سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۸

هيچ. نيچ. کا.. هيچ. نيچ. کا. هيچ. نيچ. کا.. هيچ. نيچ. کا.

حدود چهل سالی می شود که ازهم، بی خبريم؛ چهل سال عمری است! در اين چهل سال، نه تنها از تو، بلکه از خودم هم بی خبر بوده ام. بيست و چند سالی هم در آن وسط ها گم شده است که به نظر عده ای، آن بيست و چند سال را، اصلا نبوده ام و عده ای هم معتقد هستند که بوده ام، اما نفهميده ام که چگونه بوده ام. به هر تقدير؛ بودن و نبودن اش مهم نيست. مهم اين است که اين اختلاف نظرها وجود دارد و بعضی وقت ها که متوجه ی گذشته ها يم می شوم، خودش تکانی می شود تا به خود بيايم و بينديشم به لحظه ای که....آه! نگاه کن!......مادرت!...... مادرت دارد می آيد؛ دارد می آيد تا بازهم دست مرا بگيرد و بکشاند به گوشه ای و همچنانکه دماغم را پاک می کند، بگويد: ( می دانی که با هيچ نيچ کا، در يک روز وارد اين دنيا شده ای؟ ).
و من بگويم که: ( نه. نمی دانم).
و مادرت بگويد که: ( تو، حالا ديگر بزرگ شده ای و بهتر است بدانی که اگرچه تو و هيچ نيچ کا، يکی دو ساعت با هم اختلاف داريد، اما نبايد بگذاری که دماغت اينطور بيرون بيايد!).
و من بگويم که : ( کداميک از ما، زودتر وارد اين دنيا شده ايم؟ من يا  هيچ نيچ کا  ؟ ).
و مادرت بگويد که: ( اينش ديگر مهم نيست).
و من بگويم که: ( چرا مهم نيست؟! خيلی هم مهم است!).
ومادرت اراده کند که چيزی بگويد، اما در همان لحظه، پدرت او را صدا بزند برای وصيت کردن. آخر، می دانی که پدرت آنقدر با مرده و مرگ و مير، سر و کار داشت که وقتی می خواست سفارش کوچکی هم بکند، می گفت: " وصيت می کنم که.....".
اگر هنوز يادت مانده باشد، در آن زمان ها، وقتی که دور هم جمع می شديم و کل اوقلژ، ادای پدرت را در می آورد و " وصيت می کنم" گفتن های او، خنده دارترين موضوعی بود که حسابی مارا سر حال می آورد. يادت آمد؟! شايد هم نظر حالای تو، غير از آن باشد. باز هم مهم هم نيست. مهم، اين است که بتوانيم با هم اختلاف نظر داشته باشيم!
راستی! از کل اوقلژ چه خبری داری؟ فکر می کنم زيباترين موجودی بود که تا آن زمان ديده بودم - منظورم زيبائی روح او است! - و تا آنجا که به خاطر می آورم، من و تو بر سر اين مسئله هم، اختلاف نظر داشتيم و شايد، دليل آن اختلاف نظر، اين بود که در آن زمان، بنا برملاحظاتی، به صراحت نمی گفتم که منظورم، از زيبائی کل اوقلژ، زيبائی روح او است و چيزهای ديگری می گفتم، چون اشاره ی مستقيم به زيبائی روح ، خالی از اشکال نبود، چون تو تعبير به چيزهای ديگری می کردی و بعد هم بحث و عصبانيت و.... دست آخر، از کوره در رفنن تو و..... متمرکز شدن نگاهت به نقطه ای که در آن زمان نمی دانستم کجا است و..... در همان حال، بيرون آوردن دستت از جيب شلوارت – البته دست چپت، چون معمولا عادت داشتی که در موقع ، صحبت، دست چپت را توی جيب شلوارت فرو ببری - و... با دست راستت عينکت را از روی دماغت پائين می کشيدی و.... يک قدم به جلو بر می داشتی و.... اگر کسی از بيرون، ناظر بر آن حرکات بود، می توانست ببيند که چگونه نطفه ی يک کينه ی ديرينه دارد رشد می کند و... بعد از چند ثانيه که متمرکز به جائی که هنوزدر آن زمان، نمی دانستم کجا بود، اما مسيرش از بالای شانه ی راستم می گذشت، نگاه می کردی و می پرسيدی که: ( منظورت از زيبائی چيست؟!) و....من.... می خواستم.... فرياد بزنم..... و.... بگويم که منظورم.....، اما اگر يادت مانده باشد، هرگز منظورم را بر زبان نياوردم. هرگز! و اگر هم برزبان می آوردم، شايد که هيچ اتفاقی نمی افتاد و فقط بازی به پايان می رسيد و من، در آن زمان نمی خواستم که به پايان برسد. تنهائی؟ نه؛ چون، بعدها معلومم شد که دليلش ترس از تنهائی هم نبوده است ، بلکه چيز ديگری بوده است که اميدوارم اگر روزی چشم در چشم هم قرار گرفتيم، آن را به تو بگويم.
وقتی می پرسيدی که " منظورت از زيبائی چيست؟!"، فقط سرم را پائين می انداختم و نگاهم، مستقيم روی پوزه ی کفش راستت قرار می گرفت و سکوت می کردم. سکوت من در چنان لحظاتی برای تو معنائی داشت؛ معنائی بخصوص. همان معنائی که آرامت می کرد و شعله ای که در درون داشتی و می رفت تا زبانه بکشد و مرا بسوزاند، فرومی خفت – اما نمی مرد! - حرکت بعدی ات اين بود که يک قدم به عقب بر می داشتی و دست راستت را که تا آن لحظه، عينکت را در خودش می فشرد، بالا می بردی و آن را روی بينی ات می گذاشتی و دو باره، دست چپت را می بردی درون جيب شلوارت و نگاهت را از نقطه ای که به آن – به او؟!- دوخته شده بود، کنار می کشيدی و متوجه پيشانی ام می کردی ، به طوری که وقتی سرم را بالا می آوردم، درست چشم در چشم من قرارگرفته بودی. بعد، لب های بهم فشرده ات از همديگر بازمی شدند و لبخند مرموزی روی لب هايت ظاهر می شد و پهنای صورتت را فرا می گرفت و دوباره، همه چيز به حالت اولش بازمی گشت و در طول آن برخورد، کل اوقلژ، به آسمان خيره می شد و من، به  افق. و تو، هرگز نفهميدی که چرا هميشه در چنان لحظاتی، درست همان عکس العملی را نشان می دادم که انتظارش را داشتی. چرايش را حالا می گويم: کتاب تابستان شاد!. يادت می آيد؟! همان کتابی که عميقا خوانده بودی و عميقا هم روی تو تاثير گذاشته بود و فکر نمی کردی که من هم آن را خوانده باشم و... شايد حالا با کتاب ديگری زندگی می کنی - البته با قهرمان يک کتاب ديگر! - چون، تو هميشه قهرمان ها را دوست داشتی و برايت سرمشق بودند و من، هميشه دل به حال ضد قهرمان ها می سوزاندم و اين هم يکی ديگر از موارد اختلاف ما بود؛ اختلافی که بازهم ريشه در سوء تفاهمی داشت و ما نمی دانستيم.
شايد بتوانم بگويم که کتاب تابستان شاد، تنها کتابی بود که من و تو، هرگز صحبت مشترکی در مورد آن نداشتيم و البته، اين تو بودی که نمی خواستی داشته باشيم و من هم که به خواسته ی تو پی برده بودم ، از نزديک شدن به چنان نقطه ی انفجاری پرهيز می کردم!
برگ برنده ی قهرما داستان يادت هست؟! منظورم دستوری است که برای مقابله با آدم های گروه مخالف صادر می کرد؟!:
(....... اگر به چنين آدمی برخورد کرديد، کافی است يک قدم به جلو برداريد و بعد، دست چپتان را که در جيب شلوارتان است، به آهستگی بيرون بياوريد وسپس با دست راستتان، عينکتان را کمی از روی بينی تان پائين بکشيد و از بالای عينک و از روی شانه ی راست او به نقطه ای در پشت سرش خيره شويد و حالا، آهسته، عينک را از روی بينی تان برداريد و در همان حال که محکم ميان انگشتانتان می فشاريد، به طور قاطع به آدم مقابل بگوئيد" منظورت از آنچه گفتی چه بود؟!". آدم مقابل شما، مليون ها جواب در اختيار دارد، اما آدم مورد نظر ما، سکوت خواهد کرد و چيزی نخواهد گفت. و اين، همان لحظه ای است که کليد طلائی رابطه، بايد به دست شما رسيده باشد و.....).
ولی، هيچ نيچ کای عزيز! واقعيت اين بود که نه تو، قهرمان آن داستان می توانستی باشی و نه من، آدم مورد نظر تو. حالا گيريم که من، همان آدم مورد نظر تو در گروه مقابل بودم، ولی تو که خودت را بهترمی شناختی. تنها وجه اشتراک تو با قهرمان داستان، اين بود که مثل او، هميشه دست چپت را درون جيب شلوارت فرو می بردی و تازه مگر برای اين کار، دليل مشترکی با او داشتی؟! عينکت را می شد کاری کرد، چنانکه کرده بودی و ظاهرا هم درست بود، ولی عينک قهرمان داستان، اگر هنوز يادت مانده باشد، نمره ای بود؛ آنهم نمره ای بالای چهار. تفاوت بين نمره ی چشم راست و چشم چپش را الان به خاطر نمی آورم، اما در هر حال، عينکی که تو به چشم زده بودی، نمره ای نبود. بود؟! از اين چيزها هم که بگذريم، در کتاب تابستان شاد، باور مذهبی قهرمان داستان بود که به او می گفت به هنگام برخورد با پديده ای خارجی – هر پديده ای که می خواهد باشد - بايد نيرويش را در چشم هايش متمرکز کند و به نقطه ای در سمت راست و پشت سر آن پديده خيره شود؛ چرا که در آن لحظه، نيروی حياتی " اورگاندا" يعنی خدای شيطان های زمينی در آن نقطه جمع می شود و.....،. ولی به تو، چه باوری دستور می داد که به چنان نقطه ای خيره شوی! به يک خالی؟!
قهرمان داستان تابستان شاد، وقتی جواب مورد نظر را از پديده ی مقابل اش دريافت نمی کرد، مثل فنر جمع می شد و آنگاه، به هيئت حيوانی بنام " جارشيا"، در می آمد و ناگهان از جايش کنده می شد و مستقيم خودش را به نقطه ی سمت راست آن پديده می کوباند تا نيروی حياتی شيطان زمينی را در هم بکوبد و بعد هم، پديده ی ايستاده در برابر خود را با دست چپش، آنهم نه با تمام دست، بلکه تنها با بر آمدگی ای که روی انگشت اشاره اش داشت، آنقدر بر زمين می مالاند تا از آن پديده، چيزی جز بخاری متصاعد شونده ، باقی نماند و....ولی، هيچ نيچ کای عزيز! آيا تو هم در صورت نگرفتن جواب مورد نظرت، قادر به به انجام چنان کاری بودی؟!
از پنجره به بيرون نگاه می کنم. روی پشت بام ساختمان مقابل، يک زوج قمری رو به روی هم ايستاده اند و عاشقانه در چشم های همديگر خيره شده اند. ضمنا، گربه ای هم در پس دودگير بخاری، کمين کرده است و عاشقانه به آنها چشم دوخته است! به نظر تو، می خواهد آنها را شکار کند يا رمز ديگری در آن نگاه متمرکز خفته است که ما نمی دانيم؟!
هيچ نيچ کای عزيز! خيلی چيزها است که ما نمی دانيم! آيا تو می دانی که کل اوقلژ، بی آنکه هيچ گمانی در باره ی او برده باشيم، معنای خيلی ازآن چيزهائی را که ما نمی دانستيم، می دانست؟! تو، آيا هيچ توجه کرده بودی که چرا وقتی ما، طرح سؤالی را در می افکنديم، کل اوقلژ به  آسمان خيره می شد و پس از آن، پايش را محکم بر زمين می کوباند و نگاهش را از آسمان بر می گرفت و با خودش زمزمه می کرد که: " هر چه هست، از او است" . اين " اوی او" که بود يا چه بود؟!
بعضی وقت ها که در گوشه ای خلوت می کرديم - معمولا، درون انبار پنبه ی اونشاخلاها بود. پشت خانه ی مادر بزرگ کل اوقلژ. نزديک قبرستان جذامی هائی که....- بگذريم! راستی بالاخره نفهميدی چه کسی، انبار پنبه ی اونشاخلالها را آتش زده بود؟! من می گفتم که کار من نبوده است. تو هم که می گفتی کار تو نبوده است و هر دوی ما می دانستيم که کار کل اوقلژ هم نبوده است. اما، باور اين مسئله هم که انبار پنبه، خود به خود، آتش گرفته باشد، هم برای ما و هم برای عموم مردم شهر، غير قابل باور بود. يعنی در همه ی شهر، يک نفر پيدا نمی شد که از سر نفرت يا از سر تفريح و يا از سر کنجکاوی هم که شده است، آتش به انبار پنبه انداخته باشد؟! می دانی که انبار پنبه، متعلق به خانواده ی اونشاخلاهای بزرگ بود، اما می گفتند که پنبه هايش را از زمين خدا جمع می کنند و مسئول جمع آوری اش، بنده ی خدا ، يعنی رئيس حساب و کتاب آخرت بود که...بگذريم! به قول کل اوقلژ، " هر چيز، دليلی دارد". بنابراين، هرکسی که انبار را آتش زده بوده است، حتما برای کار خودش، دليلی داشته است. حتی اگر، انبار پنبه، خود به خود هم آتش گرفته باشد، بی دليل که آتش نگرفته است. گرفته است؟! اما، من هرگز نفهميدم که کل اوقلژی که پايش را محکم بر زمين می کوباند و می گفت" هر چه هست، از او است"، يعنی از" زمين "، پس چرا بيشتر اوقات رو به آسمان خيره می شد! او از آسمان، چه می خواست؟!
وقتی کنارش می ايستاديم، نگاه تو، به موازات شانه اش قرار می گرفت و نگاه من، به موازات قلبش. من، نسبت به او، قدم کوتاه بود و تو متوسط بودی. نمی دانم که وقتی به آسمان نگاه می کرد، تو آيا به چشم های او نگاه می کردی. ولی، من نگاه می کردم. منتهی، با آن قد کوتاهی که داشتم، نمی توانستم چشم های او را از زاويه ی بالا ببينم و به همين دليل هم قادر نيستم بگويم که چه حالتی داشتند آن چشم ها! ولی می توانم بگويم که با تفاوتی کيفی - که قادر به بيان آنهم نيستم -، از نوع نگاه رئيس حساب و کتاب آخرت  بود. شايد به خاطر تشابه چشم ها و پيشانی و ابروهايش بود؛ بخصوص از نيمرخ. البته، از طرح اين تشابه ظاهری و تفاوت کيفی نگاه او با نگاه مسئول حساب و کتاب آخرت، منظوری دارم که شايد تا آخر همين نامه بتوانم آن را روشن کنم و شايد هم بماند برای آن روزی که رو در رو و چشم در چشم همديگرخيره شويم و دريابيم که چشم های ما هم، پيشانی ما هم، ابروهای ماهم، بی شباهت به چشم ها و ابروها و پيشانی رئيس حساب و کتاب آخرت نيست! اما، تفاوت کيفی نگاه ، چيزديگری است که جز با خلوت با خود، نمی شود به آن پی برد و نمی دانم که تو در طول زندگانی ات تا به حال، شده است که با خودت خلوت کنی؟!
يادت می آيد که چگونه، رئيس حساب و کتاب آخرت، بر بلندی بام خانه اش می ايستاد و به مردمی که پيرامون خانه ی او جمع شده بودند، رو می کرد و می گفت: (....برويد! برويد! برويد با خودتان خلوت کنيد. برويد سر قبر آن قديس و خودتان را امتحان کنيد. برويد و از آن سوراخی که روی يکی از چهار ديوار مقبره ی آن قديس هست، عبور کنيد تا بفهميد آنچه را که در " اينجازمان" کاشته ايد، چگونه در " آنجازمان" درو خواهيد کرد. برويد! برويد و...).
حالا، دوباره از پنجره به بيرون نگاه می کنم: قمری ها، همچنان ثابت، ايستاده اند و به هم خيره شده اند و گربه هم کنار دود کش بخاری لم داده است و به نقطه ی دوری در رو به رويش، خيره شده است. نقطه ای که نه می شود گفت آسمان و نه می شود گفت زمين. به افق؟! نه هيچ نيچ کای عزيز. نه! گربه، سير هم که باشد، از وظيفه ی خودش که شکار قمری است، غافل نمی شود. پس، آيا چه راز و رمزی در اين منظره نهفته است؟!
دوچار ورطه ی غريبی شده ام و همه چيز برايم رمزآلود شده است، حتی همين که می گويند: ( دوی ضرب در دو، می شود چهار)، خودش راز و رمزی دارد که ما...آه! داری می خندی! از اينکه می گويم همه چيز برايم رمزآلود شده است، می خندی؟! حق با تو است! انگار که نبوده است. خيلی خوب. قبول دارم. برای من، از همان لحظه ی وارد شدنم به اين دنيا، همه چيز رمزآلود بوده است؛ قبرستان جذامی ها! سکوت تو در باره ی کتاب تابستان شاد! نگاه کل اوقلژ به آسمان. آتش گرفتن انبار پنبه و... و آن سوراخ!....... همان سوراخی که رئيس حساب و کتاب آخرت، می گفت که بايد از آن عبور کنيم و.....ابروها، چشم ها و پيشانی کل اوقلژ که شبيه ابروها، چشم ها و پيشانی رئيس حساب و کتاب آخرت بود و...
روزی که اين موضوع – تشابه ابروها، چشم ها و..... - را، با کل اوقلژ در ميان گذاشتم، يک روز بارانی بود،  زير سايه بان يک مغازه ی کفن فروشی - - پارچه هائی مختص کفن که با مالاندن به مرقد قديس بزرگ متبرک شده بود- تا رسيدن به سايه بان، ساعتی را زير باران قدم زده بوديم. بنابراين، برايم روشن نيست که پس از شنيدن سخنان من، آن قطرات اشک بود که از چشم هايش فرومی ريخت يا قطرات باران. اما صدايش را به خاطر می آورم که بغض کرده بود. ابتدا، سکوت کرد. بعد، مثل هميشه، به آسمان نگاه کرد و بعد، پايش را محکم بر زمين کوباند و گفت: ( هرچه هست، از او است") و بعد هم راه افتاد که برود.
گفتم: ( کجا می روی؟).
گفت: ( زير باران ).
گفتم: ( خيلی تند می بارد).
گفت: ( بهتر).
در صدايش، نيروئی بود که نتوانستم از رفتن بازش دارم و نيز نتوانستم از رفتن با او خودداری کنم. بنابراين، به دنبالش راه افتادم؛ وضعيت غريبی بود. تند قدم برمی داشت. خودم را که به او می رساندم، می ايستاد و عقب می کشيد. آنوقت، می ايستادم تا به من برسد. وقتی به من می رسيد، دوباره بر سرعت قدم هايش می افزود و در همان حال، زير لب، چيزهائی را زمزمه می کرد که برای من مشخص نبود. بخصوص که گاهی با صدای باران و گهگاهی هم با صدای رعد در هم می آميخت. اعتراض کردم و گفتم: آخر، اين چه طرز راه رفتن است؟!
ايستاد و مثل گرازی که پوزه اش در زمين گير کرده باشد، غريد و گفت: ( اگر ناراضی هستی، می توانی بروی. می توانی تنهايم بگذاری و بروی!).
و تو می دانی که نمی توانستم. هيچ وقت نتوانسته بودم  در چنان مواردی، تنهايش بگذارم. انگار که او، بخشی از وجود خود من بود، بخشی از خود من. کندن بخشی از خود، دردآور است. بنابراين، تحمل کردم و گفتم: ( باشد. با تو می آيم).
گفت: ( بسيار خوب. پس، ساکت باش و بگذار حرف بزنم. بگذار خالی شوم از اين هيولای درهم پيچيده شده ی هزارتو که امانم را بريده است ).
پذيرفتم و در کنارش راه افتادم. او متغير بود و من، تابع. می ايستاد، می ايستادم. راه می افتاد، راه می افتادم. حرف که می زد، گوش می کردم. سکوت که می کرد، به آنچه گفته بود، می انديشيدم. گاهی، حرف های او و انديشه های من و صدای رعد و برق و ريزش باران، درهم می آميخت و می شد، يک خاطره ی مجسم. خاطره ای از من که از زبان او جاری می شد. شايد هم با هم در حال بياد آوردن خاطره ای بوديم و اگر تو در آن لحظه حضور می داشتی،  احتمالا، بخشی از به خاطر آوردن آن خاطره، وظيفه ی تو می شد که نبودی. اما، به وقت خواندن آنچه اکنون دارم برايت می نويسم، حتی اگر از فکر کردن به آن سال ها هم، فاصله گرفته باشی، ولی مطمئن هستم که آن را به خاطر خواهی آورد!
کل اوقلژ، در آن روز، از خاله اش حرف می زد. از همان زنی که تو هم می شناسیش؛ همان زنی که گاهی به طعنه و شايد هم به جد، مريم مقدس خطابش می کردی. يادت آمد؟! البته، به خاطر آوردنش بايد دردناک باشد؛ به دردناکی کنده شدن خلطی خونين از درون سينه ی مجروح يک مسلول؛ يک روح مسلول! حتی اگر امروز دست از اعتقادات آن روزهايت برداشته باشی، بازهم از دردی که به هنگام به خاطر آوردنش در سينه ات خواهد نشست، کاسته نخواهد شد. همچنانکه برای ما؛ برای من و کل اوقلژ که آن روز، آن روز بارانی، ناخواسته، گوش به صدای ارواح مسلولی داده بوديم که روزگاری باورشان نداشتيم. آه که " باور"، چه  جهان هزارتوی رازآلودی است!
آن روز، زير باران، وقتی کنار کالبد کل اوقلژ خواب آلوده، راه می سپردم، دريافتم که دستی که باور را رسم می کند، يک دست نيست و دريافتم که اينگونه می شود که يک امر غير قابل باور، پس از گذشتن از چشم و گوش و عبور از لايه های درهم و برهم ذهن، تبديل می شود به باوری سترگ که شکستن آن، همانند جا به جا کردن زمين است و آسمان. من، آن روز، آن دست را ديدم که يک دست نيست؛ همان دستی که خط ميان " باور" و "غير قابل باور" را رسم می کند!
کل اوقلژ، آن روز، در حالی که صدايش، با صدای رعد و فروريختن قطرات اشک، با باران همسو شده بود، می گفت: ( زمانی که او پنج سالش بوده است، روزی خاله اش، او را می برد به زيارت مقبره ی قديس بزرگ. از خانه تا مقبره، پا به پای خاله اش راه می رود. به مقبره که می رسند، خاله او را بغل می کند و پس از چند دور که دور مقبره می گردند، از هجوم جمعيت و گريه و ضجه هايشان، گريه اش می گيرد. خاله که متوجه گريه ی کل اوقلژ می شود، او را بيشتر از پيش در آغوش می فشرد و پشت سر هم، می بوسد و درهمان حال که زار زار و بلند بلند گريه می کند، می گويد: (خاله جان! خاله جان! تو، بچه ی معصومی هستی. بی گناه هستی. حالا که دلت شکسته است و حضور قلب پيداکرده ای، از قديس بزرگ بخواه که که آرزوی خاله را برآورده کند).
کل اوقلژ که تحت تاثير بوسه و چشم های پر از اشک خاله و گريه ی جمعيت و انعکاس نور در آينه های شکسته ی در و ديوار قرارگرفته است، همچنانکه روی شانه های ستبر خاله نشسته است، دستش را دراز می کند و ضريح را می چسبد و با تمام وجودش فرياد می زند و می گويد: ( ای آقا! ای قديس بزرگ! آرزوی خاله ام را بده! آرزوی خاله ام را بده!. فورا!).
جمعيت اطراف خاله هم که تحت تاثير گريه های خاله و فرياد های کل اوقلژ، به هيجان آمده است، فرياد می زند: ( بده! ای قديس بزرگ بده! ) و.... به ناگهان، مقبره، می شود يکپارچه فرياد؛ فرياد به خاطر برآورده شدن آارزوی خاله و در همان لحظه، زيارتنامه خوان جوانی که شرايط را مناسب يک وعظ حسابی می بيند، به بالای منبر می جهد و به شيوه ی رئيس حساب و کتاب آخرت، شروع می کند به موعظه و فرياد می زند : ( ....بيائيد! بيائيد و تماشاکنيد. بيائيد ببينيد که چه هنگامه ای بپاشده است! قلب عالم امکان، در اين نقطه از زمين به حرکت آمده است. بيائيد! بيائيد.....) که خاله، پس از نگاهی به آسمان، نگاهی به زمين، نگاهی به کل اوقلژ، نگاهی به مقبره و نگاهی به مردم، دستی به شکم خودش می کشد و ناگهان فرياد می زند که: ( ای وای! ای داد! ای بيداد! آی مردم! معجزه! معجزه! دعايم مستجاب شد! نذرم قبول شد! معجزه! معجزه! ).
با شنيدن فرياد خاله، جمعيت به هيجان می آيد و در يک چشم به هم زدن، سر و کله ی ساز و نقاره و دهل زن ها ، پيدا می شود و پس از آنکه خاله و کل اوقلژ را دور قبر می چرخانند، می برندشان به خانه ی رئيس حساب و کتاب آخرت، برای دست بوسی. بعد هم خانه ی خاله را چراغانی می کنند و به ميهمان ها، شربت و شيرينی می دهند و رئيس حساب و کتاب آخرت هم می آيد و در باره ی مراتب معجزه، سخن می گويد ودر تمام آن لحظات، خاله، کل اوقلژ را روی زانوهايش نشانده است و هی به مردم نشانش می دهد و می گويد: ( همه اش به خاطر اين بچه ی معصوم است و گرنه، من که سر تا پا گناهم؛ گناه ! و....).
درست، يک ماه پس از آن واقعه، برای خاله، خواستگاری پيدا می شود و يک ماه بعد از آن هم، خاله را می برد به خانه ی بخت، اما از بخت بد، شش ماه بعد از آن ازدواج است که خاله، بچه ای نه ماهه می زايد و آنوقت است که همه ی آن سؤال هايی که مردم در باره ی معجزه داشتند و تا آن زمان مهر سکوت برلب زده بودند، سرازير می شود به سوی خاله و شوهرخاله و.....
داستان که به اينجا رسيد، باران بند آمده بود و ابرها ميل به جدائی داشتند و ما بیِ آنکه متوجه شده باشيم، آمده بوديم به خارج از شهر؛ بالای تپه؛ همان تپه ای که از بالای آن، می شد شهر را به خوبی زير نظر گرفت؛ با گنبد مقبره ی قديس بزرگ در مرکزش و گلدسته هايش و پرنده هايش و اگر غروب بود يا ظهريا صبح، صدای اذانش را می شد به وضوح شنيد و معمولا هم در چنان مواردی، به ناگهان کل اوقلژ فرياد می زد و می گفت: ( شهر ما، يعنی جهان و اين صدای خدا است که از بلندترين نقطه ی جهان بگوش می رسد!). و تو، هميشه با او برخورد می کردی ومی گفتی: ( نگو صدای خدا! بگو صدای اذان و.....). و همان برخورد ، بهانه ی بحثی می شد که گاه تا دم دمای صبح به درازا می کشيد و در آخرش، کل اوقلژ به خاطر آن دوچشم سياهی که يکبار ديده بود و ديگر بار نديده بود، غزل عاشقانه ای را که سروده بود، می خواند و تو در خود فرو می رفتی و من، در خواب!
و باز، از پنجره به بيرون نگاه می کنم: قمری ها، همچنان بی حرکت، رو به روی هم ايستاده اند و گربه ، در ميانه ی آنها ايستاده است و بی آنکه تکان بخورد، چشم به من دوخته است و... به کل اوقلژ گفتم: ( بنابراين، قضيه ی معجزه دروغ بود؟!).
کل اوقلژ که حالا روی زمين نشسته بود، بی آنکه رويش را به طرف من برگرداند، گفت:( منتظر چنين سؤالی بودم، اما نه از جانب تو!).
و من هم  - اگرچه به او نگفتم - ، اما منتظر چنان جوابی از طرف او نبودم. چون، اين شيوه، شيوه ی خاص تو بود که با استثنائی ناميدن آدمی، او را به دام می انداختی و اگر می پذيرفت، آنوقت دخلش را می آوردی. ولی، کل اوقلژ خميره ی ديگری داشت. اگرچه استثنائی بود، اما هميشه خودش را اسير قاعده ها می کرد و قاعده برای او، حکمی بود که از آسمان آمده است تا زمين را قانونمند کند. به همين دليل هم، وقتی گفت که منتظر چنان سؤالی از طرف من نبوده است، در جوابش، سکوت کردم و او، شايد که سکوت مرا حمل بر رضايت من کرد و چنين به سخنش ادامه داد و گفت: ( تو می دانی که وقتی پنج سالم بوده است، پدر و مادرم از همديگر جدا شده اند و پدرم مرا از مادرم دزديده است و برده است به يک شهر ديگر و چه رنج هائی که از آن جدائی نکشيدم. با ورود به شهر جديد، پدرم، آدم ديگری شد؛ اگر شيطان بود، شد خدا و اگر خدا بود، شد شيطان و مثل شيطان، منشأ هرچه بدی و مثل خدا، منشا هرچه تنهائی و....).
می بينی هيچ نيچ کای عزيز! اگرچه نسبت دادن منشا هرچه بدی است به شيطان و هرچه تنهائی است به خداوند، از جمله نظريات نويسنده ی کتاب " تابستان شاد" است، اما کل اوقلژ، وقتی آن را بکار می برد که در جمله ی قبل از آن، بار ارزشی رفتار پدرش را نه با خداوند می سنجد و نه با شيطان، بلکه می گذارد به عهده ی خود ما؛ مائی که برای خودمان، سنجش و محکی داريم؛ مائی که برای خودمان، شيطانی داريم و خدائی. و کل اوقلژ، نه اعتقاد به خدا داشت و نه به شيطان. اعتقاد کل اوقلژ، به " اگر " بود؛ همان " اگری " که تو هميشه در بحث هايت با او، سعی می کردی که ناديده اش بگيری. همان "اگر" ی که اگر تو ناديده اش نمی گرفتی، حالا، نه ضرورت نوشتن چنين نامه ای پيش می آمد و نه تو در آنجا بودی و نه من در اينجا و نه کل اوقلژ، در کجا؟! همان " اگری" که اگر آنشب، کل اوقلژ، به اصرار من، پرده از رازی برنمی داشت که تا آن لحظه، بی هيچ تبانی يی آ گاهانه، بين ما سر به مهر باقی مانده بود و همان " اگر" ی که اگر... ، خلاصه اش می کنم: ( کل اوقلژ در شهر جديد، شبی بين عالم خواب و بيداری، صدای هق هق گريه ی پدرش را می شنود که داشته است داستان زندگی خودش را، برای دوست سياه مستش تعريف می کرده است. در آن شب است که از لا به لای صحبت های پدرش می فهمد که علت جدائی پدر و مادرش، همان معجزه ای بوده است که در مقبره ی قديس بزرگ اتفاق افتاده است). اگر من، داستان را اينگونه برايت نقل می کنم، دليلی دارد و دليل آن، همان دليلی است که کل اوقلژ از تعريف کردن داستان خودش - به اين شکل- برای من داشته است و دليل کل اوقلژ هم، اگر نتوانم بگويم که از همان " اگر" مورد اعتقاد خودش سرچشمه می گرفته است، می توانم بگويم که در اثر کشف ناگهانی مسائلی بوده است که درست، پس از ورود به آن شهر جديد، با آن رو به رو شده است و...
حالا، باز از پنجره به بيرون نگاه می کنم: قمری ها، همچنان چشم در چشم هم دوخته اند. از گربه، خبری نيست، اما رگه ای از خون از پشت دودگير بخاری می آيد بيرون تا می رسد به جائی که قمری ها ايستاده اند و ... کل اوقلژ می گفت: ( تا جائی که به خاطر می آورد، اولين اختلاف خاله و شوهرخاله، به اين دليل بوده است که خاله علرغم ميل شوهرش، کل اوقلژ را با خود به شهر جديد برده بوده است و در همان اولين شب، سر سفره ی شام، بگو مگو آغاز می شود و دعوا بالا می گيرد که در نتيجه ی ، خاله از سر سفره برمی خيزد و دست کل اوقلژ را می گيرد و می برد به اتاق ديگر ودر همان لحظه، صدای هق هق گريه ی شوهر خاله بلند می شود که خاله، فورا، کل اوقلژ را می بوسد می گويد " خاله جان. همين جا بگير و بنشين و بيرون نيا تا صدايت کنم" و بعد به سرعت از اتاق خارج می شود در اتاق را به روی او می بندد و می رود. با ورود خاله به اتاق ديگر، گريه ی شوهر خاله، ناگهان قطع می شود و انتظار کل اوقلژ برای شنيدن دوباره ی گريه شوهر خاله يا فرياد کشيدن خاله و يا آمدن يکی از آنها به اتاقی که کل اوقلژ در آن زندانی بوده است، آنقدر طول می کشد تا به خواب عميقی فرو می رود که به قول خودش، هنوز هم تا همان لحظه که به تعريف آن داستان مشغول بود، باور نمی کرد که از آن خواب بيدار شده باشد! خواب!.خواب!. خواب! ناگهان، به اين فکر افتادم که گويا سال ها پيش، من خوابی ديده بودم که تو در آن خواب، برای من تعريف می کردی که خوابی ديده ای که در آن خواب، من برای تو تعريف می کرده ام که.... عجيب است!....عجيب! شايد برای تو هم اتفاق افتاده باشد که خواب و بيداريت در هم فرو رفته باشد و ندانی که از کدام قانون پيروی کنی. از قانون حاکم بر خواب يا از قانون حاکم بر بيداری. مثل همين حالا که من نمی دانم دارم خواب می بينم که آن خوابی را که تو برايم تعريف کرده بودی و... همين حالا هم مشغول تعريف کردن آن هستی، درست شبيه همان داستانی است که کل ا وقلژ، برای من تعريف می کرد و.... دارم به خاطر می آورم که تو، در آن خوابی که من ديده بودم، برايم تعريف می کردی که خاله ات، دستت را گرفته بود و برده بود به آن اتاق ديگر؛ به آن اتاقی که از آنجا، می شد صدای هق هق گريه ی شوهر خاله را شنيد و... با ورود خاله ات به آن اتاق، صدای گريه ی شوهر خاله ات، قطع می شده است و.... ناگهان، سکوتی سنگين و ..... وای! وای!.... چه سکوت دلهره آميزی! مثل حضور جسد مرده ای، سرد است و بی رنگ!...... نگاه کن!...... خاله ام دستم را گرفته است و دارد مرا با خودش می برد به درون آن اتاق پهلوئی و.... می شنوی؟! اين صدای هق هق گريه ی شوهر خاله است که.... قطع شد و..... بعد هم، همان سکوت سرد و بی رنگ! البته با اين تفاوت که درخواب من، مرده ای هم هست که در گوشه ی ديگر اتاق، دراز به دراز افتاده است و..... همان خاله که.... راستی! اين زن، چه کسی است که از سه خاطره می آيد و به ناگهان، در يک نقطه بهم گره می خورد؟! زنی که خاله ی هر سه نفر ما است، بی آنکه مادران ما، از خواهر يا خواهرانی که داشته اند و يا می توانستند داشته باشند، سخنی به ميان آورده باشند؟!
و باز، از پنجره به بيرون نگاه می کنم: قمری ها، همچنان چشم در چشم هم ايستاده اند و رگه ی خونی که از پشت دودگير بخاری می آمد، اکنون راکد است و دلمه بسته است. صدای گربه را می شنوم، اما از خود گربه، خبری نيست. رو از پنجره برمی گردانم و به گربه می انديشم و در همان حال، بياد می آورم که قهرمان کتاب " تابستان شاد"، چون در بچگی، گربه ای، پرنده ی دست آموز او را از ميان دستانش ربوده بود و برده بود به پشت دودگير بخاری و تکه و پاره اش کرده بود، روزی که شهردار شهر شد، دستور داد که تمام دودگيرهای شهر را خراب کنند و ماموران شهرداری، به عوض سگ کشی که تا آن زمان رايج بود، برنامه ی کارشان را روی گربه کشی متمرکر کنند. حتی در آن کار، تا آنجا پيش رفت که جوايز مخصوصی برای کسانی که بيشتر از ديگران به امر گربه کشی همت گماشته بودند، تعيين کرد. به نظر من و البته با شناختی که از انگيزه ی قهرمان کتاب تابستان شاد دارم، خراب کردن دودگيرهای بخاری و کشتن گربه ها، منطقی می نمايد، اما دليل نفرت او از پرنده ها چه می توانست باشد؟! و تو نمی دانی که من در آن زمان، برای پيداکردن جواب اين سؤال، ناچار شدم که کتاب را چندين بار دوره کنم ودر پايان آخرين دور بود که ناگهان، به راز غريبی دست يافتم. و آن راز، جايگاهی بود که " اورگاندا " ، خدای شيطان های زمينی برای پرندگان وحشی، در طول دست آموز شدنشان قائل بود!
اورگاندا می گويد: (.... پرنده ای که اسير شد، آزادی دوباره اش، با رها کردنش ميسر نمی شود، بلکه آرزوی آن پرنده، همانا کشته شدن است، قبل از رهائی دوباره ....). همان زمان هم، فهم اين جمله برايم مشکل بود. همچنانکه حالا هم مشکل است. اما، می شود چنين استنباط کرد که شايد قهرمان کتاب تابستان شاد، برداشت شخصی خود را از گفته ی اورگاندا، ملاک برخورد با پرنده ها قرار می داده است. مگر نه اينکه، پرنده ی او، قبل از آنکه به وسيله ی گربه ربوده شده باشد، در اسارت دست های خود او بوده است؟! و با توجه به اعتقاد او، آيا دور از حقيقت است که بگوئيم، در واقع، اين خود او بوده است که در لحظه ای قبل از ربوده شدن پرنده به وسيله گربه، نقشه ی کشتن او را در ذهن خود مرور می کرده است. گفته ی اورگاندا را دوباره با هم مرور می کنيم: (..... پرنده ای که اسير شد، آزادی دوباره اش ، با رها کردنش ميسر نمی شود، بلکه آرزوی آن پرنده، همانا کشته شدن است، قبل از رهائی دوباره......).
بلی هيچ نيچ کای عزيز! ظاهرا، پرنده به وسيله ی گربه، لت و پار می شود، اما ساده لوحانه است که بپنداريم، انگيزه ی خراب کردن همه ی دودگيرهای شهر و کشتن گربه ها، تنها به دليل تکه و پاره شدن پرنده ی او به وسيله ی گربه بوده است. نه! انگيزه را در جای ديگری بايد جست! شايد در گفته های رئيس حساب و کتاب آخرت و شايد در فلسفه وجودی سوراخ های تعبيه شده در ديوارهای مقبره ی قديس بزرگ و يا در معنای " اين جازمان" و " آن جازمان" و شايد هم در همان سکوت مرموزی که پس از ورود خاله به اتاق پهلوئی بر همه جا مستولی می شد!
کل اوقلژ می گفت: "مشغله ی ذهنی همه ی دوران کودکی و بخشی از دوره ی جوان سالی ام، اين بود که می خواستم بفهمم، در آن سکوت چه معنای خاصی نهفته بود. اما، هميشه به آنجا می رسيدم که پس از لحظاتی به خواب عميقی فرو می رفتم تا صبح روز بعد که از خواب بيدار می شدم، خاله، اگر در اتاق بود، در گوشه ای نشسته بود و زانوهايش را در بغل گرفته بود و به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره شده بود و اگر هم در اتاق نبود، در حياط بود؛ زير درخت سيب و به جائی ميان شاخه ها خيره شده بود و.....".
خلاصه، آن دعوا ها و سکوت های بخصوص پس از آن ، ادامه پيدا می کند و همچنانکه شکم خاله، بزرگ و بزرگ تر می شود، خاله و شوهر خاله، کوچک و کوچک تر می شوند تا آنکه در يکی از همان شب ها که از وجود خاله، مانده است، فقط همان شکم برآمده و از وجود شوهر خاله، دو چشم گشاد شده؛ ميهمانی بزرگی در منزل خاله برگذار می شود که آن را جشن شکر گزاری می نامند، اما برای چی و برای کی اش را ديگر کل اوقلژ به خاطر نمی آورد؛  ولی می گفت که در آن شب، شوهر خاله که در ابتدا مثل آدم محترمی، با وقار در گوشه ای نشسته بود، مراسم شکر گزاری که به پايان می رسد، ناگهان از جايش بر می خيزد و می پرد وسط مجلس و در حالی که حول دايره ای روی محور پاهايش می چرخد، ابتدا با نگاه خيره ای همه ی افراد را از زير نظر می گذراند و بعد شروع می کند به بشکن زدن. ميهمان ها که وضع را اينطورمی بينند، با اشاره ی سر و دست و پا و چشم و ابرو، به شوهر خاله می رسانند که نبايد جلوی رئيس حساب و کتاب آخرت، چنان رفتاری از او سر بزند، اما شوهر خاله، بدون توجه به همه ی آن علائم هشداردهنده، به آرامی، شلوار خودش را پائين می کشد و چيزش را در دست می گيرد و در حالی که آن را به همه ی ميهمان ها نشان می دهد، می گويد: ( عجيب است. به من اشاره می کنند که بشکن نزنم. ولی من از همه ی شما می پرسم که اگر حالا نزنم، پس کی بزنم. من می خواهم به شما بگويم که اين چيز– اشاره به چيزش می کند -، همان چيزی است که می گفتيد چيزی نيست، ولی حالا به همه تان ثابت شد که چيزی هست. آنهم چه چيزی! مگر آنکه بخواهيد بگوئيد که آن حرام زاده ای که دارد توی شکم آن هرکاره – اشاره می کند به خاله – ورجه وورجه می رود، بچه ی من نيست! شايد هم فکر می کنيد که ايشان – دوباره اشاره می کند به خاله – مريم مقدس بوده است و من هم، يوسف نجار و خودم هم تا به حال، خبر نداشته ام؟! کسی چه می داند. شايد هم حق با شما باشد و اين مريم خانم شما، فاسقی داشته است و الان هم ميان ما نشسته است و دارد به ريشمان می خندد. در اين صورت، بگذاريد که يک چيز را صاد قانه بگويم: اگر قرار است که آن حرام زاده، بچه ی من نباشد، بنابراين يا بايد بچه ی آن بی همه چيز کاف در کاف – اشاره به پدر من می کند - و يا بچه ی آن با همه چيز کاف در کاف – اشاره به رئيس حساب و کتاب آخرت می کند – باشد و اگر هم، کار، کار هيچ کدام از اين بی همه چيز و با همه چيزهای کاف در کاف نيست، پس کار آن کاف در کاف بی کاف است که همين الان توی بغل آن هرکاره نشسته است – اشاره به خود کل اوقلژ می کند که در آن لحظه، روی زانوهای خاله اش نشسته بوده است – و طوری هم نشسته و آن هرکاره هم او را طوری توی بغلش محکم گرفته است که هيچ زنی، حتی فاسقش را آنطور به خودش نمی چسباند و.....).
کل اوقلژ می گفت: ( از بوی عرق تن و فشار دست های خاله و نگاه خيره ی ميهمان ها، دچارحالتی شده بودم که ديگر، صدای شوهر خاله را نمی شنيدم تا آنکه ناگهان، رئيس حساب و کتاب آخرت، فرياد وحشتناکی کشيد و صورت و دست هايش را رو به آسمان گرفت و چيزهائی گفت که حالت دعا داشت، اما انگار که باکسی دعوا می کرد. با فرياد او، همه ی ميهمان ها از جايشان برخاستند و هيجان زده، هجوم بردند به سوی شوهر خاله وخاله هم که وضع را چنان ديد، فورا مرا برداشت و پريد توی اتاق بغلی و....)
سخن کل اوقلژ که به اينجا رسيد، برای لحظه ی سکوت کرد و دوباره، بازگشت به آن شب کذائی که در شهر جديد، پشت در اتاق ايستاده بود و گوش سپرده بود به صحبت های پدرش که داشت به دوست سياه مست خودش می گفت: (..... اگر من در آن شب، به موقع نپريده بودم و درش نبرده بودم، خدا می دانست که چه بر سرش آورده بودند. چون، چيزی که او گفته بود، حد اقل مجازاتش مرگ نبود، بلکه تا بميرد، بايد چندين دفعه تکه پاره اش می کردند، آتشش می زدند و رئيس حساب و کتاب آخرت، با خواندن دعائی بر خاکستر او، دوباره زنده اش می کرد و پس از زنده شدن، باز هم او را می سوزاندند و .....همينطور تا هفتاد هزار دفعه، تکه پاره اش می کردند، می سوزاند نش و دوباره زنده اش می کردند و....اما من، به موقع پريدم وسط اتاق و رو به ميهمان ها کردم و گفتم که مگر نمی بينيد که اين بدبخت، ديوانه شده است! مگر نمی دانيد که از اول هم، عقل درست و حسابی ای نداشته است و... بعد هم، رفتم و افتادم روی پاهای رئيس حساب و کتاب آخرت و گريه کردم و زار زدم و از او خواهش کردم که به مردم بگويد که دست از سر آن بدبخت بردارند. چند نفر ديگر هم به کمک من آمدند. آنها هم گريه کردند و زار زدند و طلب بخشش کردند تا آنکه عاقبت دل رئيس حساب و کتاب آخرت، نرم شد و رو کرد به مردم و گفت: " آرام باشيد! خود دار باشيد. او را رها کنيد. او را به حال خودش بگذاريد. به او نزديک نشويد. از او روی بگردانيد. خداوند از او غايب شده است. اورگاندا، در کالبدش خانه کرده است. بنابراين، اول بايد او را ببريد به مقبره ی قديس بزرگ و از آن سوراخ ، عبورش دهيد. اگر جان سخت بود و به درک واصل نشد، او را ببريد و دربيابان رهايش کنيد" و بعد اشاره کرد به من و گفت: " تو! تو به تنهائی بايد او را ببری. اين مسئوليت خطير، تنها بر عهده ی تو است. اما، نبايد او را لمس کنی. او نجس است. از ايستادن در مسير نفسش پرهيز کن! مبادا که نجاستش به تو هم سرايت کند! چشم هايش را با پارچه ای بپوشان که نگاه ملعونش به تو اصابت نکند. اگرمجبور شدی که دست او را بگيری، با پارچه ای بگير و گرنه، اورگاندا، در تو هم حلول خواهد کرد و خداوند از تو هم غايب خواهد شد". بعد، او را سپردند به دست من. اول، چشم هايش را بستم. بعد، سوار الاغش کردم و راه افتاديم به سوی مقبره ی قديس بزرگ. آن شب، به دستور رئيس حساب و کتاب آخرت، همه بايد در خانه هايشان می ماندند. در خيابان های شهر، اگر بگوئی که پرنده ای پر می زد، نمی زد. حتی در فاصله ی بين شهر و مقبره ی قديس بزرگ هم که در آن زمان، در خارج از شهر واقع شده بود، کسی را نديدم. وقتی رسيديم به مقبره ی قديس بزرگ، از الاغ پياده اش کردم و بردمش کنار ديوار مقبره، نزديک آن سوراخ. چشم هايش همچنان بسته بود. سرش را گرفتم و کردم توی سوراخ و فشارش دادم. همين. ولی مگر تو می رفت. ديده بوديش که چاق بود. اما، هر طور بود، با هزار زحمت، شانه هايش را چپاندم توی سوراخ. ديدم که نه. آنطور نمی شود. آنوقت، خودم رفتم طرف ديگر ديوار و سرش را گرفتم و کشيدم به طرف خودم. کشيدم و کشيدم کشيدم. عجيب بود که هيچ صدائی ازش در نمی آمد . البته، اگر صدايش هم در می آمد، من اجازه نداشتم که با او صحبت کنم. من بايد فقط وظيفه ی خودم را انجام می دادم. فقط مامور بودم که بچپانمش توی آن سوراخ.. همين. بنابراين کله اش را همانطور که محکم گرفته بودم، با تمام قدرت کشيدم به طرف خودم که يکدفعه، صدای ترق و توروق مهره هايش را شنيدم. وقتی ديدم که گردنش شل شد، فهميدم که کارش تمام شده است. آنوقت دوباره که کله اش را گرفتم و کشيدم، اين بار، همه ی هيکل به آن بزرگی، خيلی راحت، مثل نخی که بخواهی از سوراخ سوزنی ردش کنی، ردشد و افتاد بيرون. به نظر من که عاقبت بخير شد. مرد و راحت شد. نمرده بود، تازه بايد می بردمش و می انداختمش توی بيابان. فايده اش چه بود؟! يک عمر عذاب. يک عمر آوارگی!).
