دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۴

کلام هفتاد و سوم از حکایت قفس" "– آهای مردم! آقارا کشتند! آقارا کشتند!-"


"کلام هفتاد و سوم از حکایت قفس"

"آهای مردم! آقارا کشتند! آقارا کشتند!-"

.....سروان هم،  امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و می گويد : ( بانو! امير پرويز، فرزند من است و اجازه نمی دهم که او را با خودت ببری به باغ. تمام!).

مادر بزرگ هم، با يک دست، امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و با دست ديگرش، کارد دسته سفيدی که تيغه اش را خون خشکيده، پوشانده است، از زير چادرش بيرون می آورد و رو به سروان می گيرد و فرياد می زند : ( برو کنار سروان! امير پرويز، فرزند هيچکدام از شماها نيست! امير پرويز، فرزند " يعقوب" است! فهميدی؟!).

مادر، از جايش می جهد ودر حالی که از عصبانيت، می لرزد، رو به مادر بزرگ فرياد می زند که : ( ديوانه شده ای؟! به سرت زده است؟! اين حرف ها چيست که جلوی اين بچه می گوئی؟!).

يکی از عموها که نزديک به مادربزرگ ايستاده است،  می پرد و بازوهای او را، محکم، از پشت می گيرد وعموهای ديگر، کارد را از دستش، بيرون می آورند و می اندازندش به روی زمين و دست و پا و دهانش را محکم می بندند و کشان کشان، به دنبال خودشان، می کشانند واز اتاق خارج می شوند. امير پرويز هم،  گريه کنان، به دنبالشان راه می افتد که پدرش، با عصبانيت، او را به اتاق بر می گرداند و درحالی که دارد در اتاق را از پشت، به روی او قفل می کند، می گويد: ( همانجا، می مانی تا ما برگرديم! اگر صدايت در آيد، چنان بلائی بر سرت بياورم که مرغان هوا، به حالت، خون گريه کنند!).

در همان زمان، مردی وارد پاسگاه ژاندارمری دولت آباد می شود و فریاد میزند که:( آهای مردم کشتند! آقا را کشتند!).

( کدام آقا؟!).

( صولت خان را! نماينده ی دولت آباد در مجلس شورای ملی را!).

(در کجا؟!).

( توی گردنه!).

( کدام گردنه؟!).

(گردنه ی واويلا!).

راننده ی صولت است که  درچند فرسخی" گردنه ی واويلا" برسر زنان و شيون کنان، خودش را رسانده است  به پاسگاه  و حالا، دارد برای امنيه ها تعريف می کند که: "...بعله! تنگ غروب بوده است و به همراه صولت خان، تخته گاز، می رانده است به سوی دولت آباد که می رسند به قهوه خانه ی پائين گردنه. به صولت خان می گويد که چون دارد شب می شود ودر ضمن، گردنه هم، امن نيست، پس بهتر است که شب را در همان قهوه خانه بمانند و صبح زود راه بيفتند به سوی دولت آباد که صولت، مخالفت می کند و راننده هم تخته گاز، به راهش ادامه می دهد. از بخت بدشان، چند فرسخ بعدش، ماشين پنجر می شود و تا پنجری اش را بگيرد و برسند به بالای گردنه، پاسی از شب گذشته است که ناگهان، از درون تاريکی، دونفر بيرون می پرند و می ايستند وسط جاده و راننده ترمز می کند و می خواهد بر گردد، اما  صولت می گويد: "نترس! از خودمان هستند!"

راننده می گويد : "می کشند!".

صولت در حالی که با دستی، موزرش را از جیبش بیرون می آورد، با دست دیگرش کاغذی را به راننده میدهد و می گوید:" فقط اگر برای من اتفاقی افتاد و تو، زنده ماندی و توانستی خودت را به دولت آباد برسانی، مستقیم برو به نظمیه ،پیش پسرم خسرو"خسرو اژدری" و این پیغام را که توی این کاغذ نوشته ام به او برسان و السلام! حالا هم راه بیفت که ممکن است مشکوک به شوند به ما و از همانجا که هستند به سویمان شلیک کنند! راننده هم گیج و منگ راه می افتد تا به آن دونفر می رسند.  صولت می گويد نگهدار. راننده ترمز می کند و نگهميدارد. آن دونفر که صورت هايشان را پوشانده اند، با تفنگ هايشان می آيند به جلوی پنجره ی ماشين و صولت، شيشه را پائين می کشد و رو به آنها می کند و به زبانی که برای راننده، نامفهوم است، چيزی به آن دونفر می گويد و بعد هم از راننده می خواهد که از ماشين پياده شود و صد متری آن طرف تر بايستد تا خبرش کند. راننده، پياده می شود و می رود و در جائی درون تاريکی، منتظر می ماند تا صولت خبرش کند و می بيند که آن دو نفر، سوار ماشين شدند و پس از چند دقيقه ای  از ماشين بيرون پريدند و دوان دوان رو به کوه رفتند و درون تاريکی ناپديديد شدند. راننده، هرچه منتظر می شود که صولت، صدايش کند، خبری نمی شود و با نگرانی، صولت را، چند دفعه  صدا می زند و چون بازهم خبری نمی شود، خودش  را می رساند به ماشين و با جسد بی سر صولت، رو به رو می شود!

توی باغ و کوچه های اطراف، پر از آدم شده است. هيچکدامتان و هيچکدامشان، فکر نمی کرديد و فکر نمی کردند که برای تشييع جنازه، آنهمه آدم جمع شود. تازه، خبر رسيده است که بايد پيش بينی پذيرائی از روستائيان اطراف را هم بکنيد و بکنند ؛ روستائيانی که با ماشين و گاری و اسب و الاغ و...... حتی پياده،  با علم و کتل هاشان راه افتاده اند به سوی دولت آباد!:

(بگو اشهد ان لا اله الا الله. محمد است رسول وعلی ولی الله!).

زانوها يتان و زانوهايشان خم و راست می شوند ودست هايتان و دست هايشان به زير تابوت می خزند و تابوت از جايش بالا می رود و اول، روی دست هايتان و دست هايشان و بعد،  روی انگشتانتان و انگشتانشان، به حرکت در می آيد:

 ( بگو اشهد و ان لا اله الا لله. محمد است رسول و علی ولی الله!).

هنوز صد متری نرفته ايد و نرفته اند که به ناگهان، تابوت ازحرکت باز می ايستد و صداها فرو می نشيند وبرای لحظه ای،  سکوت بر همه جا مستولی می شود و از پس سکوت، صدای يکی می آيد که فرياد می زند : ( آخر، اين چه حرفی است! يعنی چه که نمی شود؟!).

( يعنی اينکه، اجازه نداريد در قبرستان مسلمان ها، دفنش کنيد!).

( چرا؟!).

( چون، کافر است!).

( صولت خان اژدری نماینده دولت آباد در مجلس شورای ملی، کافر است؟!).

( حالا، ديگر، آن یار گرمابه و گلستان فرشاد عارف کافر و زنديق، شده است مسلمان؟!)

( خفه شو! گه می خوری که.......).

برق دشنه ای، می درخشد و هوا را تا فواره ای ازخون، می شکافد:

( آخ سوختم! مردم! آخ سوختم!).

