شما هم بی تقصیر نبودید!
- قسمت اول –
"هواپیمای انقلاب"
انقلاب، پيروز شده بود و او ، چند روز مانده به عيد نوروز، پس از
سالها، دوری از وطن، مسافر يکی از هواپيماهائی بود که به سوی ايران میآمد. وقتی
که داشت وسائلش را تحويل قسمت بار میداد، دونفر که بعدا، معلوم شد از مسافران
همان هواپيما هستند، به او نزديک شدند و يکی از آنها، جلوتر آمد و به ساک کوچکی که
او بر شانهاش داشت، اشاره کرد و گفت:
- مثل اينکه، بار زيادی نداری؟
- نخير.
فقط همين ساک!
مسافر گفت:
- ولی،
حتما میدونی که کم کمش، سی کيلوئی میتونی مجانی......
- بلی.
اطلاع دارم. ولی سی کيلو نيست. بيست کيلو است!
مسافر دومی، قدمیبه جلو گذاشت و گفت:
- حالا،
بيست کيلو يا سی کيلو. فرقی نمیکنه. قضيه اينه که بار ما، خيلی زياده. اگر ميشه،
اين کارتن را بذار به حساب بارهای خودت.
او اخم کرد و گفت:
- میبخشيد!
ولی من شما را نمیشناسم!
مسافر اولی خنديد و گفت:
- چقدر
لفظ و قلم حرف میزنی رفيق! نترس! به همون سبيل استالينيستيد قسم که توش پر از
کتابه.
او هم خنديد و گفت:
- شما به
هرکسی که سبيل داشته باشد، میگوئيد رفيق؟!
مسافر دومیگفـت:
- حق با
شما است جناب! اين رفيق ما، کراوات گردنتو نديده. و گرنه، بهت نمیگفت رفيق!
- مگه
رفقای شما، حق ندارند کراوات بزنند؟!
- حالا،
جای بحث اين طور چيزها نيست! اصلا، رفيق و اين چيزها هم بکنار. بالاخره ، انقلاب
شده و پرنده گان آواره شده، دارند به لانه شان بر میگردند. شما هم که بهت نمياد
که ضد انقلاب باشی. خواهش ما اينه که، اگر ممکنه، اين کارتن کتابو بگذاری به حساب
بارهای خودت. تهران که رسيديم ازت میگيريم.
ممکنه؟!
از نوع برخوردشان، خوشش نيامده بود، اما به دليل آواره
بودنشان، کارتن را گرفت و گذاشت به حساب
بارهای خودش.
وقتی خواست سوار هواپيما بشود، بحث شديدی بين ميهماندارها و چند نفر
از مسافران – ازجمله همان پرندگان آواره- درگرفت. مسافران، میخواستند بارهائی را
که بايد قبلا تحويل قسمت بار میدادند، با خودشان به درون هواپيما بياورند. يکی از
ميهماندارها گفت:
- بر
خلاف مقررات است! امکان ندارد!
يکی از مسافران خنديد و گفت:
- آقاجان!
انقلاب شده و شما هنوز هم داری از مقررات زمان شاه، حرف میزنی. بگذار ببريم تو
ديگه!
همه خنديدند و ميهماندار گفت:
- آخه
خطرناک است! باعث سقوط هواپيما میشه!
يکی از مسافران خنديد و گفت:
- خيالت
راهت باشه، هواپيمای انقلاب سقوط نمیکنه!
ميهماندار گفت:
- البته،
اگر ضد انقلابی توش نباشه!
مسافر ديگری گفت:
- اولا،
ضد انقلابیها، تا حالا، يا از ايران، فرار کردند و يا دارند فرار می کنند!ثانيا،
برای اينکه مطمئن بشی، همه با هم میگوييم، مرگ بر ضد انقلاب. هرکسی که نگفت،
معلوم میشه که ضد انقلابيه و نباس سوار هواپيما بشه!
آنوقت، همه با هم فرياد زدند، مرگ بر ضد انقلاب و
سرانجام، دعوا به نفع انقلاب پايان يافت و بارهای اضافی، وارد هواپيمای انقلاب شد
و يک ساعت بعد، به پرواز در آمد و اوج گرفت و پس از چند دقيقه که بلندگو اعلام کرد
مسافران میتوانند کمربندهای ايمنی شان را باز کنند، عدهی زيادی، صندلیهايشان را
ترک کردند و هرکسی به سوی دوست و يا دوستانی رفت که در صندلیهای ديگری نشسته
بودند.
صندلی او کنار پنجره بود. درکنارش، جوانی نشسته
بود و چشم به قرآنی دوخته بود که روی زانوهايش داشت و گهگاهی هم چيزهائی را روی
کاغذ يادداشت میکرد.
در آن طرف جوان قرآن خوان، پيرمردی نشسته بود، با عينکی ذره بينی
برچشم و ته ريشی برصورت، که گاهی به او و گاهی به جوان قرآن خوان نگاه میکرد و
آهی میکشيد و لبهايش باز میشدند که چيزی بگويد، اما نمیگفت.
پس از چند دقيقه ای، از همانجا که نشسته بود، میتوانست ببيند که در
اين گوشه و آن گوشهی هواپيما، عدهای دور هم جمع شده اند و مشغول بحث و گفتگو
هستند. کم کم، صدای بحث کنندگان بالا گرفت و مسافران ديگر هم، از اين گوشه و آن
گوشهی هواپيما، از جاهايشان برخاستند و راه افتادند به سوی بحث کنندگان. جوان
قرآن خوان هم، پس از چند دفعه که گوش تيز کرد و سرک کَشيد، عاقبت، دلش طاقت نياورد
و پس از آنکه قرآنش را توی کيفش گذاشت، از جايش برخاست و رفت به سوی بحث کنندگان.
جوان قرآن خوان که رفت، پير مرد، پس از کشيدن آهی بلند، رو به او کرد و گفت:
-
آقا، عجب، شير تو شيری شده است!
اوگفت:
- منظورتان
چيست؟
پیرمرد گفت:
- منظورم
به همين بحث کنندهها است. اين جوانک هم رفت که به آنها بپيوندد و الان است که
دعوا شروع شود!
- چه
دعوائی؟
- اين
جوانک، قبلا توی فرودگاه، با يکی از آقايان چپیها ......
در همان لحظه، صدای جوان قرآن خوان آمد که داشت
رو به بحث کنندگان فرياد میزد و میگفت:
- فقط
اسلام! نه شرقی، نه غربی. فقط اسلام!
با بلند شدن صدای جوان قرآن خوان، ديگر گروههای
بحث کنندهای که در اين گوشه و آن گوشهی هواپيما پراکنده شده بودند، به سوی جوان
قرآن خوان رفتند و جنگ مغلوبه شد که... ناگهان، در کابين خلبان باز شد و شخصی که
شايد خود خلبان بود و يا دستيار او، رو به آنها فرياد زد:
- هواپيما
دارد سقوط میکند! ياالله! متفرق شويد و هرکسی بنشيند سر جای خودش!
در يک چشم به هم زدن، همه شان دويدند به طرف
صندلیهاشان و شروع کردند به بستن کمربندهای ايمنی! خلبان که متوجه وحشت زدگی
مسافران شده بود، عصبانيت خودش را قورت داد و با صدای آرامیگفت:
- البته،
اشکال فنیای بوجود نيامده است. منظورم اين است که جمع شدن همه در يک طرف، باعث به
هم خوردن تعادل هواپيما میشود و.......
يکی از مسافران، فرياد زد و گفت:
- خب!
اينو میتونستی همون اول بگی! چرا مردمو میترسونی. مريضی؟!
خلبان، قدمی به سوی آن مسافر برداشت و گفت:
- مؤدب
حرف بزن آقا پسر! بهت ياد ندادند که با بزرگتر از خودت.......
آقا پسر، از جايش برخاست و قدمی به طرف خلبان
برداشت و گفت:
- چيه،
ساواکی! انقلاب شده، ناراحتی؟!
خلبان، دهانش بازشد که چيزی بگويد، اما نگفت و در
آن لحظه، چند تا از مسافران از جايشان برخاستند و پسرک را، سر جای خودش نشاندند و
خلبان را گفتگو کنان، بردند به طرف کابين و قضيه را فيصله دادند و جوان قرآن خوان
هم، دو باره، قرآنش را از کيفش بيرون آورد و شروع کرد به مطالعه و گهگاهی هم سرش
را بلند میکرد و اطرافش را از زير نظر میگذراند و با عصبانيت میگفت:
- بگذار
به ايران برسيم! معلومتان میکنم. معلومتان میکنم!
لحظهای بعد، از گوشهای، صدای عدهای آمد که
سرودی را میخواندند. با بلند شدن صدای آنها، از گوشهای ديگر، صدای عدهی ديگری
آمد که سرود ديگری را میخواندند و بعد صدای عدهی ديگری از گوشهی ديگری و عدهی
ديگری، از گوشهی ديگر! سرودها، به زبانهای ترکی و عربی و کردی و لری و بلوچی
و..... فارسی بود. ميان مسافران، عدهای هم بودند که سرودی نمیخواندند. از جملهی
آنها، خود او بود و پيرمرد و جوان قرآن خوان.
جوان قرآن خوان، با اوج گرفتن سرودها، کوچک و
کوچک تر شد و در صندلیاش فرو رفت و ناگهان، خودش را بالا کشيد و پس از آنکه نگاه
تهديد آميزی به اطرافش انداخت رو به او کرد و گفت:
- به نظر
شما، اين کار درست است؟!
او گفت:
- چه
کاری؟
- همين
سرود خواندن!
- خوب.
چه اشکالی دارد؟ شما هم بخوانيد.
- اين
سرودها، سرودهائی تجزيه طلبانهاند!
پيرمرد که از لرزش صدايش، معلوم میشد که حسابی
کلافه شده است، رو به جوان قرآن خوان کرد و گفت:
- خوب!
اينکه عصبانی شدن ندارد! ما هم میتوانيم با هم، سرود "ای ايران، ای مرز پر
گهر" را بخوانيم!
جوان قرآن خوان، پس از نگاه عاقل اندر سفيهی که
به پيرمرد انداخت، نگاهش را برد به سوی صفحهی قرآن و با خودش گفت:
- استغفرالله!
بعد هم، قرآنش را گذاشت توی کيفش و از جايش بلند
شد و رفت به سمت جلو هواپيما.
جوان قرآن خوان که رفت، پيرمرد، رو به او کرد و گفت:
- مثل اينکه
بهش برخورد که گفتم، سرود ايرانو بخونيم!
او گفت:
- او نمیدانم.
شايد.
- پیرمرد گفت:
- شايد
هم رفت به سراغ خلبان بدبخت که بيايد و جلوی سرود خواندنها را بگيرد!
او جواب نداد و پس از لحظهای که به سکوت گذشت،
پيرمرد، خودش را به سوی او کشاند و پچپچه وار گفت:
- بالاخره،
اين جوانک عبوس را فراری داديم و حالا میتوانيم، کمی با هم درد دل کنيم! قيافهتان
به نظرم آشنا میآيد. قبلا، کجا ممکن است که شما را زيارت کرده باشم؟! .... اجازه
بفرمائيد که اول خودم را معرفی کنم. بنده، غربی هستم.
او هم گفت:
- بنده
هم، شرقی هستم.
پيرمرد، در حالی که دستش را که برای دست دادن،
پيش برده بود، پس کشيد، گفت:
- شوخی میفرمائيد؟!
- شوخی؟
برای چه شوخی؟!
- منظورم
اين است که واقعا، فاميلتان شرقی است؟!
- مگر
فاميل شما، واقعا غربی نيست؟!
- چرا. اگر بخواهيد پاسپورتم را هم
حاضرم به شما نشان بدهم!
- لزومی به
نشان دادن پاسپورت نيست. قبول میکنم.
آقای غربی، پس از لحظهای سکوت ، گفت:
- به نظر
شما عجيب نيست؟!
- چه چيز عجيب نيست؟!
- اينکه
فاميل شما شرقی است و فاميل من، غربی و تصادفا، در هواپيمای انقلاب، نشسته باشيم و
اين جوانک هم با قرآنش، وسط ما نشسته باشد و .....
در اين لحظه، جوان قرآن خوان هم آمد و در جای
خودش نشست و آقای غربی، به صحبتش ادامه داد و گفت:
- و
حتما، فاميل ايشان هم بايد اسلامیباشد!
جوان قرآن خوان، به سوی پيرمرد برگشت و گفت:
- بلی.
بنده، اسلامی هستم. چطو مگه؟!
آقای غربی شروع کرد به خنديدن و آقای اسلامی، با
چهرهای بر افروخته، گفت:
- اگر موضوع خنده داری است، بفرمائيد
تا با هم بخنديم!
آقای غربی گفت:
- اميدوارم،
سوء تفاهمی پیش نیامده باشد! منظور خنده ام، به شما نبود! خندهی من به اين دليل
بود که فاميل بنده، غربی است و فاميل ايشان هم، شرقی و شما هم که میفرمائيد،
اسلامی هستيد و وسط ما نشسته ايد و فرياد میزديد که نه شرقی و نه غربی، بلکه فقط
اسلام؟!
آقای اسلامی با پوزخندی برلب، رويش را از آقای
غربی برگرداند و با خودش زمزمه کرد:
- اياک
نعبد و اياک نستعين. اهدناالصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم غيرالمغضوب
عليهم و لاالضالين!
سرانجام، هواپيما به ايران رسيد و در فرودگاه
مهرآباد به زمين نشست و حالا، آقای شرقی، به همراه صاحبان کارتن کتاب، در محل
تحويل گرفتن بار، وسايل ديگرشان را تحويل گرفته بودند و منتظر رسيدن کارتن کتاب
بودند. آقای شرقی، اطرافش را از نظر گذراند و ديد که همه ی فرودگاه ريش در آورده
است و از ميان آن انبوه ريش های رنگارنگ، جوان ريشوئی، با تفنگی در دست به طرف آن
ها آمد و پس از آنکه اطرافش را از زير نظر گذراند، با عجله و اشتياق به طرف آقای
غربی رفت و پس از رو بوسی و چاق و سلامتی آبداری با آقای غربی، بارهای آقای غربی
را روی چهار چرخهای که با خودش آورده بود، گذاشت و بعد هم، آقای غربی، راه افتاد
و جوان ريشوی تفنگ به دست و چهارچرخه هم، به دنبال آقای غربی
!
صدائی در فضا اطراف
پیچید که گفت: "کارتن کتاب هم آمد!"
آقای شرقی، به سوی منبع صدا برگشت . صدای يکی از
صاحبان کارتن کتاب بود که دوان دوان خودش را به کارتن کتاب رساند و سر طنابی را که
دور کارتن بسته شده بود، گرفت و آن را به طرف خودش کشاند که... طناب، پاره شد و کارتن
ازروی صفحه ی چرخان به بیرون افتاد و کتابها، پخش و پلا شدند، روی زمین، اینجا و
آنجا وصاحبان کارتن کتاب هم از جایشان پریدند برای جمع کردن کتاب ها و به تبع آقای
شرقی هم وقتی برای کمک خودش را به آنها رساند، با کمال تعجب دید که
پشت همهی آن کتابها، مزين است به
عکسهای مارکس، انگلس، لنين، مائو و کاسترو، چگوارا و... که در همان لحظه، کسی از
ميان جمعيت، فرياد زد که:
- مرگ بر
کمونيست!مرگ برکمونیست!
