"من و سعيد سلطانپور و انتظار گودو"
تابلوی اول:
صدای داريوش می آيد که می خواند " بوی گندم مال من، هرچی که دارم مال تو......." و در همان حال، پرده به آرامی بازمی شود و "روشنفکر" ی را می بينيم که با عينکی بر چشم و احتمالا، کراواتی يا پاپيونی بر گردن و سيگاری يا پيپی بر لب، وسط صحنه، روی صندلی نشسته است و رو به ما " تماشاگران" می گويد:
( آن روزها که در کافه فيروز جمع می شديم، نسل پيش از ما، صندلی های خود را داشتند و ما نوجوان ها، حلقه ی خويش را. دوشنبه ها، جلال آل احمد، دو حلقه را به هم وصل می کرد و......).
نور موضعی روشنفکر، خاموش می شود.
نور موضعی روشنفکر، روشن می شود.
روشنفکر، غايب شده است و به جای او، کارگردان نمايشنامه ظاهر می شود، به جلوی صحنه می آيد و رو به تماشاگران می گويد:
( تماشاگران عزيز، سلام عرض می کنم. من، کارگردان اين نمايشنامه هستم. نمايشنامه ای که امشب به تماشای آن نشسته ايد، نمايشنامه ی " در انتظار گودو " است که نويسنده ی آن، ساموئل بکت.......
ناگهان، سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران از جايش بر می خيزد و رو به کارگردان فرياد می زند : ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی، در ايران نيست! ).
سکوتی سهمگين بر سالن حکمفرما می شود که به روايتی، چند لحظه ی تاريخی و به روايتی، چند سال شمسی قمری طول می کشد و در آن چند لحظه و يا چند سال، شرق و غرب و يا به روايتی، دموکراسی غربی و ديکتاتوری پرولتاريا، با شمشيرهای يخی، ساخته ی قطب شمال و جنوب، به جان هم می افتند و در چکاچک همان شمشيرها است که از جائی بسيار بسيار دور، زمزمه ی اذان به گوش ها می رسد و کم کم بالا میگيرد و بالاتر و بعد هم:
همهمه و فرياد،
زنده باد،
مرده باد،
صدای شليک گلوله ها،
ايران ايران ايران، رگبار مسلسل ها،
شاه رفت،
بهاران خجسته باد.
به ناگهان، جوانی تفنگ به دست، از پشت صحنه به درون صحنه می پرد!
با ورود جوان تفنگ به دست به صحنه، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظارگودو" با يک جهش بلند ، خودش را به ميان تماشاگران می رساند و روی صندلی ای می نشيند که با فاصله ی چند صندلی آن طرفترش، سعيد سلطانپور نشسته است.
در همان لحظه، جوان تفنگ به دست که حالا به جلوی صحنه رسيده است، تفنگش را رو به تماشاگران می گيرد و فرياد می زند : ( ديگر آن زمان گذشت که شما ها حرف آخر را می زديد! انقلاب شده است و حالا ديگر نوبت ما است که حرف بزنم. نگذاريد، با همين تفنگ طرف هستيد! ).
تماشاگران هورا می کشند و دست می زنند و پرده بسته می شود.
تابلوی دوم:
با سرود بهاران خجسته باد، پرده ی بسته شده، باز می شود.
صحنه، با ديوارهای " البته نامرئی!"، به سه قسمت نامساوی تقسيم شده است:
در قسمت وسط که بيشترين فضا را به خودش اختصاص داده است، عده ای با علم و کتل، در حال تمرين تعزيه ی "مختار ثقفی" هستند که دارد آماده می شود تا انتقام خون امام حسين"ع" را از قاتلانش بگيرد.
در قسمت چپ صحنه، سعيد سلطانپور درحال تمرين نمايش خيابانی "عباس آقا کارگر ايران ناسيونال" است.
