دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۴۰۴

"کلام شصت و سوم از حکایت قفس " " ماشين زدگی، بلای زمان ما است، مثل الاغ زدگی!"


"کلام شصت و سوم از حکایت قفس "

" ماشين زدگی، بلای زمان ما است، مثل الاغ زدگی!"

(....پس، از قرار معلوم، اين کارت سفيد رو بهت داده که برای ارباب و خونواده ی اربابش، يه دونه پيش مرگ، پيدا کنه!).

( حالا بيا و خوبی کن! اگر منظورش اين بود، چه احتياجی داشت که بده به من؟! خوب، ميتونست کارت ها رو،  پاره کنه و بندازه دور!).

( کاشکی از خودش می پرسيدی که چرا اينکار را نکرده !).

( پرسيدم!).

( خب! چی جواب داد؟!).

( گفت که نگهش داشته که بده  به من که من بيارم و بدم به شما و شما هم، اسم يا اسامی کسانی رو  که دلتان می خواد  مرده باشند،  روی اون بنويسيد وبدهيد به من،  تا من ببرم و دوباره برش گردونم به خود او! اين کارت سفيد، به دنبال يک مرده است و يا .....صدارو میشنوی؟!)

( کدوم صدا)

(صدای اذون!)..).

( کدوم اذون؟! اينوقت روز و اذون؟! )

(آره، اذون!)

(شما ميدونی که اذون بی محل يعنی چه؟!)

(یعنی چه؟)

( مگه ماهی گرفته؟! خورشيدی گرفته؟! زلزله ای،  سيلی،  آتشفشانی و يا.......).

( بلا! بلا!)

(بلا؟!)

( بلی. بلا! همان بلائی که روز به روز هم دارد به ما، نزديک و نزديک تر می شود. بنابراين، رابطه ی آن کارت های سفيد با مردن و نمردن قهرمان ها و  پهلوانان های ما  و.... وجود و عدم وجود دموکراسی و.....).

( دموکراسیی؟!)

(خب ، آره؛  دموکراسی! اشکالی داره؟!)

(هرجائی چارتا و نصفی آدم جمع شدين، فورا پای دموکراسی رو به میون کشیدین و بعدش هم،هی خودی و بی خودی و نخودی کردید و.....).

( چرا از خودتان  نمیگوئی! از چلوکبابی " علی يوف" و " علی کونچونتانگ" و "علی مسيو" و " علی اوکی" و چرا همه اش، خودتو به کوچه ی علی چپ، ميزنی؟! چرا  از "جولاشکا" و .... ؟!).

(به آن چيزهاهم خواهيم رسيد. به همه چيز! به همه چيزهائی که می بينیم و می شنويم و يا نمی بينيم و نمی شنويم ! همه و همه، بايد  بر رسی شوند، و البته، بررسی ای علمی!  ديگران، هرچه می خواهند بگويند، ولی ما، با علم سر وکار داريم. با انديشه سر و کار داريم. با منطق سر و کار داريم. نه با خرافات. خوب! مثلن برای بررسی همين پديده ی " تروريسم" ......).

( همین بلائی که نازل شده!)

( درسته. تروريسم هم می تواند بلا اتلاق شود، اما از نظر علمی،......).

( بنابراين، به نظر تو، وجود بلائی که شايع شده است، قطعی است!).

( من، در حال مطالعه ی.....).

( مطالعه در باره ی چه چيز؟!).

( مطالعه در باره ی روابط حاکم ميان، اشکال مختلف بلاهائی که......).

( خوب، اينکه همه ی چيزهائی که در عالم وجود دارند، به نوعی به هم مربوط هستند، چيز تازه ای نيست. چيز تازه،  اين است که يک بعد اين مسئله، زمان است. و زمان، چيزی نيست که بشود آن را بدون مقايسه با يک پديده ی ثابت بررسی کرد و پديده ی ثابت هم، يعنی "هيچ". خوب! چگونه می شود که  به يک هيچ تکيه داد و پديده ای مثل زمان را که همه چيز است، بررسی کرد! می شود؟!)

( ولی، به هر حال، اين مسئله با همه ی مشکلاتی که در پيش دارد، بايد بررسی شود يا نه؟!).

( حتمن! حتمن! بايد بررسی شود! چرا؟! چون، بايد زندگی کنیم! اگر کسی از ما  بپرسد که چرا "زندگی می کنیم"، آيا می شود که از جواب دادن به آن سر باز زد؟! اگرچه، آزمايش نشان داده است که معمولن آدم ها  وقتی در برابر چنين سؤالی قرار می گيرند، يا با شوخی و لودگی، از کنار آن می گذرند و جوابی نمی دهند و يا اگر هم جوابی می دهند، جوابی می دهند که به هر حال، جوابی داده باشند. ولی، واقعيت اين است که نمی شود هميشه از کنار چنين سؤالی گذشت و يا با جوابی خيالی، سر و ته آن را هم آورد! خير! بالاخره، يک زمانی، در يک جائی، يک کسی پيدا می شود که يقه ی ما را بگيرد و......).

( ببینم! این شخص مدعی جا به جا کردن زمین از جای خودش، کجائی است! منظورم این است که از کجا آمده است؟)

( از همانجائی که شما ها آمده ايد، اما با کتاب! با شناخت!  با ابزار علمی! ولی شماها چه؟! با خيال! با احساسات آنی! با وحشت و اضطراب فردی! خيلی دير شروع کرده ايد و خيلی زود هم می خواهيد به نتيجه ی قطعی برسيد! نتيجه؟! شکست. وحشت زدگی. بر آشفتگی در برابر هر خبری. بعد هم منتظر وحشت زدگان ديگر می شويد که از راه برسند و با هم بنشينيد و بر سر خبری که هنوز منبع آن روشن نيست، به توافق و تفاهم برسيد! در اين ميان، تقصير مردم بی گناه چيست که.....؟!).

(شما که ميگی با کتاب و شناخت و ابزارعلمی وو اينجور چيزا اومدی، چرا داد می زنی!وقتی که آدم از علم و آزمايشگاه و اين جور چيزها صحبت می کند که نبايد احساساتی بشود!).

( اولا، اون آشغالاتو وردار و فورن از اينجا بزن به چاک! ثانین....).

(چه شده است مادرجان! چرا يکدفعه اينطور احساساتی و خشن شدی؟!).

(به من هم نگو مادرجان! من اگر دختری مثل تو داشتم تا حالا، سرش را گوش تا گوش بريده بودم که ديگه از اين غلط ها نکنه! ياالله!).

(من که چيزی بدی نگفته ام!).

( من حوصله ی دهن به دهن کردن با اين جنده رو ندارم! شماها يه چيزی بهش بگيد!).

( شما اجازه نداريد که به او توهين کنيد  خانم محترم! اگر او به شما توهين می کند، مقصرش خود جنابعالی هستيد! ما داشتيم توی جمع خودمون راجع به بلائی که می گويند داره مياد صحبت می کرديم که.....).

( راجع به يک خبر؟!).

( خبر نيست خانم محترم! وقتی که يک خبری همه گير ميشه، ديگه يک خبر نيست، بلکه يک واقعيته!).

( و کسی ميان شما هست که بگويد که آن واقعيت را، با چشم خودش ديده است؟!).

( من!.... من، آن واقعيت را ديده ام. ميدان پر از تماشاچی بود. تماشاچيان در اطراف بودند . توپ بود و من. من بودم  و دروازه! من ضعیف نبودم.حریف قوی نبود! روانشناسی خوانده بود و.....).

(اين يارو خل و چله خانم! زياد به حرفاش نباس توجه کرد! ميگن يه وقتی فوتباليست مشهوری بوده تا اینکه  توی يک مسابقه ی بین المللی که داشته بازی می کرده، عوض اينکه توپ رو شوت کنه تو دروازه ی حريف، شوت کرده توی دروازه ی خودشون و از اون وقت به بعد، هرجا که می بينه چهارتا آدم جمع شدن و دارن راجع به يه چيزی صحبت می کنن، يهو خودشو ميندازه وسط و ميزنه به صحرای کربلا!)

