"کلام هفتاد و دوم از حکایت قفس
"
"– دفن کردن کله شیر، درباغچه
شمعدانی ها!-"
....زن ها با تعجب به همدیگر نگاه می کنند و یکیشان رو می
کند به بانو وبا احتیاط می گوید:( به کجا می خواهی بروی حاجیه؟! مگر میدانی که
حاجی فرشادت الان درکجا است؟!)
(بلی. دراینجازمان!)
(در اینجازمان! اینجازمان، دیگر کجا است؟!)
بانو پاسخی نمی دهد وازجایش برمی خیزد و پس از آنکه از میان
دایره ی زن های اطرافش که با ناباوری وبا
تعجبی دلسوزانه به او خیره شده اند عبور می کند راه خروج را در پیش می گیرد و از
حمام بيرون میزند و ديگران هم، ساکت وبغض در گلو، به دنبالش راه می افتند تا می
رسند به نزدیک باغ که درهمان لحظه، مهربانو درحالی که دست امیرپرویز را در دست
دارد، از باغ بیرون می آید. بانو که چشمش به آنها می افتد، می ايستد و پس از آنکه
غش غش می خندد، آوازخوانان و رقص کنان، درحالی که شعر-ای لولیان! ای لولیان! یک
لولی ای دیوانه شد!- را می خواند، به سوی
مهربانوو امیرپرویز که آنها هم شروع به رقص وخواندن شعر - ای لولیان! ای لولیان!
یک لولی ای دیوانه شد!- کرده اند می رود و همدیگر را در آغوش می گیرند و رقص کنان
و آوازخوانان وارد باغ می شوند ودر را پشت
سرخودشان می بندند.
شب همان روز ناپدید شدن بابابزرگ، امير پرويز، خواب می بیند
که در خانه ی خودشان، کناره پنجره، رو به حياط ايستاده است ودر پرتوی نور ماه، چشم
به مادرو پدروعموهايش دوخته است که توی باغچه ی شمعدانی ها، چاهی کنده اند و
دارند، سر بريده ای شيری را می اندازند به درون آن چاه که... وحشت زده ، از خواب
می پرد و وخودش را می رساند به اتاق خواب
مادر و پدرش و چون آنها را در اتاقشان نمی يابد، وارد تالار می شود که صدای
پچپچه ای از سوی حياط نظرش را جلب می کند و به آن طرف کشيده می شود و پدرش
"سروان اکبر دولت آبادی" و مادرش"مهربانو"
و عموهايش "سروان اصغرو سروان احمد و
سروان محمود دولت آبادی" را می بيند که بيل در دست، دارند ازطرف باغچه های شمعدانی
می آيند و می روند به طرف حوض و پس از
آنکه دست هايشان را می شويند، راه می
افتند به سوی تالار و تا امير پرويز، تصميم بگيرد که به اتاقش بر گردد يا نه، پدرش
که در جلوی آنها است، پای به درون تالار می گذارد و تا چشمش به او می افتد، می
ايستد و با سوء ظن می گويد : ( آنجا چه می کنی؟!).
( هيچی!).
( هيچی؟! مگر قرار نبود که خواب باشی؟!).
( چرا. خوابيده بودم!).
( اگر خوابيده بودی، توی تالار چه می کنی؟!).
( خواب بدی ديدم! ترسيدم!).
مادر، قدمی به سوی او بر می دارد و می گويد : ( چه خواب بدی
ديدی مادر جان؟!).
می دود به طرف مادرش و بازوی او را محکم می گيرد و می گويد
: ( شاش داشتم! خيلی شاش داشتم!).
همه شان، فش فش وار، می خندند ومادرش، جلوی او زانو می زند
و به چشم های او خيره می شود و می گويد : ( کی بيدار شدی مادرجان؟!).
( همين حالا).
پدرش، به سوی او می آيد و می فشفشد و می گويد : ( راستش را
بگو بچه! بگو باز چه خوابی برای ما ديده ای؟!).
