قفس"

"- مرواریدی به اندازه گلوله یک توپ درآن خواب مشهور شاهنشاه!-"

....امیرپرویز می خواهد از اتاق خارج شود، با صدای يکی از ميهمان ها که می گويد : ( کلاس چندم هستی عموجان؟). به سویشان  بر می گردد و می گويد ( کلاس چهارم) و می بيند که چشم های همه شان سرخ است! از جايش می جهد. از"خانه قنات " بيرون  می زند. خودش را دوان دوان، می رساند به مادرش که هنوز روی تالار منتظراو ايستاده است .با هم که راه می افتند به طرف اتاق، از ترس آنکه مبادا کسی از آن "ميهمان های چشم سرخ"تعقيبش کرده باشد، به پشت سرش نگاه می کند و بازوی مادرش را محکم می چسبد که مادر می ايستد و می گويد: ( چه شده است! چرا می لرزی؟!).

و چون نمی خواهد که بازهم مادرش بگويد "  دچار خيالات شده ای!"، بازوی او را رها می کند ومی گويد : ( هيچی. خيلی تند از پله های خانه قنات  بالا آمدم!)

روز بعد آن شب، درحياط مدرسه شان،همه ی  دانش آموزان را به خط می کنند و می گويند که شهر شلوغ شده است و بهتر است که خودتان را از کوچه و پس کوچه ها، به خانه هايتان برسانيد واگرخانه ی کسی درسوی ديگرخيابان است و مجبور بشود از خیابانی بگذرد که شلوغ شده است و مردم دارند به سوی همدیگر و به سوی خانه ها و مغازه ها سنگ پرتاب می کنند، مبادا شماهم سنگ به سوی شيشه ی مغازه ها و خانه های مردم پرتاب کنید! مبادا مغازه و يا خانه ی کسی را آتش بزنید! مبادا از مغازه و خانه های بی صاحب مردم، چيزی بردارید! مبادا ...

امیر پرویز از مدرسه که بیرون می آید،  دوان دوان خودش را ازکوچه پس کوجه ها می رساند به جائی از خيابان اصلی که برای رفتن به خانه شان، بايد ازعرض آن عبور کند.  بوی سوختگی به مشامش می رسد و جلوی چاپخانه شلوغ است و زير پای شلوغی ها،  پراست از کاغد و کتاب های سوخته و پاره پاره شده و میان یکی از همان شلوغی ها، بالای سر درخت جلوی چاپخانه ، طنابی است که يک سرش، به دور شاخه ی درخت پيچيده شده است و سر ديگرش، گره خورده است به انتهای چنگکی که فرو رفته است در پشت جسد شکم دريده شده ی آويزان وخون چکان معلم حساب مدرسه شان که به ناگهان ترس و وحشت وجودش را فرامی گیرد و برای چيره شدن، بر آن ترس و وحشت، صورتش را با دست های لرزانش می پوشاند وبا سرعت، می دود به طرف منزلشان.

امیرپرویز شب همان روز خواب می بیند که مثل هميشه، دارد،  با خدا وشيطان قايم موشک بازی می کند که خدا و شیطان می ایستند وبه همديگر، چشمک می زنند و راه می افتند به سوی او که به ناگهان عقاب دوسر، در جائی از آسمان پیدایش می شود و جیغ کشان به سوی او فرود می آید واو را با چنگالش می گیرد و از جای می جهاند و پرتابش می کند به پشت تکه ای از  تاريکی و باز جيغ می کشد و از پشت آن تکه تاريکی، پرتابش می کند به پشت یک تکه ای از نور وباز جيغ می کشد و از پشت آن تکه از نور، پرتابش می کند به پشت یک تکه ی دیگر از تاريکی و چشم که باز می کند، خودش را می بيند، پشت  انبار پنبه ی " اونشاخلاها" است و سايه ی آژدان تيموری که ايستاده است و می گويد: ( اينجا چه می کنی؟!).

امیرپرویزمی گوید:(خوابیده ام)

( خوابيده ای! مگر اينجا، جای خوابيدن است؟!).

( جائی ندارم!).

( جائی نداری؟! يعنی چه، جائی نداری؟! پاشو برو به خانه تان. پاشو!).

( خانه ندارم!).

( کيف و کتاب هم که داری؟! از مدرسه فرار کرده ای؟!).

( بلی).

( از کدام مدرسه؟!).

( ازيک مدرسه ای)

(از کدام مدرسه؟!)

