پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۸

کداميک ضد انقلاب هستند؟ گربه ها يا موش ها؟!






کداميک ضد انقلاب هستند؟  گربه ها يا موش ها؟!

کانديدای رياست جمهوری، در منزلش به پشتی مبل تکيه داده است و همچنانکه مشغول  تماشای تلويزيون است، به فکر گفتگوی نه چندان خوشايندی می افتد که سر شب با همسرش داشته است؛ گفتگوئی در مورد چگونگی اجرای اقتصاد مقاومتی در دوران رياست جمهوری احتمالی اش که او با توجه به اوضاع اقتصادی مملکت و دزدی های نجومی روميزی و زير ميزی ، اين شعر  مولانا را خوانده است که :

( موش در انبار ما حفره زدست  
وز فنش انبار ما ويران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن


ونگهان در جمع گندم جوش کن

گرنه موش دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست؟)

و چنين نتيجه گرفته است  که چون سياست گذاری  اقتصادی  جامعه به دست همان موش های دزد  مورد نظر مولانا افتاده است ، تنها راه چاره اش گذراندن قانون "از کجا آوردی؟!" در مجلس است و ... که همسرش در جواب او اشاره به داستان "موش و گربه" عبيد زاکانی کرده است و او با تعجب گفته است که:" آخه، داستان موش و گربه ی عبيد زاکانی چه ربطی به قانون از کجا آوردی دارد؟!" و  همسرش با خونسردی جواب داده است که:" ربط داستان موش و گربه ی عبيد زاکانی به قانون از کجا آوردی، اگر بيشتر از ربط موش در انبار ما حفره زدست مولا نا  نباشد، کمتر نيست!" و ...

