دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۴۰۴

کلام هفتاد ونهم ازحکایت قفس" " و" "- جمهوری پهلوانی!-"

"کلام هفتاد ونهم ازحکایت قفس"

                        " و"   

              "- جمهوری پهلوانی!-"    

....کل اوقلژ، غش غش خنديد ودر حالی که هيچ نيچ کا را،  آشتی جويانه در آغوش می گرفت، گفت : ( من هم نمی دانم رئيس!).

سپس دويد به سوی نيمکتی که در آن حوالی بود و پريد روی آن  و رو به دانشجويان تظاهرکننده ی در حال گذر، فرياد زد : ( من اعتراف می کنم! من به عنوان يک دانشجو، اعتراف می کنم که نمی دانم چرا شانزده ی آذر، روز دانشجو ناميده شده است! من اعتراف می کنم که نمی دانم درشانزده ی آذر کدام سال بوده است که دانشجويانی کشته شده اند! من اعتراف می کنم که نمی دانم دانشجويان کشته شده، چند نفر بوده اند! زن بوده اند و يا مرد! من اعتراف می کنم که نمی دانم اسم اين دانشجويان چه بوده است و به چه اعتقاد داشته اند و چرا در روز شانزده ی آذر آن سال،  کشته شده اند! من اعتراف می کنم که در همه ی کتابخانه ی اين دانشگاه و درهمه ی کتابخانه های تهران و ايران و کتابفروشی ها، جستجو نکرده ام که ببينم آيا در مورد آن حادثه ای که در يک شانزده ی آذری اتفاق افتاده است و می گويند که خيلی اتفاق مهمی هم بوده است، نقش "دولتشرکت جولاشگا" چه بوده است! من اعتراف می کنم که ......).

چند نفری، از تظاهر کنندگان جدا شدند وهمانطور که به طرف کل اوقلژ ايستاده بر بلندی نيمکت، می رفتند، با هم فرياد زدند :( ما هم اعـتراف می کنيم!).

کل اوقلژ، ادامه داد و فرياد زد :( من اعتراف می کنم که تا پيش از آنکه دانشجو بشوم و به دانشگاه بيايم، نه در خانه، نه در مدرسه  ومحله و شهرم، هرگز کلمه ای در مورد شانزده ی آذرو "دولتشرکت جولاشگا" نشنيده بودم!).

دانشجويان ايستاده کنار نيمکت، فريادزدند : ( اعتراف می کنيم!).

کل اوقلژ، بلند تر از پيش، فرياد زد : (من اعتراف می کنم که درتهران و دانشگاه هم، تنها وقتی با نام شانزده ی آذر آشنا شدم که در کلاس نشسته بودم و عده ای، شيشه ها را شکستند وکلاس را تعطيل کردند و فرياد زدند" اتحاد، مبارزه، آزادی!" ).

تعداد ديگری هم به دانشجويان ايستاده در کنار نيمکت پيوستند و با هم، بلندتر از دفعه ی قبل فرياد زدند : ( اعتراف می کنيم!).

کل اوقلژ، بلندتر فرياد زد و گفت : ( من اعتراف می کنم که نمی دانم آيا نود و هشت درصد ازدانشجويانی که امروز با شعار" استقلال. عدالت. آزادی"  به ميدان آمده اند و از دانشجويان و مردم کوچه و بازار می خواهند که...).

هيچ نيچ کا که در کنار من ايستاده بود،- به طوری که متوجه اش نشوم!- ، شروع کرد به عقب عقب رفتن و کم کم،  از جمع فاصله گرفت و خودش را کشاند به کناردختری که در گوشه ای،  پشت سر او به درخت تکيه داده بود و بازهم – به طوری که کسی متوجه نشود!-، بدون آنکه به دختر نگاه کند، چيزی گفت و دختر هم، فورا، چند قدمی از هيچ نيچ کا دورشد و در گوشه ای ديگر،- به طوری که کسی متوجه نشود-  کله کشی را از جيب  کابشنش بيرون آورد. به سرعت کشيد روی سر و صورتش، به طوری که فقط چشم هایيش پيدا بود و بعد کابشنش را پشت و رو کرد و دوباره پوشيد و از جايش کنده شد و دوان دوان خودش را رساند به نيمکتی که کل اوقلژ روی آن بود و پريد روی نيمکت و رو به جمعيت فرياد زد: ( اتحاد. مبارزه. آزادی. اتحاد. مبارزه. آزادی. اتحاد...........).

در همان لحظه، از محوطه ی پشت سرم، فرياد  "مرگ بر شاه. مرگ برشاه، مرگ بر شاه " برخاست. صورتم را به آن سو برگرداندم و ديدم که چند نفر، با کله کش های هم رنگ کله کش آن دختر، " مرگ بر شاه، مرگ بر شاه "  گويان، هجوم بردند به سوی نيمکت کل اوقلژ و درهمان لحظه، دستی از پشت نيمکت بالا آمد و کل اوقلژ را به پائين کشاند و....فرياد های مرگ بر شاه و...... بگذار آقا حرفش را بزند و.... مشت و.... اتحاد و... اعتراف می کنم و... لگد و... آزادی و ....، در درون همديگر، فرو می پيچيدند و از درون همديگر، به بيرون پرتاب می شدند که در همان لحظه، جمعيتی از دانشجويان، با فريادهای " اتحاد، مبارزه، آزادی" و " مرگ برشاه " و " فرار کنيد! گارد حمله کرد!"  و......، دوان دوان، آمدند و ازما گذشتند و تا.....افراد درگير با هم، به خودشان بجنبند، گاردی ها، رسيدند و جنگ مغلوبه شد و عده ای با گاردی ها درگير شدند و عده ای، از جمله  من، پا به فرارگذاشتيم و خودم را رساندم به ديوار نرده ای دانشگاه و بالا رفتم و پريدم  به –  خيابان آناتول فرانس –  و از آنجا، می توانستم ببينم که کل اوقلژ، خونين و مالين، دارد خودش را از پشت نيمکت بالا می کشد! از آنجا، می توانستم ببينم که يکی از افراد گارد، با باتونی دردست، افتاد به جان کل اوقلژ! ازآنجا، می توانستم ببينم که هيچ نيچ کا، با پنجه بکسی که آن را ميان انگشتان دست راستش می فشرد، دويد به طرف کل اوقلژ و از پشت پريد روی سر گارد! از آنجا، می توانستم ببينم که دست مسلح به پنجه بکس هيچ نيچ کا، بالا رفت.  فرود آمد و خون از گونه ی گارد فواره زد! ازآنجا، می توانستم ببينم گاردی های ديگر رسيدند و با مشت و لگد و باتون، افتادند به جان کل اوقلژ و هيچ نيچ کا! همه چيز، چنان سريع و پشت سر هم اتفاق افتاده بود که مرا از فکرپرداختن به هدفی که به دليل آن، از روی نرده ها به خيابان پريده بودم، بازداشته بود و تا به خودم آمدم،  ديدم که  از دو طرفم – از شمال و جنوب خيابان آناتول فرانس- ، گاردی های خشمگين و باتون به دست دارند می آيند! در مورد اينکه در چنان موقعيت خطرناکی، توانسته ام چه عکس العملی از خودم نشان بدهم،  روايات گوناگونی نقل شده است. يک روايت اين است که همانجا ايستاده ام تا گاردی ها به من نزديک شده اند و وقتی مرا به محاصره ی خودشان در آورده اند، ضامن نارنجک را کشيده ام و...روايت ديگری می گويد اگرچه،  ضامن نارنجک را کشيده ام، اما عمل نکرده است و فورا، هفت تير را از جيب بغلم بيرون کشيده ام و...روايت ديگری هم هست که می گويد: در آن روز، آمدن من به دانشگاه، برای گرفتن همان نارنجک و هفت تير، ازيکی از هم کلاسی هايم – رابطم-  بوده است و البته برای وقتی  و جائی ديگر! بنابراين، بعيد است که در برخورد اول، عجله ای در به کاربردن اسلحه، از خود نشان داده باشم،  بلکه منطقی ترش اين بايد باشد که اول، مثل عابری که ناخواسته، ميان تظاهرات گيرکرده است، بايد  به طرف جنوب خيابان آناتول فرانس، يعنی خيابان شاهرضا - چون به آنجا نزديک تر بوده ام -، راه افتاده باشم و پس از سلام و لبخند و احتمالا خسته نباشيد گفتن به گاردی ها – البته برای گول زدنشان؟! - وارد خيابان شاهرضا شده باشم که...از بدشانسی، يکی از مأموران امنيتی که مرا می شناخته است، با صدا کردن گاردی ها، دويده باشد به طرفم و من، پا به فرار گذاشته باشم و تا نزديک سينما ديانا و يا چهار راه وصال شيرازی دويده باشم، اما در آنجا به زمين خورده باشم و چند تا از همان مردم کوچه  و بازار ريخته باشند روی سرم و بعد هم مأموران امنيتی ديگر و گاردی ها و..... آنوقت، ناچار شده باشم که ازخودم،  به وسيله ی چنگ و دندان و مشت و لگد و چاقو و پنجه بکس و نارنجک و هفت تير، دفاع کنم و...چون، نارنجک عمل نکرده است، هفت تير را به کار گرفته باشم که با رگبار مسلسل يکی از ساواکی ها، نقش زمين شده باشم و چون نبايد به دستشان می افتاده ام، به ناچار، قرص سيانور و...بعدهم....اگر چه، همه ی اين روايت ها می تواند درست باشد و فقط به دليل حسن نيت ها و سوء نيت ها و شايد هم از سر تنبلی و شلخته نگاری، از انگيزه و از نظر تقدم و تأخر زمانی، اشکالاتی بر آن وارد باشد، اما، ميان همه ی آن روايت ها، روايتی را دوست دارم که می گويد با نزديک شدن گاردی ها، بی اراده، دستم رفته است  توی جيب شلوارم  و...