( راست میگویند! من خل و چل هستم! اما، درتصوراتی که عقل انسان، روشن و متمايز درک می کند، خطا واقع نمی شود، بلکه خطا، هميشه در تصديقات است! بلی،  اگرچه،  پول سرچشمه ی تمدن ها است، ولی نبايد فراموش کرد که آنچه انديشه و احساس رنسانس را آزاد ساخت، وقتی بود که به گروه موش های گرسنه ای که غذا را نيافته بودند، غذا داده شد ، ناگهان، يادگيری شان پيشرفت کرد. يعنی خطاها و زمان يادگيری شان کاهش يافت و در همان "زمان کاهش يافته" بود که برادران هم شکم ، با خواهران هم شکم، ازدواج کردند و بعدها، دارای فرزندانی شدند وآن فرزندان، به مرور زمان فهميدند که درعلم، معقولات،  به منزله ی صورت اند و وجدانيات  به منزله ی ماده ی آن  و وجود هر دوی آنها برای علم ضروری است؛ زيرا که ماده ، بی صورت متحقق نمی شود؛ و صورت، بی ماده ، همچون ظرف هائی هستند بی مظروف. اما، اينکه نخستين مرد و زن و نخستين نر و ماده حيوانات نخستين دانه های گياهان چگونه و چه وقت و در کجا به وجود آمده  اند و مسئله ی پشت و رو کردن فضا و زمان  و روشن کردن رابطه ی آنها با يکديگر، بيشتر در جهت آن است که قبول کنيم، آفريده شدن جهان، از روی هدف و مقصد معينی بوده است و موجودات برای اين آفريده شده اند که همان مقصد و هدف معين را کشف و دنبال کنند، در اين صورت، سياره ای که فاقد موجود زنده باشد، پاسخگوی فلسفه ی آفرينش نيست، آنهم وقتی که ذخاير زمينی رو به اتمام است و ماشين زدگی، بلای زمان ما است، مثل الاغ زدگی! خاک قبرستان های قديمی ای که شرکت جولاشکا،  در سر تا سر جهان، اقدام به خريد آن کرده بوده است، خاکی بی ارزشی نبوده است، بلکه از ديد علم خاک شناسی، ارزش خاک قبرستان های قديمی، به دليل انرژی حياتی مصرف نشده ی موجود در آن است. انرژی اجساد انسان هائی که به دليل مرگ های زودرسشان، مورد استفاده واقع نشده است و يا اگرهم عمر طولانی داشته اند، به دليل شرايط اقليمی و اجتماعی، قادر به استفاده از آن نبوده اند و شرکت، با خريد آن خاک ها و بيرون کشيدن انرژی حياتی موجود در آن، در نظر داشته است محصولات جديدی را وارد بازارکند. اما، متوجه اين نکته نبوده است که وقتی انرژی به دست آمده ازخاک قبرستانهای قديمی، وارد کالبد انسان های زنده شود، اثر خودش را به وسيله ی زنده شدن آرزوهای مردگان، در کالبدهای جديد، ظاهر می سازد! و فراموش نکنيم که شرکت جولاشکا، جدای توليدات پيشرفته ی صنعتی، در عين حال بزرگترين شرکت توليد کننده ی مواد غذائی، درجهان بوده است و......)

( خوب!..... توجه می فرمائيد که با چه زيرکی و هوشمندی ای، به وسیله ی یک  فوتبالیست سابق خل و چل – به نظر شما، البته!- اجزای به همريخته ی يک پازل نامرئی را به درون چشم ها و گوش های بينندگان و شنوندگانی می ريزند ! اجزای به همريخته ی يک پازل نامرئی را که قبلن از طريق شايعه ها و حتا خبرسازی هائی دروغين، در مورد علل جنگ های اخير و ناپديد شدن "آوارگان" و حمله ی عناصر" حاضر و غايب"، به اندازه ی کافی، وحشت و هراسانشان کرده اند! اجازه بدهید برای روشن شدن منظورم، تعدادی از آن قطعه پازل های نامرئی را، مرئی  کنم. به طور مثال: دقت بفرمائيد! اين قطعه  از پازلی که در بالا  در مورد شرکتی به نام "جولاشگا" آمد، دهنده ی يک خبر است و ايجاد کننده ی يک سؤال! خبری که داده می شود، اين است که شرکتی بنام جولاشکا، اقدام به خريد خاک قبرستان های قديمی در سرتا سر جهان کرده است! سؤالی که در ذهن شنوندگان و ببينندگان ايجاد می شود،  اين است که "چرا؟!". و حالا، قطعه ی ديگری از آن پازل را بازمی کنيم که دهنده ی پاسخ به سؤالی است که قبلن درذهن شنونده و بيننده ايجاد شده است و آن پاسخ، اين است که: " شرکت جولاشکا، به اين دليل خاک قبرستان های قديمی را، در سر تاسر جهان خريداری کرده است که محصولات جديدی را وارد بازار کند". و ايجاد کننده اين سؤال جديد، در ذهن بينندگان وشنوندگان می شود که:" وارد کردن محصولات جديد، چه ارتباطی با خاک قبرستان های قديمی داشته است؟!". قطعه پازل ديگری را بازمی کنيم که بازهم دهنده پاسخ به سؤال ايجادشده از قطعه ی دوم است و ايجاد کننده ی سؤالی ديگر! پاسخ به سؤال ايجاد شده، اين است : " ربط ميان خاک قبرستان های قديمی و توليد کردن محصولات جديد، در این بوده است که توليد محصولات جديد بدون استفاده از انرژی نهفته در خاک قبرستانهای قديمی، امکان پذير نبوده است!". و سؤال اين است که: " چرا امکان پذير نبوده است؟!". و آنوقت، قطعه ديگر پازل، جواب می دهد که : " چون، توليد محصولات جديد، بهانه ای بوده است برای استفاده از انرژی نهفته در خاک قبرستان های قديمی". و باز، سؤال جديد که: " آيا هدف از استفاده از انرژی موجود در خاک قبرستان های قديمی، انتقال آرزوهای برآورده نشده ی انسان های قديمی، به کالبد انسان های جديد نبوده است و... به همين طريق، قطعات متفاوت و رنگارنگ پازل نامرئی شان می آيد و ذهن بيننده و شنونده وحشت زده و هراسان را به بازی می گيرد تا با طرح پاسخ ها و پرسش هائی که به هيچوجه من الوجوه، ما به ازای خارجی ندارند، اين شائبه را در ذهن ايجادکنند که شرکتی بنام جولاشکا، در صدد است که با به راه انداختن جنگ های منطقه ای، جهانی مرده و قديمی را، از دل جهان جديد بزاياند و... در آينده، جايگزين جهان جديد کند! چرا و با چه هدفی؟! کدام قديم؟! کدام جديد؟! مرز جديد و قديم در کجا است؟! آيا من که اکنون دارم با شما سخن می گويم، جديد هستم يا قديم؟! خود شماها که اکنون داريد به سخنان من گوش می کنيد، چه؟! آيا قديم هستيد يا جديد؟! آيا چشم ها و گوش های شما که دارند مرا می بينند و می شنوند، جديد هستند يا قديم؟! اکسيژنی که ما، هم اکنون داريم وارد ريه هامان می کنيم، اکسيژنی جديد است يا قديم؟! آيا اگر تصميم بگيريم که بخش های قديم و جديد وجودمان را ازهمديگرجدا کنيم.....

داستان ادامه دارد.......

.........................................................

توضیح:

الف : برای اطلاع بیشتر در مورد " چلوکبابی  علی يوف" و " علی کونچونتانگ" و "علی مسيو" و " علی اوکی و... می توانید به داستان بلند " همه علی های ما" که از همین قلم در آرشیو سایت موجود است مراجعه کنید.

ب: برای  اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.

ج: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".

د– رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ،  حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است. 

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۴۰۴

" کلام شصت و دوم از حکایت قفس" "وقتی که آن شخص دارد زمين را از جایش بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!"


" کلام شصت و دوم از حکایت قفس"

"وقتی که آن شخص دارد زمين را از جایش بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!"

......بانو فریاد می زند :(وقتی او سخن از بلا می گفت، اغلب آدم ها، با ناباوری وگیجی، سرشان را تکان می دادند واز او می خواستند که ثابت کند! اوهم از آنها می خواست که اول به او ايمان بياورند . آيا چيز زيادی می خواست؟! کمی ايمان آوردن که به جائی بر نمی خورد! فقط، يک کمی ايمان و بعدش، يک دنيا معجزه! آنهم چه معجزه ای! او آمده بود تا  زمين را با اهرمی، از جای خودش بلند کند. کار، کاری زيبا و با شکوهی بود، اما  انصافن، آن اهرم، نقطه اتکائی نمی خواست؟! نقطه اتکاء او اين بود که هرکسی، يک کمی، به اندازه ی خاک کف يک دست، به او ايمان بياورد و بعد هم با چشم های خودش ببيند که زمين دارد از جای خودش کنده می شود. ولی آدم ها می ترسيدند. می ترسيدند که به او ايمان بياورند و زمين از جايش کنده شود و در نتيجه، زير پايشان خالی شود و......).