سخن پدر کل اوقلژ که به اينجا می رسد، دوست سياه مستش می گويد:( پس با يک کلام، بگو که انتقام خودتو گرفتی! کشتيش ديگه. فاسق زنتو کشتی!).
پدر کل اوقلژ می گويد: ( نه. من او را نکشتم. او، به دست اورگاندای بزرگ کشته شد.).
دوست سياه مست پدر کل اوقلژ می گويد: ( خوب! پس با يک کلام می توانی بگوئی که خدا، او را کشته است. فرقش چيست؟!).
کل اوقلژ می گفت : ( در آن شب بود که برای اولين بار، از خودم پرسيدم که خدا کيست و اورگاندای بزرگ چيست ودر اين ميان، قديس بزرگ و قديس کوچک، چه کاره اند؟!).
هيچ نيچ کای عزيز! نامه ام دارد طولانی می شود. فکر نمی کردم به اينجاها بکشد، ولی باورکن که مثل حفره ای سفيد و خالی، دهان گشوده است و دارد همينطور، گذشته ها را به درون خودش می کشاند. شايد خاصيت اين سن و سال، همين است که آدم می ايستد بين گذشته و آينده اش و... بگذرم. کنجکاو شده بودم و می خواستم بدانم که آن رفيق سياه مست پدر کل اوقلژ، چه کسی بوده است؟! گفتم: ( کل اوقلژ. آيا تو، رفيق پدرت را می شناختی؟).
کل اوقلژ گفت: ( نه. فقط صدايش برايم خيلی آشنا بود. صدايش، چيزی بود شبيه صدای پدر تو يا شبيه صدای پدر هيچ نيچ کا. نمی دانم. شايد هم شبيه صدای خودم!).
مردد گفتم: ( شايد هم، پدرت تنها بوده است و از شدت تنهائی، با خودش حرف می زده است!.).
سرش را به زير انداخت و گفت:( همه چيز ممکن است. بخصوص وقتی که صدای رفيق سياه مست پدرم را شنيدم که می گفت، زندگی او، از خيلی جهات شبيه زندگی پدرم بوده است. می گفت که اگر صدايم در می آمد، شغلم را از دست می دادم. ای کاش، تنها از دست دادن شغلم بود. نه. بلکه ممکن بود که بگويند از دين برگشته است و به اين بهانه ، هم زنم را از دست می دادم و هم سرم را و ....).
و آنوقت، پدر کل اوقلژ می زند زير خنده و به دوست سياه مستش می گويد: ( حالا ديگر ، ای کاف بی کاف، روی دست ما، بلند می شوی!).
دوست سياه مستش هم می گويد: ( اختيار داريد! کاف ما کجا و دست جنابعالی کجا؟!).
آنوقت، هردوشان شروع می کنند به خنديدن و هی می خندند وهی به سلامتی هم می نوشند تا آنکه به ناگهان ساکت می شوند و پس از لحظه ای، صدای هق هق گريه شان بلند می شود و....
حالا، باز از پنجره به بيرون نگاه می کنم: قمری ها، همچنان رو به روی هم ايستاده اند. از دودگير بخاری، خبری نيست، اما به دليل اثرعميقی که در ذهنم گذاشته است، تصوير باقی مانده اش، در رنگ مايه های درون چشم هايم نمی گذارد که پشت آن را ببينم. ولی، بطور نامشخص، احساس می کنم که کسی در پشت سايه ی دودگير ايستاده است و به من خيره شده است! او کيست؟! نمی دانم! هنوز نمی توانم در مورد او، اظهار نظر روشنی داشته باشم.
" اظهار نظر روشن؟!". هيچ نيچ کای عزيز! " نداشتن اظهار نظری روشن" ، مفری بود که قهرمان کتاب تابستان شاد، در مواقعی که به بن بست می رسيد، به آن متوسل می شد. آيا من هم با نداشتن اظهار نظری روشن، مانند قهرمان کتاب تابستان شاد، پای به عرصه ی جنگی نابرابر با تقديری گذاشته ام که در پيش رو دارم؟! از آن لحظه که کل اوقلژ، داستان خاله و شوهر خاله اش را برای من تعريف کرد، به ناگهان، حجم دانسته هايم در مورد خودم، اطرافيانم، شهرم و تاريخ شهرم، تکانی خورد و بعد هم، متلاشی شد و قطعات آن در حجم های کوچک، ژله ای و متغير به حرکت در آمدند. از آن لحظه به بعد، انگار که داشتم می ديدم و آنچه را که می ديدم، می دانستم و آنچه را که می دانستم، عميقا، می فهميدم و اگر می گفتم که نمی دانم يا نمی فهمم، انگار که داشتم تظاهر می کردم به ندانستن و نفهميدن. تظاهر به ندانستن و نفهميدن، در برابر هرکسی، به دليلی بود و در برابر تو، به اين دليل بود که تو، هميشه مجذوب " حقيقتی برتر" بودی؛ حقيقتی که بتوانی با تکيه زدن بر آن، ديگران را خوار و حقير بشماری. تو، روزی به صراحت به کل اوقلژ گفتی که حرام زاده است! واژه ی حرام زاده را، به قصد توهين به کار بردی، در حالی که او– چون، می دانست حقيقت دارد! – ناراحت نبود؛ ناراحت نبود، چون می دانست در شهری که وجه اشتراک همه ی مردمانش، حرام زاده بودن آنها است؛ آنهم به اين دليل که نطفه شان، پيش از ظهور رئيس حساب و کتاب آخرت کاشته شده بود وبعد از حضور او، به دنيا آمده بودند. دادن نسبت حرام زادگی به يکی از مردمان چنان شهری، درست مثل اين است که تو، به يک آدم، بگوئی " آدم!". در حالی که می دانی" آدم، آدم  است". و درست، از همين آدم های حرام زاده، چه معجزات غير قابل باوری سر می زد!
يادت می آيد که يک روز، سه نفری کنار يکی از برج و باروهای شهر نشسته بوديم و راجع به زيبائی صحبت می کرديم و کل اوقلژ، برای تفهيم نظرش در مورد زيبائی، اشاره به بالای ديوار قلعه کرد و گفت: " آن سنگ را می بينيد؟"  و ما  نگاه کرديم و ديديم.