گريه اش می گيرد و خودش را می کشاند به پشت سر مادرش و می
گويد : ( شاش دارم!).
مادر، دستش را می گيرد و می برد به آشپزخانه و فانوس را
روشن می کند و از تالار پائين می آيند و در همان حال که دارند می روند به سوی
مستراح گوشه ی حياط، مادر می گويد : (
خوب! حالا که تنها هستيم، اگر دلت بخواهد، می توانی راستش را به من بگوئی! کی
بيدار شدی مادر جان؟!).
( همين حالا!).
( وقتی که بيدار شدی و آمدی به روی تالار، به حياط هم نگاه
کردی؟!).
( نه).
( خيلی خوب! تو برو کارت را بکن. من هم اينجا منتظرت می
مانم).
مادر، فانوس را همانجا، جلوی در می گذارد و امير پرويز وارد
مستراح می شود و همانطور که مشغول شاشيدن است، مادرش را می بيند که می رود به طرف
باغچه ی شمعدانی ها وکنار آن زانو می زند و با دست هايش، خاک های بيرون ريخته شده
را، به درون باغچه بر می گرداند و بعد، اطرافش را از زير نظر می گذراند و به طرف
مستراح می آيد و فانوس را بر می دارد و می گويد : ( کارت را تمام کردی مادر جان؟).
( بلی).
مادر، دستش را می گيرد و راه می افتند به سوی تالار. وقتی
به کنار باغچه ی شمعدانی ها می رسند، مادر می ايستد و او را هم می ايستاداند و می
گويد : ( شمعدانی ها، خيلی قشنگ شده اند. نه؟).
( بلی).
( کم و زياد که نشده اند؟).
( نه).
( چيزی هم که توی باغچه، عوض نشده است؟!).
( نه).
از باغچه می گذرند و در سکوت، از پله ها بالا می روند و
تالار را پشت سر می گذارند و مادر، فانوس
را، همانجا، جلوی پنج دری می گذارد و وارد
اتاق که می شوند، دوباره، دوره اش می
کنند. مادر يک طرف و پدر و عموهايش هم، يکطرف. به
نوبت بغلش می کنند و می بوسند و می خواهند بدانند که اولا، خوابی که ديده
است، چگونه خوابی بوده است و ثانيا، آيا آنها هم در خوابی که ديده است، حضور داشته
اند يا نه؟! اما او، به خاطر بابابزرگ که به او گفته است نبايد خواب هايش را برای
کسی تعريف کند، مهر سکوت بر لب می زند و سخن نمی گويد:
( خوب! خوابت را تعريف کن ببينيم!).
( نمی دانم. يادم رفته است!).
(توی حياط خودمان بود؟).
( چی؟!).
( خوابی که ديده بودی!).
( نمی دانم. يادم رفته است!).
( توی خوابت، باغچه ی شمعدانی ها هم بود؟).
( نمی دانم. يادم رفته است!).
پس از چند دقيقه ای که آنها می پرسند و او نمی داند، پدرش
با عصبانيت می گويد : ( بسيار خوب! حالا که نمی دانی و يادت رفته است، بهتر است که
برای هميشه خفه خون بگيری و با هيچکس، از خوابی که ديده ای، يک کلمه حرف نزنی و از
خودت هم، قصه نسازی و گرنه....).
در همين لحظه، صدای پائی از طرف راهرو می آيد و بعدهم، مادر
بزرگ وارد اتاق می شود و تا چشمش به آنها می افتد، می گويد : ( باز که جمعتان جمع
است!).
مهربانو، رو به بانو می کند و با تعجب می گويد : ( مادرجان!
اينجا چه می کنيد! مگر نگفتيد که امشب، توی باغ، پيش آقاجان می مانيد؟!).