یکی از میان جمعیت:(مگر تا به حال، کسی راهم کشته است؟!).

دیگری: ( کی؟ بلا؟!).

اولی:( نه بابا! منظورم همان کسی است که می خواهد زمين را از جايش بلند کند!).

دیگری: ( حالا می گيريم که کسی را نکشته باشد. ولی، من می خواهم بدانم که اولا، اين آدم چه کسی است و از کجا آمده است و ثانين، اگر مردم به او ايمان بياورند و اوهم بتواند که ازايمان آنها، برای نقطه اتکای اهرمش استفاده کند و زمين را هم از جايش بلند کند، به کجا خواهد برد؟! ثالثن، وقتی که دارد زمين را بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!.....).

( باباجان! کوتاه بيائيد! حالا هرچه بوده وو هرچه شده! مرده را روی زمين، منتظر گذاشتن، خوب نيست. شگون نداره! اصلن گناه داره!. بجنب ديگه. چرا داری اينقدر فس و فس ميکنی؟!).

( کدوم مرده؟!).

(همان کسی که می خواسته است زمین را از جایش بلند کند)

(مگر مرده است او؟!)

(نمرده است؟!)

(اگر مرده بود که کسی دنبال دادن آگهی تسلیت به روزنامه نبود! بود؟!)

(حالا، وقت بحث کردن در مورد" بود" یا " نبود" نیست. مهم اینه که معلوم بشود بالاخره کسی دنبال آگهی تسلیت رفته است یا نه!).

( آره. من رفتم. ميگن که به این زودی  نميشود!).

( نمی شود؟!).

( نه،  نمی شود!).

( يعنی چه که نمی شود؟!).

( فعلن که ريش و قيچی دست خود آنها است!).

( مگه چنين چيزی ميشود؟!).

( حالا که شده است!  بعد از چندساعت چک و چانه زدن و تو بميری و من بميرم کردن، تونستم برای يکسال  ديگه، نوبت بگيرم!).

(يکسال ديگه! برای يک آگهی تسليت ؟!).

( تا نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه وو نه ثانيه وو نه ثالثه وو .... خلاصش، اينکه ميگن، زودتر ازيکسال، امکان نداره!).

( همه جا رو رفتی؟!).

( آره. به غير از يک جا!).

( کجا؟).

( اون دنيا!).

( حالا، وقت مزه پروندنه؟!).

(آخه،  می پرسی که همه جارو رفتی؟! انگار که مثلن هزارتا جا بوده!).

( بالاخره که از يک جا، بيشتره  يا نه؟!).

( ظاهرن بعله! اما اگه اصل اصلشو بخوای، فقط يه جا بيشترنيس و من هم به همونجا رفتم!).

( خب! ميگفتی بذاره تو صفحه ی اول. قيمتش هرچی ميشد، ميداديم).

( صفحه ی اول و صفحه ی آخر نداره. همه اش، يکدست پر شده!).

( پس، خبرای ديگه رو کجا ميذارن؟!).

( این روزها، غير از بلا و مرگ و مير، مگه خبر ديگه ای هم هست؟!).

( به هرحال، برای دادن يه تسليت نامه، يک سال منتظر شدن و......).

( اگه  اونجا بودی و با چشای خودت ميديدی که برای دادن همون تسليت نومه ی دوکلمه ای، جلوی روزنامه،  صدکيلومتر صف بسته بودند!  نوبت هزار به پائينش هم، تو بورس افتاده بود!).

( دروغه! بازار سياه درست کردند!).

(غافل هستی ديگه! کارت نميشه کرد! همونجا، سر ضرب، ده برابر قيمتی که بالاش داده بودم، می خريدن).

( دلال خريد و فروش آگهی تسليت.  بدشغلی هم نيست!).

(حالا چه کسی خواسته بفروشه! ميگم ميخريدن! نگفتم که ميفروختم! چه کسی صبح زود رفته جلو روزنومه و نوبت گرفته؟! عرقش را من ريختم و اونوقت به خودت ميگی نچائی؟! کنارگود نشستيد و ميگين لنگش کن؟!)).

(چرا سرمان منت ميگذاری؟! پيش قدم شدی که خيرش را ببينی!).

( شرش گردنم نيفتد، خيرش پيشکش!).

( بابا بزرگت هم  از اين پيشکشی ها خيلی ميکرد! ميگشت توی يک گله ی گوسفند و يه بز کور و کچل را پيدا ميکرد و....).

( هی! چشمت رو بگيره! کم گوشت قربانی خوردی؟!).

( باباجان! شمارا به خدا قسم، شماها ديگه توی اين بدبختی به جون هم نيفتين!).

( آخه، همش حرف مفت ميزنه!).

(کسی که ميخواد راس راست بگرده وو مفت مفت بخوره، باس حرف مفت مفت هم بشنود!).

(با اين حرفاش اونجای آدمو ميسوزونه! من مفت خورم يا تو؟!).

( بس کنيد ديگه! ساکت!....... خيلی خب! نشون بده ببينيم چه تحفه ای آووردی برامون!).

(بيا خودت بگيرشون! باس بخونيد و يکی از توشون انتخاب کنيد).

( خودت بخونشون! خواهش می کنم همه تون  يه لحظه ساکت بشين! ميخواد کارتای آگهی تسليتی را که آورده برامون بخونه!).

( کارت اول: " با تاسف و تاثر فراوان، برای تو که دنيای فانی را رها کردی و..".......).

( مزخرفه).

(کارت دوم " رفتی که رفتی و ای رفتنت هزار نرفتن. با رفتنت هزار بهارم خزان شود. گر راست خواهی بگويم، ميگويم که  ای ياد تو، چون نام تو، دلسوختی. ای زندگی و مرگ تو، آموختی. به اطلاع دوستان و آشنايان...."....).

( آشغاله!).

( کارت سوم "  لختی درنک کن که تو را سير بنگرم. در نوبهارعمر، شتابان نبينمت. گريم به حال مادر....".....).

( بنجله!).

( کارت چهارم  " از آن لحظه که رخ در نقاب خاک کشيدی و ما را در غم از دست دادنت ....."....).

(آشغاله).

( کارت پنجم" چه شد؟!  ای نوجوانم تا به پيری، ترک ما کردی.  تو، خود،  گل بودی گلزار جانان را بهاران بهاران بهاران، کردی").

(احمقانه است).

( توجه! آخرين کارت! : " انا لنا و انا اليه راجعون......"....).

(این کارت ها، خيلی امليه! به درد نميخورند.  کهنه است! قديمی است!).

( اگه اونجا بودين، ميديدين که چطور همين کارتای کهنه و قديمی رو، رو هوا می قاپيدن!).

(برو اين حرفارو برای کسانی بگو که نديد بديد باشن، نه برای ما! اين تسليت نامه هائی که  آوردی، در صد سال پيش هم، کهنه شده بودند!).

( باشه! .....مدل جديدشو  ميخوای؟! بفرما! اينم مدل حديد!).

( ما رو مسخره ی خودت کردی! چرا اينو همون اول ندادی؟!).

( فوت و فن کاره جانم! فوت و فن کار! تا کهنه ها نشوند دل آزار. مدل های جديد، نيايند به بازار!).

( اين ديگه چه جور آگهی تسليتيه؟!  اينکه روش، يه خط هم نوشته نشده! پشت و رو، سفيده!).

(خوبی اش به همينه! تازه گي اش  به همينه! نه خطی، نه خيطی! اگه  روش، چيزی نوشته شده بود، اونوقت، چيزی ميشد عادی، قديمی، کهنه، بنجل و از مد افتاده! مثلن، وقتی يک کسی به يک کسی ميگويد که : " تو را، آنقدر آنقدر آنقدر، دوست دارم که از بيانش عاجزم و يا آنقدر آنقدر آنقدر، از تو متنفرم که نميدانم آن را چگونه بر زبان بياورم!"..... خب!.... اين تسليت نومه ی پشت و رو سفيد هم، يعنی آنقدر، آنقدر، آنقدر...... تسليت ...... که..... يعنی..... همين، تسليت نومه ی پشت و رو سفيد ديگه!).

(به حق چيزهای نديه وو نشنيده!).

( فکر نکنی که اين چيزهارو از خودم در آوردم. نه! کلمه به کلمه اش را، خود همون مسئول بخش آگهی تسليت که بچه گي ها مون، هم محله بوديم،  به من گفت.  منو برد توی انبار و ازلای قفسه ها، يه پوشه بيرون کشيد و از توی اون پوشه، هفت تا کارت سفيد بيرون آوورد و به من نشون داد و گفت،  مال رئيسه . اونها رو برای روز مبادا نگهداشته بود.  يکی برای خودش. يکی برای زنش و پنج تای ديگه روهم برای بچه هاش. اما، بعد از "جنگ" "   نميدونم که چه اتفاقی براش افتاده که يکدفعه، از هرچه مرگ و مير و اينجور چيزا، ديگه بيزار شده و اصلن نميخواد حرف مرگ و مير و اينجور چيزارو بشنفه! ميگن که يکدفعه، تصميم گرفته که زندگی رو، خيلی دوست داشته باشه. حتا، توی کتابهائی هم که ميخونه، هرجا که کلمه ی " مرگ " رو می بينه، پاکش ميکنه يا خطش ميزنه! می گفت که چندتا از اون کتاب ها رو با چشم های خودش ديده! توی تمام کتابخونه های شرکت، حتا يکدونه کتاب هم نمی بينی که کلمه ی " مرگ" رو، از توشون پاک نکرده باشند!).

(کدوم شرکت؟!).

( چی، کدوم شرکت؟!).

( آخه، تو ميگی رفتی به روزنامه، بعدش از انبار شرکت سردر آوردی؟!).

( اين چيزارو،  ديگه من نميدونم! يارو ميگفت شرکت، منهم ميگم شرکت).

(پس از قرار معلوم، اين کارت سفيد رو بهت داده که برای اربابش و خونواده ی اربابش، يه دونه پيش مرگ، پيدا کنه!).

( حالا بيا و خوبی کن! اگر منظورش اين بود، چه احتياجی داشت که بده به من؟! خوب، ميتونست کارت ها رو،  پاره کنه و بندازه دور!).

( کاشکی از خودش می پرسيدی که چرا اينکار را نکرده !).

( پرسيدم!).

( خب! چی جواب داد؟!).

( گفت که نگهش داشته که بده  به من که من بيارم و بدم به شما و شما هم، اسم يا اسامی کسانی رو  که دلتان می خواد  مرده باشند،  روی اون بنويسيد وبدهيد به من،  تا من ببرم و دوباره برش گردونم به خود او! اين کارت سفيد، به دنبال يک مرده است و يا .......).

داستان ادامه دارد..... 

یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۴

کلام شصت و یکم از حکایت قفس" "– آن کس که قراراست زمین راازجایش بلند کند....-


"کلام شصت و یکم از حکایت قفس"

 "– آن کس که قراراست زمین راازجایش بلند کند....-"

......چند لايه است و هرلايه اش می تواند در زمان و مکانی نا همانند اتفاق بيفتد. مثل آنکه در مکان و زمانی نامشخص، درون يک استاديوم ورزشی نشسته باشی و فکر کنی به لحظه ای که درزمان و مکان نامشخص تری، درون يک استاديوم ورزشی ای نشسته بوده ای و در حال تماشای فيلمی بوده ای که روی پرده ی سيصد و شصت درجه ای – کروی؟! -  پخش می شده است و آن فيلم، ازسوپر شدن چند فيلم سينمائی به وجود آمده بوده است که خود تو، درآن فيلم ها،  درنامشخص ترين زمان و مکان، درون يک استاديوم ورزشی...

بانو می گويد:( چی مثل سينما است؟!).

می گويم: ( همين وجوه  و لايه هائی که درصدای ما، حاضر و غايب می شوند!).

بانو می گويد:( منظورت را  نمی گيرم!).

می گويم: ( برای اين است که آنتن هايت، رو به يک جهت ميزان شده است! تفکر انسان امروز، مثل سينمايش، دارد می رود رو به سينمای سيصد و شصت درجه ای که....).

بانو می گويد: ( باز شروع کردی؟!)

و پای  روی پدال گاز می گذارد و ماشين، شيون کنان از جايش می جهد و من  همچنانکه  در خواب و خیالات انقلابیگری  قبل از انقلاب خودم غرق هستم، دارم از جام جم تلويزيون ملی ايران پائين می آيم که کسی از پشت سر صدايم می کند. سربرمی گردانم. جانی دالر است. – جانی دالر اسمی است که خود م روی او گذاشته ام - می ايستم تا به من برسد و همانطور که  شانه به شانه  ام  راه می افتد،  باهمان حرکات  پليسی جنائي که مخصوص خود اوست،  زير لب می گويد : ( کجا؟!).

می گويم : ( نهار).

می گويد : ( بالاخره، ازیعقوب خبری شد؟!).

می گويم : ( شنيده ام  که چون کله اش بوی قورمه سبزی می داده است، انداختنش زندان!).

غش و غش و بلندبلند می خندد و آهسته می گوید : ( اينو که خودم بهت گفتم. ديگه ازکی شنيدی؟!).

می رسيم به سر دو راهی. راه دست راست  می رود به رستوران تلويزيون  و را ه دست چپ ، می رود به پارکينگ. می پيچم به سمت راست که می ايستد و بازويم را می گيرد و مرا هم می ايستاند وپس از آنکه اطرافمان را از زير نظرمی گذاراند، تند و پچپچه وار، می گويد : ( قضيه ای پيش آمده است راجع به  یعقوب  که می خواستم با تو صحبت کنم. توی رستوران تلويزيون  نمی شود حرف زد.  اگر موافق باشی،  سوارماشين می شويم و گشت زنان صحبت هايمان را می کنيم و بعدش هم می رويم رستوران بيرون، غذا می خوريم )

می گويم : ( باشد. )

وراه می افتيم و تا به ماشين برسيم،  به چندين سؤال ظاهرا بی ربطش  در مورد می خوارگی و کفر و ايمان حافظ ، جواب هائی ظاهرا، بی ربط می دهم و سوارکه می شويم و سويچ را می چرخانم و می گذارم توی دنده، می گويد : ( يه لحظه صبر کن!).

دنده را خلاص می کنم و ترمز دستی را می کشم و می گويم : ( چی شده؟!).

می گويد : ( هيچی! يادم افتاد که متاسفانه، بيرون نمی توانم بيايم! چون، تا يک ربع ديگر بايد در استدیو باشم. يکی از اين  کارگردان های شکم سير را دعوت کرده اند که بيايد برای ساختن فيلمی مستند در باره ی چاه های نفتی که جديدا کشف شده است. آدم عوضی است که  دمش يه آن بالا بالاها وصل است! دفعه ی قبل که دير کرده بودم، جواب سربالا به من داد که با هاش بگو مگويم شد و حسابی ...).

می گويم : ( اين ها که می گوئی، چه ربطی به مسئله ی یعقوب  دارد ؟!).

می گويد : (  ربطی ندارد. منظورم اين است که تا يک ربع ديگر بايد سر کارم باشم و اگرنه بازهم با اين مرتيکه...).

می گويم : ( برای من، فرقی نمی کند. رفتن بيرون، پيشنهاد خودت بود. می توانی قضیه ی یعقوب  را همين جا بگوئی يا می توانيم بگذاريم به وقتی ديگر!).

می گويد : ( وقت ديگر خيلی  دير است.  مسئله ی مهمی است!).

و در همان حال و با همان حالت  پليسی جنائی اطرافش را از زير نظرمی گذراند و با احتياط، کاغذی را از جيب بغلش بيرون می آورد و به سوی من می گيرد و می گويد : ( راجع به اين می خواهم با تو صحبت کنم. بايد شبنامه  ای،  چيزی باشد! زود يک نگاه بهش بندازتا داستانش را برايت بگويم!).

کاغذ را می گيرم و نگاه می کنم. برای لحظه ای دايره ی ديدم، تارمی شود و در همان حال، خطوط روی صفحه،  به سرعت ازجلوی چشم هايم رژه می روند و بعضی از آن کلمات که می چسبند به نگاهم و کنده نمی شوند، اين ها هستند"...... سازماندهی جديد....سايه ی شوم نا اميدی.... آويزان شدن به اين يا آن بورژوا  و خرده بورژوا.......يا  آن اشراف زاده ی شکم سير... برکرسی قدرت نشستگان... به محض آنکه " قدرت انقلابی" از طريق اعمال خود، به يک واقعيت زنده و قابل لمس، تبديل شود و ...).

کاغذ را تمام نکرده می گذارم روی دستش. می گويد: ( می توانی پيش خودت نگهش داری.  بعد از آنکه خواندی، يک جوری ردش کن به ديگران!).

می گويم: ( دوست عزيز! مثل اينکه قبلا هم بهت گفته بودم که من، کاری به کار سياست ندارم! نگفتم؟!).

چپ چپ، نگاهم می کند و در همان حال که شروع می کند به  ريز ريز کردن کاغذ و می گويد : ( مگه من، اهل سياست هستم؟! اتفاقا، به همين دليل است که می خواهم  با تو صحبت کنم. از قرار معلوم، دوستی با  یعقوب   دارد کار دستمان می دهد! پس از به زندان افتادنش،  دراين يکی دو هفته ای که همديگر را نديده ايم، اين سومين شب نامه ای است که توی کشوی ميزمن گذاشته اند!).

سکوت می کند وطلبکارانه به من خيره می شود!

می گويم : ( خوب؟!).

می گويد : ( می گذارند توی کشوی قفل شده ی ميزم که کسی جز خود من، کليد آن را ندارد! می فهمی، اين، يعنی چه؟!).

می گويم : ( نه؛ نمی فههمم!).

می گويد : ( توی کشوی ميز تو نگذاشته اند؟!).

می گويم : ( نه).

می گويد : ( کشويت را قفل می کنی؟).

می گويم : ( نه).

می گويد : (عجيب است! توی کشوی قفل شده ی من، می گذارند، اما توی کشوی باز تو نمی گذارند!).

می خندم و می گويم : (خوب! بهشون بگو که نگذارند توی کشوت.  بدهند به خودت!).

چشم هایش را به حالتی در می آورد که مثلا، دارد به من، با سوء ظن نگاه می کند و می گويد : ( نکند که کار خود تو باشد؟!).

از شيشه ی جلو، مسئول پارکينک جام جم را می بينم که دارد سر و دستش را تکان می دهد و می آيد به طرف ما.   تا متوجه ی او می شود، به سرعت، خرده ريزه های شبنامه را می چپاند توی جيب کتش و در حالی که به من می گويد –  بعدا می بينمت. مواظب باش،  این یارو پارکینگیه که داره میاد طرف ماشینت، جاکش، امنيتي است! -  از ماشين پياده می شود و قهقهه زنان، می دود رو به  آن، به قول خودش جاکش امنيتی!-  و شوخی کنان مثل يک دوست قديمی او را اول در بغل می گيرد و بعد با سر می رود توی شکمش و پس از سرشاخ رفتن با همديگر، غش غش کنان و مشت زنان از هم جدا می شوند و او می دود رو به رستوران تلويزيون و آن- به قول او، جاکش امنيتی- هم، می آيد طرف من و با خنده می گويد : ( رفيقتون، آدم با حاليه. فقط کله اش، يک کمی بوی قورمه سبزی ميده!).

بعد هم غش غش می خندد و من هم غش غش خنده اش را با  لبخند  پاسخ می دهم و سويچ را می چرخانم که  می گويد: ( داريد می رويد منزل؟).

سرم را به علامت بلی تکان می دهم و می گذارم توی دنده و گاز می دهم و دور می شوم .

روز بعد از آن روز ، نگرانی نسبت به وضعیت یعقوب  من را می کشاند به در منزلش. پس از آنکه چند بار زنگ در منزل را  به صدا در می آورم، خانمش با لباس نظامی در آستانه در ظاهرمی شود. سلام می کنم. اما، او نه تنها جواب سلامم را نمی دهد ، بلکه با وجود اینکه کاملا من را می شناسد، اظهار آشنائی نمی کند و وقتی هم که

سراغ  یعقوب  را می گيرم، با عصبانيت می گويد:: ( نخير. اينجا نيست!).

من هم به ناچار، با حالت بسیار جدی می گویم: ( ممکن است بفرمائيد که کجا می توانم او را پيدا کنم؟!).

لحظه ای با خشم به من خیره می شود و بعد هم می گويد : ( در جهنم!).

و در را محکم بر رويم می بندد.

منزل  یعقوب در يکی از خيابان های فرعی اطراف پل تجريش واقع شده است و منزل من، در خيابان جاده ی قديم شميران، نزديک پل رومی. و چون روز تعطيل است، از منزلم تا منزل یعقوب  پياده آمده ام وحالا هم بايد پياده بازگردم.. حدود دويست سيصد متری را با قضاوت های متناقض در مورد رفتار همسر یعقوب رو به منزلم می روم  که  ناگهان متوجه رنگ و بو و شکل مکان و زمانی نا آشنا می شوم که مرا از بيرون و درون احاطه کرده است.  در همان لحظه،  رابطم که هم تشکیلاتی من ویعقوب است، پيدایش می شود و نان سنگگ خشخاشی ای را که تازه از نانوائی خريده است و هنوز گرم است  و از آن، بخار نامرئيي متصاعد می شود، به سويم می گيرد و می گويد:  "بوی جوی موليان آيد همی" و همچنانکه در کنارم به راه می افتد، اطرافش را از زير نظر می گذراند و پچ پچ کنان می گويد: (خودت را خسته نکن! لباس نظامی پوشيدن زن یعقوب، هيچ ربطی به شاخه ی نظامی تشکيلات ندارد و.... )  و بعدهم طبق معمول، پس از يک نفس عمیق ،  شروع می کند به سخنرانی در مورد تعهد انقلابی و... من همچنانکه دارم به سخنرانی او گوش می کنم، در همان حال دارم با خودم فکر می کنم که اولا ،  از کجا میداند که من  دارم از خانه ی یعقوب  می آیم و ثانیا، او از کجا خبردارد که "تشکیلات" ، شاخه ی نظامی ای هم دارد و در همان حال هم غم کهنه ای  که در صدايش دارد چشم هایم را به اشک می نشاند. می ايستم و تکيه می دهم  به ديوار "زمان حال" که اگر بشود، چند سالی را، های های گريه کنم  که ديوار، مثل دری روی پاشنه ی خودش شروع به چرخيدن می کند و من را پرتاب می کند به درون لابیرنتی وجوی آبی ذلال و جمعیتی که بر سر تقسیم آب ، با بیل و کلنگ و فریاد الله اکبر، به جان هم افتاده اند که  در همان لحظه از خواب بیدار می شوم وکشیده می شوم به طرف  سرو صدائی که ازسوی  پنجره می آید . به پنجره می رسم و آن را میگشایم.  "بانو" را می بینم که در گوشه ای از خیابان  میان جمعییتی بربلندی ایستاده است و دارد فریاد زنان، چنین می گوید:(...آری!  ميدان، پر از تماشاچی بود. تماشاچيانی که فرياد می زدند" آی قهرمان! آی قهرمان! ما را رو سفيد کن قهرمان! دنيارا، خورشيد کن قهرمان". و فریادهاشان گاهی از سر خشم؛ گاهی از سر شوق و گاهی هم از سر بيکاری بود. قهرمانی که  حالا او بود و توپ.  توپ بود و دروازه. حريف،  قوی نبود. با تجربه بود.  او، ضعيف نبود. گيج بود. خواهرش، در زندان،  با حفظ بکارت، مادر شده بود. خواهش می کنم فکر بد نکنيد.  فقط اتفاق افتاده بود. مثل دیگران که نمی خواستند بميرند و مردند. يعنی کشته شدند. مثل پدر و مادرش که آدم های بسيار نازنينی بودند. آنها، وقتی خبر حامله شدن دخترشان و کشته شدن پسرشان را شنيدند، گفتند: " غير ممکن است!". آنها نمی دانستند که " اگر غير ممکن، ممکن شود، آنوقت، امکان همه چيز هست!" ، " . آنها می گفتند" بود" و در باد،  يکدست صدا شده بودند. جای ترديد نبود. بايد کاری می کرد. اگرچه، حريف چشم های بدی داشت، اما اين نمی توانست دليل خوبی برای عقب نشينی باشد! پس،  فورا، نشست و زير خم توپ را گرفت. او، همين يک فن را بلد بود. خانوادگی، همين يک فن را بلد بودند. پدرش گفته بود که اگر زيرخمش را بگيری و..... آه "اگر!".... آه "اگر!"....... اگر زیرخمش را می گرفت و بلندش می کرد و با يک ضربت می آوردش بالا و .... او، حالا، حالش به هم خورده بود و داشت بالا می آورد  وتماشاچيان هم، يکصدا، نعره می کشيدند" آی قهرمان! آی پهلوان!......". و....او به ناچار، همچنانکه جلوی دهان خودش را محکم با دست هايش گرفته بود،  افتان و خيزان و دوان دوان و چرخ زنان وپيچ خوران، پيش می رفت و رفت و رفت که به ناگاه......آه!..... آه!..... آه ..... آن دوچشم لعنتی زشت ....بسيار زشت، پیدایش شد و ... عقربه را چرخاندند! زمان را چرخاندند! مکان را چرخاندند ودراثر آن چرخش بود که  تماشاگران، با نعره هاشان، يکی پس از ديگری فرو می افتادند وديگر، هيچ. هیچ. هیچ .... تا..... از جائی از آن "هيچ"، دروازبانشان آمد با توپی در دستش. توپی که از درون دروازه ی خودشان آورده بود و درحالی که آن را می داد به او، صورتش را بوسيد و زيرگوشش زمزمه کرد و گفت :" ناراحت نباش! به هرحال اتفاق افتاد!".

آه! تماشاچيان عزيز! چه فرياد با شکوهی داشتيد! دايره وار، دورش را گرفته بوديد و فرياد می زديد و نميدانستيد که دايره، فراموشی می آورد و فراموشی، به ناگهان، همه چيز را صد و هشتاد درجه می چرخاند و آدم فکرمی کند که دروازه، اين طرف و آن طرف ندارد وهرجا که بزند، دروازه است! آه اگر خواهرش... آه اگر برادرش!..... آه اگر پدرم و مادرش!...... آه تماشاچيان! نشستید و با وقار نگاهش کردید؟! چه وقار گسی! نه مهرتان می شود دید و نه بی مهريتان را! حرفهاتان تصادفی! خشم هاتان تصادفی! سرزنش ها تان و تشويق هاتان تصادفی! زندگی و مرگ هاتان  تصادفی! آه چه رنگين کمانی هستید شما! بلا را می بینید! بلائی که هم اکنون روی سر شما است! بلائی که هم اکنون درون چشم های شما است! درون گوش های شما است! بلائی که .....

به بانو خیره شده ام و به خودم می گویم: ( می بینی؟!)

خودم  به خودم جواب می دهم:( چه چيز را؟!).

(بانو را!)

(کدام بانو؟! دنیا پر از بانو است!)

وحالا، بانو ،کارت سفید رنگی را در دست دارد و رو به جمعیت ،فریاد زنان می گوید: (آری! اين کارت سفيد را داده اند به من که آن را بیاورم و بدهم به شما و شما هم، پرش کنيد و دوباره برش گردانيد به خود آنها. به اين کاغذ سفيد، می گويند ضد بلا! پزشک قانونی گفته است که مرگ و میرهای ناشی از آن  بلائی که برشما  نازل شده است ، به دلیل کمبود ماده ی بخصوصی نيست. ولی به هرحال، يک چيزی کم  است و آن چيز، يک نوع چيزی است که نمی شود به سادگی گفت که چه چيزی است! اما، می شود گفت که چيزی است از نوع "آگاهی" که اگر بود، آنوقت، هيچ چيز کم نبود. اما، کسی نبود که منظور او را بفهمد. همه می گفتند که پيچيده است. تقصير آنها نبود. خيلی وقت است که همه چيز را برای ما ساده کرده اند.او  فرياد می زد و می گفت: "  باورم کنيد! بلا است! بلا! بلا! اگرچه، ظاهرن احساس نمی شود، اما می کشد. کشتنی که طبيعی به نظر می رسد، من را باور نمی کنید! اما،  روزی باورم خواهید کرد! آن روز، شمارش لحظه ها، شمارش ضربان قلب خواهد بود. روزی که عقربه ها، به اراده ی خود بگردند و دست هائی نباشند که ضربان موزون آنها را به ضربانی ناموزون و گيج مبدل کنند!)

یکی از میان جمعیت فریاد می زند:( حالا آمديم و بلائی بود. با قهر خدا که نمی شود جنگيد. می شود؟!).

یکی دیگر می گوید:( قهر خدايان!).

دیگری می گوید:( لااله الاالله!).

بانو فریاد می زند :(وقتی او سخن از بلا می گفت، اغلب آدم ها، با ناباوری وگیجی، سرشان را تکان می دادند واز او می خواستند که ثابت کند! اوهم از آنها می خواست که اول به او ايمان بياورند . آيا چيز زيادی می خواست؟! کمی ايمان آوردن که به جائی بر نمی خورد! فقط، يک کمی ايمان و بعدش، يک دنيا معجزه! آنهم چه معجزه ای! او آمده بود تا  زمين را با اهرمی، از جای خودش بلند کند. کار، کاری زيبا و با شکوهی بود، اما  انصافن، آن اهرم، نقطه اتکائی نمی خواست؟! نقطه اتکاء او اين بود که هرکسی، يک کمی، به اندازه ی خاک کف يک دست، به او ايمان بياورد و بعد هم با چشم های خودش ببيند که زمين دارد از جای خودش کنده می شود. ولی آدم ها می ترسيدند. می ترسيدند که به او ايمان بياورند و زمين از جايش کنده شود و در نتيجه، زير پايشان خالی شود و......).

یکی از میان جمعیت:(مگر تا به حال، کسی راهم کشته است؟!).

دیگری: ( کی؟ بلا؟!).

اولی:( نه بابا! منظورم همان کسی است که می خواهد زمين را از جايش بلند کند!).

دیگری: ( حالا می گيريم که کسی را نکشته باشد. ولی، من می خواهم بدانم که اولا، اين آدم چه کسی است و از کجا آمده است و ثانين، اگر مردم به او ايمان بياورند و اوهم بتواند که ازايمان آنها، برای نقطه اتکای اهرمش استفاده کند و زمين را هم از جايش بلند کند، به کجا خواهد برد؟! ثالثن، وقتی که دارد زمين را بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!.....).

توضیح: جانی دالر، شخصیت محوری یکی از" داستان های شب – داستانی پلیسی جنائی" بود که در پیش از انقلاب از رادیوی ملی ایران پخش می شد.

داستان ادامه دارد....... 

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

کلام شصتم از حکایت قفس" - سحر که از کوه بلند، جام طلا، سرمیزنه...


"کلام شصتم از حکایت قفس"

 - سحر که از کوه بلند، جام طلا، سرمیزنه... -

... فردا هم می آيند به سراغ خود من و می خواهند که توضيح المسائل را به مقتضای مد روز، اصلاح کنم! عمامه ی کوچکتری روی سرم بگذارم! زلف هايم را بگذارم بلند شود و از زيرعمامه ام بزند بيرون و.... کم کم، به جای بسم الله الرحمن الرحيم، بگويم بسم تعالی! بعدش بگويم بنام خداوند بخشنده ی مهربان! بعدش بگويم به یاد حضرت حق!  بنام خداوند جان و خرد! بعدش بگويم يا هو! بعدش بگويم يا حق! بعدش بگويم يا حقوق! بعدش بشوم حقوق بگيردولت! بعدش بشوم نوکر دولت و بعدش هم حتمن، به دستور ارباب، بايد عمامه ام را بردارم! کت و شلوار بپوشم! کراوات بزنم و ريشم را دو تيغه بتراشم و دکتر بشوم و بشوم آدم بی دينی مثل دکترعلی شريعتی و يا مهندس بشوم و بشوم آدم کافری مثل مهندس بازرگان و .....

هنوز چند روزی ازالتيماتوم  شهردار، در مورد طرح "بزرگراه"، نگذشته است که در حوالی مسجد محله، چند تا مأمور شهرداری پيدايشان می شود و شروع می کنند به متر کردن فاصله ی ديوار مسجد با  ديوار مقابل مسجد که ديوار مدرسه است. علی مؤذن پيگير قضيه می شود. مأمور شهرداری می گويد که می خواهيم جوی آبی را که از زير کلاس های مدرسه می گذرد، منتقل کنيم به درون کوچه!

( چرا؟! )

(چون به خاطر جوی آب، تمام کف  و حتا ديوارکلاس ها، رطوبت گرفته است  و بچه های مردم، در زمستان و تابستان....)

(نتيجه؟!)

( اگر آب را، از مدرسه بيندازند به درون آن کوچه،  مشکل مدرسه حل می شود)

( اما تکليف ديوار مسجد چه می شود؟!)

  حاجی پيشنماز، شبش در مسجد از توطئه ی برنامه ريزی شده ای که بر عليه اسلام در شرف وقوع است، پرده بر می دارد. موسيقی در باغ ملی! فروختن مشروب در اغذيه فروشی ها! استخر شنای مختلط زن و مرد. انداختن مسجد توی طرح بزرگ راه و.....

 فتح الله خان که از اعضای انجمن شهر است و دوست مشترک رئيس شهربانی و حاجی پيشنماز و شهردار. وقتی اختلاف بين حاجی پيشنماز و شهردار بالا می گيرد، آنها را به همراه رئيس شهربانی دعوت می کند به انجمن شهر تا شايد بتوانند راهی پيدا کنند که هم برای ديوار مسجد خوب باشد و هم برای ديوار مدرسه و تقريبا، به راه حل مناسبی هم دست پیدامی کنند ودر سایه ی آن راه حل مناسب، چند هفته ای هم،حاجی پیشنماز وشهردار و رئیس شهربانی و به تبع آن، مردم شهر در آرامش  به سر می برند تا  یک روز که بر طبق توافق  میان رئیس شهربانی و حاجی پیشنماز، اذان ظهر، به جای صدای دلخراش علی موذن، دارد با صدای دلنواز موذن زاده ی  اردبیلی از بلندگوی مسجد به گوش می رسد و رئیس شهربانی هم آن را به فال نیک می گیرد، اما، اذان هنوز به نيمه نرسيده است که به ناگهان خاموش می شود و بقیه اذان با همان صدای دلخراش علی موذن ادامه می یابد و رئيس شهربانی، تصميم می گيرد که خودش مستقيما، به مسجد برود و پس از خواندن نماز ظهر، پشت سرحاجی پيشنماز، جلوی مردم نمازگذار، قضيه را با حاجی پیشنمازیکطرف کند و چون ميداند که آژدان تيمور، از آشنايان حاجی پيشنماز است و در ضمن، هميشه نماز ظهرش را در مسجد می خواند، از او می خواهد که با هم به مسجد بروند و...

آژدان تيموری که تا حالا، گوشش متوجه حرف های راوی بوده است، پس از آنکه غش غش می خندد، خودش را به جلو می کشاند و بغل گوش من  زمزمه می کند که: " بعله، جناب سروان. وقتی که جناب سرهنگ مسجد نديده مان، داشت  وزو می گرفت، ازخنده روده بر شده بودم! اما جرأت نداشتم که چيزی بهش بگم! چون،...."

 خلاصه، براساس صحبت های آژدان تیموری، آن روز، سرهنگ ، با وضو و رکوع و سجود غلط و غلوطش،  نماز ظهر را پشت سر حاجی پيشنماز به پايان ميرساند و جلوی نگاه های کنجکاو نمازگزاران که منتظرند بدانند حضور ناگهانی رئيس شهربانی مسجد نديده، در مسجد برای چيست، از جايش بر می خيزد و می رود کنار حاجی پيشنماز و دوزانو می نشيند و پس از تعظيم و حال و احوال پرسی و التماس دعا، با صدای بسيار آهسته و آرامی، قضيه ی پخش اذان با صدای ذبیحی و موذن زاده ی اردبیلی و قطع شدن هراز گاهی و ادامه یافتنش با صدای علی مؤذن را مطرح می کند که به ناگهان، صدای حاجی پیشنماز بالا می رود و فریاد  می زند که: " خب! مگر چه اشکالی دارد! ".

سرهنگ، بازهم با احترام می گويد : " اشکال در این است که مردم بارها و بارها، از دست صدای علی موذن به شهربانی شکايت کرده اند  حاجی آقا!". و حاجی پیشنماز، فرياد می زند که : " اين هائی که  به شهربانی شکايت می کنند، يا ضد دين هستند و يا حرام زاده! درغير اينصورت،  صدای اذان برايشان مهم بود، نه صدای مؤذن!".

رئيس شهربانی هم از جايش بر می خيزد و می گويد :"  ولی من به عنوان مأمور دولت، به شما اعلام می کنم که حتی اگرمردم از همين صدای اذان قشنگ مؤذن زاده ی اردبيلی شکايت کنند، دستور ميدهم که بلند گوها را از سر مناره های مسجد بر دارند، چه برسد به صدای علی مؤذن که مثل صدای الاغی است که سرما خورده باشد"

حاجی پیشنماز هم  بلندتر از دفعه ی قبل فرياد می زند : "  پس، حالا که اينطور شد، بجنگید تا بحنگيم! اگر شما، مأموردولت هستید، منهم مأمورخدا هستم! اگر شما دولت را برخدا ارجح ميدانید بگوئید تا مردم مسلمان وظیفه ی  دينی خودشان را بدانند!".

رئيس شهربانی هم می گويد : " در مورد اينکه من، مأمور دولت هستم، نه خود شما و نه هيچ کدام از مريدهای شما که الان اينجا هستند ، نميتوانيد شک کنيد، چون اين کارت من، اينهم لباس و درجه ی من و اينهم تلفن شهربانی مرکزی که می توانيد الان زنگ بزنيد و بپرسيد که من، مأمور دولت هستم يانه؟! اما اگر من بخواهم که بدانم شما مأمور خداهستيد، به چه کسی بايد زنگ بزنم؟! به قم؟ به نجف؟! به مصر؟! به کجا؟! تازه، آن آيت اللهی که مرجع تقليد شما است و شما از طرف او مأمور گرفتن خمس و ذکات مردم هستيد، چطور می تواند ثابت کند که مأمور خدا است؟!"

 حاجی پیشنمازهم، عمامه اش از سرش بر می دارد و بر زمين می کوبد و رو به مردم می کند و فرياد می زند : "شنيديد مردم؟! شنيديد؟! به شما نگفتم که که هدف اينها ازحمله به کربلائی علی مؤذن، حمله به اسلام است! به شما گفته بودم  که ....

صحنه پیش رویم در مونیتور، شروع به ناپدید شدن می کند و از دل آن ناپدید شدگی، صحنه ای پدیدار می شود که در آن صحنه به همراه رابطم و عده ای دیگر درون مسجدی نشسته ایم  که "بانو"هم می آيد و چادرش را از سرش بر می دارد  و گوشه ای می نشيند و رابطم دستش را دراز می کند و پس از بازکردن پيچ راديو، رو می کند به حضار و می گوید: ( حالا، گوش کنيد! خوب گوش کنيد!).

 اولش صدای پای اسب هائی است  و بعدش ، صدای دلکش که می خواند : "سحر که از کوه بلند، جام طلا ..."

 که به ناگهان، بانو از جايش برمی خیزد و چادرش را به گوشه ای پرتاب می کند وفرياد زنان و با سر برهنه، از مسجد بيرون می زند و من هم به عزم خارج شدن از مسجد از جايم برمی خيزم  که رابطم  دستم را محکم می گيرد و همچنانکه مرا به طرف پائين می کشاند، آمرانه می گوئد: ( بنشين! خلاف دستور است.  بانواشتباه می کند!).

بعدش، چادررا بر می دارد و می کشد روی سر خودش  و در حالی که با عجله از جايش بر می خيزدو راه می افتد به طرف محراب  و به من هم می گويد: ( راه بيفتت! بايد خودمان را برسانيم به جلسه!).

به دنبالش راه می افتم و از دری که در پشت  محراب مسجد واقع شده است می گذريم و وارد سالنی می شويم. عده ای می آيند به طرفمان و دوره مان  می کنند و از رابط میپرسند: (چطور است؟! چه احساسی داريد؟!).

رابط در حالی که دارد چادر را  از سر خودش برمیدارد و خیس عرق شده است، سرش  را تکان می دهيد و پشت سر هم می گويد: ( سخت بود! سخت! سخت! بايد توی گرمای چهل و پنج درجه، سرتان کنيد تا بفهميد! من که نمی دانم اين زن ها، چطور تحمل می کنند!).

 در همان لحظه، . صدای بوق ممتد ماشينی به گوش می رسد و متعاقب آن، صحنه ی قبل در صفحه ی مونیتور ناپدید می شود واز پس آن، صحنه ی دیگری پدیدار می شود که در آن، من درخیابان پهلوی نزدیک میدان تجریش در حال قدم زدن هستم  که صدای بوق ممتد ماشینی مرا به خود می آورد.  می ايستم و اطرافم را از زير نظر می گذرانم. ماشينی در کار نيست. می خواهم  راه بيفتم که دو باره، صدای بوق بلند می شود  و متعاقب آن، ماشينی را می بينم که به سرعت،  دنده عقب می آيد.  وقتی به رو به روی من می رسد، راننده ی ماشين که زنی است با  مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، اشاره می کند که به طرف ماشين بروم.  می روم به طرفش. وقتی به جلوی پنجره ی ماشين می رسم، رابطم را  می  بينم  که در صندلی عقب نشسته است و هم زمان، در جلو باز می شود  و صدای راننده را می شنوم  که می گويد: ( معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!).

