دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۴۰۴

"کلام هفتادم از حکایت قفس " "– عقاب دوسر-"


"کلام هفتادم از حکایت قفس "

"عقاب دوسر-"

( در اين صورت، بايد اين شانس به همه داده شود که ازمهربانوخواستگاری کنيم و انتخاب را بگذاريم به عهده ی خود او!).

( موضوع را هم، بهتر است، اول با پدرش در ميان بگذاريم ).

( اگر قبول نکرد، چه؟!).

 ( در آن صورت، مثل آن می ماند که تصميم گرفته باشيم با مهربانو، ازدواج نکنيم. ولی، در حلقه ماندنمان که منتفی نشده است. در حلقه می مانيم و حلقه ی مخفی خودمان را هم تشکيل می دهيم و با شرايط پيش می رويم!).

( و اگرفرشاد عارف قبول کرد که با مهربانو ازدواج کنيم چه؟!).

( با هر کداممان که قبول کرد، ازدواج می کنيم! تمام؟!).

(تـمام.).

( تمام.).

(تمام. ).

بعد هم، چنانکه رسمشان است ، حلقه وار، کنارهم،  زانو می زنند  و دست هايشان را  از دو طرف، روی شانه ی همديگر می گذارند و با هم، هفت بار، می گويند - زنده باد ايران- )

اما، براساس اسناد دیگری، در همان زمان، اتفاق هائی ديگری هم، دارد در"دولت آباد"  می افتد که اين چهار افسر جوان عاشق از آن بی خبراند!

( چه اتفاق هائی؟)

( اتفاق هائی  که ديگر در این سند به آن پرداخته نشده است اما در اسناد به جا مانده ای که احتمالا قراربوده است در مجلدات بعدی آن" کتاب نیمسوخته کذائی" بيايد، ثبت شده است که من آن را ضميمه پرونده کرده ام و داستانش البته بر اساس برداشت خود مهندس...)

( آیا  اين قضيه ،  مربوط می شود به قبل از حمله ی بلشويک ها يا به بعد از آن؟!).

(کدام قضیه؟)

(همین بلوای المی ها!)

( قبل و بعد آن که مبتنی بر سندی باشد، هنوز معلوم نشده است. اما، خود مهندس، شخصا، نظرش این است که بلوای المی ها، باید مربوط به  بعد از حمله ی بلشويک ها باشد و ضمنا، باید متاثر و مرتبط با " عقاب دو سر"  هم باشد!).

 ( اگر کار، کار عقاب دوسر بوده است، پس چرا توی پرونده، نامی از او برده نشده است؟!).

( قضيه، پيچيده تر از اين ها است! چون، بر اساس اسناد ديگری که در پرونده موجود است، گفته می شود که بعد از آتش گرفتن آن "باغ کذائی"، در آن دولت آباد کذائی، "عقاب دوسر" را ديده بوده اند که  "مهربانودختر فرشاد عارف کذائی" و "يعقوب نوه ی شيخ علی کذائی" را ميان چنگال هايش گرفته بوده است و پرواز کرده است!).

( به کجا؟!).

( به کجايش را، ديگر خدا می داند!).

( آمريکائی ها چه می گويند؟!).

( آنها هم نمی دانند!).

(اروپائی ها چه؟!).

( آنها هم همينطور!).

(روسی ها و چينی ها چه؟!).

( فعلا، سکوت کرده اند!).

( نظر خود مهندس چيست؟!).

( دارد روی پرونده کار می کند. این مهندس، برای خودش، مخی است! دارای چندين مدرک دکترا و مهندسی از دانشگاه های معتبر آمريکائی و اروپائی و خاورميانه ای است! تخصص ويژه اش " مهندسی نقش" است. در ترجمه ی مدارکش، به فارسی، آن را، " مهندس شخصيت " ترجمه کرده بودند که پس از اولين ديدار و گفتگو، فهميديم که همه شان مزخرف می گويند!  او را بايد " دکتر روح " ناميد. در هرحال، میان همه ی اسناد و شواهد و مدارکی که درباره ی آن چهار افسر جوان که در آن جلسه ی کذائی شان در مکانی نزدیک به مدرسه ی نظام تهران مصمم به از میان برداشتن آن شیخ علی و صولت و فرشاد عارف کذائی  می شوند، تنها موردی که مارا تا حدودی به اصل قضیه نزدیک می کند، دست نوشته ی ای است که در پروسه ی تعقیب یکی از "خرابکارها" دریکی از کوره پزخانه های حوالی تهران، پیداشده است و بخشی از آن را که مربوط به بحث مورد گفتگوی ما در باره ی آن دولت آباد و آن بلوای کذائی می شود، در اینجا می خوانم:" ... و باز، آن غبار پشمی کشکی پنبه ای شيشه ای، هوا را برمی آشوباند و چون فرو می نشيند،  می بينم  که " عقاب دوسر" دارد آخرين دانه های آفتاب را از لبه ی بام ها برمی چيند که فرشاد عارف، درحالی که دست نوه اش- امير پرويز- را، در دست گرفته است، ازباغ پای به بيرون می گذارد و سلانه سلانه، راه می افتد به سوی پائين و... هنوز چند قدمی بيشتر برنداشته است که امير می ايستد و دست او را می کشاند به سوی راه بالا. تعادل فرشاد  عارف بهم می خورد وبيش از پيش، به عصایش تکيه می دهد و می گويد : ( اميرجان! باز که داری شيطنت می کنی؟!).

( خوب! می خواهم که از آن طرف برويم).

( نه. از آن طرف نه! امروز خيلی خسته هستم!).

دوباره، راه می افتند به سوی پائين:

(بابا بزرگ.  می خواهم بدانم که آن چيست؟!).

( قبلا که گفتم پسرم! آنجا، ساختمان نظميه است که يک روزی، قلعه ی خان بوده است. خراب شده بود. تعميرش کرده اند).

( آن چيست؟! آن چيزی که در بالايش است؟!).

( آن پرچم است).

( می دانم. ولی، آن چيزی که در وسطش است؟!).

( آن، شير است با شمشيرش).

( نمی دانم بابابزگ که دلم بخواهد عقاب دو سر بشود يا شير! چون اگر شير بشود، بايد همه اش در جنگل ها باشد. اما، می خواهد پرواز کند! آن چيست؟!).

( يکبار که گفتم پسرم!  آنجا، يک زمانی آسياب بوده است. حالا، شده است زورخانه. و زور خانه هم، جائی است که مردم به آنجا می روند که ورزش کنند و زورشان زياد شود و پهلوان شوند).

( می دانم بابا بزرگ! عقاب دوسر، چون زورش بيشتر است، پس می تواند شير را از زمين بلند کند و ببرد به شهر هور قليا. مگر نه؟!).

( درست است).

( خيلی تشنه هستم).

( الان می رسيم به خانه  و هرچه دلت خواست، آب می خوری).

به خانه که می رسند،  "مهربانو" و" بانو" می آيند به استقبالشان. بانو عصای فرشاد را می گيرد و مهربانو، کمکش می کند که پالتوش را بيرون آورد. بانو رو به  فرشادمی کند می گويد : ( چرا اينقدر دير کرديد؟!).

فرشاد می گويد : ( آب حوض را خالی می کرديم).

بانو می گويد : ( باز، تنها رفتی به باغ که کار خودت را بکنی؟! خوب! می گذاشتی فردا. من هم کمکت می کردم!).

فرشاد می گويد : ( حالا، چه فرقی می کند؟ اميرپرويزهم کمکم کرد).

بانو، به سوی امير می رود و ويشگونی نرم از گونه ی او می گيرد ودر حالی که او را قلقلک می دهد و می بوسد، می گويد: ( يعنی می خواهی بگوئی که کمک کردن من، به اندازه ی کمک کردن اين جغله است؟!).

فرشاد، کناره پاشويه ی حوض می نشيند و رو به سوی تالار داد می زند که : ( مهربانو! بيا ببين که مادرت، چه می گويد؟!).

مهربانو، پالتو را می گذارد روی نرده ی تالار و بر می گردد به سوی آنها و می گويد: ( ها! چه می گويد؟!).

فرشاد، دومين مشت آب را بر صورت خودش می پاشاند و می گويد : ( مادرت می گويد که وقتی من، دختری مثل تو دارم و دامادی به هيکل "جناب سروان"، چرا بايد به تنهائی، آب حوض را خالی کنم!).

بانو، انگشت حيرت بر لب می گذارد و می گويد : ( چرا دروغ می گوئی فرشاد؟! من کی گفتم که......).

فرشاد، به مهربانو، چشمک می زند وغش غش می خندد و رو به بانو می کند ومی گويد: ( پس اگر تو، نگفته باشی، حتما، " از ما بهتران" به من گفته اند!).

مهربانو، به بانو چشمک می زند و رو به فرشاد می کند و می گويد : ( شما که اينقدر رابطه تان با از ما بهتران، خوب است، پس چرا از آنها نمی خواهيد که کمکتان کنند؟!).

فرشاد که حالا سومين مشت آب را هم بر صورتش پاشانده است، دستی بر کنده ی زانو می گذارد و کمر راست می کند و در همان حال که دستمالش را از جيب شلوارش بيرون می آورد و به خشک کردن صورتش مشغول می شود، می گويد  : ( پس چه که کمکم می کنند! فکر می کنی که حوض به آن بزرگی را، من و پسرت خالی کرده ايم؟! آهای امير! بيا به مادرت بگو که از ما بهتران، چندتا بودند!).

امير که کاسه در دست، تازه از سرکشيدن شربت آلبالو، فارغ شده است، داد می زند و می گويد : ( هفت تا بودند. هفت تا!).

بانو، داد می زند و می گويد : ( زن بودند يا مرد؟!).

امير، در حالی که می دود به طرف آشپزخانه، داد می زند و می گويد : ( نمی دانم. اما خيلی قشنگ بودند! خيلی!).

صدای اذان می آيد. بانو، تکيه می دهد به درخت سيب پشت سرش و خيره می شود به نقطه ی دوری در رو به رويش. فرشاد، دستمالش را تا کرده است و دارد آن را فرو می برد، به درون جيب شلوارش که مهربانو، به او نزديک می شود و می گويد : ( آقاجان! به اين بچه، رحم کنيد! ديشب می گفت که می خواهم با بابا بزرگ، سوار عقاب دوسر بشوم و برويم به "شهر هور قليا! ".بعد هم، شروع کرد به قصه گفتن؛ قصه ی "جابلقا!"، قصه ی "جابلسا!"، قصه ی "برزخ" و "سرزمين هور قليا!". خوابش هم که برد، باز هم داشت قصه می گفت. با چشم های بسته!).

فرشاد، دستمالش را در جيبش گذاشته است و در حالی که برای گرفتن عصايش، دارد به سوی بانو می رود، می گويد : ( اگر برايش ثقيل بود، برای شما بازگو نمی کرد!).

مهربانو، چين بر پيشانی می اندازد و می گويد : ( ولی، تنها قصه های شما نيست! دارد از خودش هم، قصه می سازد!).

فرشاد، به بانو رسيده است. بانو همچنان، به رو به روی خودش خيره شده است. فرشاد، دستی بر سر و روی او می کشد و گونه اش را می بوسد. بانو به خود می آيد. دسته ی عصا را در دست فرشاد می گذارد و بازوی او را می گيرد.  فرشاد می گويد : ( خوب! پس معلوم می شود که تخيلش، زودتر از آنکه ما فکر کنيم، به کار افتاده است!).

مهربانو، با استيصال می گويد : ( پاک هوائی شده است! پاهايش روی زمين نيست!).

بانو و فرشاد، دست در دست هم، به سوی تالار راه می افتند و فرشاد می گويد : ( بگذار پرواز کند دخترم! به وقتش، خودم می آورمش پائين!).

صدای مردی از سوی اتاق ها می آيد که رو به بيرون، فرياد می زند : (مهربانو!).

مهربانو، رو به اتاق ها، فرياد می زند : ( داريم می آئيم!).

مهربانو، به سوی آشپزخانه ی گوشه ی حياط می رود و بانو و فرشاد، پله ها و تالار و راهرو ها را، در سکوت، پشت سر می گذارند و وقتی وارد اتاق می شوند، چهار"افسر جوان" سلام می کنند و به احترام آنها ازجايشان بر می خيزند و بانو و فرشاد، می روند و در بالای اتاق می نشينند و امير پرويز هم، می نشيند روی زانوهای بانو و مهربانو هم با سينی و ليوان ها و تنگ آب، می آيد و آنها را در گوشه ای می گذارد و در اتاق را می بندد و چفت آن را می اندازد وبه طرف پنجره ها میرود و پس از نگاهی به بیرون،  پرده ها را می کشد ومی رود و کنار شوهرش"سروان اکبر دولت آبادی" می نشیند و با نشستن او، حلقه شان، کامل می شود و فرشاد نفسی تازه می کند و نوک عصايش را می گذارد روی نقطه ای از يک نقشه که در وسط حلقه، روی زمين پهن شده است و می گويد : ( خوب! در جلسات قبل، به اينجا رسيديم که آنچه در ايران قديم،" ايرانويج " ناميده می شده است، در اينجا بوده است. البته، اين نقشه نمی خواهد به ما بگوید که ..........)

داستان ادامه دارد.......

................................................
توضیح:

الف : در مورد "عقاب دوسر" و"بلوای المی ها"، می توانید به "رمان کدام عشق آباد" به آرشیو همین سایت مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

ب: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.