( آمده ام که امير پرويز را با خودم ببرم! ممکن است که
فرشاد، نصف شب، پیدایش شود و بهانه ی نوه
اش را بگيرد!).
همه به همديگر نگاه می کنند و پدر به طرف مادر می رود و به
گونه ای که مادر بزرگ نشنود، پچپچه وار می گويد :( با آن حالش، کار درستی نکرديم
که گذاشتيم در باغ، تنها بماند!).
مادر بزرگ، درحالی که به طرف امير پرويز می رود و دست او را
در دست می گيرد، رو به ديگران می کند و می
گويد : ( با کدام حالش؟! اگر منظورت حال من است که باید بدانید حال من در همه ی عمرم به این خوبی نبوده
است!پاشو مادر! پاشو ببرمت پيش بابا بزرگ.
پاشو!).
امير پرويز، با مادر بزرگ راه می افتد که پدر، راه خروج از اتاق را بر آنها می بندد و
دست ديگر امير پرويز را می گيرد و او را می کشاند به سوی خودش و می گويد : ( نه
بانو! اميرپرويز، امشب، همين جا، پيش ما می ماند!).
مادر بزرگ هم، دست ديگر امير پرويز را به سوی خودش می کشاند
وبا عصبانيت، می گويد : ( از سر راه من و نوه ام برو کنار سروان! و اگر نه، دهنم
را باز می کنم و ...).
مادر، رو به مادر بزرگ فرياد می زند : ( مادر! خواهش می
کنم، دوباره شروع نکن!).
سروان هم، امير
پرويز را به سوی خودش می کشاند و می گويد : ( امير پرويز، فرزند من است و اجازه
نمی دهم که او را با خودت ببری به باغ. تمام!).
مادر بزرگ، با يک دست امير پرويز را به سوی خودش می کشاند و
با دست ديگرش، کارد دسته سفيدی که تيغه اش را خون خشکيده، پوشانده است، از زير
چادرش بيرون می آورد و رو به سروان می گيرد و فرياد می زند : ( برو کنار سروان!
امير پرويز، فرزند هيچکدام از شماها نيست! امير پرويز، فرزند " يعقوب"
است! فهميدی؟!).
مادر، از جايش می جهد ودر حالی که از عصبانيت، می لرزد، رو
به مادر بزرگ فرياد می زند که : ( ديوانه شده ای؟! به سرت زده است؟! اين حرف ها
چيست که جلوی اين بچه می گوئی؟!).
يکی از عموها که نزديک به مادربزرگ ايستاده است، می پرد و بازوهای او را، محکم، از پشت می گيرد
وعموهای ديگر، کارد را از دستش، بيرون می آورند و می اندازندش به روی زمين و دست و
پا و دهانش را محکم می بندند و کشان کشان، به دنبال خودشان، می کشانند واز اتاق
خارج می شوند. امير پرويز هم، گريه کنان،
به دنبالشان راه می افتد که پدرش، با عصبانيت، او را به اتاق بر می گرداند و
درحالی که دارد در اتاق را از پشت، به روی او قفل می کند، می گويد: : ( همانجا، می
مانی تا ما برگرديم! اگر صدايت در آيد، چنان بلائی بر سرت بياورم که مرغان هوا، به
حالت، خون گريه کنند!).
داستان ادامه دارد......
..................................................
توضیح:
الف : منظور "بانو" از یعقوب، همان نوه شیخ علی است که
درآغاز داستان گفته می شد که به همراه "مهربانو – همین مهربانوئی که اکنون
مادر امیر است، پس از بلوای "المی ها" دیده اندشان که با همدیگر، فرار
می کرده اند به سوی عشق آباد.
ب: برای اطلاعات بیشتر می توانید به "رمان
کدام عشق آباد" که در آرشیو همین
سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در
اینترنت، گوگل کنند.
ب: " رمان کدام عشق آباد" -
از همين قلم - ، حدود بیست و پنج سال پیش،
يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از
کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.