سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷


دکتر غلامحسين ساعدی
" اتلوئی در سرزمين عجايب"

سال "62-61" خودمان بود که برای ادامه ی تحصيل، به فرانسه رفته بودم. دکتر ساعدی هم در فرانسه بود و در "تبعيد". نمايشنامه ای نوشته بود بنام " اتلو در سرزمين عجايب". ناصر رحمانی نژاد می خواست آن را به روی صحنه ببرد. عده ای- از جمله راقم اين سطور- دعوت شده بوديم که دورهم بنشينيم و ببينيم که هر کسی، در آن ارتباط، چه کمکی از دستش ساخته است. خود دکترساعدی هم بود. مريض احوال و داغان. يادم نيست که در آن روز، بخشی از متن يا همه ی نمايشنامه را خواند. بعد هم کسانی از افراد حاضر در آن جلسه، صحبت هائی کردند و چون نوبت به من رسيد، گفتم که :" دارم بر می گردم به ايران و... متاسفانه، نمی توانم همکاری ای داشته باشم!".
چند روز بعد از آن روز بود که با دکتر ساعدی، جلوی ورودی يکی از متروهای پاريس، رو در رو شدم. حيران و نگران، ايستاده بود و به اين طرف و آن طرفش نگاه می کرد. رفتم جلو و عرض سلام کردم. پس ازحال و احوالپرسی، معلوم شد که با يکی از جوان های فاميل بوده است که توی مترو، همديگر را گم کرده اند و قرارشان اين بوده است که اگر چنين اتفاقی افتاد، بيايند و جلوی همان ورودی مترو، منتظر شوند و... بعدهم اضافه کرد که:" يک وقت هائی هم، اين جوان شوخی اش می گيرد و مرا، دستی دستی توی متروها گم می کند که شب، توی خانه برای ديگران تعريف کند و يک شکم سيربخندند با هم! چه می دانم! شايد هم دارد انتقام به زندان افتادن و در به دری پدر و مادرش را می گيرد که چرا به دنبال آدم هائی مثل من که عرضه ی پيدا کردن يک آدرس ساده را ندارم، افتاده اند و خير سرشان انقلاب کرده اند و باعث بيچارگی آنها شده اند! خلاصه، هرکسی يکجوری می خواهد به ما حالی کند که هيچ پخی نبوده ايم! در داخل هم که بوديم، همينطور بود!".
البته، برای خوانندگان روشن است که دارم حرف های دکترساعدی را با فاصله ی بيست و پنج، شش سال، از اينجا و آنجای حافظه ام جمع و جور وفشرده و نقل به معنا می کنم -... بعد، گفت: " شنيده ام که در فيلم اخير مهرجوئی- حياط پشتی مدرسه ی اهل آفاق که بعدا، به مدرسه ای که میرفتيم تغيير نام داد-، بازی کرده ای؟".
گفتم:" بلی".
گفت:" و حتما شنيده ای که فيلم را توقيف کرده اند و مهرجوئی دارد از مملکت خارج می شود؟!".
گفتم:" نه، نشنيده بودم".
گفت:" داری برمی گردی، خطری چيزی به خاطر بازی کردنت در آن فيلم، متوجهت نمی شودکه؟".
گفتم :" فکر نمی کنم".
گفت : " به هر حال، از اينکه صادقانه، گفتی که به دليل بازگشتن به ايران، نمی توانی با ما همراهی کنی، مورد احترام من هستی".
گفتم :" لطف داريد". و فرصت را غنيمت شمردم و گفتم:" صادقانه ترش اين است که همه اش هم به خاطر برگشتن به ايران نيست، بلکه با عرض معذرت بايد بگويم، آنچه را که شما خوانديد، اصلن درحد نمايشنامه نويسی همچون شما نبود!".
ساعدی با عصبانيت گفت: " کدام حد؟! کدام ساعدی؟! اينجا تبعيد است! مرا کرده اند توی يک آپارتمان يک اتاقه که به اندازه ی يک سلول انفرادی است و هی برايم کشيک می گذارند. هی میروند و می آيند که پس چی شد؟! می گويم چی، چی شد؟! می گويند، آن مقاله! منظورشان نمايشنامه است! می گويم آخر، نمايشنامه نوشتن که خم رنگ رزی نيست که دستت را بکنی آن تو و ازش، زرد و نارنجی و سياه و سبز و سرخ و سفيد و کوفت و زهر مار در بياوری! حالا، شما آمده ای و به من ميگوئی که در حد ساعدی نبود؟! کدام حد؟! کدام ساعدی؟! مرا دعوت می کنند که تشريف بياوريد چون می خواهيم برای مبارزه با جمهوری اسلامی، چنين و چنان کنيم. آنوقت، وقتی جمع می شوند، نه اين، او را قبول دارد. نه او، اين را. می خواهند مرا مثل خودشان، هزار تکه کنند. عين يک ارتش شکست خورده، دعوايشان که می شود، مرا می کشند وسط و مثل ارتشی ها، پاگون و درجه هائی را که درحزب و سازمان و تشکيلات هاشان داشته اند، به رخ همديگر می کشند و از همديگر، احترام و اطاعت می طلبند و در پايان، من می مانم و همان چند تا نمايشنامه که کتاب خوانده هاشان، به آن می گويند مقاله!".
گفتم:" فکر نمی کنيد که بهتربود در ايران می مانديد؟".
آهی کشيد و به نرده ی آهنی پشت سرش تکيه داد و گفت:" بعضی وقت ها، خودم هم به همين فکر می افتم. دوستان و رفقا هم از ايران با من تماس می گيرند و می گويند که برگردم. ولی به کجا برگردم؟! اينجا به نمايشنامه هايم، می گويند مقاله! آنجا می گويند کتاب های ذاله! اينجا، اگر به حرفشان نروم، بی سر و صدا، تحريمم می کنند! آنجا، اگر به حرفشان نروم، با سر و صدا تکفيرم می کنند!".

هیچ نظری موجود نیست: