سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۴۰۴


"کلام پنجاه و چهارم از حکایت قفس "

"سیاست، کاری به کار حقیقت نداره! "

 

(... کجا بودم پهلووون؟)

( داشتید راجع به بازجویتان می گفتید که می گفت سیاست، کاری به کار حقیفت ندارد)

(راجع به اون جاکش دیگه؟!)

(بلی راجع به همان آقای بازجویتان که...)

(راجع به همان جاکش دیگه!)

(بلی راجع به همان ایشان)

(پهلووون!  اصلا، تا حالا این کلمه  بگوشت خورده ؟اصلن تو میدونی که جاکش یعنی چی؟!)

(به گوشم خورده است پهلوان. اما، اگر حقیقتش را بخواهید بدانید، میدانم معنای بدی دارد.اما، معنای اصلی و درستش را، خیر. نمیدانم)

(میدونم که داری بازهم دروغ میگی و خالی می بندی. ولی الان برات گوگل میکنم و میفرستم به مونیتور عقبی که ببینی و حال کنی!)

(لطف می کنید پهلوان)

( خب! اینم صفحه گوگلو موگل که روش مینویسم گوگل جان بگو معنای جاکش چیه؟ و اینهم جواب گوگل جان  که برای پهلوون جان میفرستم به مونیتور عقب ..... فرستادم.... رسید؟)

( بلی پهلوان. دریافت شد. ممنون)

( حالا، تو زحمتشو بکش و برای چاکرت بخون ببینم چی نوشته)

( چشم پهلوان. اینجا نوشته است که: از معانی منتسب به جاکش، این ها را می شود نام برد:" دیوث . قرمساق . لحاف کش . بقچه کش . بی غیرت . دلال محبت . بی ناموس . بی تعصب ....)

( خب!توی معناهای جاکش که گوگل جان فرستاده ، معنای ایشان هم هست؟!)

(خیر)

(پس، چرا وختی من میگم اون باز جوی جاکش! تو هی میگی آیشان؟!)

( چون...)

( چون ، تو جاکش گُه می خوری که میگوئی! غلط میکنی که میگوئی! خرفهم شدی؟!)

(من؟!)

(آره، توی جاکش!)

( بلی قربان!)

(حالا، به من بگو ببینم بادمجون، باد داره؟)

( بلی قربان، بادمجان باد دارد)

( ولی من میگم که بادمجان، باد ندارد)

(درست میفرمائید قربان! بادمجان باد ندارد.)

( ولی تو که میگفتی بادمجان، باددارد)

( بادمجان، همان است که شما می فرمائید! گُه می خورد که چیزی غیر از آن باشد! من، قربان، نوکر شما هستم، نه نوکر بادمجان!)

( ایوالله! پهلوون. با همین چشمه ای که اومدی، نشون دادی که دیگه از اون آرمانگرائی سابقت چیز چندانی توی تو نمونده! داری کم کم میشی یه سیاسیکاردبش دیوس قرمساق . لحاف کش . بقچه کش. زن بمزد. بی غیرت . دلال محبت . بی تعصب.  بی ناموس... همونکه اون باز جوی جاکشم سعی می کرداز من بسازه! آره... اون جاکش  می گفت که ....)

(می بخشید پهلوان. یک انسان سیاسی یا یک انسان سیاسیکار؟)

 ( تو به یه آدمی که توی کار سیاست سرمایه گذاری میکنه ، چی میگی؟!)

(سیاسیکار)

(ایوالله! يه آدم سياسيکار درست و حسابی، قصدش از اومدن توی کارسياست و سرمایه گذاری توی اون، اينه که از اون کار سودی حاصلش بشه. درسته؟)

(صحیح می فرمائید)

( نمیره که ضررکنه، درسته؟)

(کاملا، صحیح می فرمائید)