حالا که ديروقت همان شب است و کانديدای رياست جمهوری ، به دليل زدن بی خوابی به سرش،  آمده است و جلوی تلويزيون نشسته است  و دارد با خودش فکر می کند که نکند واقعا نظر همسرش درست باشد و ميان حفره زدن موش های مولانا  به انبار گندم و توبه ی گربه  ی عبيد زاکانی،  رابطه ای باشد که او تا به حال به آن توجه نکرده است و... که در همين لحظه، صدای تيک و تاک ساعت آويخته به ديوار اتاق،  بلند و بلندتر و تصاوير صفحه ی تلويزيون هم کمرنگ و کمرنگ تر می شوند تا ...  جائی که صفحه تلويزيون را سياهی کامل فرامی گيرد و از درون آن سياهی، آهسته آهسته ، يک گربه و يک موش  چاق و چله  که هرکدام درفشی خونين در دست راست و کتابی سياه که پشت جلدش با خط سرخ نوشته شده است – مرگ بر انقلاب!- در دست چپ دارند، بيرون می خزند  و پس از چند قهقهه ی شيطانی به سبک فيلم فارسی، دوباره به درون تاريکی صفحه ی تلويزيون فرو می روند و پس از آن، صدای تيک و تاک ساعت، نزديک و نزديک تر و شديد و شديد تر می شود و همچون حلقه های زنجيری لغزنده و نرم، يکی پس از ديگری به درون گوش های کانديدای رياست جمهوری فرو می روند و  کانديدای رياست جمهوری  با چشم های خودش می بيند که در مرکز سياهی صفحه ی تلويزيون، نقطه ی قرمزی به اندازه ی نوک يک سوزن دارد ظاهر می شود و  او را به همراه صدای تيک و تاک ساعت که حالا مبدل به تامپ و تامپ و قوروم قوروم طبلی شده است، با جذبه ی غير قابل مقاومتی به سوی خود می کشاند و متعاقب آن،  به کانديدای رياست جمهوری اين احساس دست می دهد که در همان حالت کشيده شدن به طرف  صفحه ی تلويزيون ، دارد کوچک و کوچک تر می شود، به طوريکه وقتی به صفحه ی تلويزيون می رسد و با آن مماس می شود و روی آن نقطه ی قرمز قرار می گيرد، اندازه اش به اندازه همان نقطه  قرمز شده است که دارد در آن فرو می رود و پس از فرو رفتن در آن نقطه ی قرمز  و سر در آوردن از پشت صفحه - يعنی از درون جعبه ی تلويزيون - ، به درون تونل بسيار تاريکی لغزيده می شود و سپس ، آرام آرام  و با سرعتی که هر لحظه بر آن افزوده می شود، به سوی روزنه ی نوری کشيده می شود که در انتهای آن تونل است ؛ روزنه ای که هر لحظه ، بزرگ و بزرگ تر می شود و ابتدا به شکل دايره  ی کوچکی و کم کم  مبدل به شکلی مستطيل  گونه و نارنجی در می آيد؛ با لکه ای سياه در مرکزش؛ لکه ای که در آغاز، تار و نا روشن می نمايد، اما کم کم، روشن و واضح و واضحتر تا ... می شود تابلوئی  که روی آن نوشته شده است، "زندان".
کانديدای رياست جمهوری با ديدن کلمه ی زندان، قلبش فرو می ريزد، پاهايش شل می شوند و بدنش شروع به لرزيدن می کند و خيس عرق می شود و در همان حال که کلمه ی "زندان" را با خودش، زير لب زمزمه می کند ، از نقطه ی درون " نون" کلمه ی "زندان"  می گذرد و خود را به  پشت ديوار و بعد ، به محوطه ی خود زندان و سپس به پشت پنجره ای کوچک در يک ساختمانی بزرگ و غول پيکر می رساند؛  پنجره ای به اندازه ی يک کف دست که با توری سيمی و چند ميله ی فلزی پوشانده شده است. لحظه ای پشت پنجره، درنگ می کند و بعد به حرکت در می آيد و پس از گذشتن از منفذی در طور سيمی و عبور از لای ميله ها ، وارد فضای سلول مانند ی دو متر در دو متر می شود که خالی است و درب آن به  سوی راهروئی، باز است. به دنبال همهمه ای که از سوی راهرو می آيد، از سلول بيرون می زند و وارد راهرو بلندی در داخل ساختمان زندان می شود و جستجو کنان، پيش می رود و در همان حال به درون سلول های ديگری که در مسير خود می بيند، سرک می کشد. همه خالی هستند و درهايشان باز. به جستجوی منبع همهمه، از پله های رو به رويش بالا می رود. پنجره ی کناری، او را به سوی خودش می کشاند. به سوی پنجره می رود و از درون آن به بيرون نگاه می کند. حياط زندان را می بيند که زندانيان، کيسه ی حامل وسايل شخصی شان را در دست گرفته اند و در صف هائی منظم ايستاده اند. از پنجره کنار می کشد و پس از عبور از ورودی و خروجی های کوچک و بزرگ و راهروهای کوتاه و بلند و باريک و پهن و پيچ در پيچی که پشت سر می گذارد، خودش را به بلندای برج مراقبت می رساند که از آنجا، می تواند به خوبی، جمعيت انبوهی را که در خارج، پشت در اصلی زندان تجمع کرده اند، ببيند. از تنها نگهبانی که بی خيال در برج مراقبت نشسته است و مشغول بازی با تلفن همراهش است، می پرسد که چه خبر شده است؟ نگهبان بدون آنکه به او نگاه کند، می گويد:" موش های ميلياردری را که دنبالشان بودند، گرفتند  و خدا را شکر، اين زندانی ها ی بيچاره را که بی تقصير بودند دارند آزاد می کنند تا بعدش،يک دستی به سر و روی زندان بکشند و آن موش ها ی ميليلردری را بياورند وبه جای اين آزاد شده ها زندانی کنند، انشالله". در همين لحظه، سرو صداهائی از حياط زندان به گوش کانديدای رياست جمهوری می رسد و سرش را که برمی گرداند، با چشم های خودش می بيند که در اصلی زندان در آن دور دورها دارد  باز می شود و جمعيت از خارج و زندانيان از داخل، با فريادی از شوق به سوی هم می دوند. به هم می رسند، در هم فرو می روند و کانديدای رياست جمهوری با خودش می انديشد که ای کاش الان ، کبوتری می شد و خودش را پرواز کنان به  آن جمعيت می رساند ...  که ناگهان می بيند  تبديل به کبوتری شده است و دارد  در آسمان بالای زندان رو به جمعيت پرواز می کند و در همان حال، می شنود که صدای تامب تامب و قوروم و قوروم طبلانه ی قلبش، دارد مبدل، به موسيقی زيبائی می شود که به مرور اوج می گيرد و همزمان با اوج گرفتن موسيقی، به ميان جمعيیت می رسد و بر شانه ی کودکان و زنان و مردان جوان و پيری می نشيند که همديگر را در آغوش می گيرند و می فشرند و می بويند ومی گريند و می خندند و بر سر و روی هم بوسه میزنند و اين صحنه ها، در ذهن کبوتری او، به آهستگی، با تصا ويری از تابلوهای سردر زندان  شهرهای ديگر و صحنه هائی ازآزادی زندانيان آن زندان ها، مخلوط می شوند و وقتی از درون همه ی آن تصاوير عبور می کند، مبدل می شود به " عقابی دوسر" که بال می گستراند و جيغ کشان و پرواز کنان رو به سوی پلاکاتی پيش می رود که در آن دور دست ها، بالای قله ی دماوند، در جائی ميان زمين و آسمان آويخته شده است و چون به پلاکات می رسد و می بيند که روی آن نوشته شده است: ( و اين است آن آزادی انديشه و بيانی که در روزهای انقلاب وعده اش را داده بوديم) ، از شدت شوق اشک در چشم هايش حلقه می زند و هيجان زده، چشم از پلاکات بر می گيرد و به اطرافش نگاه می کند و خودش را در آن دورها بر بلندای برج ميدان آزادی می بيند و جمعيتی عظيمی که از همه جای شهر، به سوی ميدان در حرکت است. به وجد می آيد و از جای می جهد و پر می گشايد و بر فراز دريائی از آدم، رو به قله ی دماوند اوج می گيرد و چون بر قله می نشيند و چشم هايش را رو به ميدان آزادی تيز می کند، خودش را می بيند که به عنوان رئيس جمهور برجايگاهی،  پشت ميکرفون ايستاده است و دارد رو به جمعيت، چنين می گويد: ( .... و اگر به خاطر داشته باشيد، وقتی که به عنوان کانديدای رياست جمهوری، در يک مصاحبه ی مطبوعاتی شرکت کرده بودم ، از طرف يکی از خبرنگاران، متهم به اين شدم که:" از قرار معلوم، دردوران رياست جمهوری من، نه تنها - آزادی انديشه و بيان - در اولويت دولت قرار نخواهند گرفت، بلکه رسيدگی و پرداختن به وضعيت زندانيان سياسی هم، محلی از اعراب نخواهد داشت!". و من پاسخ دادم که:" به قول مشهور، چون که صد آيد، نود هم پيش ما است! يعنی، مگر می شود به مطالبات انقلاب ، بدون - آزادی انديشه و بيان- جامه ی عمل پوشاند؟! خير. بلکه بر عکس، در جامعه ی انقلابی ای که  به  مطالبات انقلابش، بر اساس آزادی انديشه و بيان، پاسخ "آری" داده شده باشد، ديگر نه تنها "زندانی سياسی" معنائی نخواهد داشت، بلکه در چنان جامعه ای، اصولا "زندان"ی وجود نخواهد داشت که بخواهيم در آن جامعه رسيدگی به وضعيت زندانيان سياسی و غير سياسی آن را در اولويت قرار بدهيم يا ندهيم!". به هر حال، در آن روز، شما هموطنان عزيز، پيام مرا به گوش هوش شنيديد و به من رأی داديد و امروز، به عنوان رئيس جمهور منتخب شما مردم، افتخار می کنم که در طول سال های رياست جمهوری ام، با ياری خداوند و همياری و همکاری خود شما مردم شريف وطنم، نه تنها توانسته ايم به مطالبات انقلاب، جامه ی عمل بپوشانيم، بلکه افتخار آن را داشته ايم که نام ايران را، در تاريخ جهان، به عنوان اولين کشوری که نه تنها فاقد زندان سياسی بلکه اصولا، فاقد هر نوع زندان است، به ثبت برسانيم و....).... مردم مجتمع در ميدان شروع به دست زدن و تکبير گفتن می کنند و در همان لحظه، صدای زنگ تلفن منزل به گوش می رسد، اما رئيس جمهور، بی توجه به صدای زنگ تلفن، همچنان محو ابراز احساسات مردم است تا آنکه پس از لحظه ای، همسرش وارد اتاق می شود و رو به او می کند و می گويد: ( تلفن، از زندان بود! گفتند که فورا آماده بشويد که تا چند دقيقه ی ديگر می آيند دنبالتان!).
و او همچنانکه به صفحه ی تلويزيون خيره شده است، می گويد: ( ببينيد اين مردم، برای من چه ابراز احساساتی می کنند!).
همسر رئيس جمهور در حالی که دارد از اتاق خارج می شود، با عصبانيت فروخورده ای می گويد: ( نه به آن ابراز احساسات کردن تشويق آميزشان و نه به اين زندان انداختن توهين آميزشان! مگر چه خلاف غير قابل بخششی کرده ايد که  هنوز امواج سخننرانی شما از آسمان مملکت محو نشده است، دارند می آيند دنبالتان که ببرندتان به زندان! آنهم در اين وقت شب! يعنی نمی توانستند صبر کنند تا فردا؟!).
رئيس جمهور همچنانکه به تلويزيون خيره شده است، با صدای بلندی که همسرش بشنود، می گويد:( انقلاب بود يا ضد انقلاب؟).
همسرش که حالا، با ساکی  که قرار است وسايل شخصی شوهرش را در آن قراردهد- برای رفتن به زندان- وارد اتاق شده است، می گويد:( نشنيدم. چه گفتيد؟).
رئيس جمهورهمچنانکه به صفحه ی تلويزيون خيره شده است، می گويد: ( گفتم آن کسانی که تلفن زد ند و گفتند که دارند می آيند مرا ببرند به زندان، چه کسانی بودند؟! از طرف انقلاب بودند يا  ضد انقلاب؟!).
همسر رئيس جمهور می نشيند روی مبل. ساک را می گذارد در کنارش. درش را باز می کند و دستش را تا مچ فرو می کند درون ساک و می گويد: ( نمی دانم. روی صدايش، زياد دقت نکردم. ولی منطقا بايد از طرف  خود انقلاب باشد!).
رئيس جمهورمی گويد: ( چرا منطقا بايد از طرف خود انقلاب باشند؟!).
همسر رئيس جمهور پس از آنکه دستش را از درون ساک بيرون می آورد و به دنبال آن، هزاران پرنده ی رنگين از درون ساک به بيرون می جهند و در فضای اتاق به پرواز در می آيند، رو به  شوهرش می کند و می گويد: ( چون، انقلاب می گويد که آزادی انديشه و بيان، در ايران نهادينه شده است. بنابراين، در جامعه ای که آزادی انديشه و بيان، در آن نهادينه شده باشد، ديگه ضد انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد تا بخواهد زندانی بسازد و بيايد و شما را ببرد و در زندان خودش، زندانی کند!).
رئيس جمهور،  با به پروازدر آمدن پرندگان در فضای اتاق، چشم از صفحه ی تلويزيون بر می گيرد و همچنانکه با شوق پرواز آنها را از نظر می گذراند، می گويد: ( آه آزادی! آزادی! چقدر زيبا! اين ها، کجا بودند تا حالا؟!).
همسر رئيس جمهور  می گويد: ( توی ساک شما!).
رئيس جمهور، همچنانکه به پرواز پرندگان خيره شده است ، میگويد: ( خوب شد که درشان آورديد. لعنت بر اين ضد انقلاب! اين ها، همان هائی هستند که  انقلاب در آن قضيه از دست ضد انقلاب نجاتشان داده بود؟!)

