"باران -آتشفشان"
منورالفکری می گويد:
( حكايت ما، حكايت كوهي است به بلندي "كوه قاف"؛ كوهي كه ناگهان،
رعد و برقي فرود آمده باشد بر قله اش و آن را دو نيمه كرده باشد و از درون آن دو
نيمه، آتشفشاني بيرون جهيده باشد و رفته باشد آن بالا و ابری شده باشد و همه ي
آسمان شهر را پوشانده باشد و سپس باريده باشد و باريده باشد و باريده باشد و
از بارش مداوم آن، سيلی عظيم به را افتاده
باشد و شهر را چنان با خود و در خود فروبرده باشد که تقريبا، هزارسال و اندي بعد،
محققاني پيداشده باشند و گفته باشند كه آن شهر گمشده ای که دارند دنبالش می
گردند، بايد به اعماق دريائی فرورفته باشد که پس از خشک شدنش، شده باشد کويری به
وسعت هزاران هزار كيلومتر و قلوه سنگي در مركزش ؛به نشانه ي همان "كوه قاف
"که حالا يک "مدورالفکری "هر روز آفتابه اش را بر مي دارد و مي رود
به كنار آن قلوه سنگ و زانو مي زند و لوله ي آن را مي گيرد روي آن
قلوه سنگ و شررررر شررررر شررررر
شرررر؛ به آن خيال كه اگر قلوه سنگ، بتواند به موقع در خاك ريشه
بدواند، آنوقت شايد، بعدا، ساقه اي سنگی از آن جوانه بزند و پس از
تقريبا هزار سال و اندي ديگر، نه تنها آن قلوه سنگ، كوهي بشود به بلندي همان كوه
قاف سابق، بلكه آن شهرسوخته هم از اعماق آن دريائی که بعدا کويری شده بوده است بيرون بيايد و......).
منورالفکر ديگری كه حوصله اش، از سخنسرائي نفس گير منورالفکر اول، سر
رفته است، به ميان سخن او مي پرد و مي گويد: ( معذرت مي خواهم! ممكن است بفرمائيد
كه آن "مدورالفکر "،از كجا آن آفتابه اش را پر از آب مي كند، در صورتي كه به گفته ي
محققان عالم، درست از جائي كه آن قلوه سنگ قرار گرفته است تا هزاران هزار كيلومتر
اطراف آن ، فقط كوير است و كوير است و کوير؟!).
منورالفکر سوم، ضمن تأييد گفته هاي منورالفکر دوم، مي
گويد: ( و تازه، اگر هم بر فرض محال، چشمه اي در آن طرف ها باشد، راه درستش
اين است كه بروند و از سر آن چشمه، جويي بكشند به سوي آن قلوه سنگ، نه آنكه
با آفتابه....).
مدورالفکری آفتابه به دست که تازه از مستراح پا بيرون گذاشته است، غش غش مي خندد و مي گويد:
( آخر اين حرف ها چيست كه از خودتان در آورده ايد و بعد هم بر سر آن، بحث و جدل و
دعوا راه انداخته ايد؟! هركسي، حتي يك شاگرد مدرسه ي كلاس اول هم مي داند كه يك
قلوه سنگ، مثل گياه نيست كه بخواهي آبش بدهي تا جوانه بزند و رشد كند و بزرگ
شود!).
مردمی که در اطراف آنها جمع
شده اند، برای لحظه ای به مدورالفکر آفتابه به دست، اميدوار مي شوند و مي گويند: (
پس به نظر شما، براي برون رفتن از اين بن بست، چكار بايد كرد؟!).
مدورالفکر آفتابه به دست، پس از چند سرفه ی "دور" انی،
سينه اش را صاف مي كند و مي گويد: ( نظر من اين است كه بيائيد و دعوا را كنار
بگذاريم و دست به دست همديگر بدهيم و با هم متحدانه سرود وحدت بخوانيم، شايد كه به ناگهان، آسمان شهر را، ابرهاي
آبداري فرا بگيرند و ببارند و همه ي آن كوير، دريائي شود و آن قلوه سنگ، همه ي آب
آن دريا را مثل اسپنج به خودش بكشاند و آهسته آهسته بزرگ شود و بزرگتر و بشود همان
کوه قاف و ....).
مردم برای لحظه ای از مدورالفکر آفتابه به دست ، نا اميد مي شوند و
به منورالفکرها نگاه مي كنند كه چه جوابي دارند كه به آن مدورالفکر آفتابه به دست بدهند
که در همان لحظه، منورالفکر چهارم، به جلو مي آيد و مي گويد: ( البته، من به مقدار
خيلي زياد، با ايشان موافق هستم، اما به مقدار خيلي كم، معتقد هستم كه جامهي عمل
پوشاندن بر چنان آرزوئي، از محالات است. چون، اگرهم بر فرض محال، چنان
وحدت و اتحادی پيش بيايد و چنان معجزه اي رخ دهد و چنان باراني هم ببارد، تكليف
خود آن قلوه سنگ چه مي شود كه ديگر نه به كوه قاف شدن خودش اعتقاد دارد و نه به دور -
بر وزن غور- و نه به
معجزه؟!).
مدورالفکر آفتابه به دست، ناگهان، با عصبانيتی دورانی، دايره وار، دور خودش شروع به
چرخيدن می کند و پس از چند جيغ و جفتک و
پشتک مدورانه، از حرکت بازمي ايستد و می
گويد: ( آن وقت، آن قلوه سنگ را بر مي دارم و مي زنم توي دهان هاتان كه ديگر از اين غلط ها نكنيد!).
