یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۸

از قاتلان علی تا قاتل اهلی، برسد به دست آقا مسعود کيميائی

 
 
سخنانی که در زير می آيد، اظهار نظر، اقامه ی دعوا در دادگاه  و يا حکمی از پيش صادر شده در باره ی نظام، دولت ، جناح و يا اشخاص حقيقی نيست؛ روی سخن اين مطلب با تاريخ است ؛ با تاريخ خودمان؛ با خودمان؛ با آن ويروس تاريخی ای که به جانمان افتاده است. منظور از "شما" يان، همان "آنها"ی تاريخی؛ يعنی همان ويروسی های خودمان هستند؛ همان ويروس هائی که می تواند در"من" تاريخی  شما و من  هم  نفوذ کرده باشند و ويروسی مان کرده باشند! به آن اميد که از "آنها " نباشيم و صد البته که نيستيم و به اميد آنکه يک روزی خلافش ثابت نشود.
 
                            از قاتلان علی
                                    تا
                                قاتل اهلی

                  " برسد به دست آقا مسعود کيميائی"
با خودم گفتم که حتما مشتری نونوائيه. ولی ديدم که نه؛ چون،  نونوائیه اون ساعت ها ديگه می بنده. گفتم شايد مشتری خودمون باشه. ولی،  مشتری های ما، اون ريختی نبودن. درد سرت ندم. تو دلم افتاد که طرف باس يه کاره ای باشه. منظورمو که می فهمی؟! صداش کردم و گفتم آی عمو! کاری داشتی؟!
گفت: گفتم که گشنمه!
راس می گفت. يه ساعت پيش بود که ديده بودمش. رفته بودم که کارمو انجام بدم و برگردم. طول کشيده بود و او هنوز همونجا سيخکی کنار در واستاده بود. گفتم: بهشون گفتم که بهت بدن.
گفت: چی؟!
گفتم: نون ديگه!
تليفون زنگ زد. باس می رفتم ورش می داشتم. اين روزها که کارگرها، سرشون با کونشون بازی می کنه. همه چی به تخمشونه. راه افتادم که برم. داد زد و گفت: کجا؟!
گفتم: می رم تليفونو ور دارم!
گفت: بی خود! اول، اون قولی که دادی عمليش کن، بعدش برو دنبال تليفون.
تو دلم گفتم، عجب آدم پر روئيه! تو همين موقع بود که يکی از کارگرها – گمونم، اسمش علی بود – از راه رسيد. تا چشمش به يارو افتاد، يه دفعه، پخی زد زير خنده. گفتم: چرا می خندی پسر؟!
گفت: آخه اوستا! گردنشو نيگا کن. از اون سالها، کلفت تر شده که باريک تر نشده!
سرش داد کشيدم و گفتم: برو بچه! برو سر کارت. پرروئی نکن! برو بيچاره را راش بنداز!
تليفون همينجور زنگ می زد. علی رفت و من هم دويدم تليفونو وردارم که ديدم قطع شد. برگشتم و به يارو گفتم: ديدی چه جوری مشتری مارو پروندی!
يارو گفت: کدوم مشتری؟!
گفتم: - تليفون ديگه!
گفت: از کجا معلوم که مشتری بود؟! شايد هم طلبکار بود! يه ساعته که منو هميجوری توی جز گرما ، با لب تشنه، نيگه داشتی. شمری؟!
تا اينو گفت، يهو دلم ريخت پائين و با خودم گفتم، يا ابوالفضل! بعدش هم داد زدم و گفتم: پسر. يه ليوان آب هم براش بيار. يادت نره!
می خواستم برم توی دفتر، ولی پاهام پيش نمی رفت. خودمو کشوندم توی سايه و رفتم تو بحر يارو. با خودم گفتم که تا علی برگرده، يارو رو يه خورده نيگا کنم. به نظرم اومد که قيافه اش، همچين بگی و نگی،  آشنا ست. خب، آشنا هم که باشه، باس بيرزه. فوت و فن کاره جون تو. مشتری برای ما، مشتريه. حالا می خواد بفروشه، می خواد بخره. کار ما ، خريد و بفروشه. برامون فرقی نمی کنه. يه چيزی تو کله ام بهم گفت، يه فی بزنم ببينم چند ميرزه. فی زدم. نمی ارزيد. تو چنون احوالاتی به مفت هم نمی ارزيد. فقير و بيچاره اند ديگه. گدان. از اينا زيادن. شب های جمعه بيشتر. ساعتمو نيگا کردم. تا وقت اومدن گداها، يکی دو ساعتی مونده بود. توی همين خيالات بودم که علی اومد. ليوان آب هم دستش بود. داد به يارو و يارو هم، به يک چشم هم زدن، ريختش توی خندق بلا. تو همون فاصله، علی خودشو کشوند بغل گوش من و گفت: مالی نيس اوستا. داری زيادی وقت صرفش می کنی!
ديدم راس می گه. برای همين هم راهمو کشيدم و رفتم طرف دفتر. پامو که گذاشتم تو، باز جوش آووردم. صد دفعه با خودم شرط کرده بودم که ديگه جوش نيارم. آخه، آدم عاقل که جوش نمياره. عصبانی نمی شه. ولی باور کن که ديگه کارد به استخونم رسيده بود. خب، اگه اون الان توی دفتر بود، اقلا، می تونست گوشی تليفونو ورداره – شريکمو ميگم – حالا، کار ديگه ای هم که از دستش برنميومد، اقلا می تونست ببينه کيه؟! طلبکاری، بدهکاری، مشتری ای، کسی! صد دفعه بهش گفته بودم که داداش من، اگه نمی کشی، خب بذار زمين. کاسبی اين چيزها رو ور نمی داره. بهتر از تو نباشه، آدم خوبی بود. نمی گم بد بود، ولی کاسب نبود. ازش می پرسيدم، آخه چه مرگته؟! می گفت، نمی دونم! آخه، نمی دونم هم شد حرف؟! نه آقاجون. به قول علی، بعضی آدم ها، هميجوری که از شکم ننه شون در ميان، پيزيشون گشاده. خب، اشکال اونهم، همين بود ديگه. توی اين کاری که ما هستيم، دووم آوردنش، خيلی گرده می خواد. آدم باس حساب همه چيزشو بکنه. مثلا، خيلی ها همينجوری انگشت به دهن مونده بودن که چطوری من تونسته بودم در عرض چند سال، با هيچ و پوچ، يه همچو کاری رو سرپا نيگهدارم. خب، حالا می گيريم که همه اش هم هيچ و پوچ نبوده، ولی پولی هم نبود که آدم بهش بگه پول! پول، حيوونيه که تا به دست آدم نرسيده، جون نداره. دست آدمه که به اون جون ميده و اينور و اونورش می کنه. کمش می کنه. زيادش می کنه. خودت که دستت توی کاره..... داشتم چی می گفتم؟! آره......، داشتم راجع به شريکم می گفتم. جون تو، دلم آتيش می گرفت وقتی می اومدم اينجا و می ديدم جا تره و بچه پيداش نيست. می ديدم که باز گذاشته و رفته. همه اش تقصير اين دل صاحب مرده ام بود. هرچی که می کشم، از دست اين بی همه چيز می کشم. نشسته بودم همين گوشه و سرم به کار خودم گرم بود. درسته که صبح کله ی سحر می اومدم و شب هم تا بوق سگ کار می کردم، ولی عوضش می ساختم. حسابی هم می ساختم. تا اينکه سر و کله ی اون آقا پيدا شد - شريکمو می گم - اخلاق غريبی داشت. يه روز علی شاگردم اومد تو دفتر و گفت: اوستا شريک نمی خوای؟
خيال کردم باز داره شوخی می کنه. آخه از اين کارها می کرد. بعضی وقت ها که می رفتم تو لب، می اومد و يه جوری گيرمو واز می کرد؛ با متلک گفتن، با قصه تعريف کردن. حتی دروغ گفتن. بعضی وقت ها، واقعا از اون دروغ های شاخداری می گفت که آدم، عوض چهارتا شاخ، هشت تا شاخ در می آورد. گفتم: چی شده علی! باز دوباره از اون دروغ ها؟!
گفت: نه جون اوستا! اين دفعه، راست راسته.
گفتم: نکنه که باز، خاطر خواه جديدی پيدا کردی؟!
گفت: نه جون اوستا!
گفتم: پس چی؟!
گفت: يارو الان توی کارگاهه. ميگه دوست داره همينجوری توی اين کار شريک بشه. بچه ها هم دورش جمع شدن و حسابی گرفتنش.
گفتم: برو ورش دار بيارش اينجا.
گفت: می خوای شريک بشی اوستا؟! مالی نيس!
گفتم: برو بچه! برو پر روئی نکن!
هنوز سيگارو روشن نکرده بودم، يارو رو آورد تو دفتر. چشمم که به کراواتش افتاد، خوشم نيومد. آخه توی کارما، کراوات يعنی لته ی حيض. قرمزش که باشه، ديگه بدتر. خلاصه، يارو اونجا نشست و علی هم دم در واستاد. بهش گفتم: بدو برو دوتا چائی وردار بيار.
گفت: آقا، چائی نمی خورن اوستا. تو کارگاه، تعارفشان کرديم.
يارو خنديد و گفت: تو کارگاه نه. ولی اينجا می خوريم. چرا نمی خوريم؟!
علی هم خنديد. بهش گفتم: بدو پسر. بدو دوتا چائی وردار بيار. اون نيشتم ببند!
گفت: چشم اوستا!
تا علی چائی رو بياره، ته و توی کار يارو رو در آوردم. اتفاقا، اسم يارو هم علی بود. می گفت، بيست و هفت سالشه. هفت کشورو گشته. هفت تا زبونو بلده. هفت بار مکه رفته. کربالا که بی حساب. از نشونی هائی که می داد، معلوم شد که هم محله بوديم. سال وبا که ميشه و شهرو قرنطينه می کنند، يارو يه جوری سوراخی پيدا می کنه و می زنه به چاک. حرفهامون حسابی گل انداخته بود. ساعت شده بود هفت. به علی گفتم بره حساب کارگرهارو برسه. علی اشاره زد که مگه يارو می خواد شب اينجا بمونه؟! بهش گفتم: تو کارت نباشه. يه ديد بزن ببين علی  ارمنی بازه؟
گفت: بسته هم که باشه، مهم نيست. خودم يه کاريش می کنم.
واقعا هم، اونشب، علی سنگ تموم گذاشت. علی ارمنی بسته بود. جور کردن سور و سات، افتاد به گردن خود علی وو حسابی هم روسفيدمون کرد پيش يارو. نزديکی های خروسخون بود. داشت سپيده می زد که يارو گفت: می خوام برم.
گفتم: کجا؟! حالا که موندی. بگير بخواب ديگه.
علی گفت: راس ميگه اوستا. بخوابين ديگه. اگه هم تا حالا بهتون بد گذشته، خب بقيه اش هم بد بگذره!
يارو مثل اينکه منتظر همين کلمه بود که از دهن علی دربياد. غش غش خنديد و گفت: باشه. می مونيم علی آقا!
همون شب، ميون صحبت هامون، به يارو گفتم: می خوای شريک بشی که چی بشه؟ آخه، اين کار، کار تو نيست!
يارو گفت: می دونم. اما، دلم گواهی ميده که ستاره ی بختم اينجا خوابيده. پيش تو!
علی شاگردم، يه دفعه زد زير خنده. اونشب همه اش با هم کرو کر می کردند و می خنديدند. چند وقتش يادم نيست، همين يادمه که تا چشمهامو باز کردم، ديدم که يارو، کت و شلوارشو در آورده ، کراواتشو هم واز کرده و خودشو انداخته وسط گود و شده شريک ما!
اولش، خودشو کشوند که بره کنار سندون. بهش گفتم که باس از کنار کوره شروع کنی. گفت: مارو دست کم گرفتی علی آقا. يه عمره که اين کاره ايم!
بعدش هم، پتک گندهه رو ورداشت و کوبيد روی سندون. ديدم که طرف، واقعا تو کارش استاده. بهش گفتم: باشه. بيا بشو ميوندار.
علی شاگردم که اينو شنيد، اومد کنارم واستاد و در گوشم گفت: باز، اون دل صاب مذهبت کار دستت داد اوستا؟! اگه نظر منو می خواستی، می گفتم نه!
گفتم: حالا ديگه، کار از کار گذشته. تازه، اگر هم راضی نبودی، پس چرا اونشب بهش اصرار کردی که بمونه؟!
گفت: اوستا، ما فقط يه بفرما زديم!
گفتم: خيلی خب. حالا هم غصه نداره. يه کاريش می کنيم. اگر علی ساربونه، می دونه شترو کجا بخوابونه!
خلاصه، تا اينکه زد و توی يکی از همون روزهای شلوغ و پلوغی، اومدم توی دفتر و ديدم که يارو اون گوشه نشسته و داره فرت و فرت سيگار می کشه!
گفتم: باز چی شده؟!
گفت: می خوام برم.
گفتم: کجا؟
گفت: نمی دونم. فقط می خوام برم ديگه!
گفتم: آخه کجا می خوای بری؟!
زد زير گريه و گفت: نمی دونم.
گفتم: مرد حسابی. پاشو! پاشو خودتو جمع و جور کن. تو آخه سنی ازت گذشته. خجالت بکش! اين اداها چيه که از خودت در آوردی؟!
گفت: ادا نيست علی! چقدر بهت بگم؟! ديگه نمی تونم!
گفتم: باشه. برو.
گفت: پولمو بده.
اينو که گفت، نشستم رو به روش. همونجا، کنار اون ميز و بهش گفتم: يا خيلی مرد رندی يا اصلا هيچی حاليت نيست. مگه خونه ی خاله اس. می خوام برم، می خوام برم يعنی چی! کجا می خوای بری؟! تا شاهی آخر، شريکی! باس واستی. حساب سالو که کرديم، تو به راهت و من به راهم!
يارو گفت: علی رو کی ورميداره؟
گفتم: هرکی مغازه رو ورميداره.
گفت: مغازه مال تو، علی رو بده به من.
تازه، دوزاريم افتاد. با خودم گفتم، ای داد  و بيداد! پس، همه ی اين برو و بيا ها، سر علی بوده!
گفتم: نه داداش. نيستم.
گفت: علی رو بده و قال قضيه رو بکن!
گفتم: نه.
گفت: شر بپا می کنی!
گفتم: تا پای جونم، پاش واستادم. خيال کردی!
گفت: می بينيم!
بعدش هم، از جاش پا شد و رفت. رفت که رفت. فردا منتظرش بودم که بياد، نيومد. پس فرداش نيومد. گفتم، سر حساب سال پيداش می شه، نشد. نشد که نشد، تا صبحی که شبش انقلاب شده بود!
داشتم از خونه می اومدم بيرون که ديدم جلوی در واستاده. اول نشناختمش. خيلی سال بود که نديده بودمش. ديده بودمش هم باز نمی شناختمش. چون رفته بود تو يه هيئت ديگه؛ ريش گذاشته بود. تسبيح دست گرفته بود. چند قدم رفته بودم که برگشتم ببينم اوضاع در چه حاله. ديدم داره دنبالم مياد. تازه فهميدم که خودشه. خود خودشه! واستادم تا به من رسيد. گفتم: سلام علی آقا!
گفت: سلام علی آقا. داری می ری شرکت؟!
گفتم: آره. چطور مگه! کاری داشتی؟!
گفت: آره. اومدم دنبال علی.
گفتم: کدوم علی؟
گفت: علی ديگه. علی شاگردت؛ علی پادو!
می دونستم علی پادو کجاست. دلم اگه ازش صاف بود، بهش می گفتم. ولی صاف نبود. بهش نگفتم . گفتم: چند سالی ميشه که ازش بی خبرم. حالا چيکارش داری؟!
گفت: اومدم با هاش تسويه حساب کنم. طلبامو بگيرم. قرضامو بدم. ميدونی که انقلاب شده!
گفتم: آره. شنيدم. پس تو هم تو جريانش هستی!
گفت: ای همچين! تو اين گوشه موشه ها می پلکيم. داری ميری شرکت حالا؟!
جوابشو ندادم. هنوز دلم صاف نبود. رومو کردم طرف جمعيت که از مسجد راه افتاده بود و می رفت طرف قبرستون. سر راه، باس از کوچه ی ما رد می شدن. يا باس با هاشون می رفتم و يا خودمو می کشوندم توی خونه. عاقبت،  راه افتادم طرف خونه. شروع کرد به خنديدن و گفت: کجا؟! مگه نمی رفتی شرکت؟!
گفتم: چطو مگه ؟!
جوابمو نداد. روشو کرد طرف جمعيت که سرازير شده بود توی کوچه. منهم فورا خودمو کشوندم توی خونه و در رو بستم و همونجا، پشت در واستادم. سر و صدا که کم شد، در رو واز کردم. جمعيت رفته بود. او هم رفته بود. شايد با جمعيت و شايد هم نه. بعد، برگشتم خونه و رفتم تو اتاق و تسبيحمو ورداشتم و استخاره کردم که برم شرکت يا نرم؟! هر دوتاش بد اومد. موندم بلا تکليف. گفتم می مونم خونه، شايد وضع عوض بشه. دنيارو چی ديدی. سيگارو هنوز روشن نکرده بودم که تليفون زنگ زد. علی مکانيک بود. می خواست بدونه که با اونها می رم مسجد يا نه:
گفتم: کی راه می افتين؟
گفت: بستگی داره. داريم دنبال علی سرهنگ می گرديم. يه هو غيبش زده.
گفتم: ديگه کی ها اونجان؟
معلوم شد که به غير از علی پتکی و علی سندونی و علی پادو و علی حسابدار، بقيه همه اونجان.
گفتم: علی معلم چی؟!
گفت: قراری باهاش نذاشتيم. خودش اينطور خواسته. سهمشو جدا کرده و گفته که می ره با بچه های مسجد پائين مياد!
خب! تا اينجای قضيه، همين بود که گفتم. حالا ، ما کجاشو  کج رفتيم؟! به من ميگن که چرا نرفتی تظاهرات؟! زمين ميام، آسمون می رم، می گن حکم اين بوده که همه باس می رفتن تظاهرات. اومدن شهادت دادن که روز ماشين قربونی، واستادم کنار و بهشون خنديدم. به جون تو اگه خنديده باشم. اومدن در دکون و گفتن: ياالله! سهم ماشين قربونيتو بده!  همه اش زير سر علی مکانيک بود. وسايل يدکی کم می آوورد، می رفت تو نخ اين جور کارها. می رفت بالای شهر و از اين اسقاطی ها پيدا می کرد و ور می داشت و می آورد گاراژ؛ با پول اين، با پول اون. حتی، از ده شاهی و يک قرون علی گدا هم نمی گذشت. بيچاره داد می زد و می گفت: باباجان! به من کاری نداشته باشين. من ماشين می خوام چيکار؟!
می گفتن: تو چطور گوشت قربونی دوست داری، ولی نمی خوای بالاش يه قرون پول بدی؟!
می گفت: بابا جان! چرا منو دست ميندازين. آخه ماشين که گوشت نداره!
اونوقت، همه شون می زدند زير خنده و بعدش هم می انداختنش وسط و انگشت می کردن تو کونش. اين هم شده بود تفريحشون! آنوقت، اگه تو بودی، دلت راضی می شد که پول بدی؟! آخه، پول بی زبونو می دادم دست اون مرتيکه الدنگ که چی؟! که هی مفت بخوره و راست راست بگرده و روزی هم يه پادو عوض کنه؟! اصلا، من حرف نمی زنم. دلم می خواد که بری و از خود علی پادو بپرسی. اگرچه، معلوم نيس چطوری سرشو زير آب کردن و رفت که رفت. حالا کجا هست که بپرسی!
همه اش خودشون هستن. خودشون می برن و خودشون می دوزن و بعدش هم می گن که چرا يه آستين کم آوردی؟! گفتن که به خواهرعلی پادو نظر داشتم! خب، بابا جون، می خواين بکشين، خب بکشين ديگه. اين تهمت ها رو می زنين که چی بشه؟!
جون تو، روزی که اومدم، اينجا فقط يه دکه ی حلبی بود. قبلش مال علی پينه دوز بود که داده بودش به علی سيگاری، به روزی پنج قرون اجاره. دستامو  زدم بالا  وو گفتم يا علی خودت کمکم کن؛  می دونی که هفت تا خواهر و هفت تا برادرو باس نون می دادم:
علی سيگاری گفت: روزی يه تومن اجارشه.
گفتم: باشه.
گفت: بخوای، واميستم کنارت و ميشم کمک کارت. روزی هم يک قرون بالاش. دلم به اين حلبی بنده. نمی تونم ازش جدا شم.
گفتم: باشه. واستا. درآوردم، چاکرتم هستم. در نياوردم، فقط اجاره تو بگير. طلب نداشته باشی يه وقت؟!
گفت: باشه.
آستينامو زدم بالا و گفتم يا علی و شروع کردم. اون وقت ها، هنوز علی پادو، هفت سالش بود. علی سيگاری گرفته بودش زير بال خودش. می گفت که دور و ورای مسجد پيداش کرده. بعدش، علی دباغ قاپشو می دزده. سر اين کار، يک بزن بزنی شد که اون سرش ناپيدا. بازار به هم ريخت. ما خودمونو کشيديم کنار. کاره ای نبوديم. يه حلبی، مگه چقدر می ساخت که آدم بخواد خرج زندون و دوا و دکترش بکنه. پول کفنمون هم به زور در می اومد که ما هم از اون شانس ها نداشتيم. بعدش، اومدن در حلبی و گفتن: باس بيای شهادت بدی!
گفتم: چه شهادتی! برای کی؟ برای چی؟!