دستمال بينی ام را که  اتفافا، سفيد هم بوده است،  بيرون آورده ام  و.... آن را ميان دو انگشت وسط واشاره ام گرفته ام و دست هايم را تا آنجا که ممکن بوده است، رو به گاردی ها بالا برده ام ومنتظر شده ام  تا... نزديک و... نزديک و...نزديک تر... شده اند و چون به من رسيده اند، غش غش خنديده اند و بعدهم همچنان، دوان دوان و خنده کنان، رفته اند به سراغ ديگران و...البته، يک اشکال بسيار کوچک بر اين روايت وارد است که چرا راوی  نگفته است که حمله نکردن گاردی ها به من، آيا به دليل به اهتزاز در آوردن آن پرچم تسليم بوده است  و يا به دليل موهای بلند افتاده روی شانه هايم  و يا عينک پنسی ام، کراواتم، کفش های تميز و واکس خورده ام  و...خلاصه، آن " ظاهر" به قول هيچ نيچ کا"شنگول و منگول و خرده بورژوائی ام" و...به هرحال و به هر دليل که بوده است، بايد آن دفعه توانسته باشم، از معرکه بگريزم و گرنه هفته ی بعد از آن روز، نمی توانستم به محل قراری بروم که با "امیرپرویز"  داشتم و او را ببينم  که با سرباند پيچی شده، شماها را مخاطب قرار داده است و می گويد : ( ...و ثالثا، " شما" ناميده شدن تو و " تو" ناميده شدن من، نه به همان معنا است که ممکن است در خارج از اينجا، به آن معنی ناميده شويم! بلکه، " شما" ناميده شدن تو،  هم نشانه ی فاصله و دوری از" فرد"  خود تو است و هم  به معنای ضمير جمع است برای جمع " شما" ؛  جمعی با " فرديت " های  رشد نکرده و آش و لاش شده و مريض که من نگفتنش، نه از سر قدرت و اعتماد به " خود" اش و ذوب شدن عاشقانه در" من دمکرات جمعی" و...يا..." ما" ی ديناميک و پويای موعودی است که به او وعده داده شده است، بلکه از ضعف او است! از ترس او است! ترس از آن " ما" ی مستبدی است که حتی پس از مرگ خودش هم، باز، دست از سر شما بر نمی دارد! آن " ما" ئی که هويتش را از تک تک شما ها گرفته است! " ما" ئی که به خاطر نفرت مشترک از چيزی يا کسی شکل گرفته است،  نه به خاطر عشق مشترک به چيزی يا کسی! " ما " ئی که ريشه اش از همان دولت آباد " ماضی" آب می خورد. از همان دولت آباد و " آسياب آبی " اش، "خان سالار"اش، " آخوند ملا محمد" اش،  کويرش ، قناتش،  چشمه ی رستم اش، چشمه ی علی اش، جنگ های حيدری و نعمتی و زورخانه و ميل وسنگ و کباده وپهلوان و پيش کسوت و نوچه و نوخاسته  و چاکرم، مخلصم  و... روشن است که در چنين جامعه ای، برای بسيج مردم،  به جای مدرسه و دانشگاه و کارگاه و کارخانه،  می رويد به سراغ زورخانه ها و راه می افتيد به دنبال نوخاسته ای، نوچه ای، پهلوانی و  پيشکسوتی و...تا شما را وصل کند به پهلوان پهلوانان و "جهان پهلوان"ی  و...بعدش هم،  ايده ی " جمهوری پهلوانی"  و.... طبيعی هم هست که برای نوشتن قانون اساسی چنان جمهوری ای، بايد متخصصين پهلوانی دور هم جمع شوند و اول، تعريفی از " پهلوانی " بدهند و بعد هم، تعريفی از " جمهوری پهلوانی" و ضد جمهوری پهلوانی و بعد هم تسويه و تصفیه ها، به کمک " انجمن های پهلوانی سراسر کشور" و...).

( از شش شش به پنج پنح! از شش شش به پنج پنج!).

دکترکتاب را می گذارد به کناری و "تاکی واکی اش را که به صدا در آمده است، برمی دارد و می گوید:( شش شش، بگوشم!).......

(داستان ادامه دارد.....

توضیح:

الف : برای اطلاعات بیشتر در مورد کلمات" هیچ. نیچ کا، کل اوقلژ" می توانید، به داستان بلند"هیچ. نیچ. کا" که در آرشیو همین سایت موجود است، مراجعه کنید.

ب: برای اطلاعات بیشتر در مورد کلمات" دولت آباد ماضی" ،"خان سالار" ،"آخوند ملا محمد"، "شیخ علی" و"عشق آباد" ، می توانید به  آرشیو همین سایت و یا به"رمان کدام عشق آباد"  که از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است، مراجعه کنید.

ج: در مورد "دولتشرکت جولاشگا" می توانید "رمان آوارگان خوابگرد" و یا "جنگ شرکت جولاشگا با عناصر حاضر و غایب" را در اینترنت گوگل کنید.

د: "رمان آوارگان خوابگرد" از همین قلم، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.