مردم، از مدورالفکر آفتابه به دست، روي بر مي گردانند و به
منورالفکرها نگاه مي كنند كه بر سر آنکه چه جوابي بايد به مدورالفکر آفتابه به دست
بدهند، اختلاف نظر پيدا كرده اند و به سه گروه تقسيم شده اند و بحث و جدل و
دعوايشان بالا گرفته است:
گروهي از آنها، جوابي را كه مدورالفکر آفتابه به دست داده است، جوابي يافته اند
دندان شكن و در اين فکر هستند كه تا هنوز خم نشده است و قلوه سنگ را بر نداشته است
و به سوی دهان آنها پرتاب نکرده است، به خود بجنبند و از همانجائي كه ايستاده اند، اقدام به حفر تونلي كنند تا
زير پاي او و در يک فرصت تاريخی و به
ناگهان، دهانه ی تونل را بگشايند و قلوه سنگ را از جلوی او بردارند و بكوبند بر
دهان خود او كه ديگر از آن غلط ها نكند!
گروهي از آنها، جمله ي ".... كه ديگر از اين غلط ها
نكنيد" مدورالفکر آفتابه به دست
را، اينطور تفسير مي كنند كه منظور مدورالفکر آفتابه به دست از آن جمله، احتمالا
اين بوده است كه مي خواسته است به آنها بگويد كه مسئله را غلط فهم كرده اند
و اگر درست فهم كنند، آنوقت، می فهمند که اولا، سنگی در کار نيست و ثانين، اگر هم باشد، پرتاب نخواهد شد و ثالثن،
اگر هم بشود، منورالفکران، فرصت آن را خواهند داشت که دهانشان را از مسير آمدن سنگ،
به کناری بکشانند!
گروهي از آنها، معتقدند كه با آن سن و سالي كه مدورالفکر آفتابه به
دست دارد، حتي اگر بخواهد هم، بعيد است كه بتواند خم شود و آن قلوه سنگ را بردارد.
و بعيد تر از آن، اين است آن را را پس از برداشتن، بتواند به سوی آنها پرتاب كند.
اما، از آفتابه ی او نبايد غافل شد. چرا؟! چون هر بلائي كه تا به حال بر سر شان
آمده است، از همان آفتابه بوده است. بنابراين، راه عاقلانه ترش اين
است كه با ترفندهاي مدورانت الپسند، يك طوري خودشان را به او نزديك كنند و
اولا، آن قلوه سنگ را از جلوی دست او
بردارند.
ثانين، در فکر يک آفتابه ی
مدرن پلاستيکی باشند و مترصد زمانی که او ، آن آفتابه ی لعنتی حلبی
اش را برای يک لحظه هم که شده است
زمين بگذارد و آنها، به ناگهان و فورا، آن آفتابه ی حلبی را بردارند و به جايش آفتابه ی
مدرن و پلاستيکی خودشان را بگذارند که مدورالفکر
به وقت عصباني شدن و پرتاب كردن آفتابه ی پلاستيکی به سوي آنها، هم عصبانيت او به
شکل مدرنيته واری ارضاع شده باشد و هم به هنگام اصابت آفتابه ی پلاستيکی بر
دهان هايشان، دندان هايشان از شکسته شدن
در امان بمانند!
مردم ، از حرف هاي منورالفکر ها سر در نمی آورند و گيج و منگ به مدورالفکر آفتابه
به دست نگاه مي كنند. مدورالفکر آفتابه به دست هم پس از آنکه لحظاتی با گيجی
و منگی به آنها خيره می شود، با شرمندگی سرش را پائين می اندازد و می گويد: ( والله ، اگر راستش را بخواهيد، بايد اعتراف
کنم که من هم توي اين قضيه گير كرده ام و ديگر عقلم به جائي قد نمی دهد. حالا،
نوبت شما مردم است که بگوئيد كه چه بايد
بكنيم؟!).
مردم، هم صدا با هم می گويند: ( ما؟!).
مدورالفکر آفتابه به دست می گويد: ( هم شما و هم آن
منورالفکرهاتان!).
مردم، حسابي گيج شده اند و با تعجب به همديگر نگاه می کنند و می گويند: ( منور الفکرهای ما؟!)
منورالفکرها، سؤال مردم را ناشنيده می گيرند و رو به مدورالفکر آفتابه
به دست می کنند و می گويند:( ببخشد! حالا
که شما به ندانستن خودتان اعتراف کرديد، ما هم اعتراف می کنيم که اصلا، انگار که
از همان روز اول، صورت مسئله، غلط طرح شده بوده است. چون، اگر ما به جاي "كوه قاف"، بحث مان را
متوجه كوه "دماوند "كرده بوديم، نه تنها، تا به حال ، به جواب
درستی رسيده بوديم، بلكه....).
مردم با تعجب می گويند: ( مگر كوه دماوند، همان كوه قاف نيست؟!).
(نخير!).
(چرا؟!).
( چون كوه قاف، كوهي است خيالي و كوه دماوند، كوهي است واقعي!).
( پس چرا اين موضوع را همان روز اول به ما نگفتيد؟!).
( چون، مي خواستيم كه "مدورالفکر" ها، به ندانستن خودشان اعتراف كنند!).
سکوت.
درخشش برق.
غرش رعد.
صداهای خيس و در هم پيچنده،
تکانه تکانه تکانه.
تکان.
همه ، پرسشانه به همديگر نگاه می کنند.
(باران؟!)
(نه؛ آتشفشان!)