در قسمت راست صحنه که کمترين فضا به آن اختصاص داده شده است، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظار گودوی" پيش از انقلاب، حالا درحال تمرين نمايشنامه ای است به نام " گودو آمد " که.....ناگهان، يکی از هنرپيشه هايش دست از بازی می کشد و رو به کارگردان می کند و فرياد می زند: ( چرا هی پوزخند می زنی؟! چرا مسخره ام می کنی؟! اصلا می دانی چيه؟! من دلم نمی خواهد آنطور که تو می خواهی بازی کنم! اصلا، کارگردان يعنی چه؟! تازه، کاردان هستی، برای خودت هستی! آن دوره ها گذشت جانم! حالا، انقلاب شده و ديگه، شما جنرال ها، کلاهتان پشمی نداره. فهميدی؟!).
کارگردان پوزخندی می زند و می گويد: ( ما اگر از اسب افتاديم، از اصل نيفتاده ايم جانم! برو! برو ! از قرار معلوم، تو هم از جنس همين صفر کيلومترهای بعد از اتقلاب هستی که هنوز غوره نشده، مي خواهی مويز بشوی. نه جانم! حالا برو و وقتی خوب آب بندی شدی، بيا تا با هم حرف بزنيم. برو!).
هنرپيشه: ( حالا نشونت می دم که با کی طرفی!) .
هنرپيشه ، به طرف قسمت وسط صحنه می رود و رو می کند به کارگردان" تعزيه ی مختار ثقفی" و می گويد: ( حاجی آقا! اين طاغوتيه، روشو خيلی زياد کرده! هی داره دستور ميده و دری و وری به من ميگه!به قول برادر مخملباف...).
حاجی آقا، انگشت سبابه ی دست راستش را می گذارد روی نوک بينی اش و می گويد" هيس! هيس!"و در همان حال، قدمی به سوی هنرپيشه و کارگردان نمايشنامه ی "گودو آمد" بر می دارد و با صدای آهسته ای می گويد: ( خواهش می کنم برادارا! خواهش می کنم کمی يواشتر حرف بزنيد، چون هنرپيشه های من، در حال ريلکس کردن کونسن تريشن هستند!).
کارگردان نمايشنامه ی گودو آمد، ازاينکه حاجی آقا، کلمات "ريلکس و کانسن تريشن" انگليسی را با لهجه ی غليظ عربی تلفظ می کند، خنده اش می گيرد. هنرپيشه، موقعيت را غنيمت می شمرد و فورا، خودش را به حاجی آقا نزديک می کند و در گوش او، به طوری که کارگردان گودو آمد، نشنود، می گويد: ( می بينيد حاجی آقا؟! يارو داره به ما می خنده! داره مسخره مون می کنه! اصلا می دانيد قضيه ی اين نمايشنامه ای که اين يارو داره کار می کنه، چيه؟! قضيه اش اينه که اين يارو داره کلک می زنه حاج آقا! داره امامو مسخره می کنه! داره اسلامو مسخره می کنه! گودو اومد، يعنی چی؟! يعنی خدا اومده، حاج آقا! داره کفر ميگه . به خدا کافره حاجی آقا!).
سعيد سلطانپور که در گوشه ی ديگر، نزديک به حاجی آقا ايستاده است و گوش هايش را برای شنيدن حرف های هنرپيشه، تيز کرده است، خودش را به سوی آنها می کشاند و با نيشخندی بر لب، هنرپيشه را مخاطب قرار می دهد و می گويد: ( اصلا، مگر خدائی هست که بيايد و يا نيايد؟!).
طوفان می شود.
برق می درخشد.
رعد می غرد.
خسوف.
کسوف.
گرد و غبار.
تاريکی.
صدای رگبار مسلسل.
سکوتی سنگين.
صحنه، آرام آرام، روشن می شود.
سعيد سلطانپور، آغشته به خون، به تيرکی با طناب بسته شده است.
نور از صحنه می رود.
پرده بسته می شود.