همسر رئيس جمهور می گويد: " نمی دانم. شايد. البته، به غير از آنهائی  که کشته بود!)

رئيس جمهور می گويد: ( البته، احتمالا، چاره ای نداشته است. از ترس بوده است)

همسر رئيس جمهور می گويد: ( از ترس چی؟! از ترس کی؟!)

رئيس جمهور می گويد: ( از ترس آنکه مبادا  ضد انقلاب آنها را دوباره بدزدند  و منحرفشان کنند. برای همين هم، سهم خودم را از آنها، گذاشته بودمشان توی ساک که انشأالله بعد از تثبيت رياست جمهوريم و امن و امان  کردن مملکت، آزادشان کنم. خيلی نبودند آن روزها. ولی ،مثل اينکه در اين مدت ، زاد و ولد کرده اند و تعدادشان هم زياد شده است ماشاألله!).
ناگهان، همراه با صدای انفجاری مهيب، ساختمان خانه رئيس جمهوربه لرزه در می آيد. صفحه ی تلويزيون رو به رويش فرو می ريزد و خرده شيشه های آن در اطراف پراکنده می شوند. اتاق شروع به کوچک  و کوچکتر شدن می کند. پرده ها و پنجره ها و تابلوهای روی ديوار و اشياء درون اتاق، کم کم،  ناپديد می شوند و اتاق تبديل می شود به سلولی از يک زندان که  رئيس جمهوردر گوشه ای و همسرش در گوشه ای ديگر، زانو در بغل نشسته اند و پرنده ها، وحشت زده برای يافتن راه خروج، خودشان را به در و ديوار می کوبانند و چون موفق به پيدا کردن راه خروجی نمی شوند، به شکل دوک هائی شعله ور شده در می آيند و خود را به سوی صفحه ی تلويزيون که حالا به شکل پنجره ای – محصور شده با ميله های آهنی- در آمده است پرتاب می کنند و از لای ميله ها، خارج می شوند و رئيس جمهور همچنانکه به ديوار رو به رويش خيره شده است، می گويد: ( لعنت بر اين ضد انقلاب ! لعنت!)

همسرش ، در همان حال که کنار پنجره ايستاده است و پرنده های باقی مانده را از درون ساک بيرون می آورد و از لای ميله های جلوی پنجره به بيرون می فرستد، می گويد: ( منظورتان به ضد انقلابی های خودی است يا ضد انقلابی های غير خودی؟!).
رئيس  جمهورمی گويد: ( خودی يا غير خودی . فرقی نمی کند!)
همسرش  می گويد: ( شما، من و خودتان را از کدام دسته از ضد انقلابی ها می دانيد؟).
رئيس جمهوربا عصبانيت می گويد: ( من و شما ضد انقلاب نيستم خانم! اين را خودتان خوب می دانيد!).
همسرش  می گويد: ( اگر ما ضد انقلاب نيستيم، پس به چه دليل، اکنون، انقلاب ما را به زندان انداخته است؟!).
رئيس جمهورمی گويد: ( نمی دانم. من خودم هم هرچه فکر می کنم، نمی فهمم که اشکال کار در کجا بوده است؟! در خودم؟! در شما؟! در اطرافيانمان؟! در مردم؟! در نوع قول هائی که به مردم داده بودم؟!).
همسرش می گويد: ( اگر به جای آن قول ها، قول های ديگری داده بوديد، فکر می کنيد که بازهم به همان ميزان رأی می آورديد؟!).
رئيس جمهورمی گويد: ( نمی دانم! فقط فکر می کنم که نکند قول هائی که داده بودم، خدای نخواسته، عوض آنکه مبتنی بر مطالبات انقلاب باشد، مبتنی بر مطالبات شخصی خودم و يا مطالبات اطرافيانم و يا مطالبات ضد انقلاب بوده است؟! ببينم! آيا در سخنرانی های انتخاباتی ام، مردم در تأييد سخنانم، تکبير می گفتند يا دست می زدند و يا می رقصيدند وهورا می کشيدند؟!).
همسرش  می گويد: ( در مورد تکبير نگفتنشان مطمئن هستم،  اما ميان اينکه مردم در تأييد سخنانتان، بيشتر دست می زدند و يا ميرقصيدند و هورا می کيشدند، چندان مطمئن نيستم! ولی وقتی به حافظه ی چشم ها و گوش هايم مراجعه می کنم، مخلوطی از همهمه و هورا وو رقصيدن و شايد هم کمی تکبير گفتن و دست زدن را به خاطر می آورم، اما نمی دانم که کدام يک از آنها بر ديگری می چربيد!).
رئيس جمهورمی گويد: ( شايد هم هيچکدام از اين چيزها نباشد، بلکه به هر حال، ما از بچه های انقلاب به جساب می آئيم و به قول معروف، هر انقلابی، بالاخره بچه های خودش را می خورد!).
همسرش  که اکنون همه ی پرندگان زندانی درون ساک را به بيرون از پنجره فرستاده است، ساک خالی را می تکاند و در حالی که می رود و کنار رئيس جمهورمی نشيند، می گويد: ( انقلاب، فرزندان خودش را نمی خورد، اما پای طلب هائی که از به وجود آورندگان خودش دارد، می ايستد! و تا به حال هم، خودتان باچشم خودتان ديده ايد که هر فرد يا گروهی که در برابر رسيدن انقلاب به استقلال  و آزادی ايران ايستاده است، انقلاب انتقام خودش را از او گرفته است و با قهر انقلابی، او را به زباله دان تاريخ پرتاب کرده است! رابطه ی "ضد انقلاب" و " آزادی انديشه و بيان"، مثل رابطه ی "جن" و "بسم الله " است! و اين يعنی که اگر شما، همزمان با تلاش برای استقلال کشور از خارج ، به دفاع از آزادی انديشه و بيان مردم هم در داخل می پرداختيد، نه تنها به اهداف استقلال طلبانه ی انقلاب دست پيدا می کرديد، بلکه توانسته بوديد که جامعه را هم از وجود متعفن ضد انقلاب پاک کنيد! چون، ضد انقلاب طرفدار استبداد و ديکتاتوری است و انقلاب، طرفدار آزادی است. ضد انقلاب، طرفدار جهل است. انقلاب، طرفدار دانائی است. ضد انقلاب، طرفدار بيماری است. انقلاب، طرفدار سلامتی است . ضد انقلاب، ويروسی است که ....)
در اين لحظه، در سلول به شدت باز می شود و ضد انقلاب و همسرش و به همراه تعداد زيادی بچه موش قد و نيم قد، با سر به درون  پرتاب می شوند و در سلول بسته می شود. با به درون افتادن آنها، رئيس جمهور و همسرش، خود را از آنها پس می کشند و به گوشه ای پناه می برند، رئيس جمهور، پچپچه وار به همسرش می گويد: ( ضد انقلاب هستند؟!).
همسر رئيس جمهور پچپچه وار پاسخ می دهد: ( از بويشان پيداست!).
ضد انقلاب و همسرش، در حالی که همچنان در دست راستشان، درفش خون آلودی و در دست چپشان کتابی سياه که پشت جلدش با خط سرخ نوشته شده است- مرگ بر انقلاب!- در دست دارند، از روی زمين بلند می شوند و اطرافشان را از زير نظر می گذرانند  و  چون، چشمشان به رئيس جمهور و همسرش می افتد، همصدا با همديگر قهقهه ی وحشتناکی– به سبک فيلم فارسی- سر می دهند و عربده کشان می گويند: ( به !به! به! آقا و خانوم انقلاب! شوما کجا وو اينجا کوجا؟!)