(از یک مدرسه ای درعشق آباد)

( کدام عشق آباد؟!)

(کدام عشق آبادش را دیگر نمی دانم!)

(از يک مدرسه ای،  درعشق آباد فرار کرده ای و آنوقت آمده ای، به اينجا! اسمت چيست؟!)

( نمی دانم!).

(نمیدانی؟! الان نشانت می دهم!)

آژدان تيموری اورا می گیرد و می برد به شهربانی وپس از نشان دادن سلول های تنگ و تاريک و نموری، برش می گرداندو به تنها درخت سیب وسط شهرمی بندد و پس آنکه خوب طناب پیچش می کند شلاقی را که از آسمان بالای سرش آویزان شده است به زیر می کشد و رو به مردمی می گیرد که جلوی مغازه های اطراف میدان ایستاده اند وآن مردم تا چشمشان به شلاق دست آژدان تیموری می افتد، با هم فریاد می زنند:( بزن آژدان! بزن تا مثل " ما" شود، اين " ناما"!).

بعدها، در دوران دانشجوئی درنامه ای، به طنز،برای یکی ازدوستانش می نویسد که  آری درهمان لحظه ای که من آن خواب را می دیده ام، شاهنشاه هم در حال دیدن آن خواب مشهورشان بوده اند و خودش از خودش می پرسد کدام خواب و خودش به خودش جواب می دهد که همان خوابی که ملکه شان ،روی خشتی نشسته بوده اندو ازدرد زایمانشان به خودشان می پیچیده اند وبا چنگ و دندان، آسمان و زمين را می خراشیده اند وخود شاهنشاه هم جلوی ملکه شان، زانو زده بوده اند و دست به ميان ران های ایشان برده بوده اند و داشته اند از درون شکم ایشان، جانوری هزار دست و پائی را بيرون می کشیده بوده اند. جانوررا که بيرون کشيده اند شکمش را می شکافند وازدرون آن، مرواريدی بيرون می آورند به بزرگی يک گلوله ی توپ ودراین لحظه است که از خواب بیدارمی شوند وفورا،  دستور می دهند که همه ی روشنفکران مملکت را خبر کنند.

روشنفکران که می آيند، شاهنشاه، خوابشان را برای آنها تعريف می کنند و می خواهند که آن را تعبير کنند. روشنفکران - به غير از يک تن ازآنها-  هم نظرو هم صدا، رو به شاهنشاه می کنند و می گويند که بخت شاهنشاه  بلند است و مرواريدی به چنان بزرگی، حکايت از آن می کند که جلال و شوکت شاهانه رو به فزونی است و...

اما، آن يک تن تنها، به سوی دلقک شاهنشاه می رود و چيزی در گوش او می گويد و دلقک هم، از جايش می پرد و ملق زنان، خودش را می رساند به شاهنشاه و سردرگوش ایشان می کند و می گويد : ( مبادا با مزخرفاتی که اين مفت خورها می گويند، خام شوی! مرواريدی که تو در خوابت ديده ای، مرواريد نيست، بلکه، گلوله توپی است که همين الان، اميرعشق آبادی، از زير درخت سيبی به سوی تو نشانه رفته است!).

شاهنشاه دستور می دهند که فورا بروند و آن درخت سیب را پیدا کنند واميرعشق آبادی را کتف بسته به حضورایشان بیاورند که می روند ومی گردند و چون پيدايش نمی کنند، برای آنکه دست خالی برنگشته باشند، توی شهرراه می افتند واز قضای روزگار، سر ازجلوی منزل امیر گلسرخی در می آورند و چون وسط چله ی تابستان است و آنها هم تشنه اند، زنگ درمنزل را به صدا در می آورند، اما  با کمال تعجب، می بينند که به جای امیرگلسرخی، امیر گل محمدی، با گلوله ای از يخ، دررا به روی آنها می گشايد و...

بازجو، با لبخندی بر لب، کاغذی را که دردست دارد  به کناری می گذارد و از پشت ميزش بر می خيزد و به سوی امیر پرویزمی آيد وبا مهربانی و احترام، می گويد : ( اين نامه را شما نوشته اید؟)

امیر پرویز می گوید:( خير).

( می دانيد که نويسنده ی آن چه کسی است؟).

( خير).

بازجو، با مشت می کوبد توی دهان امیر پرویز و می گويد : ( مرواريد را کجا مخفی کرده ای؟!).