تابلوی سوم:
پرده باز می شود.
صحنه، شمع آجين شده است و من، در تئاتر شهر هستم، در تلويزيون هستم، در حوزه ی هنر و انديشه ی اسلامی هستم، در مسجد سپهسالار هستم. در حسينيه ی ارشاد هستم و ... در هرکجا که پا برهنه ای باشد و علاقه ای به آموختن داشته باشد. مرحوم حسين پناهی، داوود ميرباقری و........ محسن مخملباف ها و مجيد مجيدی ها هم، بايد در جائی ميان همان پا برهنه گان باشند. يکی از همان پا برهنه گان، از من می پرسد که: (به عقيده شما، تئاتر از کجا آمده است؟).
پاسخ می دهم که: (در اين باره، عقايد و نظريات مختلفی است که...).
نمی گذارد سخنم به پايان برسد. صدايش دو رگه می شود و می گويد: ( من می خواهم نظر شخصی شما را بدانم!).
می گويم: ( نظر شخصی من، اين است که تئاترمثل همه ی چيزهای ديگر، از خدا آمده است.).
اول، سکوتی سنگين،
و بعد،
پچپچه هائی،
و جاری شدن انرژی منفی و مثبتی که نامرئی است،
اما احساس می شود؛
مثل همان انرژی ای که در زمان اجرای نمايشنامه،
از سوی سالن به سوی صحنه،
و از سوی صحنه به سوی سالن،
جريان می يابد.
درتقاطع همان انرژی های مثبت و منفی هستم که کوران می شود و شمع ها را خاموش می کند. در تاريکی، صدای افکار بعضی از آنها را می شنوم که نسبت به من، مشکوک شده اند و از خودشان می پرسند که:
مسلمان است؟!
کمونيست است؟!
شاهی است؟!
توده ای است؟!
مجاهد است؟!
چريک فدائی است؟!
ويا...؟!).
تابلوی چهارم:
درون اتاقی در محل کارم، خيابان جام جم، ساختمان سيمای جمهوری اسلامی هستم. رئيس قسمت که از نيروهای انقلابی و مسلمان است، وارد اتاق می شود. به احترامش از جايم بر می خيزم و سلام و عليک می کنيم و دست که می دهد، بغض کرده می گويد: ( خبر را شنيديد؟!).
می گويم: ( کدام خبر؟).
می گويد: ( خبر اعدام!).
می گويم: ( اعدام چه کسی؟).
می گويد: ( اعدام سعيد!).
می گويم: ( کدام سعيد؟).
می گويد: ( اعدام رفيقت، سعيد سلطانپور!).
قبلا، خبر را شنيده ام. ساکت نگاهش می کنم. چشم هايش پر از اشک شده اند. روی از من می گرداند و می رود به طرف پنجره و به بيرون نگاه می کند. از تکان خوردن شانه هايش، می فهمم که دارد گريه می کند. برمی گردد به سوی من و می گويد: ( آخه چرا شماها متوجه شرايط نيستيد؟! قبل از انقلاب، با کشته شدن خودتون می خواستيد سکوت و بن بست سياسی رو بشکنيد و پيغام خودتونوبه گوش مردم برسونيد و بگوئيد که هستيد! آخه الان ديگه برای چی؟! الان که ديگه، هم مردم شما را می شناسند و هم بهتون احترام ميگذارند. مگه نمی خواستين که مردم بيدار بشوند و انقلاب کنند؟! خوب بيدار شدند. خوب انقلاب کردند. خوب انقلاب همينه ديگه! مردم بلند ميشن و دست به دست هم ميدن و يک ساختمونی رو که کج رفته بالا، خرابش می کنند. بعدش دست به دست هم ميدن و ميسازنش. مگه با کمک همين مردم ساختمون شاه رو خراب نکردين؟! چرا وقتی الله اکبر می گفت و خودشو