 بی اراده، می پرم به درون و ماشين راه می افتد. برمی گردم به طرف صندلی عقب که از بودن  رابطم مطمئن شوم. رابطم با لبخندی برلب به من چشمک می زند که نبايد آشنائی بدهم. دارم به راننده که صدايش به نظرم آشنا آمده است نگاه می کنم که نيمرخش را به سوی من می چرخاند ومی گويد : ( بالاخره شناختی؟!).

مردد و مبهوت، می گويم: ( بانو؟!).

بانومی گويد: ( ساعت خواب!).

بعد هم پایش را روی گاز میگذارد و ماشين، از جایش کنده می شود ومانند قايقی درون دريائی طوفانی، بالا و پائين می رود و کژ و مژ می شود و من در لابلای آن کژ و مژ شدن ها، رابطم را می بينم که  درون سالن  تاتر، جلوی پرده ی عنابی رنگی، در مرکز دايره ی  نورانی ايستاده  است  و به  سبک پيش پرده خوان های قديم، دارد می خواند که : ( شب تاريک و و بيم موج و گردابی چنين هائل- کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها) و من هم،  دارم برای تماشاگران، توضيح می هم که فکر نمی کنم، شب شده باشد، چون، من وقتی منزلم را به عزم رفتن به سر قرارتشکیلاتی  ترک کرده بودم، حدود ساعت هشت صبح بود و اگررفتن و بازگشتن من به سر قرارم  سه ساعت هم طول کشيده باشد، لحظه ای که سوار ماشین  شده ام ، بايد ساعت يازده صبح باشد که تلفن رابط   زنگ می زند و رابط غش غش می خندد  و در حالی که دارد  شبيه  چرچيل می شود، گوشی تلفنی را از جيب بغلش بيرون می آورد و رو به من گیرد که یعنی بگیرش و در همان حال ، رو به بانومی کند و می گوید: ( پياده می شوم. لطفا، يه جائی همين کنارا، نگهدار).

بانو هم، با سرعت، پايش را می گذارد روی ترمز و ماشين می ايستد و رابط  از پنجره ی ماشين بيرون می پرد و وقتی که دارد دور می شود، می بينم که شب شده است و دارم با نگاه، تعقيبش می کنم  که چگونه، از روی اين موج به روی آن موج می پرد و با هر جهش، جرقه ای از زير کفشش هایش بيرون می جهد. به بانو می گويم: : ( فکر نمی کنيد که داريد يک کمی تند می رويد؟!).

بانو، فرمان را می چرخاند به سمت راست خیابان  و در نقطه ای تاريک ، با ترمزی نسبتا شديد، توقف می کند  و با چشم هائی که برق می زنند به من خيره می شود و می گويد: ( خواهش می کنم، به من نگو شما!).

می گويم : ( دستور تشکيلاتی است؟!).

می گويد: ( نه. دستور دلم است).

می گويم: ( مگر هنوز هم دلی برای تو باقی  مانده است؟!).

می گويد: ( دستت را بده به من و برای يک لحظه، چشم هايت را ببند).

دستم را می دهم به او و چشم هايم را می بندم. با گرفتن دستم در دستش، گرمائی مخمور، جاری می شود درون رگهایم . انگشت وسط و اشاره ام را می گيرد ميان انگشتانش و نوک آنها را می گذارد روی جائی از تنش و می گويد: ( ببين در اينجا، چه آتشی تل انبار شده است!). 

انگشتانم می سوزند. انگار فروکرده باشدشان درون کوره ای از آتش. تاب نمی آورم. دستم پس می کشد و چشم هايم باز می شوند. می گويد: (سوختی؟!).

به نوک انگشتانم نگاه می کنم. تاول زده اند. با ديدن تاول ها، چنان سوزشی همه ی تنم را پر می کند که از شدت آن، اشک، درون چشم هايم حلقه می زند. نوک انگشتانم را رو به او می گيرم و رنجيده، می گويم: (انتقام؟!).

 با مهربانی، انگشتان تاول زده ام را می بوسد و نوک آنهارا فرو می برد درون دهانش و می مکد وبعد که بيرون می آورد، به انگشتانم نگاه می کنم، تاول ها، ناپديد شده اند. سرش را بر شانه ام تکيه می دهد و کنار گوشم زمزمه می کند که: ( همه چيز بود و بود و هر چيز که بود در مسير بودن بود و ماندن، تحرکی عشق آلود تا سر انجام...)

صدايش، حاضر و غايب می شود. نمی دانم که از کدام زمان و مکان می آيد و نمی دانم که آن را با چه زمان و مکانی بايد فهم کنم  که باز، زمان و مکان و يا چيزی در آن ميان، چند وجهی و چندين لايه ای نشود.  وجوه و لايه ها، با هم می آيند. بعضی، واضح تر از بعضی ديگر اند.

بانو می گويد : ( مثل عدالت، آسمان، زمين...)

می گویم:( تا قبل از اختراع  عکاسی و سينما، اگر به ناگهان، حس ششم می آمد و انسانی را به درون گردابی از آن وجوه و لايه ها، فرو می کشاند، چه جانی بايد می کند آن انسان تا با پنج حس ديگرش، " خود" را بچسباند به واقعيت درون و بيرونش...)

بانو  می گويد : ( مهمترين چالش عصر ما......  فرسايش.......انسان ها به دليل دوری از...)

از پنجره ی ماشين به بيرون نگاه می کنم. يخبندان است و وهم مه آلودی چشم هايم را پر می کند و در همان لحظ، به ناگهان، رابطم  از درون آن وهم بيرون می آيد و در حالی که  بازوی  بانو را که دست هايش  از پشت بسته شده اند و طنابی بر گردن دارد گرفته است  دارد  او را از جلوی بقال، قصاب، نانوا، سبزی فروش و آجان و  ديگر تماشاگران، به دنبال خودش می کشاند که ناگهان لات محله، پيدايش می شود و با ديدن چنان منظره ای، کت و کلاهش را به گوشه ای پرتاب می کند و می آيد طرف رابطم  و می گويد : ( صبر کون ببينم! خوبيت نداره! مگه اين ضعيفه، فسق و فجوری داشته که.....).

رابطم  کاغذی از جيبش بيرون می آورد  و به سوی او می گيرد  ومی گويد : ( به تو چه! زن من است! اين هم قباله اش!).

لات  محله ، برای کسب تکليف، به سوی  ما تماشاگران نگاه می کند. همه  مان سرمان را به علامت تأييد حرف او، تکان می دهيم و لات  محله  هم، می رود به طرف کت وکلاهش وآن ها را از روی زمين برمی دارد و در حالی که می تکاندشان، می گويد : ( خب! پس در اين صورت، ببشخيد! صلاح مملکت خويش، خسروون دانن! زت زياد. ما رفتيم!).

 بانو می گويد: گوشت با من است يا داری باز به آن جاکش فکر می کنی؟!)

می گويم: ( چند لايه است و هرلايه اش می تواند در زمان و مکانی نا همانند اتفاق بيفتد. مثل آنکه در مکان و زمانی نامشخص، درون يک استاديوم ورزشی نشسته باشی و فکر کنی به لحظه ای که درزمان و مکان نامشخص تری، درون يک استاديوم ورزشی ای نشسته بوده ای و در حال تماشای فيلمی بوده ای که روی پرده ی سيصد و شصت درجه ای – کروی؟! -  پخش می شده است و آن فيلم، ازسوپر شدن چند فيلم سينمائی به وجود آمده بوده است که خود تو، درآن فيلم ها،  درنامشخص ترين زمان و مکان، درون يک استاديوم ورزشی...)

بانو می گويد:( چی مثل سينما است؟!).

می گويم: ( همين وجوه  و لايه هائی که درصدای ما، حاضر و غايب می شوند!).

بانو می گويد:( منظورت را  نمی گيرم!).

می گويم: ( برای اين است که آنتن هايت، رو به يک جهت ميزان شده است! تفکر انسان امروز، مثل سينمايش، دارد می رود رو به سينمای سيصد و شصت درجه ای که....).

بانو می گويد: ( باز شروع کردی؟!) و پا روی گاز می گذارد و ماشين، شيون کنان از جايش می جهد....

داستان ادامه دارد......