"من به عنوان یک دانشجواعتراف می
کنم که نمی دانم نقش- دولتشرکت جولاشگا- درآن شانزده آذر تاریخی دانشگاه چه بوده
است!"
....................
...( شخصا، تو را می شناسم و بهت اعتماد دارم!
ولی به هرحال، تو چيزهائی را می دانی که.......).
امیرپرویزگفت:( ولی، من به تو اعتماد ندارم!).
( تو، به من اعتماد نداری؟!).
( نه. به تو، اعتماد ندارم و در ضمن، داد هم نزن
و صدايت را هم برای من، بلند نکن! بيا، اين هم دوتا ليوان آب خنک. به سلامتی هم می
نوشيم و اگر خواستی که دليل بی اعتمادی ام را
نسبت به خودت بشنوی، مثل دو تا آدم عاقل ومنطقی و منصف ، می نشينيم اينجا و
من برايت می گويم که چرا به تو اعتماد ندارم و تو هم، اگر اشتباه می کنم، مرا از
اشتباه بيرون می آوری. قبول؟).
پيشنهاد
نشستن و رو در رو گفتگو کردن با " امیرپرویز" را قبول نکرد و بازهم، مثل هميشه گذاشت و در رفت، چون، من و چند نفر
ديگرهم، آنجا بوديم و می توانستيم شاهد گفتگوی او با
امیرپرویز باشيم! در ظاهر، همه اش صحبت از جمع می کند، اما ، اگر در مورد مسائل
مربوط به خودش، کسی پای جمع را به ميان بکشد، اگر بتواند، به طريقی، از زير آن
شانه خالی می کند و اگر نتواند، مثل آن روز، می گذارد و در می رود تا در پنهان،
افراد را تنهائی به کناری بکشد و کاری کند تا برای رسيدگی به مسئله ی او، جلسه ای،
تشکيل نشود، حتی اگر تشکيل نشدن آن جلسه، به قيمت متلاشی شدن همان تشکيلاتی تمام
شود که آنقدر سنگش را به سينه می کوبد!
يعنی مصداق همان ضرب المثلی می شود
که می گويند: " ديگی که برای من
نجوشد، بگذار سگ در آن بشاشد!". ديديد که جلوی چشمتان به امیرپرویز گفت
که شخصا، او را می شناسد، در حالی که چند
روز قبل ازآن جلسه، مرا به کناری کشانده بود و می خواست بداند که امیرپرویز اهل
کجا است؟!
پدرش چکاره است؟!
ازدواج کرده است یانه؟!
فارغ التحصيل کدام دانشکده است و...
من، با وجودی که جواب همه ی آن سؤال را می
دانستم، اظهار بی اطلاعی کردم. چون، به اواعتماد نداشتم و بعد هم معلوم شد که احساس بی اعتمادی ام نسبت به او،
بی خود نبوده است!
تاکتيکش اين است که اگر سؤالی در مورد تو دارد،
از خود تو، نمی پرسد، بلکه خودش را به افرادی که فکر می کند به تو نزديک هستند، نزديک می کند و چنان از آنها، در مورد تو، سؤال می کند که انگاردوستی دارد از دوستی ديگر،
در مورد دوست مشترکشان، چيزی را می پرسد
که اولا، چندان مهم نيست و ثانيا، خودش می داند و فقط می خواهد مطمئن شود که آنچه
می داند، منطبق با واقعيت است یا نه؟!
آنوقت،
آنچه را که می شنود، با دخل و تصرف هائی، در بسته های منفی، درون آرشيو ذهنش انبار
می کند تا روزی که آن دوست مشترک درمقابل منافع او و يا در مقابل منافع کسانی
قرار بگيرد که منفعت او، وابسته به منفعت
آنها است! آنوقت، به عنوان دوستی که قدرش را ندانسته اند، به ميدان می آيد ومظلوم
نمائی کند و همان مظلوم نمائی را وسيله ای قرار ميدهد برای ايستادن در کنار دشمنان
کسانی که روزگاری دوستان او به حساب می آمده اند! مثل همين کاری که الان دارد با امیرپرویز
می کند! جلوی ما، به امیرپرویز می گويد که به او اعتماد دارد! در حالی نه تنها در
آن جلسه، بلکه بارها، به خود من گفته است
که به امیرپرویزاعتماد ندارد و نمی داند که چگونه آن را با جمع در ميان بگذارد.
روزی که با آن پيشنهاد مشکوک ، به ميدان آمد و امیرپرویز، به شدت،
با آن پيشنهاد مخالفت کرد و اکثريت
افراد در مقابل مخالفت امیر پرویز موضع مخالف گرفتند و وقتی که امیرپرویز
شروع به مطرح کردن دلايل مخالفتش با آن پيشنهاد کرد، با سوء ظن به امیر پرویز خيره شدند ، تازه
فهميدم که انگار با نقشه ای از پيش تعيين شده، برای چنان روزی، حس بی اعتمادی خودش
را نسبت به امیرپرویز، جدا جدا، به تک تک افراد جمع، سرايت داده است و ضمينه را برای سوء ظن نسبت به امیر پرویزو
زير سؤال بردنش - درصورت مخالفت با آن
پيشنهاد- فراهم ساخته است! در حالی که منطقا، سوء ظن بايد متوجه خود او میشد که پيشنهاد
دهنده آن برنامه بود، نه مخالفت کننده با آن!
به گفتگوی ميان او به عنوان پيشنهاد دهنده و
مخالف او یعنی امیرپرویز دقيق می شويم:
اوبه عنوان پیشنهاد دهنده بدون آنکه قبلا، با
هيچ کسی از افراد گروه، صحبتی کرده باشد ، می گويد: ( .... دو تا از بچه ها که يکی
شان تازه از زندان بيرون آمده است و يکی شان هم ازخارج آمده است و از بچه های
کنفدزاسيون است، می خواهند بيايند و در مورد مسايل مهمی با ما صحبت کنند، اما به دلايل
امنيتی، چون ما نبايد صورت آنها را ببينيم،
قرار شده است که وقت صحبت کردنشان يا پشت به آنها بنشينيم و يا ميان آنها و
ما، پرده ای، چيزی بکشيم که......).
امیرپرویز می گوید: ( چه کسی چنين قراری با آنها
گذاشته است؟!).
او می گوید:( خودم).
امیرپرویز می گوید:( وقتی خودت داشتی با آنها
قرار می گذاشتی، صورت هايشان را می ديدی؟!).
او می گوید:( معلومه که می ديدم! دوستان قديمی هستيم).
امیرپرویز می گوید:( ولی، تو تا به حال، از اين
دو دست قديمی زندانی سياسی و کنفدراسيونی، با ما صحبتی نکرده بودی!).
او می گوید:( به دلايل امنيتی!).
امیرپرویزمی گوید:( بنا به همان دلايل
امنيتی، تو، مورد اعتماد آنها هستی و ما،
مورد اعتمادشان نيستيم؟!).
او می گوید:( مسئله ی اعتماد نيست! مهم صحبت های
آنها است!).
امیرپرویز می گوید:( خوب! اگر به نظرت صحبت
هاشان مهم است، می توانی آنها را ضبط کنی و...).
او می گوید:( ضبط کردن از نظر امنيتی. درست
نيست!).
امیرپرویز می گوید: ( خوب! هر چه می خواهند
بگويند، می توانند بنويسند و بدهند به خودت که مورد اعتمادشان هستی و آنوقت، تو هم
بياری اينجا و بدهی به ما!).
او با عصبانیت می گوید:( راستش دليل مخالفت
خوانی تو را نمی فهمم! دو تا آدم، خودشان را به خطر می اندازند که بيايند اينجا و
اطلاعات گرانقيمتی را که ما به آن دسترسی نداريم، در اختيارمان بگذارند وآنوقت، تو
داری توی آمدنشان اما و اگر ميگذاری!).
امیرپرویز می گوید:( تو اگر واقعا، دوست آنها
هستی، نبايد بگذاری که به خاطر هيچ و پوچ، جانشان را به خطر بيندازند و به جائی
بيايند که نه تنها کسی منتظزشان نيست، بلکه در راه آمدنشان هم مانع تراشی می کند و
تازه، از کجا معلوم که ميان همين ما ها، يک کسی نرود و محل و تاريخ آمدن آنها را
به جلسه لو ندهد؟ ها؟!).