( ایوالله! ولی ممکن هم هست که یکی توی کار سياست،مثل هر کار دیگه ای ضررهم بکنه. به زندون هم بيفته  و يا حتی کشته هم بشه، اما اين چيزی نيس که انتخاب کرده باشه، بلکه ممکنه توی يه جاهائی، زيادی غيرتی وو احساساتی شده باشه وبدون اینکه خودش خواسته باشه! شده باشه، آرمانگرا!  يا توی حساب و کتابائی که با خودش داشته، اشتباه کرده باشه و يا چی؟! و يا  بد شانسی آورده باشه! يه آدم سياسيکار درست و حسابی، اگه به زندون هم بيفته، اولندش، سعی ميکنه که با عقل و سياست درستی که با زندونبونش در پيش ميگيره، از توی زندون موندن خودش جلوگيری کنه و يا زمون موندن توی زندونو کوتاهتر کنه وو دوومندش، همون مدتی هم که تو زندونه، تموم سعی و کوشش خودشو ميکنه که دنيای توی زندونو، آباد کنه، نه بهداری و بيمارستونو و تيمارستونو قبرستونای  زندونو! اصلن، اگه درستشو بخوای،  زندون، جای آدم سياسيکار درست و حسابی نيست!بلکه  زندون، جای آدمهای آرمانگرای قانون شکن و دزد و جنايتکاره که به حقوق قانونی مردم تجاوزکردن، نه جای يه آدمی که داره سعی ميکنه که بر اساس قانون اون مملکت، مردم رو به حقوقشون آشنا کنه وو اگه حق و حقوقی براساس قانون از کسی ضايع شده، از طريق قانون بستونه! اون آرمانگرائی که چاقوو قمه و هفت تير ميکشه،  يا بمب و نارنجک، به خودش ميبنده و ميفته به جون مردم، حکمش با همون قاتل ها وو دزدا وو جنايتکارا، يکيه و.... يا چی؟! و يا....  دست بالای بالاش که دادگاه بخواد بهش ارفاغ کنه، ميگه که طرف، جاهل بوده و  يا  ديوونه وو يه وختائی هم، هر دوتاش!

  يارو آرمانگراهه رو آوردن شهربانی و ازش ميپرسن که چرا با چاقو زدی تو شکم جوون مردم و اونو کشتی؟! سينه شو سپر ميکنه وو ميگه: - چون، به آبجیمون، متلک گفته!-  خب، اين يارو، يا باس احمق باشه يا مريض و ديوونه که ندونه توی مملکت، برای هر کاری، قانونی هست و يا ميدونه وو نميخواد که زير بار قانون بره! يا اون يکی آرمانگرای ديگه رو دستگيرش کردن و ازش ميپرسن که چرا با سنگ دوکيلوئی زدی تو سر شريکت و اونو کشتی؟! اولش که ميزنه زيرش و وختی هم که راه فراری نميمونه، ميگه:"- کشتمش، چون حق منو بالا کشيده بود!-  بهش ميگی که آخه، مملکت قانون داره. تو باس بری شکايت کنی تا قانون به کارت رسيدگی کنه!  ميگه :- مگه خودم چلاقم که واستم يکی ديگه بياد و حق منو بستونه! -  تازه، بعدش هم که تحقيق ميکنن، ميبينن که يارو از همون بچگی هاش، آرمانگرا بوده وومثلن، اگه کليد درخونه شونو، گم ميکرده، يا در خونه رو ميشکونده و يا از ديوار، بالا ميرفته! توی مدرسه وو محله شون هم، اگه اختلافی با ديگرون پيدا ميکرده، مثل همه ی آرمانگراهای دیگه  اهل گپ و گفتگو وو اینا که نبوده.  يا  باس يارو رو ميزده وو له ولورده اش ميکرده و يا خودش باس له و لورده ميشده وو تازه، بازهم دست از سر يارو ورنميداشته که! اونوخت، وختی نورعلی نور ميشه که جاهلا و احمقا وو ديوونه هائ آرمانگرائی مثل اينا، بيفتن تو کار سياست و بعدش هم، سر از توی يک گروه و حزب و سازمون و کانون  و انجمن و سنديکاوو کوفت و زهرماری در بيارن که  داره کار سياسی ميکنه وو اونوخت، واويلا وو خر بيار و بارکن، باقلا! حالا، يکی نيس که به اينا بگه که باباجون! کار سياسی کردن،مثل کار آرمانگرها، برای مردن نیست، بلکه  برای بهتر زندگی کردنه، سياست،  يعنی قانون دونی! يعنی اينکه بدونی هرکاری رو که بخوای انجام بدی، حساب و کتاب خودشو داره. يعنی:  پیاده رونی وو خر و اسب و گاوو شترسواری، يه جور حسابا و کتابائی داره وو گاری وو درشکه وو دوچرخه رونی، يه جور حساب و کتابائی ديگه! موتورگازی وو موتور دنده ای وو همينطور بگير و بيا.......  تا....... برسی به ماشين و قطار و کشتی، يه جور حساب و کتابائی داره وو هليکوپتر و هواپيما وو فضا پيما وو هزار کوفت و زهرمار ديگه هم، حساب و کتابای خودشو داره! مشکلاتی رو هم که يه آدم سياسيکارسعی ميکنه از سر راه زندگی خودش و خونوادش و مردم جامعه اش برداره،  ميتونه مشکلات يه آدم پياده باشه، يا....چی؟! يا مشکلات يه آدم سواره! برای همون هم از قديم گفتن که سواره، از دل پياده، چه خبرداره؟! اين، يعنی چی؟! يعنی اينکه، وختی ميخوای دست به يه کاری بزنی، باس اون کاره باشی و گرنه، گه ميخوری  دست به کاری بزنی که کار تو نيست! خب! و تازه، خود مشکل اون سواره هم، باز، بستگی به اين داره که مشکل خرسواره  وو اسب سواره وو گاوو شتر و اينا باشه، يا مشکل چی؟! يا مشکل گاری وو درشکه وو دوچرخه وو همينجور بگير و بيا...... تا برسی به مشکل موتور گازی وو موتور دنده ای وو ماشين و قطار و کشتی وو هواپيما وو فضاپيما! وختی ميگن که فلونی، آدم با سياستيه، يعنی اونکه اگه تا حالا خرسواری نکرده، وختی که قراره بره وو مشکل خرسواره رو از سر راهش ورداره، اولين کاری که ميکنه، ميره وو خرسواری رو ياد ميگيره و برای يادگرفتن خرسواری هم، ميدونه که اول باس بره وو با چند تا آدم خرسوار ديگه، مشورت کنه وو چم و خم کار و از اونا بپرسه و ياد بگيره! چرا؟! چراشو ديگه ميگذارم به عهده خودت که وختی از زندون آزاد شدی،  بری بپرسی و پيدا بکنيش! خب! حالا، يارو آرمانگراهه  رو که توی داشتن تصديق رونندگيش هم، هزارتا حرف و سخنه، يه دفعه ميارنش و ميذارنش پشت يه کاميون هيژده  چرخ و.... يا علی! کجا؟! سوی گردنه ی الله و اکبر! بدتر ازاون، حواست جمع نباشه، مينشوننش، پشت اتوبوس مسافربری ای که من و تو هم، توش نشستيم! بهشون رو بدی، مينشوننش پشت قطار، کشتی، هليکوپتر، هواپيما و بعدش هم فضا و مضا!  کجا؟! جلوشو بگيرين بابا! داره ملت رو به کشتن ميده! ميگن: ولش کن، هم آرمانیم .از خودمونه! اين چيزائی که دارم ميگم، فکر ميکنی که فقط توی شما ها است؟! نع! توی ما هم هست. قبلن، خيلی بيشتر، اما حالا کمتر شده. از همکارای خودم بود، الان، ديگه نيس. اونقدر افتضاح آرمانی  بالا آوورد که عذرشو خواستن و دکش کردن! از اون آرمانگراهای دهاتی بود بدبخت. اومده بود سربازی و شده بود گماشته ی يکی از اين سرهنگ مرهنگا که چون خود سرهنگه، رکن دوئی بود، دست يارو رو بعد از تموم شدن سربازيش، بند کرده بود اينجا! خب! حالا اين چه وختی بود؟! وختی بود که من، هنوز تازه از خارج اومده بودم  و قرار بود که کارهای عملی" آرمانزدائی" تزدکترای خودمو، اينجا بگذرونم و از قضای روزگار، شده بوديم همکار اين احمق دهاتی آرمانگرا که به قيمت  زدن و داغون کردن جوونای مردم، از خر سواری، به  بی. ام. وی،  سواری رسيده بود و ميون چندتا بازجوی بی سواد و کله خری مثل خودش، برای خودش جائی بازکرده بود و هر جا هم که ميرفت، چندتا از اين نوچه موچه هاشو با خودش می برد که هی دنبال کونش ميفتادن و مهندس مهندس ميکردن. حالا، يارو شيش ابتدائی رو هم به زور داشت. فکر ميکنم که اونم تو اکابری چيزی خونده بود. خب! حالا فکرشو بکن که بدبخت دانشجويه رو، از تو تظاهرات گرفتن و تا به اينجا برسوننش، خونين و مالينش کردن و حالا نشوندنش جلوی من که با سيستم جديد، تخليه ی اطلاعاتيش کنم و خب، منم تا چشمم به يارو دانشجويه ميفته، فورن بهش يه ليوان آب ميدم و بعدش هم سيگاری بهش تعارف می کنم و بعدش هم زنگ ميزنم که از بهداری بيان و اول، زخم و مخم های بدبخت رو، پانسمون کنن تا..... حال يارو که يه خورده جا اومد و اعتمادش جلب شد که کتک و متک و خشونتی، چيزی توی کار نيس، اونوخت، يواش يواش، کار بازجوئی رو شروع کنيم که وسط کار، سر و کله ی نوچه های جناب مهندس پيدا ميشه وو دست دانشجوی بدبخت رو ميگيرن که ببرن پيش مهندس! چرا؟! چون، مهندس آرمانگرا، برای به حرف آوردن، هر کدوم از دانشجويا، يک ساعت وقت گذاشته وو الان، يه نصف روزه که من دارم با دانشجويه حرف ميزنم و هنوزهم، به جائی نرسوندمش! خب! اين، از

طرف دستگاه ما!  حالا بذار دو چشمه هم از دوست و رفقای آرمانگرای برات تعریف کنم.  يکی ازهم تشکيلاتيای آرمانگرای خودت رو، آورده بودن تو دفتر که باهاش صحبت کنم. دانشجوست. ازش می پرسم که زندونی سياسی هستی يا زندونی عادی؟! سينه شو جلو ميده وو ميگه:" زندونی سياسی!". اسم چندتا کشورآمريکای لاتينو آوردم و ازش ميخوام که نوع حکومتاشونو، برام بگه. نميدونه! ازش اسم استانای کشورو می پرسم، سه چهارتاشونو ميگه وو بعدش، ديگه  نميدونه! می پرسم که بچه ی کجائی؟! ميگه، بچه ی فلون شهرستون. ميگم، شهرستونت چقدر جمعيت داره؟ نميدونه! ميگم، چندتا معدن داره؟! نميدونه! چون ميدونستم که ازخونواده ی فقيرو بدبختی اومده وو يک ماه پيشش هم، باباش مرده وو مسئوليت زندگی خواهر و برادراش، افتاده به شونه اون، بهش گفتم که يا همين الان، ميگم که درازت کنن روی تخت و ببندنت به کابل و يا با مسئوليت خودم، آزادت ميکنم که بری به دانشگاه و درس و خونواده ات برسی، به شرط اونکه بعد از دوماه،  بيای همينجا و به بيست تا سؤال که در مورد تاريخ و جغرافيای شهرت ميکنم، جواب بدی و نمره ات هم کمتر از ده نشه! موافقی؟! تعهد و معهد کتبی وو اين چيزاهم نميخواد بدی! فکر ميکنی، چی جواب داد؟! هيچی! شروع کرد به سرود خوندن و مرگ بر سرمايه دارو امپريالييزم وو اين چيزا گفتن! خب! اين يکيشون! يکی ديگه شون که اونم دانشجو بود و خان زاده وو......)

داستان ادامه دارد.....