علی مسکر، پاشو کوبيد رو ديوار حلبی و رو کرد به ديگرون گفت: مثل اينکه داداشمون تو باغ نيست!
علی دستفروش، چاقوشو گذاشت زير گلومو و گفت: بيارمش تو باغ؟!
علی دباغ، گفت: گذرت به دباغ خونه می افته داشم. ناسلامتی، ما با هم همسايه ايم!
گفتم: علی آقا. چيزی نديدم. باور کن!
گفت: ای بابا! ناديده فقط خدا است. راه بيفت بريم. اذيت نکن!
حالا، همين علی آقا، اومده تو دادگاه و شهادت می ده که اصلا جريان دعوا، زير سر خود من بوده! نامردی رو می بينی؟!
حالا بگو که همه ی اين الم شنگه ها، برای چی بوده؟! برای اين بوده که يه دفعه، دهن من بی همه چيز گوزيد و گفتم که بابا جان! اين شهر، کشش اينهمه تاکسی رو نداره. به خاطر همين يک کلمه، مگه منو ول کردن. اومدن خونه، رفتم دکون. اومدن دکون، رفتم خونه. گفتن باس بگی که اين حرف، از کجا آب می خوره؟! آخرش هم که چيزی دستگيرشون نشد، به ما بستن که طرف می ترسه که در دکونش تخته بشه! حالا، اين حرف از کجا در اومد؟! از اونجا در اومد که يه روز علی سندونی به من گفت: اوستا. چرا نمی ری تو کار فنر؟
منظورش، فنر درشکه بود. ما چه می دونستيم که گفتن يک کلمه، برامون اينهمه درد سر درست می کنه. گفتم: انشاألله سال ديگه ، خدا بخواد، فنر چيه، درشکه شم می سازيم.
همين يک کلمه! اونوقت، اومدن تو دادگاه، شهادت دادن که نکنه قضيه ی ماشين قربونی هم کار من بوده! آخه، يک کسی پيدا نمی شه که به اين ها بگه ، اگر ماشين قربونی، کار من بوده، پس چرا شهادت دادن که تو مراسم شرکت نکردم؟! پس چرا شهادت دادن که واستادم کنار و بهشون خنديدم؟! بعد هم که ديدن داره مشتشون واز می شه، رفتن يه شاهد پيدا کردن که من بهش گفتم که همه ی کارها، زير سر خودشونه! اومدن تو دادگاه و هی پشت سر هم از من می پرسن که منظورت از اينکه گفتی زير سر خودشونه، چی بوده؟! هرچی می گم آخه چه کاری؟! زير سر کی؟! می گن، ما نباس جواب بديم. تو باس جواب بدی! آخه، من که نمی دونم چه کاری بوده، چه جوابی دارم که بدم؟!
تو رو خدا خودت قضاوت کن. ببين اين وسط، تقصير من بدبخت چيه؟! مگه من چه کوتاهی کردم؟! هرچی می خواستن، وقت و بی وقت، براشون فراهم کردم؛ از شير مرغ تا جون آدميزاد. به خدا اگه هيچی ازشون دريغ کرده باشم. حالا هم حرف من اين نيست که چرا اين کارو کردن يا اون کارو نکردن. حرف من اينه که يه نفر بياد وسط و لوطی بشه و مردونگی کنه و راس و حسينی بگه که بالاخره، تکليف من چيه؟! ازت هم نمی خوام که برای من کاری بکنی. می دونم که اگه از دستت ساخته بود تا حالا دريغ نکرده بودی. ولی می خوام بهت بگم که اگه هيشکی ندونه، تو يکی می دونی. از جيک وپيک ما هم خبر داری. جد و آباد ما رو هم می شناسی. درسته؟ نه، وجدانا درسته ؟! جواب نمی خوام ازت. می دونم که نيتت پاکه. ولی اين درسته که بگن اصلا معلوم نيست که بابا و ننه اش کی بوده؟! درسته که بگن، گذاشتنش در مسجد و علی سيگاری پيداش کرده و گرفتدش زير بال خودش و بزرگش کرده؟! من ازت نمی خوام حرف بزنی. نمی خوام هيچی بگی. می دونم که برات مسئوليت داره. نمی خوام برات درد سر درست کنم. ولی آخه، من با کدوم سازشون برقصم. مگه همين حرفهارو پشت سر تو نمی زدند. يادته؟! اون روز ها چه حالی داشتی؟! کارد می زدنت، خونت در می اومد؟! حالا نمی خوام دو باره يادت بندازم. ولی، همون روزها هم، من بهشون می گفتم که اگر می گين پدر و مادر نداشته و در مسجد پيداش کردن، پس چطوريه که می گن مال و منال داره و همه اش به ارث رسيده و يک ذره هم بالاش کار نکرده؟!
به جون خودت قسم. نمی خوام پيش روت بگم. ولی اون روزها، همه يک طرف بودن و من تنها يک طرف. اونا می گفتن، در مسجديه. من می گفتم، نه. گناهشو پاک نکنين. اونا می گفتن، مال و منال داره و به ارث بهش رسيده. من می گفتم، نه. نداره. اونا می گفتن که همه اش مال وقفی بوده که باباش تصرف کرده. من می گفتم، نه. نکرده. اتفاقا، يکی شون در اومد و گفت: پس، يه دفعه پاتو بذار وسط و بگو داداشش هستی ديگه؟!
گفتم: از داداشش هم نزديکتر!
اونوقت، علی چاه کن، نه گذاشت و نه ورداشت و گفت: پای ارث و ميراث که به ميون مياد، از در و ديوار، برای آدم، داداش می ريزه. حالا، نزديکترشو ديگه نمی دونم که چه صيغه ايه!
نمی خوام ناراحتت کنم. می دونی که ديگه از من گذشته. حالا، دو روز بيشتر يا دو روز کمترش فرقی نمی کنه. ولی روزی که اومدی در دکون يادت مياد؟! يادت مياد که همين علی چاه کن، اومد و بيلچه شو گذاشت روی پيشخون و گفت: علی آقا! نای حرف زدن ندارم. از گشنگی ديگه رمغ نمونده تو تنم. يا اين بيلچه رو وردار و بزن تو فرق سرم و از اين زندگی نجاتم بده، يا يک قرون بذار کف دستم تا يه چيزی بخرم و بخورم!
يادت مياد؟! يادت مياد که تو چی گفتی؟! نمی خوام ناراحتت کنم. ولی ای کاش، حرف تو رو گوش کرده بودم و يه تيپا زده بودم در کونش و گفته بودم، مرتيکه، يا اين ننه غريبم بازی رو بذار کنار، يا ورش دار و ببر در دکون علی مؤذن. لا اله الاألله.....، ولش کن...... نمی خوام باز ناراحتت کنم. ولی کی بود که رفت تو دادگاه شهادت داد که با چشم خودش ديده که همين علی مؤذن، سر قنات های دولت آباد، سر علی چاه کن، داد زده و گفته که اگه تو چاه ويل هم بری، باز نمی تونی از دست من يکی در بری. مگه با پای خودت بيای وسط بازار و به همه بگی که صدای اذون ناراحتت می کنه. به همه بگی که دوست نداری صدای اذونو از گلدسته های مسجد بشنفی و علی چاه کن، گريه می کرده و می گفته که ای بی انصاف، چرا می خوای برای مردم پاپوش درست کنی؟! آخه، من از صدای تو بدم مياد، چه ربطی به صدای اذون داره؟! و علی مؤذن می گفته، نخير. اگه تو حلال زاده بودی، اذون برات مهم بود، نه مؤذن! علی چاه کن هم عصبانی می شه و می گه ريدم تو دهن تو و اون.... حالا، دادگاه می دونی چی رای داده؟!  .... ولش کن...... نمی خوام باز ناراحتت کنم..... حرف من، اصلا يه چيز ديگه اس. حرف من اينه که حالا، همين آدم قراره بياد تو دادگاه و بگه که نمی دونم چی چی رو با همين گوش های خودم شنيدم. خب، شنيدی که شنيده باشی. تو هرچه می خوای بگو، شنونده باس عاقل باشه! رفته گفته که من، هفت زبونو بلدم، رفته گفته که هفت کشورو گشته. گفته معلوم نيست که اين همه پولو از کجا آورده. گفته که زن نداره. آخه، کدوم آدم عاقل وقتی اون همه خواهر و برادر رو کولش افتادن و باس شکمشونو سير کنه، هوس زن گرفتن به کله اش می زنه؟! حالا، همه ی اينها به کنار، رفته به قول خودش مدارک جمع کرده که ثابت کنه خشک شدن قنات های علی آباد، زير سر من بود. چرا؟! برای اينکه من بدبخت از همه جا بی خبر، به خيال خودم اومدم که يک کار خيری بکنم و رفتم مثلا چاه عميق زدم که زمين های اون ور رودخونه رو ببرم زير کشت. ای بشکنه اين دست که نمک نداره....... حالا، اين هيچی. به جون علی آقا قسم که می خوام دنياش نباشه، فنر از خارج وارد می کردن که مايه اش فقط يه دست انداز بود، ولی مگه جيکشون در می اومد؟! نه! چرا؟! چون از خارج وارد کرده بودن. برای همين هم بود که يه دفعه غيرتی شدم و به بچه ها گفتم: اينجوری نميشه! از فردا، باس بيفتيم تو کار فنر.
بچه ها گفتن: مگه می شه اوستا؟!
گفتم: کار، نشد نداره. فقط يه جو همت می خواد. مگه ما، چی مون از اين خارجيا کمتره!
اولش، باورشون نمی شد. دستشون به کار نمی رفت. برای همين هم رفتم واستادم کنار کوره. يک هفته نشده بود که هفتاد تا فنر تحويلشون دادم و انداختن زير ماشين هاشون. جون علی آقا، اگه بگی فولاد به گردشون می رسيد، نمی رسيد. ولی چی شد؟! باس يه جوری خرابمون می کردن ديگه. برای همين هم، رفتن و چو انداختن که فلانی، با بالا بالا ها رفت و آمد داره و قبلا از جريان آسفالت شدن خيابون ها خبر داشته و برای همين هم واستاده تا خيابون ها رو آسفالت کنن، اونوقت فنراشو ريخته تو بازار! آخه ، کسی نيس که به اينها بگه، مگه توی اين شهر، چند تا خيابون اسفالته هست؟! تازه کدوم آسفالت؟! اصلا، گيريم همه اش آسفالت. خب، فنر خوب داداش، آسفالت و غير آسفالت نداره. تازه، مفت شما. آسفالت خوب داشتين؟! خب، فنر خوب هم داشتين. حالا، چرا مارو باس اين وسط خراب کنين؟! خراب کنين که چی بشه؟! که خارجی ها آباد بشن؟! نه. اين ها نيس. باس بگن کجاشون می سوزه. من می دونم کجاشون می سوزه و چرا می سوزه. اونجاشون برای اين می سوزه که من رفته بودم تو کار فنر و بعدش هم، تو کار ماشين. از همه بدترش هم، همين تو کار ماشين رفتن من بود که حسابی گوزپيچشون کرده بود. برای همين هم بود که هنوز يک ماه نگذشته بود، در و ديوارو پر از اعلاميه کرده بودن. هرجا که می رفتی، عکس چهارتا درشکه ی اسقاطو می ديدی با يه پيرمرد فکسنی کنارش که دستشو گذاشته رو درشکه و داره تو رو نيگا می کنه و بهت می گه، الهی بری و خير نبينی که نون من پيرمرد و بريدی. منظورشون من بودم! چرا؟! چون رفته بودم تو کار ماشين! حاليته چی می گم؟! تو کار ماشين!