او می گوید:( قضاوت در مورد تو را می گذارم به
عهده ی جمع، اما اگر اعتماد صد در صدم
نسبت به اين تشکيلات نبود، مسئوليت دعوت
آمدن يک زندانی سياسی صاحب نام و يک
کنفدراسيونی صاحب نام را برای گفتگوی با
آن، قبول نمی کردم! و....).
وآنوقت، همين آدم، وقتی می بيند که امیرپرویز
تصميم به جدا شدن از تشکيلات را گرفته است، با کمال وقاحت جلوی افرادی از همان
جمع، رو می کند به امیرپرویز می گويد: (
شخصا، نسبت به تو اعتماد دارم، ولی به هرحال، تو، چيزهائی - در مورد تشکيلات - می دانی که...)
و...مسئله را اينطور جلوه می دهد که چون اعضای
ديگر تشکيلات، به امیرپرویزاعتماد ندارند،
بنابراين، امیرپرویز نمی تواند تشکيلات را بگذارد کنار و برود بيرون و در
فضای آزاد، نفس بکشد؟! متوجه هستيد که
دارد چه می گويد؟! آنچه می گويد، يعنی
تهديد! دارد امیرپرویز را تهديد به ماندن می کند! تهديد به نرفتن! تهديد
به فکر نکردن! تهديد به اين که آزاد نيست که برود و و فهم خودش، ازعدالت و استقلال
و آزادی را با خودش و خانواده اش و جامعه اش در ميان بگذارد! چرا؟! چون، اين کار،
در انحصار تشکيلات است و امیر پرویزهم مجبور است به اطاعت بی چون و چرا از
تشکيلات! و تازه، کدام تشکيلات؟! تشکيلاتی
که بانی و باعث اوليه ی آن، خود امیرپرویزبوده است!
( ايده ی اوليه چنان تشکيلاتی چه
وقت و در کجا شکل گرفت؟).
در
دانشگاه. سر کلاس درس نشسته بودم که گروهی با شعار" اتحاد. مبارزه.
آزادی"، آمدند و شيشه ها را شکستند و کلاس را تعطيل کردند. پس از تعطيلی
کلاس، با تظاهر کننده ها که شعارگويان به طرف در بزرگ راه افتاده بودند، همراه
شدم. در بين راه، امیرپرویز و " کل
اوقلژ" و "هيچ نيچ کا" را ديدم و به آنها پیوستم. داشتيم با جمعيت
می رفتيم که هيچ نيچ کا، به اطرافش نگاه کرد و با دلخوری گفت : (تعداد تظاهر کننده
خيلی کم است!).
کل
اوقلژ گفت: (فکر می کنی ميان همين تعدادی هم که آمده اند، چند نفرشان می دانند که
در شانزده ی آذر چه اتفاقی افتاده بوده است و آنهائی که کشته شده اند، چه کسانی
بوده اند و برای چه کشته شده اند؟! ).
هيچ نيچ کا گفت: ( بپرس. از خودشان بپرس!).
کل اوقلژ، همانطور که می رفتيم، از دانشجوئی که
در کناراو بود، پرسيد: ( ببخشيد. شما می دانيد که چرا، شانزده ی آذر، روز دانشجو
ناميده شده است؟!).
در همين لحظه، جمعيت، فرياد زد، "مرگ بر
شاه!" و آن دانشجوئی که مورد سؤال قرارگرفته بود، با تمسخررو به کل اوقلژ کرد
و گفت : ( به اين دليل!).
هيچ نيچ کا، با پوزخندی بر لب به کل اوقلژ گفت :
( جوابت را گرفتی؟!).
کل اوقلژ گفت : ( آن چه او گفت، جواب من نبود!
بلکه تهاجمی بود برای پوشاندن جهل خودش!).
هيچ نيچ کا گفت : ( باشد! برای آنکه مطمئن شوی،
می توانی از ديگران هم بپرسی!).