جمعيت تکان می خورد .و پاره پاره می شود و هر پاره، می افتد به جان پاره ی ديگر و تا نظميه خودش را برساند و عده ای را دستگير کند،  چند نفر کشته و چند نفر زخمی بر جای می مانند که زخمی ها را می رسانند به دارالشفاء و کشته ها را به قبرستان و دستگير شدگان را هم به نظميه و به جمعيت هم اعلام می کنند که متفرق شوند و به خانه هايشان بروند،  چون دفن کردن و يا نکردن میت، در قبرستان مسلمان ها، ازعهده ی نظميه خارج است و بستگی به اجازه ی حاج آقا شيخ علی " پيشنماز بزرگ شهر"  دارد که در سفر حج است  و تا زمانی که بازگردد، میت را، فعلا،  در همان باغ خودش به خاک می سپارند و مجلس ترحيم هم موکول می شود به همان زمان آمدن حاج آقا شيخ علی!

 وقنی خبر به بانو می رسد، به مهربانو می گويد که همه ی اين جنجال ها و تير و تفنگ ها و کشته و زخمی ها، برای آن بود که ازمن که بزرگتر شما هستم، نپرسيديد که خواسته ی خود صولت چه بوده است!:

( خوب! بگوئيد که چه بوده است!).

( مادر جان! بارها، خودش به من گفتته بود که اگرچه دوست ندارد، برای شندرغازی که پس از رفتنش، قرار است به ورثه اش برسد، شرط و شروطی بگذارد، اما، دلش می خواهد که پس از مرگش، به هنگام عزاداری،اولا، هیچکس سیاه نپوشد، بلکه لباس سفید بپوشند و به جای گریه و زاری کردن، دهل و سرنا بزنند و آواز "ای لولیان! ای لولیان! یک لولی ای دیوانه شد" را بخوانند و برقصند وبا توافق وراث، اگر بشود،" کالبد" اين دنيائيش را توی باغ خودش و زيرهمان درخت سيبی که به دست خودش کاشته است، دفن کنند).

مهربانو، صحبت های بانو را با بقيه ی اعضای حلقه ی خانوادگی، در ميان می گذارد و با هم به نزد بانو می روند و پس از چند دقيقه گفتگوی آرام، ناگهان، بحث و جدل بالا می گيرد و بانو را متهم می کنند که داستان تمايل صولت مبنی بر دفن شدن "کالبد" زير درخت سيب، نمی تواند حقيقت داشته باشد، چون متناقض با باور و اعتقاد عارفی های اصیل  است که " گذاشته " را،  "گذشته " می انگارند و "گذشته" را، "گسسته"! بنابراين،  نيت بانو ازآوردن چنين " بدعت "ی و دفن کردن کالبد  در آن باغ، آنهم زير درخت سيب، به اين دليل است که می خواهد، از صولت"عمویش" یک امامزاده ای بسازد و خودش هم بشود، متولی آن!  بانو هم، می گويد که اگر بعد از" فرشاد عارف"، قرار است کسی در مورد" اعتقاد عارفی"ها، سخن بگويد، نه در ميان آن جمع و نه در خارج از آن،  کسی سزاوار تر از خود او نيست و اين او است که بايد بگويد چه چيز بدعت است و چه چيز، بدعت نيست! ومخالفت آنها با دفن کردن" کالبد" ، در زير درخت سيب، نه به آن دليل است که با اعتقاد عارفی ها، در تضاد است، بلکه به آن دليل است که پس از فرشاد، با منافع معنوی و مادی خود آنها در تضاد قرار خواهد گرفت و... سر انجام، چون، به نتيجه ای نمی رسند وحال بانو را هم مناسب ادامه ی چنان گفتگوهائی نمی بينند و....

داستان ادامه دارد.....

 توضیح:

الف : منظور "بانو" از یعقوب، همان نوه شیخ علی است که درآغاز داستان گفته می شد که به همراه "مهربانو – همین مهربانوئی که اکنون مادر امیر است، پس از بلوای "المی ها" دیده اندشان که با همدیگر، فرار می کرده اند به سوی عشق آباد. 

ب: برای اطلاعات بیشتر در مورد مراسم عارفی ها، در تولد و مرگ و سفید پوشیدن  ورقصیدنشان،  می توانید به "رمان کدام عشق آباد"  که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.

ب: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.