دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

"روز و شب، در درون خود ما است"
سيروس "قاسم" سيف
 
می‌دانی که ديشب، 
بر طبق نسخه‌ای که داشته‌اند، 
نوک انگشت اشاره‌شان را، 
فرو کرده‌اند توی سوراخی از شب و هفتصد و هفتاد هزار دفعه، گفته‌اند:
آی عظيم! 
ای بزرگ، 
ای توانا، 
ای...، 
به اميد آنکه صبح  بيايد و...
 
 -  می‌دانم.
 -  و می‌دانی که هم اکنون، 
         از چپ و راست،
          ماه
                و 
                    گل 
                          و
                             بلبل 
                                   و 
                                       پروانه 
                                                 و 
                                                    خورشيد
                                                               و
                                                                    ستاره‌ها 
                                                               در زندان  آزادی 
                                                            حول شعله ی شمعی 
                                                          حلقه زده اند و می لرزند 
                                                                   از سرما؟! 
 -  می دانم.
 -  و می دانی که شب، 
    افتان و خيزان و خون ريزان،
    خودش را رسانده است به محکمه ی آن حکيم
 -  کدام حکيم؟ 
 -  حکيم سياست بازچشم و گوش و خلق دينی و اغراض تناسلی.
 -  و بعد؟ 
 -  و بعد، حکيم، در محکمه نبوده است و گفته اند که رفته است به دفتردکتر! 
 -  کدام دکتر؟ 
 -  دکتر سياست باز وحدت های توهمی! 
 -  و بعد؟
 -  و بعد، دکترهم در دفترش نبوده است.
 -  کجا بوده است؟
 -  دکتر، رفته بوده است به دنبال حکيم که پس از آن، 
               با هم بروند به دنبال يک آخوند سياست بازو پس از آن، 
            به دنبال يک پزشک سياست باز،
        به دنبال يک مهندس سياست باز،
   يک  فيلسوف سياست باز،
يک هنرمند سياست باز،
  يک نويسنده ی سياست باز،
    يک  شاعرسياست باز،
       يک  مترجم سياست باز، 
          يک روزنامه نگارسياست باز و ....... آنگاه، 
  همگی، 
  با هم، 
  مشرف شوند به خدمت آن عظيم
 -  می دانم و نيز می دانم که نه عظيمی در کار بوده است و نه بزرگی و نه توانائی و نه...

- نه. نبوده است. عظيمی در کار نبوده است و به جای آن عظيم، آينه ای بوده است که ايستاده اند در برابر آن، و سؤا ل کرده اند از آينه که برای پيوند زدن قلب دين و مغز دموکراسی، از کدام شيوه می شود استفاده کرد؟
 
  از شيوه ی آمريکائی،
   چينی، 
   اروپائی، 
   روسی،
   و يا......... ؟! 
 
  "می خندد "
 -  می خندی؟! 
 -  می خندم به اين سياست سازان جنجولک بازعقده مند؛
به سبزمان،
به سفيدمان، 
به سرخ مان. به........ آه ، نگاه کن! دارند  می آيند.
 -  کی؟
 -  مردم. 
 -  کدام مردم؟
 -  نمی بينی شان؟! همان مردم کوچه و بازار و دانشجويانی که....
 -  باور نمی کنم! 
 -  خوب نگاه کن!  نه عربده ای در کار است و نه آتش زدنی،
   نه سنگی،
   نه شيشه شکستنی، 
   نه چماقی، 
   نه پنجه بوکسی،
   نه زنجيری، 
   نه چاقوئی،
   نه سربريدنی. 
   و اين، يعنی که نه از قبيله اوباشانند اين مردم و نه.....
 -  آه، می بينمشان!  دارند می خندند و می آيند...
 -  دست می زنند و آواز می خوانند  و می رقصند که:
    فراری دهند، 
    شب ها مان را، 
    شيطان ها مان را، 
    آن عبوس؛
    آن  شادی و عشق به زنجير کشيده مان را.
 -  مِی آيند که انديشه هاشان را بيان کنند  به آزادی و...
بگويند:
از فحشاء،
ازاعتياد،
از گرسنگی، 
از بی سرپناهی و بيکاری.
و بگويند که:
          دلشان می خواهد که خود انتخاب کنند، 
          خدای شان را، 
          دين شان را، 
مذهب شان را، 
مکتب شان را، 
مسلک شان را. 
و دلشان می خواهد که خود انتخاب کنند،
پوشش شان را،
          و بپوشند هرچه می خواهند به آزادی.
          و ديگر، 
          حق نداشته باشند که از ديوار خانه کسی بالا بروند.
          و ديگر، 
          حق نداشته باشند که از پنجره ی اتاق کسی به درون بجهند. 
          و ديگر، 
          حق نداشته باشند که پنجره های گشوده رو به جهان را،  به روی کسی ببندند.
          و اگر،
          بی مجوز قانونی که نمايندگان خود ما به مجلس برده اند و به تصويب رسانده اند، 
          در خانه ی کسی را به صدا در آوريم و بپرسيم که:
          چه می خوريد،
          چه می نوشيد،
          چه می پوشيد،
          چه می کنيد و به چه می انديشيد،
          به حکم قانون، 
          حق داشته باشيم که به خودمان بگوئيم به شما چه ربطی دارد؟! چهار ديواری، اختياری است. 
          و اين، 
          يعنی که " استقلال، آزادی. جمهوری ...".