مينداخت جلوی مسلسل و تانگ، جلويش نگرفتيد و نگفتيد که خدائی وجود نداره؟! چرا وقتی که با چادر چاقچور توی ميدون ژاله ، بچه در بغل، رفتند تو سينه ی تانگ و مسلسل، بهشون نگفتيد که اين چادر سنبل عقب افتادگيه! دست و پاگيره! بذارش کنار؟! خوب اينا همان مردم هستند! به کمک اينا خراب کرديد، خوب به کمک همين ها بايد بسازی ديگه! مهندس هستی؟! برای ساختن جامعه ات، کشورت، نقشه های عالی داری؟! خوب بايد بشينی و با معمار و بنا و کارگر همين مردم، با حوصله صحبت کنی! مگه توی دوران شاه، خودتونو برای نزديک شدن به مردم، به آب و آتش نمی زديد که بتوانيد با آنها يک ساعت حرف بزنيد؟! مگه وقتی با مردم حرف می زديد، خدا و پيغمرشان مسخره می کرديد؟! خوب، حالا هم نبايد برويد توی سينه ی اعتقادات مردم. راهش اين است که شما ها، با همان بی دينی تون، مردم هم با همان دين و ديانتشون. بايد دست به دست همديگه بدهيم و اين مملکت خراب شده را بسازيم، نه آنکه همينجوری، بی خودی، سر هيچ و پوچ، خودتان را بيندازيد توی مسلخ؟!).
مانده ام که چه بگويم. سرم را پائين می اندازم. فکر می کنم. جواب سؤالش را پيدا کرده ام، اما دهانم باز نمی شود. لال شده ام. سرم را بالا می گيرم. با چشم های خيس، به من خيره شده است. اينبار، نگاهش، نگاهی خشم آگين است. در همان لحظه، در اتاق باز می شود و کسی به درون می آيد و من ازاتاق خارج می شوم.
نور از صحنه می رود.
پرده، بسته می شود.
تابلوی پنجم:
درون تاريکی نشسته ام،
و دارم می انديشم،
به سلطانپور مارکسيست قهرمان طناب پيچ شده ی آغشته به خون. به آن رئيس حزب اللهی ای که پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود و بر مرگ سعيد سلطانپورقهرمان مارکسيست، می گريست
و به نا قهرمانی همچون خود م که در مرگ قهرمانانی، همچون سعيد سلطانپور قهرمان، سکوت کرده بودم و....
برای آنکه به معنای آن سکوت های دردناکم دست پيدا کنم، به خلوت پناه می برم و کاغذ پشت کاغذ است که سياه می کنم، از دلايلی که قهرمان ها برای توجيه رفتارشان می آورند، از دلايلی که ناقهرمان ها، برای توجيه رفتارشان می آورند و... دليل و دليل و دليل ....تا می رسم به زمانی که سال ها از آن زمان ها گذشته است و حالا، در خارج از کشورهستم و جلوی تلويزيون نشسته ام و خيره شده ام به برنامه ای که دارد از طريق ستلايت پخش می شود؛ برنامه ای که در سيمای جمهوری اسلامی به مناسبت دهه فجر ساخته شده است و هنرمندان و دست اندر کاران تئاتر چپ و راست قبل و بعد از انقلاب، ملی و مذهبی، پير و جوان، زن و مرد، مسلمان و غير مسلمان ، دوستانه، کنار هم نشسته اند و ضمن خوش و بش با همديگر، از من می پرسند که چرا به کشورم، بازنمی گردم؟!
از ديدن چنان صحنه ای، اشک شوق در چشم هايم جمع می شود که در همان لحظه، صدای سعيد سلطانپور از فراسوها می آيد که فرياد می زند:
( برکشورم چه رفته است؟!).