رئيس جمهور و همسرش، در حالی که دماغ و دهنشان را با دستهايشان پوشانده اند، از ضد انقلاب و خانمش فاصله می گيرند و ضد انقلاب خانمش هم ، با همان درفش خون آلود و کتاب سياه به همراه بچه های تپل مپل چاق چله ی قد و نيم قدشان همچنانکه به سبک فيلم فارسی، قهقهه زنان به سوی رئيس جمهور و همسرش پيش می روند، چاق و چاق تر می شوند تا به حدی که همه ی فضای سلول را پر می کنند و در اين لحظه، رئيس جمهور که از تنگی جا و بوی تعفن آنها، نفسش گرفته است، فرياد زنان، در حالی به خود می لرزد و بدنش خيس عرق شده است، از خواب می پرد.

همسر کانديدای رياست جمهوری که کنار او خوابيده است، در اثر فرياد همسرش بيدار می شود. چراغ کوچک کنار تخت را روشن می کند و رو به کانديدای رياست جمهوری  می گويد: ( چه شده است؟! خواب بدی می ديديد؟!).
کانديدای رياست جمهوری که حالا روی تخت نشسته است و سرش را ميان دست هايش گرفته است، می گويد: ( کابوس می ديدم!).
( چه کابوسی؟).
( کابوس رياست جمهوری. رئيس جمهور شده بودم و ....!).
همسر کانديدای رياست جمهوری می خندد و می گويد: ( کسی که با کانديدا شدنش برای رياست جمهوری، کابوس ببيند، خدا می داند که پس از رئيس جمهور شدنش....).
کانديدای رياست جموری می گويد: ( به خاطر رئيش جمهور شدن نبود!)

همسر کانديدای رياست جمهوری می گويد: ( پس، به خاطر چی بود؟!)

کانديدای رياست جمهوری، همچنانکه سرش را ميان دست هايش گرفته است می گويد: ( به زندان افتاده بودم آنهم با ضد انقلاب، در يک جا

اين ضد انقلاب لعنتی، توی خواب هم دست از سر من بر نمی دارد!).
همسر کانديدای رياست جمهوری می گويد: ( من که بارها گفته ام و باز هم می گويم: علاج ضد انقلاب، آزادی انديشه و بيان است!).
همسر کانديدای رياست جمهوری  به ساعت روی ميز کنار تخت خواب نگاه می کند و در حالی که  با عجله بلند می شود و از تخت خواب بيرون می آيد، رو می کند به شوهرش و می گويد: ( پاشويد! پاشويد! اگر ازخواب نپريده بوديد، نماز صبحمان قضا شده بود! عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد! آمدن ضد انقلاب به خوابتان، هم ما را از ارتکاب به يک "منکر" که قضا شدن نماز صبحمان باشد نهی کرد و هم شما را به يک "معروف " که در اولويت قرار دادن "آزادی انديشه و بيان" در برنامه دولت تان باشد، امر کرد! من هم توی خوابتان بودم؟!)

کانديدای رياست جمهوری می گويد: ( بلی. با هم افتاده بوديم زندان! ضد انقلاب و خانم و بچه ها شان هم تشريف داشتند!)

بعد هم ، "الله اکبر" گويان، از جای می جهد و از تخت بيرون می آيد و می دود به طرف دستشوئی و همسر او با لبخند شيطنت باری برلب ، همچنانکه به نور "گرگ و ميش"ی فضای پشت پنجره خيره شده است،  با  خودش زمزمه می کند که: 
( جان من پند گير ازاين قصه

که شوی در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه برخواندن

مدعا فهم کن پسر جانا!)