کل اوقلژ،
ازدانشجوئی که در طرف ديگر او راه می رفت پرسيد : ( ببخشيد! شما می دانيد
دانشجويانی که در شانزده ی آذر کشته شده اند، مرد بوده اند يا زن؟!).
دانشجوی مخاطب کل اوقلژ گفت : ( شما
خبرنگارهستيد يا خبرچين؟!).
هيچ نيچ کا، غش غش خنديد و رو به کل اوقلژ کرد و
گفت : ( تا نريخته اند سرت و يک کتک حسابی نوش جان نکرده ای، بکش کنار!).
کل اوقلژ، در برابر هيچ نيچ کا، ايستاد ومانع رفتن او در مسير تظاهرات شد و ما هم ايستاديم. کل اوقلژ، رو به هيچ
نيچکا کرد و گفت : ( باشد! کتک خوردنم را می گذارم برای تو! حالا خودت به من بگو دانشجويانی که در روز شانزده ی آذر کشته شدند،
وابسته به کدام جريان سياسی بودند؟!).
هيچ نيچ کا، خودش را کنار کشيد و راه افتاد و
گفت : ( اينجا، جای اين صحبت ها نيست!).
کل اوقلژ، دويد و باز مانع رفتن هيچ نيچ کا شد و
گفت : ( تا جواب مرا ندهی، نمی گذارم بروی!).
هيچ نيچکا، اين بار، با عصبانيت رو به او کرد و گفت : ( گفتم که اينجا، جای اين
صحبت ها نيست!).
کل اوقلژ، درحالی که می خنديد، گفت : ( يا مرا
بزن و يا اعتراف کن که نمی دانی!).
هيچ نيچ کا مستاصل مانده بود وداشت به من وامیرپرویزنگاه
می کرد و نمی دانست که چه بايد بکند! در اين لحظه،امیرپرویز خودش را به ميان کل
اوقلژ و هيچ نيچ کا انداخت و رو به کل اوقلژ کرد و گفت: ( ولش کن! من به عوض
دونفرمان اعتراف می کنم که نمی دانيم!).
کل اوقلژ، غش غش خنديد ودر حالی که هيچ نيچ کا
را، آشتی جويانه در آغوش می گرفت، گفت : (
من هم نمی دانم رئيس!). سپس دويد به سوی نيمکتی که در آن حوالی بود و پريد روی
آن و رو به دانشجويان تظاهرکننده ی در حال
گذر، فرياد زد : ( من اعتراف می کنم! من به عنوان يک دانشجو، اعتراف می کنم که نمی
دانم چرا شانزده ی آذر، روز دانشجو ناميده شده است! من اعتراف می کنم که نمی دانم
درشانزده ی آذر کدام سال بوده است که دانشجويانی کشته شده اند! من اعتراف می کنم
که نمی دانم دانشجويان کشته شده، چند نفر بوده اند! زن بوده اند و يا مرد! من
اعتراف می کنم که نمی دانم اسم اين دانشجويان چه بوده است و به چه اعتقاد داشته
اند و چرا در روز شانزده ی آذر آن سال،
کشته شده اند! من اعتراف می کنم که در همه ی کتابخانه ی اين دانشگاه و
درهمه ی کتابخانه های تهران و ايران و کتابفروشی ها، جستجو نکرده ام که ببينم آيا
در مورد آن حادثه ای که در يک شانزده ی آذری اتفاق افتاده است و می گويند که خيلی
اتفاق مهمی هم بوده است، نقش "دولتشرکت جولاشگا" چه بوده است! من اعتراف
می کنم که ......).
داستان ادامه دارد.....
توضیح:
الف : برای اطلاعات
بیشتر در مورد کلمات" هیچ. نیچ کا، کل اوقلژ" می توانید، به داستان
بلند"هیچ. نیچ. کا" که در آرشیو همین سایت موجود است، مراجعه کنید.
ب: در مورد "دولتشرکت جولاشگا" می
توانید "رمان آوارگان خوابگرد" و یا "جنگ شرکت جولاشگا با عناصر
حاضر و غایب" را در اینترنت گوگل کنید.
ج: "رمان آوارگان خوابگرد" از همین
قلم، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات
خاوران. پاريس". منتشر شده است.
