چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸

شرکت جولاشکا، يعنی: من، تو، او. ما، شما، ايشان

شرکت جولاشکا
"هفتمين قسمت"

... اسناد نشان می دهند که چند روز بعد از اين گفتگو، متخصص بيچاره، در حالی که با يک قطار سريع السير عازم محل کارش بوده است، به شکل بسيار مرموزی ناپديد می شود و همزمان با آن، در يکی از آزمايشگاه های شرکت، معجزه ای به وقوع می پيوندد. معجزه، کشف شيوه ای است برای تثبيت و بی خطر کردن ماده ی فرار خطرناک!
گزارش های زيادی رسيده بود که در حوالی انبارهای مخصوص نگهداری خاک قبرستان های قديمی، موش هائی پيدا شده اند که در زير شکمشان دارای غده ای اسفنجی هستند که از منافذ آن غده ها مايع آبی رنگی به بيرون ترشح می کند. يکی از متخصصين شرکت، تصادفا و فقط از سر کنجکاوی، يکی از آن موش ها را به دام می اندازد و شروع می کند به آزمايش روی ماده ی آبی رنگ زير گردن آن. پس از مدتی، در نيمه شب يک شب، رقص کنان، از آزمايشگاه بيرون می پرد و فرياد می زند:
- يافتم! يافتم!
اگرچه، چنان کشف ناگهانی، متخصص بيچاره را روانه ی تيمارستان می کند، اما آزمايش های بعدی که توسط همکاران او به عمل می آيد، نشان می دهد که واقعا، آن معجزه ای که شرکت منتظرش بوده است، اتفاق افتاده است!
موش ها، همان موش های معمولی بودند که در اثر خوردن خاک قبرستان ها، دچار آن تغييرات شده بودند و در خونشان ماده ای وجود داشت که درست هم ارزش ماده ی خطرناک بود، منهای صفت فراريت آن. خون موش ها، ميزبانی شده بود برای ماده ی فرار خطرناک، تا آن را در طی روندی بيوشيميائی، تبديل کند به ماده ای ثابت و بی خطر. کشف آن معمای شگفت، متخصصين شرکت را برآن می دارد تا همان آزمايش ها را روی ديگر حيوانات، به خصوص پستانداران انجام دهند. نتيجه ، بازهم مثبت است. و بهترين نوع آن ماده، ماده ای است که از خون ميمون ها به دست می آيد. راه حل پيدا شده را اين طور فرموله می کنند:
(خوراندن ماده ی استخراج شده فرار و خطرناک، به ميمون ها و به دست آوردن ماده ی ثابت و بی خطر از خون آنها! ).
اما، آنچه کار را مشکل می کند، جمع آوری هزاران هزار ميمون است که قبلا، به دليل پروژه های شهرک سازی شرکت، به عمق جنگل ها و شکاف کوه ها پناه برده اند. ولی، مگر چاره ی ديگری هم هست؟! لشکری از ذره های متصاعد شونده، از خاک قبرستان های قديمی به راه افتاده اند و آرام آرام می روند تا طومار شرکت و پروژه های عظيم آن را در هم بشکنند!
بنابراين، مسئولان مربوطه به سرعت دست به کار می شوند و اقدام به تاسيس مرکزی می کنند به نام " مرکز جمع آوری ميمون و ديگر حيوانات پستاندار". بودجه ی مورد لزوم را هم به تصويب می رسانند و آماده ی شروع به کار هستند که باز زنگ خطر به صدا در می آيد!
- باز چه خبر شده است؟!
متخصص ديگری از شرکت، اعلام می کند که از طريق آزمايش هايی، به اين نتيجه رسيده است که ساختن ديوار محافظ به وسيله ی ميمون و يا هر پستاندار ديگر، برای جلوگيری از ورود آن غول نامرئی به حوزه ی حيات شرکت، نظريه ای است که به خاطر بررسی نشدن همه جانبه ی آن، چيزی جز يک اميد واهی نمی تواند باشد!
سند ديگری را از گفتتگوی اين متخصص با يکی ديگر از مسئولان بلند پايه شرکت که به دست ما رسيده است، با هم می خوانيم:
مسئول بلند پايه، می پرسد:
- چرا؟!
متخصص جواب می دهد:
- چون ، اولا اگر برای يک دفعه، آن ماده ی خطرناک به پستانداری خورانده شود، تنها و تنها، برای يک بار، خون گرفته شده از آن پستاندار قابل استفاده خواهد بود!
- اشکالی ندارد. همان يک بار استفاده کافی است.
- در آن صورت، نياز به مليون ها ميمون است که....
- مليون ها ميمون که به جای خود، حتی اگر صحبت از مليون ها انسان هم که باشد، تنها راه حل ممکنی است که می تواند جلوی اين هيولای گازی شکل را بگيرد!
- انسان؟!
- بلی.
- می فرماييد انسان هم عاليجناب......
- بلی. انسان هم!
ادامه دارد........
( خوانندگانی که مايل به خواندن متن کامل اين بخش هستند، می توانند به لينک رمان " آوارگان خوابگرد" که در همين وبلاگ موجود است، مراجعه کنند).

هیچ نظری موجود نیست: