سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۴۰۴

کلام هفتاد و یکم از حکایت قفس" "-اینجا زمان-"


"کلام هفتاد و یکم از حکایت قفس"

"-اینجا زمان-"

.... مهربانو، به سوی آشپزخانه ی گوشه ی حياط می رود و بانو و فرشاد، پله ها و تالار و راهرو ها را، در سکوت، پشت سر می گذارند و وقتی وارد اتاق می شوند، چهار"افسر جوان" سلام می کنند و به احترام آنها ازجايشان بر می خيزند و بانو و فرشاد، می روند و در بالای اتاق می نشينند و امير پرويز هم، می نشيند روی زانوهای بانو و مهربانو هم با سينی و ليوان ها و تنگ آب، می آيد و آنها را در گوشه ای می گذارد و در اتاق را می بندد و چفت آن را می اندازد وبه طرف پنجره ها میرود و پس از نگاهی به بیرون،  پرده ها را می کشد ومی رود و کنار شوهرش"سروان اکبر دولت آبادی" می نشیند و با نشستن او، حلقه شان، کامل می شود و فرشاد نفسی تازه می کند و نوک عصايش را می گذارد روی نقطه ای از يک نقشه که در وسط حلقه، روی زمين پهن شده است و می گويد : ( خوب! در جلسات قبل، به اينجا رسيديم که آنچه در ايران قديم،" ايرانويج " ناميده می شده است، در اينجا بوده است. البته، اين نقشه نمی خواهد به ما بگوید که ...)

بعد از ظهر فردای همان روز است که فرشاد عارف ، طبق معمول همه روزه، در حالی که دست امیر پرویز نوه اش را گرفته است،  می رسد به باغ و پس از بازکردن قفل در، دارند وارد باغ می شوند که امیر پرویز، به ناگهان می ایستد درحالی که دست بابا بزرگ را می کشد به طرف خارج از باغ ، گریه کنان می گويد: ( نه!.نه! نه! نه!).

بابا بزرگ با تعجب، می گويد : ( چه شده است پسرم! چرا گريه می کنی؟!).

( امروز به باغ نرويم! امروز به باغ نرويم!).

( چرا به باغ نرويم پسرم؟!).

( چون، من خواب بدی ديده ام!).

بابا بزرگ، به کمک عصايش، روی زانوهای خودش می نشيند تا هم قد نوه اش شود  و بعد  در حالی که به او خيره شده است، می گويد : ( گفتی که خواب ديده ای؟!).

( بلی. خواب خيلی خيلی بدی ديده ام!).

( خوابت را که برای کسی تعريف نکرده ای؟!).

( نخير).

( خوب! پس به من بايد قول بدهی که از اين پس، خواب هايت را برای کسی، تعريف نکنی، حتی برای من!).

( ولی، اين خواب، خواب خیلی خیلی بدی بود!).

( فرقی نمی کند پسرم! خواب خوب یا خواب بد. همه شان  از طرف عقاب دوسر هستند. اگر برای کسی تعريف کنی، عقاب دوسر، با تو قهر می کند و آنوقت، نمی توانم تو را با خودم،  به جابلقا، به جابلسا، به برزخ و هور قليا ببرم! حالا هم نمی خواهد که آن خوابت را برای من تعریف کنی واگرهم دوست داری می توانی همينجا بمانی تا من بروم و ساعتم را که دیروز درباغ جاگذاشته ام بردارم و بعدش بیایم وامروز به عوض باغ خودمان با هم برويم به باغ ملی).

پس از ورود بابا بزرگ به باغ،  امير پرويز، لحظه ای به سوراخ مورچه ها ئی که هی می روند و هی می آيند،  خيره می شود و لحظه ای، به سايه ی خودش که با بلند شدن و نشستن او، کوتاه و بلند می شود و بعد، سنگی بر می دارد و پرتاب می کند به سوی کلاغی که ميان شاخه های سپيداری در آن سوی ديوار، پنهان شده است و هی غار وغارو غار می کند و بعد، حوصله اش سر می رود و از شکاف در، به درون باغ نگاه می کند و بابا بزرگ را می بيند که مثل هميشه، دارد با خودش دورحوض می رقصد و شعر " ای لوليان، ای لوليان، يک لولی ای، ديوانه شد!" را می خواند که ناگهان، عقاب دوسر، پيدايش می شود و بعد هم،بابا بزرگ را ميان چنگال هايش می گيرد و به سوی آسمان باغ، پرواز می کند!

 امير پرويز، با ديدن اين منظره، از جایش کنده می شود و جيغ کشان و گريه کنان، خودش را به خانه شان می رساند و  می دود به سوی خانه شان و وقتی به آنجا همچنان جیغ کشان و گریه کنان، در خانه را به صدا در می آورد که پس از چند لحظه مادرش مهربانو، سراسیمه  در را به رویش می گشاید و هراسان فریاد می زند که  : ( چه شده است! چرا فریاد می زنی؟! چرا گريه می کنی؟!).

( بابا بزرگ! بابا بزرگ!).

( بابا بزرگ چه؟!).

( توی باغ! توی باغ!).

( حرف بزن بچه! توی باغ، چه ؟!).

( عقاب دوسر! عقاب دوسر!).

مهربانو، چادرش را که روی شانه هايش افتاده است، با عجله، می کشد روی سرش و از خانه بیرون می زند به سوی باغ وامير پرويزهم به دنبالش. تا امير پرويز به باغ برسد، مهربانو وارد باغ می شود درهمان لحظه، بابا بزرگ؛ آوازخوانان و رقص کنان از آسمان به زیر می آید و پس از آنکه امیر پرویز رادر آغوش می گیرد و می بوسد، به همراه او از زمين بلند می شود ورو به آسمان بالا می رود.

معلوم نیست که خبر ناپدید شدن ناگهانی بابابزرگ ، چگونه به ناگهان درهمه ی شهر می پیچد و پخش می شود وکم کم می رسد  به گوش حمامی ودلاک هائی که اکنون به همراه چندتا از مشتری ها درگوشه ای از سربينه ی حمام، دورهم جمع شده اند ودارند عقل هايشان را روی هم می گذارند که چگونه، خبر ناپدید شدن" حاج احمد محمدی- فرشاد عارف " را به همسرش" حاجيه بانو" بدهند که در همان لحظه، حاجيه بانو، وارد سربينه می شود و پس از آنکه به آرامی خودش را خشک می کند و لباس هايش را می پوشد، می خواهد که ليوان آبی برايش بياورند و می آورند و آب را می نوشد ووقتی که دارد ليوان خالی را برمی گرداند، به رو به رويش خيره می شود و می گويد : ( همانطورکه در خوابم آمده بود، در خوابم هم رفت!).

( چه کسی حاجيه؟!).

( فرشاد).

زن هائی که در اطرافش ايستاده اند،  با تعجب به همديگر نگاه می کنند و دورش را می گيرند و هرکدام، حرفی به ميان می آورد؛ از زندگی، از تولد، از مرگ و از...که بانو، دست های حنا شده اش را به سوی آنها می گيرد و می گويد : (چه حنای خوشرنگی! نگاه کنيد. خودش گفت که وقتش رسيده است! خودش گفت که بيايم به حمام! حالا هم منتظر من است! معطلم نکنيد! بگذاريد بروم!).

زن ها با تعجب به همدیگر نگاه می کنند و یکیشان با احتیاط می گوید:( به کجا می خواهی بروی حاجیه؟! مگر میدانی که حاجی فرشادت الان درکجا است؟!)

(بلی. دراینجازمان!)

(در اینجازمان! اینجازمان، دیگر کجا است؟!)

بانو پاسخی نمی دهد وازجایش برمی خیزد و پس از آنکه از میان دایره ی زن های اطرافش که  با ناباوری وبا تعجبی دلسوزانه به او خیره شده اند عبور می کند راه خروج را در پیش می گیرد و از حمام بيرون میزند و ديگران هم، ساکت وبغض در گلو، به دنبالش راه می افتند تا می رسند به نزدیک باغ که درهمان لحظه، مهربانو درحالی که دست امیرپرویز را در دست دارد، از باغ بیرون می آید. بانو که چشمش به آنها می افتد، می ايستد و پس از آنکه غش غش می خندد، آوازخوانان و رقص کنان، درحالی که شعر-ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد!-  را می خواند، به سوی مهربانوو امیرپرویز که آنها هم شروع به رقص وخواندن شعر - ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد!- کرده اند می رود و همدیگر را در آغوش می گیرند و رقص کنان و آوازخوانان وارد باغ می شوند و....

داستان ادامه دارد......

..................................................

توضیح:

الف : در مورد "عقاب دوسر" ، می توانید به "رمان کدام عشق آباد"  که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

ب: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.