امیرپرویز خنده اش می گيرد و خون از دو لوله ی دماغش بيرون می زند و برای لحظه ای بیهوش می شود در آن بیهوشی مادرش می آيد و چشمش که به  دماغ خون آلود او می افتد، دلش به حالش می سوزد و او را در آغوش می گيرد و می بوسد ودر همان حال که گلی از يخ را به روی سينه ی او سنجاق می کند، بغضش می ترکد و گريه کنان می گويد : ( بخند پسرم! بخند! بخند! بخند! بخند!).

امیرپرویز دارد به هوش می آید که بازجوی ديگر،  با تيزی پنجه ی کفش، می کوبد توی شکم او وفرياد می زند: (ننه جنده! داری می خندی؟! مگه نميشنفی آقا چی ميگه؟! ميگه،  مرواريد و کوجا قايم کردی؟!).

امیر پرویز:( می خندد).

بازجو فریاد می زند:( بزن مادر قحبه را. بزن!).

مشت. لگد. مشت. لگد. مشت. لگد. مشت و لگد. مشت مشت مشت مشت مشت ومشلگد مشلگدمشلگدمشلگدمشلگدمشلگد....

به خاطرهمان نامه است که پس از آزاد شدن از زندان اولش، رابطش اورا مورد شماتت قرارمی دهد و می گوید:( چشم هايت را بسته ای و داری با سرعت، می روی به طرف مسلخ و ما را هم به دنبال خودت می کشانی!).

 

( منظورت چيست؟!).

( چرا پريشب نيامدی؟!).

( به کجا؟!).

( به همانجائی که قرار گذاشته بودی که بيائی!).

( اگر قراری بوده است، بين خودتان بوده است.من، قراری با کسی نگذاشته ام!).

( چه شده است؟! چون انتقاد کرده اند، بهت برخورده است؟! حقيقتش اين است که من هم با آنها موافق هستم. تو، اصلا، اصول مخفی کاری را رعايت نمی کنی! )

( مثلا؟!)

(مثلا همان نامه!)

( قبول. گفتم که اشتباه بود. دیگه؟!)

(دیگه توی همين اداره!)

(چطور؟!)

( با دفاع از اين کارمند و آن ارباب رجوع، نگاه همه را متوجه خودت کرده ای! ديگر لازم نيست که ساواکی های اداره، به تو شک کنند. چون خودت با کارهايت داری داد می زنی که من دارم برای عدالت می جنگم. بيائيد و هرچه زودتر، دستگيرم کنيد!).

( مثل اينکه، باز دارد سوء تفاهم می شود. من، آن شب گفتم که دارم به این نتیجه می رسم که آدم تشکیلاتی نیستم! گفتم که می خواهم خارج ازکار تشکیلاتی به عنوان يک انسان، آنهم يک انسان ايرانی،  آنچه را که تا به حال، از" عدالت، استقلال وآزادی" ، فهم کرده ام، اول، در خودم، در خانواده ام، در جامعه ام،  به آزمايش بگذارم. بنا براين، بهتر است با شما که در صدد کارتشکيلاتی " مخفی" هستيد، رابطه ای نداشته باشم!).

( آره گفتی. ولی، خودت هم خوب می دانی که نمی شود!).

( چرا نمی شود؟!).

( چون، درمورد ما، بیشتر ازآنچه  لازم بود بدانی، می دانی!)

(کور خوانده ای جناب! برو این دام برمرغ دگر نه!)

(من، شخصا، تو را می شناسم و بهت اعتماد دارم! ولی به هرحال، تو چيزهائی را می دانی که.......).

( ولی، من به تو اعتماد ندارم!).

( تو، به من اعتماد نداری؟!).

( نه. به تو، اعتماد ندارم و در ضمن، داد هم نزن و صدايت را هم برای من، بلند نکن! بيا، اين هم دوتا ليوان آب خنک. به سلامتی هم می نوشيم و اگر خواستی که دليل بی اعتمادی ام را  نسبت به خودت بشنوی، مثل دو تا آدم عاقل ومنطقی و منصف ، می نشينيم اينجا و من برايت می گويم که چرا به تو اعتماد ندارم و تو هم، اگر اشتباه می کنم، مرا از اشتباه بيرون می آوری. قبول؟).

داستان ادامه دارد.....

توضیح:

الف : برای اطلاعات بیشتر در مورد کلمات"مرواریدی به اندازه گلوله یک توپ"و "عقاب دوسر" و"عشق آباد" ، می توانید به  آرشیو همین سایت و یا به"رمان کدام عشق آباد"  که از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است، مراجعه کنید.