سرم را به پشتی مبل، تکيه می دهم و چشم هايم را می بندم و در خيال، دوباره باز می گردم به همان شبی که در تئاتر سنگلج، نمايشنامه ی " در انتظار گودو"، در حال اجرا بود و سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران، از جايش برخاست و رو به کارگردان نمايشنامه فرياد زد و گفت: ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی نيست!).
البته، در آن شب – در واقعيت – دعوائی در نگرفت واجرای نمايشنامه ی " در انتظار گودو" ادامه پيدا کرد، اما برای رسيدن به پاسخ سؤالی که می خواهم مطرح کنم، اجازه بدهيد اينطور خيال کنيم که سعيد سلطانپوری که در هيچ شرايطی تن به سکوت " سازش" نمی داد، در آن شب هم، به هيچ قيمتی نه تنها سر جای خودش نمی نشيند و نه تنها سالن را ترک نمی کند، بلکه خودش را به روی صحنه می رساند و فرياد می زند که:
در خيابان فرياد می زنم
در کارخانه فرياد می زنم
پشت ميله ها فرياد می زنم
در خانه فرياد می نويسم
روی ديوار فرياد می نويسم
فرياد می زنيم
و قلب خود را چون لخته ای خون بالا می آوريم.
و .... در آن ميان، طرفداران باالقوه ی اسلام و غرب و شرق که احتمالا در روی صحنه و پشت صحنه و يا ميان تماشاگران، حضور دارند هم، به روی صحنه می پرند و جنگ مغلوبه می شود و پرچم های "اسلام" ، "دموکراسی غربی" و " ديکتاتوری پرولتاريا"، سينه ی يکديگر را نشانه می روند و .... نهايتا، در آنشب، تئاتر سنگلج، تعطيل می شود.
تابلوی ششم:
تماشاگران، تئاتر را ترک کرده اند و پيرمرد مستخدم که در حال جارو کردن خرده شکسته های شيشه های در و پنجره ی تئاتر است، رو به همکار خودش می کند و می گويد: ( سر شب، به تو گفته بودم که بد يمن است! نگفته بودم؟! به تو گفته بودم که به دلم برات شده است که امشب اتفاقی می افتد! آخر، شب وفات اهل بيت که کسی تئاتر نمی گذارد! می گذارد؟!).
همکارش می گويد: ( کدوم اهل بيت! مگه نگفتی که شب وفات حضرت خديجه است؟!).
پيرمرد مستخدم می گويد: ( خب! مگه حضرت خديجه از اهل بيت نيست؟!).
همکارش می گويد: ( نه. چون اگر حضرت خديجه، از اهل بيت به حساب می آمد، دولت تعطيل رسمی اعلام می کرد).
تابلوی هفتم:
ديروقت همان شب است. پيرمرد مستخدم را می بينيم که از تئاتر سنگلج بيرون می آيد. حدود صد متری که از ساختمان تئاتر دور می شود، خودش را به تاريکی می کشاند و اول، کراواتش را از گردنش بيرون می آورد و در جيبش می گذارد و بعد، استغفرالله استغفرالله گويان، سيگاری روشن می کند و راه می افتد که برود و سوار اتوبوس دو طبقه ای بشود که بعدا، از جاده ی قديم شميران، خور خور کنان بالا خواهد رفت و او را خواهد رساند به ايستگاهی در حدود حسينيه ی ارشاد.
تابلوی هشتم:
ما، در خيال، قبل از پيرمرد، خودمان را می رسانيم به حسينيه ی ارشاد و می بينيم که پسر پيرمرد مستخدم تئاتر سنگلج، به همراه چند نفر ديگر، از جمله يک طلبه ی جوان و يکی از کارگردانان پيشکسوت اداره ی تئاتر، مشغول تمرين نمايشنامه ی " حربن رياحی" هستند که پسر پيرمرد، با همياری و همکاری کارگردان پيشکسوت اداره ی تئاتر و طلبه ی جوان، بر اساس يک نسخه ی تعزيه ی قديمی، نوشته است.