کسان ديگری هم آمدند و گروهی شدند و دور آقای
شرقی و صاحبان کارتن را گرفتند و فرياد مرگ بر کمونيست و مرگ بر آمريکايشان، میرفت
که سالن را از جا بکند که در همان لحظه، دو نفر با ريش و تفنگ آمدند و پس از آنکه
جمعيت مهاجم را کنار زدند، به سرعت برق، کتابها را جمع کردند و گذاشتند توی کارتن
و طنابش را بستند و يکی از ريشوها، اول به اتيکت پشت کارتن نگاه کرد و بعد رو به
آقای شرقی و دو نفر ديگر کرد و گفت:
- صاحب این
کارتن کدومتان هستيد؟!
صاحبان کارتن و آقای شرقی، به همديگر نگاه کردند
و تا بيايند و تصميم بگيرند که چه بايد بگويند، ريشوی دومیگفت:
- روی
اتيکت، نوشته... " ايرانی"...فامیل کدومتون ايرانی است؟!
آقای شرقی گفت:
- ايرانی،
بنده هستم، ولی...
يکی از صاحبان کارتن، توی حرف آقای ايرانی پريد و
گفت:
- حقيقتش
اينه که کتابها، مال اين آقا نيست! من و دوستم آنجا بوديم که يکی آمد و از اين
آقا، خواهش کرد که اگه ممکنه.......
يکی از ريشوها، به سرعت، کارتن کتاب را گذاشت توی
بغل آقای ايرانی و گفت:
- راه بيفتين! هر سه نفرتان!
ریشوهای تفنگ به دست آقای ایرانی و صاحبان اصلی
کارتن کتاب را بردند به سوی اتاقی و پس از آنکه وارد اتاق شدند، يکی از ريشوها،
روکرد به آقای ايرانی و گفت:
- ممکنه
پاسپورتتان را ببينم جناب؟
آقای ايرانی پاسپورتش را داد. ريشو پاسپورت را
باز کرد و نگاهی به پاسپورت و نگاهی به صورت آقای ايرانی انداخت، پاسپورت را به او
برگرداند و گفت:
- اتيکت
کارتن که به اسم شما است، ولی اين آقايان، میگويند که کارتن کتاب، متعلق به شخص
ديگری بوده است که در مبدأ، از شما خواهش کرده است که...
يکی از صاحبان کارتن، به ميان حرف ريشو پريد و
گفت:
ـ من، يک سؤال دارم!
ريشو گفت:
- بفرمائيد!
- مگر
انقلاب نشده است؟!
- چرا،
انقلاب شده است!
- مگر
برای به پيروزی رساندن انقلاب، ديگران نقشی نداشته اند؟!
- کدام
ديگران؟!
- مردم. اصناف.
کسبه ها. کارگران . روشنفکران! مثلا، همين کمونيستها؟!
مگر اينها کشته نداده اند؟!
- چرا.
کشته شده اند. فراوان! هم قبل از انقلاب و هم توی انقلاب! حالا منظورت چیه؟!
- خب! منظور
من اینه که حالا فرض بگيريم که اصلا، اين کتابها، مال خود همين آقای ايرانی باشد.
اصلا، چرا مال ايشان. اصلا، فرض بگيريم که مال من و دوستم باشد. مگر اين کتابها،
ترياک و مواد مخدر است که ما ميخواستيم قاچاقی وارد مملکت کنيم! مواد مخدر که
نيستند، هيچی، بلکه ضد مخدر هم هستند. خب! اين کتابها، کتابهای همون کمونيستهائيه
که...
ناگهان دو تا ريشو، زدند زير خنده و يکی از آنها
گفت:
- خيلی
خب، رفيق! برای ما نمیخواد بری روی منبر! چرا، اقلا نگذاشتيشون توی يه ساکی،
چيزی! اگه ما امشب اينجا نبوديم و به دادتون نرسيده بوديم، حسابتون با کرام
الکاتبين بود!
در همان لحظه، در اتاق باز شد و يک ريشوی ديگر،
تفنگ به دست وارد شد و تا چشمش به آقای ایرانی و صاحبان کارتن افتاد، گفت:
- ای
کمونيستهای کثافت! آنقدر کتاب از شوروی وارد میکنين، بسه تون نشده که حالا از
خارجه هم وارد میکنين؟!
يکی از دو ریشوی قبلی ، به جلو آمد و رو به ریشوی
جدید کرد و گفت:
- جوشی
نشو حسين آقا! کتابها، مال اين برادرا نيست! اين برادرا، خودشون از اون مسلمونهای
دو آتشه هستند. يه سوء تفاهمی پيش اومده که داريم برطرفش میکنيم!
حسين آقا،هاج و واج آمد به طرف آقای ایرانی و صاحبان
اصلی کارتن کتاب آمد و با شرمندگی گفت:
- خلاصه، میبخشين برادرا! ما چاکر شما هم هستيم.
آخه، ظاهرتون همچين زياد...
در همان لحظه، تلفن زنگ زد. برادر حسين، گوشی را
برداشت و پس از لحظهای که به تلفن گوش داد، به شخص آن سوی خط، گفت:
- اومدم!
بعد هم، در حالی که با عجله، گوشی تلفن را به يکی
از دو ریشوی قبل می داد، گفت:
- حاجی،
با تو کار داره! مثل اينکه امشب ضد انقلاب حمله کرده! يک چمدون ديگه رو گرفتند!
برادر حسين، با عجله خارج شد. ریشوئی که تلفن در
دستش بود، پس از آنکه دهنی آن را با دست ديگرش پوشاند، رو به ریشوی دیگر کرد و گفت:
- چرا
اينجا واستادی خره؟! برو دنبالش! سعی کن يه جوری بفرستيش پی نخود سيا. چمدونو با
صاحبش بيار اينجا. بدو!
ریشوی دوم، با عجله، خارج شد و ریشوی دیگر پس از
چشمک زدن به آقای ايرانی و صاحبان کارتن کتاب، گوشی تلفن را برد جلو گوش خودش و
گفت:
- سلام و
عليکم حاجی آقا! ببخشيد که معطل شديد......نخير.... ما مخلص شمائيم.... بعله.....
تا نمازو بخونم و ..... نه........خواهش میکنم..... خداحافظ!
ریشو ، با عجله، گوشی را گذاشت و رو به آنها کرد
و گفت:
- اين
حاجيه، داره مياد اينجا. از اون فالانژها است! بهتره که شما رو اينجا نبينه! شماره
تلفنی، آدرسی، چيزی بگذاريد پيش من، خودم کتابها را بهتون میرسونم. زود! عجله
کنيد که الان سر و کلهاش پيدا میشه!
وتا آقای ايرانی اراده کرد که بگويد، صاحب کتابها،
اين آقايان هستند و بهتر است که آدرسشان را به شما بدهند، يکی از صاحبان کتابها،
رو به ریشو کرد و گفت:
- ببينم رفيق ! فکر نمی کنی بهتر باشه که تو، اسم و
تلفونتو به ما بدی، کتابهارو که در بردی، ما خودمون ، باهات تماس بگيريم؟!
رفيق ريشو، لحظهای فکر کرد و گفت:
- اشکالی
نداره. تلفن اينجا روبهتون ميدم. تلفن که زديد، بگيد با برادر اسلامی کار داريم.
بعد هم، با عجله، شمارهی تلفن آنجا را روی تکهی
کاغذی نوشت و داد به يکی از صاحبان کتابها و در را باز کرد و صاحبان کارتن و آقای
ايرانی هم، به سرعت از اتاق بيرون زدند.
توی راه رو، يکی از صاحبان کتابها، رو کرد به
ديگری و گفت:
- چرا شمارهی تلفونتو بهش ندادی؟!
ديگری گفت:
- بهش
اطمينان نداشتم! تا روزی که تلفن بزنم، وقت دارم که در بارهاش تحقيق کنم!
- بابا جان! يارو از رفقا بود!
- کدوم رفقا؟! يه جوری ميگی از رفقا
بود که انگار، يارو رو صد ساله که ميشناسيش!
بين دو رفيق، بحث در گرفت و صحبت از کنفدراسیون وهويت
رفقای داخل و خارج شد و هر کدام از آنها، برای اثبات نظر خودش، ديگری را ارجاع میداد
به مباحثی که قبلا، بين خودشان، در خارج از کشور مطرح شده بود و آقای ايرانی، از
آن بی خبر مانده بود و پيش از آنکه به محل تجمع استقبال کنندگان برسند، آقای
ايرانی ايستاد و به صاحبان کارتن گفت:
- بهتر
است که ما هم همينجا از همديگر خداحافظی بکنيم! و جدا بشویم! شمارهی تلفنم را به
شما میدهم. اگر خودتان با آنها تماس گرفتيد و کتابها را به شما دادند که به
هدفتان رسيده ايد و ديگر، به وسيلهای مثل من، احتياج نداريد و.....
يکی از رفقا گفت:
- داری
متلک بارمان میکنی جناب! ما اگر میخواستيم تو را فدای خودمان کنيم، همونجا که
کارتن پاره شد، فلنگو بسته بوديم! ولی ديدی که اينکارو نکرديم!
رفيق دوم گفت:
- تازه،
ما از کجا میدونستيم که کارتن پاره ميشه؟!
آقای ايرانی گفت:
- به
هرحال، اسم و آدرس من، روی کارتن هست و نشان میدهد که صاحب واقعی کارتن، من هستم.
اگر به هر دليل نخواستيد با آنها تماس بگيريد و يا تماس گرفتيد و کارتن را به شما
ندادند و يا دچار مشکل شديد، میتوانيد به من تلفن بزنيد!
آقای ايرانی، شمارهی تلفنش را که روی کاغذی
نوشته بود، به يکی از صاحبان کارتن داد و وقتی آنها خواستند شمارهی تلفنشان را به
او بدهند، نگرفت و گفت:
- بهتر
است که من تلفن شما را نداشته باشم! و شماهم بهتر است ، اول در بارهی من تحقيق
کنيد! مطمئن که شديد، زنگ بزنيد!
سرانجام، از همديگر خداحافظی کردند و هرکدام رفتند
به سوی آشنايانی که به استقبالشان آمده بودند.
آشنايان آقای ايرانی، در راه رساندن
او به خانه، شروع کردند به بحث در مورد انقلاب و تا به خانه برسند، دعوای اسلام و
شرق و غرب شروع شد و در خانه هم، بحثشان تا ديروقت شب ادامه داشت و بعد هم، با
دلخوری از همديگر جدا شدند و رفتند به خانه هایشان!
آن سال، به دليل دعواهای انقلابی و ضد انقلابیای
که دامن خانواده و فاميل را گرفته بود، عيد نداشتند. مادر بزرگش که اسمش ايران بود
و پس از رفتن به مکه، او را حاجيه ايران صدايش میکردند و ضمنا، شعرکهائی هم میسرود،
وقتی از دعواهای فاميل و اوضاع و احوالات مملکت برايش تعريف میکردند، طبع شاعرانهاش
گل میکرد و بر سينه میکوبيد و اشک میريخت و میگفت:
يکی زنده! يکی مرده!
يکی برده! يکی باخته!
ايران، ذکر خدا گفته!
داستان ادامه دارد.......