 آنوقت گفت: " من می خواهم که آن سنگ، در همين لحظه، فرو افتد"
و سنگ در همان لحظه، غلتيد و و فرو افتاد و کل اوقلژ خديد و گفت: "شک نکنيد! زيبائی، يعنی همين"
در کتاب تابستان شاد، زنان و مردان زيادی را به دستور رئيس حساب و کتاب آخرت، از سوراخ مقبره ی قديس بزرگ گذرانيدند، چون "شک" داشتند! آنهم درست در زمانی که قهرمان اصلی همان کتاب، از جنس شکاک ترين مردمان عصر خودش بود؛  مردمانی با ايمانی راسخ  به اينکه پدر اصلی آنها، همان پدر اصلی رئيس حساب و کتاب آخرت است! رئيس حساب و کتاب آخرتی که خودش در پايان همان کتاب، اعتراف می کند که سکوت او تا آن لحظه در برابر همه ی آن اتهاماتی که به او نسبت داده اند، از جمله – همان اتهام پدر اصلی همه ی مردم بودن-  تنها به دليل مصلحت نظام بوده است!
هيچ نيچ کای عزيز! ميان نظام مورد نظر نويسنده ی کتاب تابستان شاد و نظامی که من و تو و کل اوقلژ، در بستر آن بوجود آمده ايم، چه تشابهی می تواند وجود داشته باشد و ميان سرنوشت من و تو و کل اوقلژ و همه ی مردم شهرمان، با سرنوشت قهرمان کتاب تابستان شاد، چه ارتباطی؟! روزی که آن سنگ، به خواست کل اوقلژ، ازبالای ديوار قلعه فرو غلتيد، مسئله را چندان جدی نگرفتم و آن واقعه ی  شگرف را بيشتر، ناشی از هم زمان شدن تصادفی عين و ذهن دانستم، اما امروز، به آن واقعه  به عنوان يک انطباق تصادفی عين و ذهن نگاه نمی کنم، بلکه عميقا، اعتقاد دارم که همه ی چيزها به هم مربوط هستند و پيداکردن رابطه ی ميان آنها، وقتی ميسر است که واقعا، به مرتبط بودن ذات آن رابطه ها، معتقد باشيم و آنوقت، خواهيم ديد که پيداکردن پاسخ همه ی سؤالهای ما، جز پيدا کردن چيزهای غايبی نيست که به دليل خيره نشدن ما در حوزه ی آن ار تباط ها، باطنی شده اند؛ در حالی که حضور دارند و اشکال، فقط در بی توجهی و بی تمرکزی ما است و بی توجهی و بی تمرکزی ما هم، ناشی از هزار تکه شدن نقشه ی برون تاريخی و درون تاريخی است که ما به آن تعلق داشته ايم و امروز، حتی اگر آن را در قالب های صد در صد واقعی و پذيرفته شده هم ارائه بدهيم، بازهم، غير واقعی می نمايند و در مواردی هم، افسانه و از همه بدتر، هذيان هائی جلوه می کنند، ناشی شده از تنش های آرزومندی قومی که بايد بقايايش را در سنگواره ها، در جلوه های وجودی انسان و حيوان جست؛ يعنی در آنجا که انسان با فشار مقدر شده در اين منظومه از درون حيوانيت حيوان، به بيرون جهيده است!
روی نقشه ی عالم، وسعتی به ما اختصاص داده شده است که همه ی شرق و غرب و شمال و جنوب آن را، در خود دارد، اما وقتی سراغ عنصر انسانی آن گرفته می شود، ناگهان دستی از بالا می آيد و اشاره به جائی می کند که در پشت نقشه واقع شده است!
 همين حالا، نقشه ی عالم را در رو به روی خودم دارم و به اعتبار اينکه هر شيئی، جلوی دارد و پشتی، می پذيرم که پشت عالم هم بايد در پس همين نقشه باشد و به همين دليل از خودم سؤال می کنم که ما، در واقعيت عالم، در کجای اين قرار گرفته ايم؟! روی نقشه که چيزی را نشان نمی دهد و برای ديدن پشت آن هم، کافی است که دستم را پيش ببرم و آن را پشت و رو کنم. اما، ترس من از اين است که با پشت و رو شدن آن، ناگهان، همان هم زمانی عين و ذهنی پيش بيايد که در آن غروب نمور، ميان برج و باروهای از هم پاشيده شده ی شهر، بين ذهن کل اوقلز و آن سنگ نامتعادل ايستاده بر بلندی آن ديوار پيش آمد! در آنجا، فقط يک سنگ بود که از جائی به جائی، نقل مکان می کرد، اما در اينجا اگر اين همزمانی واقع شود، آنوقت، " باور" من پشت و رو خواهد شد. مگر نه اينکه " باور" عبارت است از يک حرکت نا متعادل؟! { کتاب تابستان شاد . صفحه ی 20 }
هيچ نيچ کای عزيز! همچنانکه می دانی، کتاب تابستان شاد، بازگوکننده ی حکايت قومی است که در جائی از تاريخ، چون به اين فکر می افتند که چرا فرزندانشان، پس از تولد، يکی به آسمان، يکی به زمين و سومی، به نقطه ای ميان آسمان و زمين- يعنی به افق -، نگاه می کند، درمی يابند که:
اولا، سه قولو زائيدن زن هاشان، زائيده ی يک امر طبيعی نيست، بلکه نقشه ای است از پيش تعيين شده؛ نقشه ای که تقدير زمينی آنها را رقم می زند.
ثانيا، تقديرشان، از پيشانی شان آغاز می شود و در ادامه ی خطی، می رود رو به نقطه ای که به آن خيره شده اند، يعنی رو به آسمان، رو به زمين و رو به افق!
ثالثا، تقدير آن سه قولوها، چنان رقم خورده است که سرانجام، دو تا از آنها به وسيله ی سومی تابود خواهند شد و ....نه! .... نه!.... نه!.... انگار آن هيولا دارد بيدار می شود! آن هيولائی که همه ی عمرم نگران بيدارشدنش بودم، دارد بيدار می شود! دارد بيدار می شود تا به من بگويد که ما... نه! باور نمی کنم! نمی توانم باور کنم که ... نه! نه! نه! آخر..... کجای اين باورکردنی است که  بگويند پدر تو، همان پدر من بوده است!  وپدر و مادر ما،همان پدر و مادر کل اوقلژ!
کجای اين باورکردنی است که بگويند اصلا، پدران و مادران ما، هيچکدام از آن نوع پدر و مادرهائی که می شناسيم، نبوده اند، بلکه پدر ما، همان پدر رئيس حساب و کتاب آخرت بوده است و ... کجای اين باورکردنی است که بگويند کل اوقلژپنج ساله، می توانسته است پدر فرزند خاله اش باشد واز همه غير قابل باورتر، اينکه بگويند، پدر همه ی ما، همان جسد خوابيده در مقبره ی قديس کوچک است و قديس کوچک هم، پسر آن قديس بزرگ نبوده است و...اگر همه ی اين غير قابل باورها را باور کنيم و باورمان، به باوری سترگ مبدل شود، آنوقت روشن خواهد شد که چه کسی انبار پنبه ی اونشاخلاها را آتش زده است و چه کسی قبرستان جذامی ها را به جای "معدن فيروزه " بنام پسرخاله ی کل اوقلژ، به ثبت رسانده است و چه کسی از عايدات اين معدن مقدس، به نشر کتاب" تابستان شاد "، همت گماشته است و کتاب تابستان شاد، نوشته ی نويسنده ی کتاب تابستان شاد نيست! و اگر اين نيست، پس تو کی هستی و من کی هستم و کل اوقلژ کيست و حساب وکتاب آخرت چيست؟!
 و باز، از پنجره به بيرون نگاه می کنم: اينبار، نه دودگيری هست و نه ساختمانی؛ تنها، يک نقشه است؛ نقشه ای به شکل يک گربه؛ گربه ای آويزان در جائی ميان آسمان و زمين؛ يعنی در افق؛ در افق هيچ نيچ کای عزيز من!