وقتی که پيرمرد مستخدم اداره تئاتر، وارد حسينيه می شود، گروه تئاتر حسينيه در حال استراحت هستند. پيرمرد پس از سلام و احوالپرسی و چاق و سلامتی کردن با همه، ماجرائی را که سر شب، در تئاتر سنگلج اتفاق افتاده است، برای آنها تعريف می کند. طلبه ی جوان، پس از شنيدن داستان، با ناراحتی می گويد: ( مگر شب وفات هم، تئاتر باز است؟!).
پيرمرد، آهی می کشد و می گويد: ( ای حاجی آقا! کجايش را ديده ای! اين بی دين ها که شب وفات و مفات سرشان نمی شود!).
طلبه ی جوان می گويد: ( هر که با آل علی در افتاد، ورافتاد).
پسر پيرمرد می گويد: ( ز هر طرف که شود کشته، سود اسلام است).
کارگردان اداره ی تئاتر، به فکر فرو می رود – فکری بد! فکر خوب!- نگويد؟! بگويد؟! نمی گويد و از جايش بلند می شود و با صدائی که هم خوشحال است و هم بد حال، رو به بقيه می کند و می گويد: ( بسيار خوب! به تمرين ادامه می دهيم. نمايشنامه را، يکدفعه ی ديگر از اول می گيريم و تا آخرش می رويم).
پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به گوشه ای می رود و روی يکی از صندلی ها می نشيند و بازيگران هم می روند به روی صحنه و تمرين شروع می شود، تا... می رسند به آن قسمتی که " حر" ، کفش هايش را بر گردنش آويزان کرده است و افتان و خيزان، می رود به سوی يکی از بازيگران که صورت خودش را با پارچه ی سبز رنگی پوشانده است و نقش امام حسين"ع" را بازی می کند که در همان لحظه، پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به ياد گناهی می افتد که سر شب مرتکب شده است- گناه رفتن به تئاتر، در شب وفات حضرت خديجه – و پس از چند لحظه بگو مگوی درونی با خودش، به اين نتيجه می رسد که به هر حال، برای تفريح کردن که نبوده است، بلکه چاره ای نداشته است و اگر نمی رفته است، کارش را از دست می داده است و .... ناگهان، بغضش می ترکد و شروع می کند به های های گريه کردن و در همان حال، از خدا می خواهد که از سر تقصيراتش درگذرد و...
پسر پيرمرد و طلبه ی جوان و کارگردان اداره ی تئاتر و بازيگران هم که صدای های های گريه ی پيرمرد را می شنوند، هر کدام از ظن خودشان، يار او می شوند و از گريه های او، نتيجه می گيرند گيرند که اجرای نمايشنامه شان، اجرائی تاثير گذار، مردمی و موفق خواهد بود و....چند سال پس از همان شب است که انقلاب می شود و " گودو" می آيد! گودويی که آمده است، دو چهره دارد. در چهره ای، آيت الله خمينی و در چهره ای، کارل مارکس است و... نمی دانم که آن جوان پابرهنه ی – مسلمان يا مارکسيست ويا ... – که پس از انقلاب روی صحنه ی تالار رودکی پريده بود و تفننگش را رو به حضار گرفته بود و گفته بود که: ( ... حالا ديگر نوبت ما است ...)، الان در کجا است؟!
اما می دانم که از آن لحظه به بعد، درذهن انقلاب، نطفه ی نوعی هنر و انديشه ای بسته شد که بعدها، در سايه ی همان تفنگ:
تفنگ او،
تفنگ شما،
تفنگ ايشان،
با خوردن همه ی انواع هنرها و انديشه های "غير نوع خود"، بزرگ و بزرگ تر شد و اگرچه، فريادهای دردناک " ايران خانم"، سال ها است که خبر از آمدن قريب الوقوع او می دهد، اما هنوز هم که هنوز است، متولد نشده است.
آه!
با کشورم، چه ها که نکرديد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر