در نامه تان، من را نامسلمان و بي دين و کمونيست و ضد انقلاب و توده اي و سلطنت طلب و خائن و خادم به دشمنان اسلام و ايران و .... ناميده ايد. چرا؟! چون در مطلب "علي معلم و بچه هاي مسجد پائين، دارند مي آيند"، روايت انقلاب را – البته به نظر شما- از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علی آقا نقل کرده ام! و بعد هم نوشته ايد که:
(....... و من هم يکي از همان بچه هاي مسجد پائين هستم و نمي دانم که شما و همپالگی هاي داخلی و خارجي تان، منتظر کدام علی معلم هستيد که بيايد! چون، علي معلم ما بچه هاي مسجد پائين، با انقلاب اسلامی آمده است و اگر شما و علی آقا و علي تاجدار و علي سبز و علی سرخ و علی سفيد و علی عمامه ای و علي اوف و علی کراواتي و علی خارجه و علی بي مخ و علي با مخ و بقيه ی علی های ضد انقلابي تان چشم بصيرت مي داشتيد او را مي ديديد و...).
و بعد هم، از مظلوميت "رهبری" نوشته ايد و در وصف الحال ايشان، فرازهائي از نهج البلاغه را آورده ايد که:
(.... به خدائي که دانه را کفيد - شکافت - و جان را آفريد، اگر اين بيعت کنندگان نبودند، و ياران ، حجت بر من تمام نمي نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را بر نتابند، و به ياري گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته ي اين کار از دست مي گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناري مي داشتم، و مي ديديد که دنياي شما را به چيزي نمي شمارم و حکومت را پشيزي ارزش نمي گذارم..... )"خطبه 3 - صفحه اا".
بعد هم، من و علي تاجدار و علی عمامه ای و علی اف و علی سبز و ديگر همپالگي هايم را مورد خطاب قرار داده ايد و سند شيطان زدگی ما ن را هم از نهج البلاغه بيرون کشيده ايد که:
(....... شيطان را پشتوانه ي خود گرفتند؛ و او از آنان دامها بافت، در سينه هاشان جای گرفت و در کنارشان پرورش يافت. پس آنچه مي ديدند شيطان بديشان مي نمود، و آنچه مي گفتند سخن او بود. به راه خطاشان برد و زشت را در ديده ي آنان آراست. شريک او شدند، و کردند و گفتند، چنانکه او خواست ...). "خطبه 7 - صفحه 13".
اگرچه ممکن است که شما خودتان از بچه های مسجد پائين باشيد و يا نسبتی سببی و يا نسبی با آنها داشته باشيد، اما ، با همين تنها به قاضی رفتنتان و دادن آنهمه نسبت های ناروا به من، چگونه می توانيد خودتان را از دوستان "علی معلم" بدانيد؟!
در قبل از انقلاب، علی هائي بودند که نه تنها گوش به صداي "علي معلم " درونشان نمي دادند، بلکه ميدان را سپرده بودند به دست "علی کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "تاج"، هر بلائي که مي خواهد بر سر "علی معلم" ها بياورد؛ به زندانشان بيفکند. بکشد و يا تبعيدشان کند. و اگر چنان نمي کردند که کردند، نيازي به انقلاب نبود. و منظورم اصلا اين نيست که خود "تاج" ، "علی معلم"ی در درونش نداشت و يا هرکسی در زمان "علی تاجدار" به زندان افکنده شد و يا تبعيد و يا کشته شد، "علی معلم "بود!
بعد از انقلاب، علي هائي پيدا شدند که باز نه تنها گوش به صدای "علی معلم" درونشان ندادند، بلکه ميدان را سپردند به دست "علی کاسبکار" درونشان که زير سايه ی"عمامه" ، هر بلائي که مي خواهد بر سر "علی معلم "ها بياورد؛ به زندانشان افکند، بکشد و يا تبعيدشان کند. و منظورم اصلا اين نيست که خود " عمامه" ، "علی معلم"ی در درونش نداشت و يا هر کسي که در زمان "علی عمامه" به زندان افکنده بشود و يا تبعيد و کشته، "علی معلم " است!
بنابراين اين سؤال پيش می آيد که علی معلم کيست؟
پاسخ: علی معلم، بر حسب تعريف – متمدنانه ی دينی و عقلانی- بايد بری از همه ی آن صفات بدی باشد که يک انسان متمدن متدين و عاقل از آن تبری می جويد و دارنده ی همه ی آن صفات خوبی باشد که يک انسان متمدن متدين و عاقل، سعی در آن دارد که خودش را به آن متصف کند.
پاسخ: علی کاسبکار، دارنده ی همه ی آن صفات بدی است که بر حسب تعريف – متمدنانه ی دينی و عقلانی- يک انسان متمدن متدين و عاقل ، سعی دارد از آن تبری جويد و بری از همه ی آن صفات خوبي است که يک انسان متمدن متدين و عاقل سعی دارد در رسيدن به آن اوصاف از ديگران پيشی گيرد.
"علی تاجدار" و "علی عمامه ای" و " علی اوف" و "علی خارجه" و... علی سبز و علی سفيد و علی سرخ و علی کراواتی، سندوني، مکانيک، وزير، وکيل، مهندس، دکتر، انقلابی، فيلسوف، مسلمان، کافر، هنرمند، نويسنده، شاعر، مهاجر، تبعيدي و... هم، در درونشان "علی کاسبکار"ی دارند و "علی معلم"ی.
نمي گويم به "خود " تان نگاه کنيد، چرا که کار بسيار بسيار مشکلي است. می گويم به اطرافتان نگاه کنيد و به اطرافيانتان؛ در خانواده، در مدرسه، در دانشگاه، در حوزه، در محيط کار، در مجلس، در دولت، درون گروهتان، سازمانتان، حزبتان، کانونتان، انجمنتان، و...، البته مشروط به آنکه نگاهتان از درون فيلتری عبور نکند که "خودی" را از "غير خودی" جدا می کند، آنوقت، خواهيد ديد که چقدر آدمهای اطرافتان، از بده و بستان هاي کاسبکارانه به دور هستند و به علی معلم های آرمانگرای "متمدن متدين معقول" مورد ادعايشان، نزديک؟!
شما نوشته ايد که" .....چرا روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علی آقا نقل کرده ام....."
حالا فهميديد که چرا من روايت انقلاب را از زبان علی آقا نقل کرده ام و نه از زبان آقای "!علی !"ای که شما باشيد؟!
شما با استفاده ی ابزاری از نام اسلام و انقلاب و ادعای آنکه " علی معلم، با انقلاب آمده است"، متوجه نيستيد که تا چه حد، خودتان و اسلام و انقلاب را دچار مشکل کرده ايد. چرا؟! چون اگر "علی معلم" مورد ادعای شما، با انقلاب آمده بود، روزگار ايران، به گونه ای نبود که اکنون هست – منظور، اکنون پانزده سال پيش است! - مگر اينکه بگوئيد تاريخ تکرار شده است و "علی کاسبکار"ها ، با "علی معلم" های برآمده از انقلاب ايران ، همان کردند که با"علی معلم"های بر آمده از اسلام، پس از رحلت پيامبرشان و....
خواهش می کنم آن را بخوانيد - نه با چشم علي کاسبکار درونتان، بلکه با چشم علي معلم درونتان؛ البته اگر هنوز او را نکشته باشيد! -
(نهج البلاغه. ترجمه ي دکتر سيد جعفر شهيدي. صفحه ي 325 عهدنامه ي 53):
(..........، و مالک! بدان که تو را به شهرهائي مي فرستم که دستخوش دگرگوني ها گرديده، گاه داد و گاه ستم ديده ، و مردم در کار هاي تو چنان مي نگرند که تو در کارهاي واليان پيش از خود مي نگري، و در باره ي تو آن مي گويند که در باره ي آنان مي گوئي............، و نيکوکاران را به نام نيکي توان شناخت که خدا از ايشان بر زبانهاي بندگانش جاري ساخت. پس نيکوترين اندوخته ي خود را کردار نيک بدان و هواي خويش را در اختيار گير، و........و مباش همچون جانوري شکاري که خوردنشان را غنيمت شماري! چه رعيت دو دسته اند: دسته اي برادر ديني تواند، و دسته اي ديگر در آفرينش با تو همانند. گناهي از ايشان سر مي زند، يا علت هائي بر آنان عارض مي شود، يا خواسته و نا خواسته خطائي بر دستشان مي رود. به خطاشان منگر، و از گناهشان در گذز، چنانکه دوست داري خدا بر تو ببخشايد و گناهانت را عفو فرمايد، چه تو برتر آناني، و آن که بر تو ولايت دارد از تو برتر است. و خدا از آن که تو را ولايت داد بالاتر، و او ساختن کارشان را از تو خواست و آنان را وسيلت آزمايش تو ساخت؛ و خود را آماده ي جنگ با خدا مکن که کيفر او را نتواني بر تافت – تحمل کرد - و در بخشش و آمرزش از او بي نيازي نخواهي يافت؛ و بر بخشش پشيمان مشو و بر کيفر شادي مکن، و به خشمي که تواني خود را از آن برهاني مشتاب، و مگو مرا گمارده اند و من مي فرمايم، و اطاعت امر را مي پايم – توقع دارم - چه اين کار دل را سياه کند و دين را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزديکي بلا و آفت، و اگر قدرتي که از آن برخورداري ، نخوتي در تو پديد آرد و خود را بزرگ بشماري، بزرگي حکومت پروردگار را که برتر از توست بنگر، که چيست، و قدرتي را که بر تو دارد و تو را بر خود آن قدرت نيست، که چنين نگريستن سرکشي تو را مي خواباند و تيزي تو را فرو مي نشاند و خرد رفته ات را به جاي باز مي گرداند. و...... و بايد از کارها آن را بيشتر دوست بداري که نه از حق بگذرد، و نه فروماند، و عدالت را فراگيرتر بود و رعيت را دلپذيرتر، که نا خوشنودي همگان خشنودي نزديکان را بي اثر گرداند، و خشم نزديکان خشنودي همگان را زياني نرساند، و به هنگام فراخي زندگاني، سنگيني بار نزديکان بر والي از همه ي افراد رعيت بيشتر است، و در روزگار گرفتاري ياري آنان از همه کمتر، و انصاف را از همه ناخوشتر دارند، و چون درخواست کنند فزونتر از ديگران ستهند و به هنگام عطا سپاس از همه کمتر گزارند، و چون به آنان ندهند ديرتر از همه عذر پذيرند، و در سختي روزگار شکيبايي را از همه کمتر پيشه گيرند، و همانا آنان که دين را پشتيبانند، و موجب انبوهي مسلمانان، و آماده ي پيکار با دشمنان، عامه ي مردمانند. پس بايد گرايش تو به آنان بود و ميلت به سوي ايشان. و از رعيت آن را از خود دورتر دار و با او دشمن باش که عيب مردم را بيشتر جويد، که همه مردم را عيب ها است و والي از هرکس سزاوارتر به پوشيدن آنها است. پس مبادا آنچه بر تو نهان است آشکار گرداني و بايد، آن را که برايت پيدا است بپوشاني، و داوري در آنچه از تو نهان است با خداي جهان است. پس چندان که تواني زشتي را بپوشان تا آن را که دوست داري بر رعيت پوشيده ماند، خدا بر تو بپوشاند. گره هر کينه را – که از مردم داري – بگشاي، و رشته ي هر دشمني را پاره نماي. خود را از آنچه برايت آشکار نيست نا آگاه گير و شتابان گفته ي سخن چين را مپذير، که سخن چين نرد خيانت بازد هر چند خود را همانند خيرخواهان سازد. و.................، و آن کس را بر ديگران بگزين که سخن تلخ حق را به تو بيشتر گويد، و آنچه کني يا گوئي – و خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد - کمتر ياريت کند. و به پارسايان و راستگويان بپيوند، و آنان را چنان بپرور که تو را فراوان نستايند، و با ستودن کاربيهوده اي که نکرده اي خاطرت را شاد ننمايند، که ستودن فراوان خود پسندي آرد، و به سرکشي وادارد. و............، و آيين پسنديده اي را بر هم مريز که بزرگان امت بدان رفتار نموده اند، و مردم بدان وسيلت به هم پيوسته اند، و رعيت با يکديگر سازش کرده اند، و آييني را منه که چيزي از سنت هاي نيک گذشته را زيان رساند، تا پاداش از آن نهنده ي سنت باشد و گناه شکستن آن بر تو بماند.
و با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکيمان فراوان سخن در ميان نه، در آنچه کار شهرهايت را استوار دارد و نظمي را که مردم پيش از تو بر آن بوده اند، بر قرار و........).