نمی دونم کدوم شر بپاکنی رفته بود و يکی از اين اعلاميه هارو پاره کرده بود که صبحش ريختن تو خونه ی من. که چی؟! که چرا اعلاميه هارو پاره کردی؟!
گفتم: آخه، بی انصاف ها! من چه کاری به کار اعلاميه داشتم؟! اصلا، چه ربطی به من داشته اون اعلاميه ها؟! اصلا، چه توفيری می کرده، بودن يا نبودنشون؟!
گفتن: بعدش خواهی فهميد!
بعدش هم، حمله کردن به خونه ام و شيشه های در و پنجره ها رو شکستن و رفتن. من هم فوری تلفن زدم به کلانتری، شهربانی، ژاندارمری، ساواک. همه شون گفتن که خبر ندارن. توی اين فاصله، سر و کله ی علی پادو پيدا شد. بهش گفتم: بدو پسر. بدو برو مسجد محل و ته و توی قضيه رو درآر ببين اينا کی بودن. از حاج علی بپرس. شايد خبر داشته باشه که اين قضيه از کجا آب می خوره.؟!
علی رفت و برگشت و گفت که حاجی گفته که از اين قضيه خبر نداره. می گفت که در مسجد و بسته بودن. می خواسته بره تو که علی مؤذن جلوش سبز می شه و می گه که نميشه بری تو. خودم می رم از حاجی می پرسم. بعدش می ره و بر می گرده و ميگه حاجی گفته که از اين چيزها خبر نداره .
علی گفت: اوستا. می خوای سری به ميدون بزنم. ميدون بار.
گفتم: پسر. اين وقت شب ميدونو بستن و رفتن.
گفت: نه اوستا. تازه اين وقت شبه که سر و کله ی نوچه های  علی ميدونی پيدا ميشه.
چاره ای نداشتم. دستم از همه جا کوتاه بود. گفتم: پس بدو.
علی هم که کرم اين جور کارها رو داشت، فورا غيبش زد. چشمامو هم نزده بودم که برگشت. از بس دويده بود، نفسش بند اومده بود. گفتم: چی شده پسر؟!
گفت: اوستا، اوضاع شير تو شيره. خرابه. ميدونو بستن. کازينورو بستن!
گفتم: کی؟!
گفت: نمی دونم اوستا! جلوی بازار، علی طبق کش، زير هشتی خونه ی حاج علی قايم شده بود. منو که ديد ، صدام کرد. گفتم، چرا اينجا واستادی؟! اون گفت که اول خودت بگو که اينجا چيکار می کنی؟! گفتم، دارم می رم ميدون. مگه چی شده؟! گفت، ذکی! آقارو باش. مگه از جونت سير شدی پسر؟! پات برسه ميدون، دو شقه ات کردن. گفتم کی؟! گفت، بعدا می فهمی!
از قرار معلوم، باز شهر بهم ريخته بود. تليفون زدم به علی خارجه. هنوز، اونوقت ها، ميونه مون بهم نخورده بود. گفتم: قضيه چيه علی؟! از کجا آب می خوره؟!
گفت: از کجاشو نمی دونم. ولی، اگه از بساز بفروش ها، کسی رو ميشناسی، يه تليفون بزن و بپرس.
گفتم: سفارت خونه ها ، وضعشون در چه حاله؟
اينو که گفتم، تليفون قطع شد. دوباره تليفون زدم. اشغال بود. سه باره زدم. اشغال بود. از خير و شرش گذشتم. بساز و بفروش، کسی رو نميشناختم. تليفون زدم به علی بنگاهی. زنش، گوشی رو ورنداشته، زد زير گريه. گفتم: چی شده خانوم؟!
گفت: چند شبه که خونه نيومده!
گفتم: شايد خواهر، سفری چيزی پيش اومده براش و رفته.
گفت: تا حالا، سابقه نداشته بی خبر بذاره و بره سفر....... آقا داداشم اينجا هستن. می خواين با هاشون صحبت کنين؟
گفتم: کدوم آقا داداشتون؟
گفت: آقا داداشم علی آقا ديگه!
پاک گير کرده بودم. ازش خوشم نمی اومد. تو درس و دانشگاه و از اين جور چيزها بود. هميشه هم ، يه جوری راه می رفت که انگار عصائی، چيزی قورت داده باشه. علی بنگاهی هم که يکی نمی گذاشت و صد تا ور می داشت و هی می زد تو سر ما که بعله! برادر زنم، توی هفت تا دانشگاه درس خونده. هفت تا زبونو بلده. هفت کشور و گشته. همه شون می خواستنش، ولی اون به همشون گفته نه! گوشی رو که گرفت، نه سلامی، نه عليکی و فورا گفت: بازار بورس در چه حاله علی آقا؟!
گفتم: کدوم بورس علی آقا؟!
گفت: سگ زرد، برادر شغاله. صرافی هم رو کار بورس می گرده ديگه. شايد هم بدتر!
ديدم باز افتاده رو اون دنده و الانه که بزنه به صحرای کربلا. گفتم: از علی آقا چه خبر؟ همشيره ميگه چند شبه که پيداش نيس؟
گفت: ناراحت نباشين. پيداش می شه. نشد هم پيداش می کنن. شريک جرمه. مگه خبر ندارين؟!
از اين حرفش، منظور داشت. نخواستم به رو خودم بيارم. حرف تو حرف آوردم و گفتم: از دانشگاه چه خبر؟ شنيدم شلوغ شده؟
گفت: بستگی به وضع کارخونه ها داره. راستی، وضع کارخونه در چه حاله؟!
ديدم که نخير! حسابی توپش پره. صلاح نيست کشش بدم. گفتم: خب، قربون شما علی آقا. خبری شد، ماروهم بی خبر نگذارين.
گفت: ما جاسوسی کسی رو نمی کنيم!
و گوشی رو گذاشت! نمی دونم کجاش می سوخت که هر وقت چشمش به ما می افتاد، شروع می کرد به پارس کردن. شايد هم دست پيش می گرفت که پس نيفته. ما که با هاش حشر و نشر زيادی نداشتيم. علی کراواتی از دور می شناختش. می گفت خيلی حرف ها پشت سرش ميگن. ولی علی بنگاهی می گفت که همه اش دروغه. بهش تهمت می زنن. پائين دستی هاش، حسوديشون می شه. می زنن که زير پاشو خالی کنن. بالا دستی هاش هم می ترسن که طرف يه کاره ای بشه و بره تو کار کودتا. ولی من که جون علی آقا اگه به اين کارها کاری داشته باشم. فقط می گم که باس يه کاسه ای زير نيم کاسه باشه. بگذريم. گوشی رو که گذاشتم، حسابی کلافه بودم. علی شاگردم پرسيد که با کی حرف می زدی اوستا؟
گفتم: با برادرزن علی بنگاهی.
گفت: علی آقا! همون که تو دانشگاهه؟!
گفتم: آره. مگه ميشناسيش؟!
گفت: مثل کف دستم اوستا.
گفتم: می بينی که عصبانيم علی!  چاخان بکنی، کشيده رو خوردی!
گفت: نه جون اوستا! چاخان نمی کنم. قضيه ی آتش زدن اتوبوس های شرکت واحد که يادتونه؟!
گفتم: آره. حتما می خوای بگی که زير سر اون بوده!
گفت: نه اوستا. راننده ی يکی از همون اتوبوس ها بود!
گفتم: علی! چرا داری دری وری می گی؟! برادر زن علی بنگاهی رو می گم!
گفت: آره اوستا. من هم همونو می گم. مگه همونی نيست که تو کار درس و دانشگاهه؟ خونه شون هم سر خطه؛ بغل اداره ی آب. ننه ام اوستا، خونه شون کار می کرده. قضيه ی اعتصاب تاکسی ها که يادتونه؟
گفتم: آره ! چطور مگه؟! حتما باز می خوای بگی که راننده ی يکی از اون تاکسی ها بوده؟!
گفت: نه اوستا! می خوام بگم اعتصابشون زير سر اون بوده. اگه حرف منو باور نمی کنين، همين حالا پاشين بريم ته خط، بغل امام زاده ، پاتوق درشکه چی ها س. بپرسين علی خوش کله رو می شناسين؟ جون اوستا، شناسنامه اش پيش منه. اصلا، اينطوری بهتون بگم که تو دومن ننه ی خدابيامرز من بزرگ شده. برای همين هم هر وقت منو در دکون علی بنگاهی می ديد، دست می زد رو پشتم و می گفت، چطوری داداش علی؟ کار و بارت در چه حاله؟ از کارخونه چه خبر؟
تازه سر نخ دستم اومد. با خودم گفتم، ای دل غا فل، نکنه راسی راسی داره يه خبرائی می شه و ما مونديم بی خبر! برای همين هم، فورا علی رو فرستادم بره مسجد بالا و بهش گفتم: بدو! بدو برو اونجا و بگو که حاجی رفته علی آباد. امشب، نمی تونه بياد. خرج دهه ی اول ماهو، هرچی می شه بذارن به حساب من. حاج علی پيشنماز رو هم، هر جور شده دلش رو به دست بيارن و برش گردونن مسجد. بهشون بگو فردا، دسته  از مسجد ته خط راه می افته.
علی گفت: اوستا، باز می خوای بری تو کار سياست؟!
گفتم: فضولی نکن پسر! تو کارت نباشه. خودتو فورا برسون مسجد. سر راهم ، علی آجانو خبرکن و با خودت ببر. مثل اينکه امشب، ناحيه ی هفت کشيک باشه. بودنش بهتره!
بعدش هم، علی از اين ور رفت و خودم هم از اون ور ديگه. به جون علی آقا، بعضی وقت ها که يه چيزی تو کله ام می افته، به خودم ميگم خودشه و رد خورهم نداره! با خودم گفتم، طرف الان باس تو کازينو باشه. برای همين هم فورا سر خرو کج کردم طرف کازينو. پامو که گذاشتم تو کازينو، ديدم داره آماده می شه که با نوچه هاش، از در عقب بزنه بيرون. گفتم: واستا؛ کارت دارم!
دلم می خواست اونجا بودی و می ديديش؛ صورتش شده بود عينهو زردچوبه. اما پيش نوچه هاش نخواست جا بزنه. اومد جلو ودستشو دراز کرد که به من دست بده. دلم نيومد کنفش کنم. دست دادم. رنگش اومد سر جاش و گفت: دل به دل راه داره علی آقا. داشتيم می اومديم پيش شوما!
خواستم بهش بگم ارواح عمه ات، ولی نگفتم. گفتم: می خوام با هات حرف بزنم. تنهائی!
رو کرد به نوچه هاش و گفت: داداشمون می خواد با ما گپ بزنه. تنهائی. ياالله خلوت کنين!
نوچه هاش زدند بيرون. گفتم: بريم تو اتاق پشتی!
گفت: مگه اينجا چشه؟!
گفتم: اونجا بهتره!
گفت: هرچی داداشمون بگه.
علی تيغی هنوز واستاده بود. بهش گفتم که به علی تيغی بگه که بره. او هم بهش گفت. بعدش هم رفتيم تو اتاق پشتی و دو نفری نشستيم پشت يه ميز. رو درروی هم:
گفت: خب، حرفتو بزن.
گفتم: کازينوی پائينو بستن!
گفت: به من چه. قرق علی بوده.
گفتم: فردا دسته از ته خط راه می افته!
گفت: به من چه. ته خط،، قرق من نيست.
گفتم: علی مأمور می گه که قرق توئه؟!
گفت: پست ها رو من تقسيم می کنم! علی مأمور خر کيه؟!
گفتم: کارخونه ها قرق کيه؟!
گفت: قرق علی. اگه دوست نداری عوضش می کنم.
داشت، کم کم، يه چيزهائی دستگيرم می شد که بدشانسی، علی تيغی، يهو درو واز کرد و پريد تو. پشت سرش هم، علی شاگردم. رو کردم به علی و گفتم: مگه قرار نبود بری اونجا! پس اينجا چی می کنی؟!
علی، رنگ تو صورتش نبود. گفت: اوستا، دسته حرکت کرده!
گفتم: اين وقت شب؟ً!
گفت: آره اوستا!
گفتم: از کجا؟!
گفت: از مسجد سر خط!
گفتم: با اجازه ی کی؟!
گفت: با اجازه ی پسر حاج علی. طلبه اس. يه ماه پيش از نجف اومده. قرقو شکستن. دارن ميان بالا. می گن، ننه علی هم، يه دسته از زن ها رو جمع کرده دور خودش و حمله کردن طرف قلعه. باس يه کاسه ای زير نم کاسه باشه اوستا!
يارو، همينجوری ساکت نشسته بود و چشم از علی ورنمی داشت. رومو کردم بهش و گفتم: قلعه قرق کيه؟
گفت: قرق علی.
گفتم: کدوم علی؟!
گفت: علی ننه علی.
گفتم: اون که پشت خط کار می کرد! چطور شد قرق قلعه رو بهش دادی؟!
گفت: يک سال بود که از خواهرش خبر نداشت. بهش رسونده بودن که تو قلعه اس. چند نفر هم اومدن و پا درميونی کردن که قرق قلعه رو بدم به اون. من هم صلاح کارو ديدم و بهش دادم.
گفتم: حالا چی می گی که شهر به هم ريخته؟!
گفت: هيچی. هرکسی باس سر قرق خودش باشه.
گفتم: مگه نشنيدی؟! می گه قرقو شکستن و دارن ميان بالا؟!
گفت: ما از اين چيزها زياد شنيديم. بدتر از اونهاشم ديديم. اونا بيان بالا، ما می ريم پائين. اونا بيان پائين، ما می ريم بالا!
بعدش هم رو کرد به علی تيغی و گفت: برو بچه! برو بيرون. اون چاقوتم بذار تو جيبت!
علی تيغی، صورتش شده بود يه پارچه خون. خودشو کشوند طرف علی شاگردم و رو کرد به يارو گفت: آخه، پر روئی می کرد! گفتم شايد ويار حرف گرفته باشه!
علی شاگردم که اينو شنيد، چشم انداخت تو چشم من که کسب تکليف کنه. ديدم داره سه می شه. رو کردم به يارو گفتم: می گی دهنشو ببنده يا بگم خود علی اين کارو بکنه؟!
يارو رو کرد به علی تيغی و گفت: برون بيرون! اون دهن صاب مرده تم ببند!
من هم به علی گفتم که بره اون پائين منتظر باشه. اونوقت، دو باره شديم تنها:
گفتم: قرق ها را عوض کنيم؟
گفت: مگه چيزی عوض شده؟!
گفتم: دارن ميان بالا!
گفت: شنيدم. ولی تو اين فکرم که علی پادو خودش کدوم طرف واستاده!
گفتم: نترس. اون هر جا واستاده باشه، پادوئی خودشو می کنه. کاری به اين کا را نداره.
گفت: اتفاقا، همينه که منو برده تو فکر!
گفتم: چی شده؟! بهش مشکوکی!
گفت: آره!
لب و لباب قضيه، تا اينجا همين ها بود که گفتم. حالا هم آقا رفته و اون بالا نشسته و انگار نه انگار که پای خودش هم گيره. به من می گه که به من چه که تو پای قراردادو امضاء کردی. می خواستی نکنی!
می گم: پس می خواستی کی امضاء کنه؟!
به جون تو، اينها همه اش بهونه اس. اگه نمی کردم هم، باز امروز يقه مو می چسبيدن و می گفتن که چون تو زير فلان قراردادو امضاء نکردی، اينطوری يا اونطوری شده! قضيه ی دادگاه انقلاب که يادته؟! به جون علی آقا، همه شونو آوردن همين جا. اون رو برو. هفتاد هشتاد تائی بودن. گفتن: باس همين امشب تکليفشونو روشن کنيم.
گفتم: حالا چرا امشب؟! فردا هم روز خداست!
اما، هرچه زور زدم، مگه کسی به حرفم گوش کرد! شلوغش کردن. هر کدوم يه بونه ای آورد. برای همينه که می گم همه ی اينها بهونه اس. برای اينه که می گم می خواستن تسويه حساب کنند. بهشون گفتم: بابا جون! اول باس محاکمه بشن. يارو وزير بوده! نخست وزير بوده! فرمانده ی لشکر بوده؟!
ولی همشون به من خنديدن و گفتن: داداشمون توی باغ نيست!
بعدش هم، هر کدوم چندتائی رو سوا کردن و بردن اونجا؛ رو به ديفال واستوندنو صلوات فرستادن و بستنشون به رگبار. چند نفرشون رو هم فرستادن پيش من و گفتن: اين ها هم سهم تو. می خوای بفروش، می خوای بکش، می خوای آزادشون کن. آزادشون کنم؟! ها؟! نه داداش. همه اش حرف بود. همون وقت فهميدم که چه نقشه ای تو کله شونه. حالا، آقايون اومدن و می گن که چرا کشتيشون! مگه ما نگفتيم که می تونی آزادشون کنی؟! نامردی رو می بينی؟!
تازه کاش همون يه دفعه بود. به جون علی آقا، تو همون ده روز اول، اگه بگم صد دفعه اين قضيه تکرار شد، دروغ نگفتم. فقط اين آخر سری ها بود که چندتا کاغذ و ماغذ آوردن و گفتن زيرشونو امضاء کن. بعدش هم، کار ما شد امضاء. صبح کله ی سحر، پا می شديم و بسم الله می گفتيم و راه می افتاديم. از اين کميته به اون کميته. از اين مسجد به اون مسجد. ديگه طوری شده بود که اين آخر کاری ها، مجبور می شدم که با هليکوپتر از اين ور به اون ور برم. از ژاندارمری به ستاد ارتش. از ستاد ارتش به شهربانی. از شهربانی به زندان. چپ می رفتم و راست می اومدم، يه حکم جديد برام صادر می کردن. طوری شده بود که اين آخر کاری ها، خودمو پاک گم کرده بودم. نمی دونستم کدوم يکی باشم. اون قديم ها، يه وقت هائی که مجلسی پيش می اومد، با علی واسطه و علی بنگاهی و علی کراواتی، هم منقل می شديم. علی شاگردم - يادش بخير - هی می اومد و در گوشم می گفت: اوستا، خودمو گم کردم يعنی چی که اين علی کراواتی، هی ذغالو ورميداره و می چسبونه رو بافور و می گه که خودشو گم کرده؟! آخه اون زمان، علی کراواتی و علی يوف و علی مسيو و علی اوکی و علی خارجه و علی.....، بگذريم. خلاصه، منظورم اينه که بگم اونجا بود که فهميدم خودمو گم کردن، يعنی چی! بعدش هم که اوضاع يه خورده آروم شد و قضيه ی انقلاب جا افتاد، ديگه بدتر! فرصت سر خاروندن نداشتم. هی تليفون می زدن و می گفتن: علی. اين کار توئه. کسی ديگه رو نداريم!
می گفتم: آخه، من صاب مرده، باس برسم برم اونجا، سر پستم؟!
می گفتن: اسمت روش باشه، کافيه. کار پيش می ره!
راستم می گفتن. کار پيش می رفت، اما چطوری؟! به جون علی قسم، اگه من روحم خبر داشت. اصلا، اگه راستشو بخوای، هنوز کسی منو نمی شناخت. اسممو چرا. اسمم شده بود جواز عبور. می زدی به کوه، می ريخت پائين. خب، همينجوری شده که حالا تو دادگاه، می گن که تو قضيه ی کشتار اداره ی برق، مسئولش من بودم. چرا؟! چون رئيسش، مثلا بنده بودم. اونوقت، شما به من می گی که چرا از خودت دفاع نمی کنی؟! آخه، چه دفاعی دارم که بکنم؟! ميام دفاع کنم که همه می زنن زير خنده. مثل اينکه دارم براشون جوک تعريف می کنم. بهشون می گم که آقاجون! من اون روز رفته بودم به اداره ی برق، برای اينکه بگم چرا برق خونه مو قطع کردن. اونوقت، همه شون می زنن زير خنده و علی قاضی، رو می کنه به من و می گه: يا شما خيلی آدم زرنگ و حقه بازی هستيد و يا خودتان را به ديوانگی زده ايد و يا اينکه به خاطر آنهمه جناياتی که مرتکب شده ايد، به سرتان زده است و ديوانه شده ايد!
می گم: چرا آقای قاضی؟!
می گه: چون، در آن تاريخ، خود شما رئيس اداره ی آب و برق بوده ايد!
خب! در اينصورت، من چی دارم که بگم؟! شما خودت بگو. می تونم بگم که نبودم؟! خب، بودم. ولی، به خدا قسم می خورم که خودم اون روز با همين دوتا پای خودم رفتم تو اداره ی برق و راهم ندادن! اينو به کی بگم؟!
اونروز، خسته و کوفته، اومدم خونه. می بينم علی می گه که برق نداريم. می گم شايد فيوز سوخته باشه. می گه نه اوستا. فيوزو نيگاه کردم، چيزيش نيست. اونوقت، رفتم و تليفونو ورداشتم و تليفون زدم به اداره ی برق. نخواستم خودمو معرفی کنم. گفتم خونه ی ما در فلان خيابونه. برق نداريم. يارو از اونور سيم می گه: خب. اگه نوبتی هم باشه، حالا ديگه نوبت شما است!
می گم: کدوم نوبت؟
می گه: نوبت شمال شهری ها ديگه. داداش، ناسلامتی انقلاب شده!
بازهم نخواستم خودمو معرفی کنم؛ آخه، کاری که توش ريا باشه، به مذاق من جور در نمياد. گفتم: لطفا گوشی رو  وصل کنين به اتاق رئيستون  تا من با ايشون صحبت کنم.
يارو زده زير خنده و ميگه: کدوم رئيس؟! ما خودمون، يه پا رئيسيم. حکم صادر می کنيم. روتو زياد کنی، دستور می دم که آبتم قطع کنن!
بعدش هم گوشی رو گذاشته. دوباره تليفون زدم. می بينم يکی ديگه گوشی رو ورداشته. می گم: لطفا وصل کنين به علی آقا. می خوام باهاشون حرف صحبت کنم.
طرف می گه: جنابعالی؟!
بازم نخواستم خودمو معرفی کنم. گفتم: يه بنده ی خدا.
طرف می گه: بنده ی خدا، اسم داره برادر!
می گم: حالا شما به علی آقا بفرمائيد، خودشون می شناسن.
می گه: آخه کدوم علی آقا؟!
می گم: علی آقا ديگه! مگه چند تا علی آقا، اونجا هست؟!
طرف می خنده و می گه: برادر! تو همين اتاق، بخوای برات بشمرم، ده تا علی آقا هم بيشتره. تازه، ماه رمضونه و يه عده شون هم زدن به چاک جاده. بنده، چاکرت، علی تليفونچی هستم. بغل دستم، علی پارکينگی نشسته. اون يکی ناکس که داره تسبيح شاه مقصود ميندازه، اسمش علی آبدارچيه. ماه رمضون، می دونی که آبدارخونه تعطيله. علی زيراکسی هم، امروز زنش زائيده، رفته بيمارستان. حالا قبول کردی يا بازهم بشمرم؟!
گفتم: خيلی آقائی. دمت گرم. ولی، من با علی آقا، رئيستون کار دارم.
تازه، طرف دوزاريش افتاده و می گه: ای بابا! پس علی آقارو می خوای شما! آقا، اينجا نيستن برادر. اينجا، تليفون خونه اس. شما، باس شماره ی مستقيم اقا رو داشته باشی!
بعدش هم گوشی رو گذاشت! به علی گفتم: ماشينو روشن کن بريم ببينم تو اين اداره چه خبر شده؟! رفتيم اداره. می بينم دوتا تفنگ به دست، دم در واستادن و بعدش اومدن جلو. نه سلامی و نه عليکی. انگار نه انگار که ناسلامتی، ما رئيسشون هستيم. علی ، رو می کنه بهشون و می گه: برادرا. زودتر درو وازکنين. آقا عجله دارن. يه کار فوری پيش اومده!
يکيشون اومده جلو و تو ماشينو نگاه می کنه و می گه: کدوم آقا؟!
پر روئی رو می بينی! چشم تو چشم من انداخته و می گه کدوم آقا؟! بعدش هم که يه خورده منو برو بر نيگا کرده، پشتشو کرده به ما و رفته طرف اون يکی ديگه و با هم پچ و پچ کردن و بعدش هم، دوتائی رفتن طرف نگهبانی. علی اينجور وقت ها خيلی تيزه. گفت: اوستا، غلط نکنم يه خبرهائی شده!
گفتم: چه خبرهائی علی؟!
گفت: نمی دونم اوستا. اما وضع اصلا عادی نيست. بهتره که با پايگاه تماس بگيرين و بگين بچه هارو بفرستن.
گفتم: من گمون نمی کنم. شايد هم اين ها جديدی باشن و مارو به جا نميارن.
علی گفت: ولی اوستا. اجازه بده تماس بگيريم!
گفتم: بگير.
علی با پايگاه تماس گرفت و قضيه رو بهشون گفت. بهش گفتن که همين حالا راه می افتن. تماس که قطع شد، يهو ديدم مثل مور و ملخ ريختن و دور ماشينو گرفتن و گفتن: تکون نخورين! دست ها بالا!
علی گفت: اوستا می خوای ببندمشون به رگبار؟!
گفتم: نه پسر! نمی خوام برادر کشی بشه. سوء تفاهمی شده، برطرف می شه.
اومديم از ماشين بيرون. اسلحه هامونو گرفتن. بعدش هم چشمهامونو بستن و کشون کشون بردنمون توی ساختمون. همونجا بهشون گفتم: برادرا! بهتره مواظب رفتارتون باشين. دارين اشتباه می کنين. مارو عوضی گرفتين!
ولی، اصلا تو گوششون نرفت. علی گفت: اوستا. نگفتم هوا پسه؟!
گفتم: صداتو ببر پسر! اوضاع باس بدتر از اينها باشه!
آخه، می شه که وزير يه وزارت خونه باشی و بيای تو وزارت خونه ی خودت و راهت ندن که هيچ، تازه دستگيرتم بکنن؟! از همه بدتر، ميون اونهمه آدم، يک نفر هم پيدا نشه که بگه خرت به چند؟!
علی گفت: اوستا، نکنه که اصلا عوضی اومده باشيم. نکنه که از ديروز تا حالا ساختمون وزارت خونه عوض شده باشه؟! اومدم که جوابشو بدم که يه دفعه صدای رگبار بلند شد و اوضاع بهم ريخت و مارو کشوندن تو يه سوراخی. بعدش هم، در سوراخو بستن و همينجور صدای رگبار بود که از در و ديوار ميومد و آخ سوختم و آخ سوختم. گمونم يه ربعی طول کشيد که يهو در سوراخی بازشد و چند نفر ريختن تو و دست و پای ما رو واز کردن و بعدش هم چشمهامونو. چشمم که واز شد، ديدم سردسته شون يکی از شاگردای خودمه. از پايگاه اومده بودن کمک. گفتن: اوستا. عجله کن که اوضاع خيلی قاراشميش شده!
گفتم: قضيه چيه که ما بی خبريم؟!
گفتن: حالا وقت نداريم. تو راه بهتون می گيم.
حالا، قضيه چی بوده؟! نخست وزير عوض شده بود. کی نخست وزير شده بود؟! علی حزبی! به بچه ها گفتم: عين خيالتون نباشه. سر يک ماه می کشنش پائين.
گفتن: از کجا می دونی اوستا؟!
گفتم: صبر کنين. می بينين!
آخه، علی حزبی رو مثل کف دستم می شناختم. بچه  محل بوديم. خونه ی ما ، جلوی مسجد بود و خونه ی اونها، پشت مسجد. باباش مرده شور بود. ولی می گفتن هفت زبونو بلده و يه زمانی تو قونسولگری کار می کرده. غسالخونه ی بالا رو که از طرف دولت ساختن، کار بابا علی کساد شد. آخه، قبلا مرده هارو اون تو مسجد می شست. داداش بزرگه ی علی، تازه از خارج برگشته بود. علی می گفت که باباش خرج تحصيل داداش بزرگه رو می داده. ولی تو محل پيچيده بود که دولت خرجشو داده و فرستادتش خارج. به هر حال، داداش بزرگه که از خارج بر می گرده ، ديگه دوست نداره که باباهه تو کار مرده و اين جور چيزها باشه. تازه اگرهم می خواست باز نمی شد. برای اينکه مرده ها افتاده بودن دست دولت. برای همين هم بود که اومد و راهرو بغل مسجدو داد تيغه کشيدن و بعدش هم يه در کشوئی گذاشت و يه مشت ملامين و پلامين که تازه اومده بود تو بازار، ريخت تو مغازه و باباهه رو نشوند پشت دخل و يا علی! حالا، خود همين قضيه ی ملامين و ظرف های روحی که از کجا اومدن و کی اونهارو وارد بازار کرد و چرا وارد بازار کرد و بعدش هم، چه کسی علی مسگر و نصف شبی انداخت تو کوره ی پر آتيش و جزغاله اش کرد، بماند! ديگه نمی خوام همه ی قضيه رو برات تعريف کنم. فقط می خوام بگم که جيک تا بيکشو می شناختم. يه ماه بعد هم اگه نگم، چند ماه بعدش بود که کله پاش کردن و فرستادنش اونجا که عرب نی می اندازه و صبح روز بعدش هم، باز اومدن در خونه و يه حکم دادن دست ما که شدی فلان. کارشون اين بود ديگه. با يه دست پس می زدن و با دوپا پيش می کشيدن. حکم رو که نيگا کردم، ديدم يه پله ی ديگه که بپرم، رسيدم اون بالا بالاها. وسطای جنگ بود. نشستم و با خودم کلامو قاضی کردم و گفتم: علی! تو بچه مسلمونی؟  قبول. بچه کارگری؟ قبول. ولی مسجد جای خودش و کارگاه و کارخونه هم جای خودش. حالا می خوای چيکار کنی؟! پايگاه که دست از سرت ورنمی داره و می گه که بالات خيلی خرج کرده. بالا بری و پائين بيای، مثل سايه دنبالتن. دولت هم که وضعش معلوم نيس. امروز رو شاخ اين نشسته، فردا رو شاخ يکی ديگه اس. علی آقا وو آقا علی هم که يکی شون  به نعل میزنه وو يکی شون به ميخ. تازه ، از کجا معلوم که سر هر دوتاشون تو يه آخور بند نباشه؟! قضيه ی درشکه ها که يادته؟! ماشين قربونی رو برای چی علم کردن؟! کشت و کشتار نفت برای چی بود؟! معدن سرچشمه هم که يک قرونش دست تو رو نگرفت! زمين ها رو هم که آخرش علی بنگاهی بالا کشيد. کارخونه هارو هم که خوردن و رفت پی کارش.. قلعه رو هم که ننه علی ورداشته وو نوشته پشت قباله ی دخترش. بانک ها هم که افتاده دست علی بانکی. کازينوها هم که خدا بيامرزدش .کوزه جمع کنی هم مگه چقدر درآمد داره که خرج هفت تا زن و هفده تا بچه از توش در بياد؟! از همه بدتر، توی اون هير و بيری ، يکی از زن هام، دست پسر هفت ساله مو گرفته بود و رفته بود خونه ی باباش. داداشش اومده بود و می گفت  که نکنه می خوای بچه رو با دست خودت به کشتن بدی! چرا نمی فرستيش خارج؟! می گفتم که باباجون، پسره هنوز هفت سالشه. کو تا سربازيش؟! از يه طرف هم می  ديدم  که راس می گه. جنازه ی هفت هزار تاشونو، تو همون هفته ی قبل آورده بودند ستاد. نود درصدشون زير هيجده سال.  بچه ان علی آقا. بچه! چی می فهمن؟! الان هم هستن و هی جنگ و جنگ می کنن! فکر می کنن توی جنگ حلوا پخش می کنن. دست آخرهم که بشينی و با هاشون حرف بزنی و قانعشون کنی، اونوقت تازه پای بچه های محل رو می کشن وسط که مثلا فلانی رفته شهيد شده. اگه ما نريم کنفی داره. تازه، قضيه ی بهشت و مهشت و اين جور چيزها هم روش. قضيه ی ايدئولوژی و ميدئولوژی هم که ديگه قوز بالا قوز. خب! راس می گفت. باس ميفرستمش خارج. ولی با کدوم پول؟! از کجا  می آوردم؟! تا همون لحظه، هفت تاشونو فرستاده بودم. ارز دولتی که به جائی شون نمی رسيد. باس براشون ارز آزاد مِفرستادم. فکر می کنی که آون وقت ها، ارز آزاد،  تو بازار چند بود؟! باز خوبه که خودت دستت تو کار ارزه   وو می فهمی چی می گم! ولی آخه خودت يادته که چطوری برای آدم، يک کلاغ و می کردنن چهل کلاغ! درست مثل اين روزها که هنوز هيچی به هيچی نشده، چو انداختن که يارو داره می زنه که رئيس جمهور بشه! به قول يارو گفتنی، خب اگه تو بهتر می زنی بستان بزن. حالا حکايت ما شده. خب مردش هستين، پا بذارين تو ميدون و بگين ما هم هستيم. ولی نيستين. مردش نيستين. اين جور کارها جيگر می خواد. جيگرشو نداری؟! خب، باس بشينی کنار. معامله، دو سر داره داداش. يه سرش خريداره. يه سرش هم فروشنده. وسطو بخوای بگيری، شدی دلال. خريد و فروش هم دو سر داره. يه سرش سوده، يه سرش ضرر. مايه دار و استخون پر که باشی، ضرر هم که بياد، فوق فوقش می شينی و از مايه می خوری. حساب دو دوتا، چهار تا است داداش. نداشته باشی، کلاهت پس معرکه اس. ما هم که تخم و ترکه ی اين کار بوديم. از پادوئی دکون گرفته تا دلالی تو بازار و همينجوری بگير بيا بالا و بالاتر. نبض قضيه دستمون بوده. استخونمون تو اين کار خورد شده. به قول امروزی ها، هم چپ چپشو می شناسيم و هم راست راستشو. اون وسط هم اگه بيشتر از همه پيرهن پاره نکرده باشيم، کمتر نکرديم. تو قضيه ی انقلاب هم، هرچی داشتيم، گذاشتيم تو طبق اخلاص و آورديم وسط و گفتيم بسم الله. از شايعه ساختن و بردن تو مردم بگير تا اعلاميه چسبوندن به ديفال و ريختن تو خيابون و بعدش هم که خودت تو جريانش بودی. از گرفتن پادگان ها و نخست وزيری موقت و آوردن رئيس جمهور و خلاصه ،هرچه از دستمون براومده، کوتاهی نکرديم. شهيد به ناحق داديم ولی آدم به حق کشتيم. بخوام حسابشو بکنم، فقط من خودم يکی – کاری به کار بقيه ندارم – تو اين قضيه، يه چيزی هم از جيبم بالاش گذاشتم. به هر سازی که زدن، رقصيديم. گفتن چپ شين، گفتيم چشم. گفتن راست شين، گفتيم چشم. گفتن وسطو بگيرين، گفتيم ای به چشم. گفتن بريزين تو دانشگاه، ريختيم. گفتن برين تو مسجد، رفتيم. قضيه ی آتش زدن اتوبوس های شرکت واحد که يادته؟! سر و ته قضيه رو يه روزه هم آورديم. قضيه ی سينماها که اومد وسط،، گفتيم عليتو! توی يه چشم بهم زدن، دود شدن و رفتن هوا. گفتن بچه ها، حالا نوبت بانک ها است. گفتيم به چشم. عرق فروشی ها؟! اون که کاری نداشت. بعدش هم يه پامون مسجد بود و يه پامون دانشگاه. قم، تهران، اصفهان، تبريز، مشهد و باز بيا قم. برو شمال. بيا جنوب. شرق و غرب. ساواک؟! اون که از اولش تو برنامه مون بود. بعدش هم شهربانی و ژاندارمری. بعدش هم ارتش. تازه پامون رسيده بود به در پادگان ها که گفتن حالا دستور مرخصی صادر شده. بشينين خونه تا خبرتون کنيم. يادته؟! تو خونه، کارمون شده بود نوار پرکردن و کپی کردن و تليفون زدن به اين و اون. تلکس بزن، تلگراف کن.، راديوهارو بگير. از اين ايستگاه به اون ايستگاه. اگه اون لا ما ها هم وقتی پيدا می کرديم، تازه باس می نشستيم و شرح وظايف فردای بعد از انقلابو می خونديم که  خبر رسيد انقلاب شده. گفتيم حالا باس چيکار کنيم؟! گفتن، فعلن هيچی. بمونين خونه، خبرتون می کنيم. گفتيم چشم و اونوقت، در و پنجره ها رو رو خودمون بستيم و نشستيم خونه. سيگار اولو هنوز تموم نکرده بوديم که خبر اومد انقلاب پيروز شده و باس هر کسی بره سر کار خودش. گفتيم چشم و زديم بيرون. حالا، بيرون چه خبر بود؟! نمی خوام سرتو درد بيارم. خودت می دونی که چنان بگير بگير و بچاپ بچاپ و بکش بکشی بود که خدا می دونه. ما هم افتاديم وسط و شروع کرديم به کار. اونهائی که باس دستگير می شدن، دستگيرشون کرديم. يه عده شون هم که باس همونجا درجا کشته می شدن، کشتيمشون. بقيه شون که باس تا دستور ثانوی در بازداشت می موندن، نگهشون داشتيم. کار ديگه مون هم که تصرف مراکز کليدی بود که همه شونو گرفتيم و درش هم يه قفل زديم. بعدش هم تشکيل کميته ها بود و سپاه و جهاد و بگير و بيا بالا تا دادگاه انقلاب و مراکز رای گيری و نخست وزيری موقت و بعدش هم رئيس جمبور. مگه کسی باورش می شه؟! برای همينه که می گن دست خارجی تو کار بوده! کدوم خارجی؟! خارجی جيگرشو نداره. خايه می خواد که کسی دست دراز کنه سوی اين مملکت. به ولای علی قسم که با همين قمه مثل خيار می پرونمش. دو تيکه اش می کنم. خيال کردن! نه داداش از اين خبرها نيست. می خوان بزنن تو سر مال. مال من. مال تو. مال اون داداش! حالا، وقت و زحمت و خرج و حمالی هاش به کنار، تازه می خواستيم مثلا بشينيم و يه نفسی بکشيم که سر و کله ی آقايون پيدا شده و برامون دادگاه " از کجا آوردی" علم کردند! حرفشون هم اينه که باس معلوم بشه چه کسی قرقو شکسته؟! خب، معلومه ديگه. همونی که قرقو می ذاره. کی غير از اون خايه شو داره که قرقو بشکنه؟! حالا اگه ازشون بپرسی که کی قرقو گذاشته بوده که بعدش يکی اومده و اونو شکسته؟! فورا می گن اونش ديگه به اونا مربوط نيست. خودتون برين بگردين و پيداش کنين! پيداش کنن؟! چی چی رو پيداش کنن؟! آخه دستشون به جائی بند نيست. اومدن خر مارو چسبيدن. يارو زده و برده. اين ها هم به گردش نمی رسن. حالا تازه اومدن چسبيدن به قضيه ی کشتار نفت. قضيه ی ماشين قربونی. يا رفتن مثلا دنبال شناسنامه ی علی پادو. يا مثلا رفتن بيخ اون علی هه رو چسبيدن که چرا با سفارتخونه ها رفت و اومد داشته؟! يارو خودشو چاک می ده و می گه باباجان کارم بوده! ولی مگه ولش می کنن؟! اون علی ديگه رو گرفتن – علی طلبه – جرمش چيه؟! جرمش اينه که چرا رفته و در نجف درس خونده و شده آيت الله! می گن آيت الله و هفت تا زبون بلد بودن، يعنی چه؟! اونوقت، پرونده، پشت پرونده که مقرری شونو از شرکت نفت می گرفتن. حالا اگه يکی بپرسه که کدوم شرکت نفت؟! می گن اونش ديگه به تو مربوط نيست! يا مثلا، اون علی ديگه رو، از سر کارش کشون کشون آوردن و حالا بزن و کی نزن. بيچاره داد می زنه و می گه: آخه باباجون کار من ، کله پزی بوده! من با  ارز و طلا چيکار داشتم؟! ولی يارو، نه ور داشَته و نه گذاشته، می گه: حالا کجاشو ديدی؟! منتظريم پرونده های بنگاه معاملات ملکی و خريد و فروش نفت و ماشين و سيگاری های کنار خيابونت هم در بياد!
اون يکی داداشو، از توی بانک آوردن. مثل اينکه اونهم دستش تو کار داداشه بند بوده. راست و دروغش به گردن خودشون. ولی می گن لواسانات و بساز بفروشی های شمال و کافه رستوران های وسط راه،  قرق او بوده. حالا، اين ها به کنار، علی مسيو وعلی اوکی رو بسوک! کاشی به عمل اومده که آقايون اصلا مال اونور بازار بودن و قاچاقی تو اينور بازار می پلکيدن و زاغ سيای علی مخ رو چوب می زدن. می گن راپرتشونو علی يوف داده. يک عده هم می گن که نخير. دست هر سه نفرشون تو معامله بند بوده. از قرار معلوم، طرف مياد سر قرار و می بينه که جنس اونجا است، اما کسی اون دور و ورا نمی پلکه. شکش می بره و می زنه به چاک. سر راه، می خوره به تور علی دلال. علی دلال رو هم که می شناسيش. شامه اش خيلی تيزه و بلده چطوری ته و توی قضيه رو در بياره. خلاصه، علی آقائی که تو باشی، خر يارو رو همونجا می گيره و کارو تموم می کنه. حالا جنس چی بوده؟! ديگه اونو افشاء نمی کنن! به صرفشون نيست. ولی بعدا معلوم می شه که علی يوف و علی آخوند و علی اوکی، سر يه قضيه ی ديگه گير بودن و دير رسيدن سر قرار. بعدش هم که می رسن می بينن که نه از جنس خبريه و نه از طرف جنس. سر اين قضيه، عصبانی می شن و می زنن تو پر هم. علی دلال هم تو اين وسط بی کار نمی شينه و می پره و می ره و چند تا  پليس رو خبر می کنه. دعوا که شروع می شه،  پليسا می پرن وسط و آقايونو دستگير می کنن. بعدش هم صورت مجلس می کنن و شاهد هم، می شه خود علی دلال، با همون چندتا پليسی که خودش آورده. خلاصه، سرتو درد نيارم، معلوم نيس چی اون وسط می گذره که تا برسن کلانتری، علی  آخوند غيبش می زنه. علی مسيو و علی اوکی هم، به بهونه ی دست به آب رفتن جيم می شن. می مونه علی يوف که می اندازنش تو هلفدونی تا آب خنک بخوره. حالا، قضيه چيه که علی بورسی اين وسط پيداش می شه و می زنه که علی يوف رو از زندون بياره بيرون، اونو ديگه خدا می دونه. فقط می گن، پشت علی بورسی، علی دلال واستاده. پشت علی دلال هم علی اوکی و علی مسيو. و پشت سر همه شون، علی آخوند. آدم سر در نمياره به خدا! از يک طرف، يارو،  پليس مياره رو سرشون و از يک طرف هم، شاهد قضيه می شه. و از يک طرف هم ، علی بورسی رو ميندازه وسط که علی يوف رو از زندون بياره بيرون. و تازه، شايع می شه که همه ی اين قضايا، زير سر علی يوف بوده. زندون و مندون هم برای اينه که می خوان رد گم کنن. ولی اگه نظر منو بخوای، می گم که همه ی قضايا، زير سر علی دلاله. از کجا معلوم که طرف جنس خودش نبوده؟! پای منو و تو و علی خارجه و کراواتی و مراواتی رو هم بی خود به ميون کشيدن. علی آخوند و حاج علی تکيه و حاج علی دولت و حاج علی ميدونی هم، اصلا قضيه شون يه چيز ديگه اس. می مونه علی پادو و اوستا علی!
حالا، گير قضيه سر چيه، نمی دونم. ولی باس يه چيزهائی باشه که اينقدر امروز و فردا می کنن. می گن، دست رو هر پرونده ای که گذاشتن، يه چيزهائی از توش در اومده و تو هر کدوم از اونها، علی پادو يه سر قضيه بوده و اوستا علی يه سر ديگه اش! اون وسط و مسط ها هم يه جوری پای علی دلال گيره. از توی چندتا شون هم، اسم علی مسيو و علی اوکی و علی يوف در اومده. برای همين هم رفتن تو نخ سفارتخونه ها. می گن، سر نخ قضيه می رسه به صد سال پيش. يکی دو موردش هم سابقه اش از صد سال هم بيشتره. وضعيت، حسابی گوز پيچشون کرده. مثلا، متهم شصت سالشه، اما پرونده ای که براش در اومده، تاريخش نشون می ده که باس صد سالش هم بيشتر باشه. عکس و مکس و و اثر انگشت و منگشت و اين جور چيزهاش هم، همه اش درسته و مو لا درزش نمی ره. ولی سن يارو با اونی که تو پرونده نوشته شده نمی خونه. يه جاهاش هم، مثلا اسم علی پادو، شده علی اوستا. يا علی اوستا، شده اوستا علی. يا علی مسيو، شده علی دلال. يا علی دلال، شده علی اوکی و علی اوکی، شده علی پادو و همينجوری اين شده، اون. و اون، شده اين. تو دادگاه گفتن که پرونده مشکوک به نظر مياد و باس دو باره بررسی بشه. قضيه کشيده به اون بالا بالاها.  بالا بالا ها گفتند که "دادگاه انقلاب" دوباره باس راه بيفته!  بعدش هم آدم فرستادن  که قضيه رو بررسی کنن که از چه قراره؟! دادگاه انقلاب هم که خودت توش کار می کردی. دست رو هرکسی بذاره، تا دل و روده شو نريزه بيرون ولش نمی کنه. ولی اين دفعه قضيه فرق می کنه. چون، پای خود دادگاه هم توش گيره. منظورم پای علی قاضيه. از قديم گفتن، وای به وقتی که بگندد نمک. اونوقت آقا ، رو کرده به من و می گه: خوبه که خودت تا همين ديروز قاضی بوده ای!
می گم: اتفاقا، بدتر! چون به قول معروف، بلانسبت تو، سگ داند و چوپان که در انبان چيست!
می دونی که تو دادگاه، اول حکم رو صادر می کنن، بعدش می رن دنبال مدرک جمع کردن و پرونده درست کردن. به همين آقا می گم: جرم من ديگه چی بوده که خواستينم؟!
می گه: والله نمی دونم. از قرار معلوم، باس مجرم باشی ديگه!
می گم: آخه، با کدوم جرم؟! با کدوم مدرک؟! با کدوم شاهد؟!
می گه: والله چی بگم! من مجری حکمم نه حاکم.
می گم: يعنی چی؟! پس اين حکمو، کدوم ننه قمری صادر کرده؟!
می گه: تو بهتر می دونی. تو باس بگی!
ازش خواهش کردم که اگه ممکنه، بذاره يه دور خودم پرونده هارو بخونم. حالا بماند که چقدر فيس و افاده فروخته به ما و تاقچه بالا گذاشته تا خلاصه، آخرش رضايت داده که يک شب پرونده هارو بذاره پيش من. البته چندتا  مأمورهم گذاشته بود بالای سرم که دو ساعت به دو ساعت کشيک منو بدن که مبادا يه وقت اون وسط، برگه ای ، چيزی گم و گور بشه. حالا باز خدا پدرشو بيامرزه که همين گذشتو کرده. توی اين بگير و بکش ها، خودش خيليه. خلاصه، پدر خودمو در آوردم تا تونستم يک شبه، اونم چند خط در ميون، همچی بگی و نگی، يه نگاهی به پرونده ها بندازم و يه چيزهائی دستگيرم بشه. اولا، اينکه حکم اعدام و معدامی تو پرونده ها نديدم. علی قاضی می گه، علتش اينه که نمی خواستن خارج از مقررات و زودتر از موعد مقرر تو جريان کارم بيفتم. خب، اينش منطقيه. خود من هم تو دادگاه همين کارو می کردم. تازه، من دعوام اصلا سر اين چيزها نيست. می خوان اعدام کنن، می خوان نکنن. دعوای من، سر اصل قضيه اس. اصلا سر همون دعوا، کار من به اينجا کشيده که حالا بشينم پشت خط و منتظر بشم که که کی حکم اعدامم رو بخونن. مگه من چی گفتم؟! من گفتم که تا اينجا با هم اومديم. ببريم با هم برديم. ببازيم هم با هم باختيم. تو همون روز اول، گفتيم که سود و ضر نصف. درسته؟! خب، حالا خداوکيلی قضيه اولش از کجا شروع شد؟! مگه نيومدن تو بازار و گفتن که قراره بازارو بکوبن و به جاش يه سوپر مارکت بزرگ درست کنن؟! گفتن يا نگفتن؟! روزی که اومدن بازار، يادت مياد؟! سردسته شون کی بود؟! حاج علی معمار و پسرش که تازه مهندس شده بود و از خارج اومده بود. درسته؟! خب. چند سال قبلش هم که علی صراف دعوای بانک ها رو علم کرده بود. مگه همين حاج علی پيشنماز نبود که بعد از نماز مغرب و عشاء، رفت بالای منبر و گفت که منظورشون از همه ی اين دفتر و دستک ها، ضديت با اسلامه؟! گفت يا نگفت؟! اونوقت کی بود که منو کشيد کنار و گفت يه جای قضيه بو می ده. ما نستيم؟! اونوقت، کی بود که کشوی دکونشوکشيد پائين و گفت که اين از ما. ديگرون وظيفه ی دين و دنياشونو خودشون بهتر می دونن؟!
خب. اونروز، علی معلم کجا واستاده بود وعلی پادو کجا؟! يادت مياد که ازت پرسيدم که اين علی معلم، ديگه اينجا چيکار داره؟! و تو گفتی که دنبال يه عمده فروشی می گرده که برای بچه های بی بضاعت، قلم و دفتر بخره. بهت چی گفتم اونروز؟! يادت مياد؟! حالا هم حتما شنيدی که آقا، رفته با بچه های مسجد پائين، دست به يکی کرده و زير زيرکی دارن يه کارهائی می کنن که خودشونو برسونن اون بالا بالاها و يه دادگاه ديگه علم کنن!
حالا، من کاری به کار گذشته ندارم. قضيه، هر چه بوده و هر چی شده. ما هم هرکی بوديم و هرچی شديم. امروز همينی هستيم که هستيم. خدا مارو زده. بد آورديم و يا هرچی. به قول معروف، اگه از اسب افتاديم، از اصل نيفتاديم. افتاديم؟! تو تابستون، ضل گرما، رفتيم در دکونش. برگشته يه جوری به ما نيگا می کنه که هرکی ندونه، فکر می کنه که ما شوهر ننه شيم يا نوکر باباش! دريغ از يه ليوان آب که بده به دست ما! آقا، مارو ديده و شناخته. خوب هم شناخته، ولی سرشو انداخته پائين و به بهونه ی ورداشتن گوشی تليفون جيم شده. بعدش هم که رفتيم تو کارگاه، شاگرداش دوره مون کردن و يکی می گه، چطوری علی سرهنگ؟! اون يکی ديگه می گه، چطوری علی اوکی؟! همينجوری اسم بوده که روی ما گذاشتن؛ علی مسيو، حاج علی، علی آخوند، علی يوف، علی دلال، علی کله، علی کراواتی و علی فلان و فلان. تو بودی چيکار می کردی؟! واميستادی و تماشاشون می کردی که همينجور برن و بيان و ليچار بارت کنن؟! نه. به خدا قسم که دست کم کمش، می زدی و چندتاشونو لت و پار می کردی. نمی کردی؟! به خدا می کردی. ولی ما چی گفتيم؟! هيچی. سرمونو پائين انداختيم و رفتيم، تا شده صبح روزی که شبش انقلاب شده بود. از اونجا رد می شديم که ديديم آقا از خونه اش داره مياد بيرون. رفتيم جلو سلامش کرديم. جواب نداده. پرسيديم ازش کجا می ره؟ اگه می ره شرکت برسونيمش. همين يک کلمه. اونوقت، ديديم رنگش پريده و به ما گفته: کدوم شرکت؟! نکنه خواب نما شدی؟! ما شرکتمون کجا بوده؟!
فهميديم که ترسيده. چون انقلاب شده، فکر کرده که اومديم شرکتو از دستش در بياريم. خب، چيزی نگفتيم و رفتيم پی کارمون که زده و انقلاب پيروز شده. اونوقت ديديم فورا سر و کله آقا پيدا شده و داره صحبت از شراکت و اينجور چيزها می کنه. ما هم در جوابش گفتيم: کدوم شرکت؟! ما شرکتمون کجا بوده؟!
بعدش آقا برگشته و می گه: پس يهو بزنين زيرش و بگين که ما شريک نيستيم ديگه!
می گم: شريک تو چی علی آقا؟!
می گه: شريک تو انقلاب علی آقا!
حالا، تو فکر می کنی که من باس چی جوابشو می دادم؟! هيچی. فقط گفتيم که: اينش رو ديگه دادگاه تعيين می کنه!
اينو که گفتيم، ديديم که آقا رفته تو لب! چرا؟! چون، حکم دادگاه معلومه؛ يا می گه، آقاجون جنابعالی از اين لحظه به بعد، اعدام هستی، يا چی؟! يا نخير؛ اشتباه شده؛  جنابعالی از اين لحظه به بعد، رئيس جمهورهستی. والسلام. اينکه ديگه تو لب رفتن نداره. داره؟!