" کلام شصت و نهم
از حکایت قفس"
"- اصل چهارترومن -"
............................................
" باز چه خبرشده است؟!"
یکی از متخصصین شرکت کشف کرده است که اگرچه پروژه "خون و مدفوع"
می تواند از طریق فرایندهای بیوشیمیائی که در داخل بدن افراد مصرف کننده موادی
غذائی مورد آزمایش انجام می شود، می تواند تا حدودی آن ماده گازی شکل خطرناک
استخراج شده از خاک قبرستان های قدیمی را خنثی و کم ضرر کند ، اما از طریق سایر
فرایندهای بیوشیمیائی که همزمان در داخل بدن همان افراد انجام می شود، ترکیبات
خطرناک دیگری تولید می شود! ترکیباتی که نمی شود آن را به سادگی به عنوان
مولکولهای بیوشیمیائی تعرف کرد! چرا که آن ترکیبات، همزمان ،از خود قابلیت های مواد
"عالی" و حتی کنش و واکنش هائی نظیربرخی از موجودات زنده را به نمایش می
گذارند! موجوداتی که ..... خيلی
خوش آمديد..... بفرمائيد...... به موقع رسيديد. نگران نباشيد. تا اينجا، مطالبی را
که عرض کرده ام، مطالبی کلی بوده اند درمورد تاریخچه "شرکت جولاشگا" ونقش
جهانشمول آن بوده است که دوباره بنا بر ضرورت هائی به آن برخواهیم گشت و تکرار
خواهیم کرد و ... تازه داريم وارد اصل مطلب می شويم....بعله! اينهم اصل سند است که
متن آن را همانطور که در پرونده آمده است می خوانم. لطفا توجه فرمائيد:
{... صبح
آن شب، درون بوی گه و گلابی که همهی شهر را فراگرفته بود، باغ
درآتش میسوخت و اين خبرميان مردم دهان به دهان میگشت که بلوا، بلوای المیها
بوده است؛ هفتاد هزار پيرو داشتهاند که هفت هزارنفرشان را تا به حال گرفتهاند.
از آن هفت هزار نفر، هفتاد نفرشان، دولت آبادی بودهاند و...
بعد،
از ميان آن هفتاد نفر، کسانی را که میشناختند، نام میبردند:
ا- شيخ
حسين دولت آبادی.
2 - حاجی
زعفرانی.
3- دکترعلفی
و عيالش حاجيه بانو.
4- حسن
قهوه چی.
5-غلام
گاريچی و عيالش کوکب و دخترش، سکينه وپسرش یعقوب ...
(یعقوب
را نتوانسته اند دستگیر کنند! می گويند که با مهربانو....)
(
مهربانو دختر دکتر علفی؟!)
(
بعله!)
(به
به! مهربانو، دختر دکتر علفی و یعقوب، نوه ی حاج آقا شیخ علی!)
(
بعله! ديده اندشان که میرفتهاند به سوی عشق آباد!)
( کدام
عشق آباد؟!)
(کدام
عشق آبادش را، ديگر نمیدانم!.... }..... بسيار
خوب! طبيعی است که آنچه را من از متن آن سند تا اينجا برايتان خوانده ام و شما به
آن گوش داديد، در مخيله ی هر کدام از ما، تصاويروبه تبع آن، مفاهيم و احساسات
متفاوتی را به وجود آورده باشد که مطمئنن اگرهر کدام از ما بخواهيم بر اساس همان
تصاوير ومفاهيم واحساسات بر آمده از تخيل
خودمان در باره ی آن صحنه های تخيل شده داوری کنيم، اگر نخواهيم بگوئيم به داوری
هائی متضاد، بلکه قطعا می توانيم بگوئيم به داوری هائی متفاوت دست خواهيم يافت. و
تازه، رسيدن به اين داوری های متفاوت، وقتی است که ما با پيش داوری در اينجا حضور
پيدانکرده باشيم و با پيشداوری به محتوای آن سند گوش نداده باشيم. به قول مهندس که
می گفت:" حقيقت يک واقعه ی پنهان، برايند داوری های متفاوت و حتی متضاد در
باره ی آن واقعه است و انطباق آن برايند با واقعيت آشکارآن واقعه"... و من
برای رسيدنمان به چنان برايندی، محتوای سند بالا را برای خودمان اين چنين فورموله
می کنم که این سند – ظاهرا
چنين به نظرمی آيد- که بايد تکه ای باشد
از نامه ای یا گزارشی و يا شاید هم تکه ای
از داستانی، چيزی است که در آن، يک
"راوی" ئی، در يک "زمان"ی و در يک "مکان"ی نامعلوم
دارد برای يک يا چند " مخاطب"، از يک " بلوا"ئی که
بلوای"الم"ی ها نامیده می شده است، سخن می گويد . "الم"ی هائی
که هفتاد هزار پيرو داشته اند که تا زمان روايت کردن راوی که –
ظاهرا، خودش هم در آن زمان زندگی می کرده است -، هفت هزار نفر ازآن المی ها دستگير
شده بوده اند و بعدهم می گويد که از آن
هفت هزار نفردستگير شده، هفتاد نفرشان ، " دولت آبادی" بوده اند و
تعدادی از آنها را هم نام می برد تا می رسد به
"مهربانو" نامی که دختر "دکتر علفی" نامی بوده است و
با "يعقوب "نامی که نوه ی شخصی بنام" حاج شيخ علی" بوده است و
موفق به دستگیریشان نشده بوده اند و با همديگر به سوی مکانی به نام عشق آباد فرار
کرده بوده اند و... وقتی يک ازمخاطبين و شايد هم تنها مخاطب، ازراوی می پرسد که
کدام عشق آباد؟ راوی می گويد که کدام عشق آبادش را ديگر نمی داند و....! اما، درقسمت های به جا مانده ازآن"کتاب
نیمه سوخته کذائی" که سند دوم و خیلی
مهمتراز سند اول به حساب می آید، مطالبی آمده است که می تواند درحل این معمای
بسیار پیچیده ی تاریخی " سیاسی، مذهبی ، فرهنگی" به ما کمک کند؛ بخصوص
که درجائی از آن ازآمریکا و"اصل چهارم ترومن"، سخن به میان می آورد که اکنون
بخش هائی از آن را – البته تا آنجائی که
در حوصله جلسه باشد!- برایتان می خوانم:
".... عقاب دوسر" جيغ کشيد. شيشه ی ساعت شنی
ترکيد و زمان پر ازغباری غليظ شد تا در
پس آن غبار غليظ،- چهار يار دبستانی ، يعنی - اصغر و اکبر و احمد و محمود دولت
آبادی- چهار قولو های تازه فارغ التحصيل
شده از مدرسه ی نظام، درون خانه ای در
تهران، حوالی باغ شاه، دور هم بنشينند و
پس از ساعت ها، بحث و جدل و توی سر و کله ی همديگر زدن، به اين نتيجه برسند که
ايران دارد از دست می رود و برای نجات
آن، بايد کاری کنند!:
" چه
کاری؟!"
"کاری کارستان!"
و باز، پس از ساعت ها بحث و جدل و توی سر و کله ی
همديگر زدن که در" کاری
کارستان" ی که برای نجات ايران در
پيش دارند، انجام چه کارهائی را بايد در اولويت قرار دهند، به اين نتيجه برسند که:
اولا، شيخ علی بايد
از ميان برداشته شود. چرا؟ چون، با به ثبت رساندن آسمان بالای سر مردم دولت آباد
بنام خودش، باعث فساد روحشان شده است!
ثانيا، صولت خان بايد از ميان برداشته شود. چرا؟ چون با به
ثبت رساندن زمين زير پای مردم دولت آباد بنام خودش، جسم آنها را به فساد کشانده
است!
ثالثا، فرشاد
عارف بايد از ميان برداشته شود. چرا؟ چون
با به ثبت رساندن هر نوع مبارزه ای، اعم از آسمانی و زمينی، بنام خودش در دولت
آباد و همکاسه شدن با" صولت و شيخ علی"، آرمان عارفی ها را به فساد
کشانده است!
در مورد تعيين زمان و چگونگی از ميان برداشتن صولت و شيخ
علی ، خيلی زود به توافق می رسند، اما چون، نوبت به فرشاد عارف میرسيد، اما و اگرها، به دست و پاهايشان می پيچيد و نمی دانند که چه بايد بکنند تا آنکه با بر
ملا شدن راز دل اکبر که می گوید:"
مشکل من، فقط مهربانو است!"
و اصغر که می پرسد"چرا مهربانو؟!"
و اکبر که پاسخ میدهد:" چون، عاشقش هستم و پس ازبازگشتن به دولت آباد،
قرار است که با او ازدواج کنم!" ، راز دل بقيه هم بر ملا می شود وبرای لحظاتی
سکوتی سنگين ....
(ببينم! نکنه که تا آخر جلسه قراره برامون کتابخوانی بکنی،
آنهم با اين صدای جانی دالريت!)
( به هر حال، قراره که ادعاهامون مبتنی بر ارائه سندی هم باشد، نه؟!)
( آره، ولی توی اين اسناد، حرف و عمل اين چهار افسر برای ما
مهمه نه احساسات خوب و بدشون!)
( البته، به نظر من احساساتشون هم مهمه، ولی باشه؛ قبول.
توصيفات نويسنده را تا آنجا که به روشن شدن قصد و نيت اين چهار افسر لطمه نزند، سانسور می کنم؛ نمی خوانم، خوب
شد؟!)
(عالی است)
بعله!.... خلاصه اش اینکه.... اصغر سکوت را می شکند و رو به
اکبر می کند ومی گويد:" از چه موقع، اين تصميم را گرفته ای؟!"
اکبر سرش را پائين می اندازدو ضمن آنکه خودش را به برداشن
ريزآشغال های روی فرش مشغول می کند، می گويد:" از همان دوران بچگی مان، هميشه
فکر می کردم، روزی که بزرگ شوم، با او ازدواج خواهم کرد!).
احمد با سرفه ای عصبی سينه ی خودش را صاف می کند و می
گويد:( از کجا معلوم که برای ازدواج با تو، جوابش مثبت است؟! شايد مهربانو، اصلا،
نظرش به کس ديگری باشد!).
اکبر سرش را بلند می کند و با خيره شدن به چشم های احمد می
گويد: ( نکند منظورت از کسی ديگر، خود تو هستی؟!)
احمد نگاهش را می
دزدد و به سقف نگاه می کند و می گويد: ( اينطور فرض کن!).
اکبر پس از آنکه با عصبانيت وضعيت خودش را از چهار زانو به
وضعيت دوزانو تغيير می دهد، در همان حال که اصغر و محمود را از زير نظر می گذراند،
می غرد که: ( شما ها چه؟! نکند که شما ها هم تصميم به ازدواج با مهربانو را داشته
ايد و در طول همه ی اين سال ها، توی دلتان نگهداشته ايد تا من اعلام
به ازدواج کنم و آنوقت، پايتان را بگذاريد وسط و بگوئيد که ما هم هستيم!
ها؟!)
محمود همچنانکه سيگار خاموش شده اش را با سيگار اصغر می
گيراند می گويد:( گر حکم شود که مست گيرند. در شهر، هر آنکه هست، گيرند!).
شليک هم زمان خنده ی عصبی شان، اتاق را می لرزاند تا... دوباره، چين بر پيشانی
بيندازند و فرصت پيدا کنند که شعله ی احساساتشان را که می رود همه چيز را به آتش
بکشاند، کنترل کنند و با ظاهری خونسرد و
آرام، دو باره، حول دايره شان بنشينند و مشکل را بگذارند وسط و ببينيد که چه بايد
بکنند؟!
( بسيار خوب! ما همه، عاشق مهربانو هستيم و می خواهيم با او
ازدواج کنيم. ولی اين که عملی نيست. مگر آنکه يک نفر از ما، با مهر بانو ازدواج
کند و ديگران به نفع او، کنار بکشند. خوب! کسانی که آمادگی برای کنار کشيدن دارند،
دستشان را بلند کنند!).
کسی، دستش را بلند نمی کند و بازهم شليک خنده شان، اتاق را
به لرزه در می آورد و بعد هم که خنده، فرو کش می کند، با هم زمزمه می کنند که:
" الا يا ايها الساقی، ادر کاسا و ناولها، که عشق، آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل
ها!"
سفره ی آبگوشت خوری ومخلفات نان و پنير و سبزی جات و ترشی وماست
و خيار، چيده می شود و بطری های عرق هم از کمد کنار اطاق، بيرون می آيند و می
ايستند، وسط سفره!
( بيائيد جلو! اين چه بايد کرد، از آن چه بايد هائی است که
بدون عرق، نمی شود گرده اش را دراند!).
استکان ها پر می شوند.
( می نوشيم به سلامتی مهربانو!).
( نوش!).
( نوش!).
نوش!).
استکان ها، خالی می شوند و پر می شوند و خالی می شوند و پر
می شوند و خالی می شوند و ........
( چه مستی است، ندانم که رو به ما آورد!).
( که بود ساقی و اين باده، از کجا آورد؟!).
استکان ها پر می شوند و خالی می شوند و پر می شوند و خالی
می شوند و...
( به دام زلف تو، دل مبتلای خويشتن است!).
( بکش به غمزه که اينش، سزای خويشتن است!).
سکوت می شود و ديگر، نه کسی می خواند و نه کسی می نوشد. پشت
سر هم، سيگار می کشند و و به در و ديوار و سقف و کف اتاق خيره می شوند و گاهی هم
به بهانه ی فوت کردن دود سيگار، اطرافيانشان را از زير نظر می گذرانند و باز خيره
می شوند به.....
( چرا اصلا، قرعه نکشيم؟!).
استکانی به سوی ديوار پرتاب می شود و می شکند و متعاقب آن،
صدائی که فرياد می زند: ( بس کنيد ديگر! خجالت بکشيد! می فهميد که داريد چه می
کنيد؟! تا يک ساعت پيش، سينه ها مان را سپر کرده بوديم و می خواستيم که برای نجات
ايران، کاری کنيم! حالا، هنوز قدم اول را بر نداشته ايم، زيرش زائيده ايم! عشق!
عشق! عشق!. بسيار خوب! من هم مثل شما عاشق مهربانو هستم و می خواهم که با او
ازدواج کنم! ولی، مهربانو کيست؟! مهربانو، دختر فرشاد عارف است! فرشاد عارف کيست؟!
فرشاد عارف، يار گرمابه و گلستان صولت و شيخ علی است! آخر مگر اين سه نفر، همان
هائی نيستند که بايد از ميان برداشته شوند؟! گيريم که قرعه به نام يکی از ماها اصابت
کند و با مهربانو ازدواج کنيم! بعدش چه؟!
ازدواج با او، يعنی اينکه يک نفر ديگر را هم شريک راه و هدف خودمان کرده
ايم! سؤال من اين است که آيا مهربانو، شرايط آن را دارد که شريک راه کسانی بشود که
يکی از اهداف آنها ، کشتن پدر خود او است؟!).
در سکوت، استکانی
می آيد و کنار استکان های ديگر می ايستد . استکان ها، پر می شوند و خالی می شوند و پر می شوند و خالی
می شوند و ....
( ما بايد از حلقه ی فرشاد بيرون بيائيم!).
( نمی شود! قرار نيست تا عملی شدن نقشه مان، سوء ظن کسی را
بر انگيزانيم. بخصوص که خود مهربانو هم عضو همان حلقه است!).
(با تشکيل حلقه ای در درون حلقه، چطور هستيد؟).
( منظورت چيست؟!).
(درون حلقه فرشاد می مانيم و در ضمن آنکه از آن، به نفع
خودمان تغذيه می کنيم، حلقه ی خودمان را تشکيل می دهيم و از درون وبه مرور، ذره ذره، نابودش می کنيم!).
( با مهربانو، چه می کنيم؟! ).
( يکی از ما، بايد با او ازدواج کند. چاره ای نيست!).
( بازهم که برگشتی به سر خانه ی اول!).
( نه. ايندفعه فرق دارد! مورد اول، موردی بود شخصی. اما،
اينبار مصلحت راه و هدفمان در ميان است. اگر پيوند ما، با حلقه ی فرشاد، به نفع
راه و هدف ما است، پس چرا نبايد اين پيوند را محکم تر کنيم؟! ازدواج دختر او با هر
کدام از ما که باشد، اولا، يکی از ما ها را، به هدف شخصی خودمان که همان ازدواج با
مهربانو است، می رساند، بی آنکه با هدف جمعی ما، مغايرتی داشته باشد. ثانيا، از
طريق آن ازدواج، مهربانو را، حد اقل، پنجاه درصد، از پدرش، دور و به خودمان نزديک
کرده ايم! ).
( در اين صورت، بايد اين شانس به همه داده شود که
ازمهربانوخواستگاری کنيم و انتخاب را بگذاريم به عهده ی خود او!).
( موضوع را هم، بهتر است، اول با پدرش در ميان بگذاريم ).
( اگر قبول نکرد، چه؟!).
( در آن صورت، مثل
آن می ماند که تصميم گرفته باشيم با مهربانو، ازدواج نکنيم. ولی، در حلقه ماندنمان
که منتفی نشده است. در حلقه می مانيم و حلقه ی مخفی خودمان را هم تشکيل می دهيم و
با شرايط پيش می رويم!).
( و اگر قبول کرد که با مهربانو ازدواج کنيم چه؟!).
( با هر کداممان که قبول کرد، ازدواج می کنيم! تمام؟!).
(تـمام.).
( تمام.).
(تمام. ).
بعد هم، چنانکه
رسمشان است ، حلقه وار، کنارهم، زانو می
زنند و دست هايشان را از دو طرف، روی شانه ی همديگر می گذارند و با
هم، هفت بار، می گويند - زنده باد ايران- )
داستان
ادامه دارد......
................................................
توضیح:
الف : اصل چهار –-point four program اشاره به نکته چهارم از سخنان هری
ترومن، رئیس جمهورایالات متحده آمریکا ، در سخرانی در باره وضعیت کشور آمریکا در
سال 1949 دارد. ترومن در این سخنرانی خود گفت که کشورهای غنی ، یک مسئولیت اخلاقی برای کمک به کشورهای فقیر دارند.
ب: در مورد "بلوای المی
ها"، می توانید به "رمان کدام عشق آباد" به آرشیو همین سایت مراجعه
و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.
ج:برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می
توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -،
در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.