چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۳

«کدام عشق آباد» کابوس يک انقلاب اسلامی شده ... پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸ - ۳۰ ژانويه ۲۰۲۰ ماشالله آجودانی


«کدام عشق آباد»
کابوس يک انقلاب اسلامی شده ...
پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸ - ۳۰ ژانويه ۲۰۲۰

ماشالله آجودانی


کدام عشق آباد، جلد اول رمانی است سه جلدی از سيروس سيف، که در خارج از کشور منتشر شده است. در اين رمان، واقعيت و رؤيا در زبانی رمزآميز و کنايی در هم آميخته شده است تا هولناکی کابوس يک انقلاب اسلامی شده را، در متن تاريخ ما – تاريخ تجدد ما – به نمايش بگذارد.

در دو دهه اخير، در آميختن ساختار واقعيت با ساختار رؤيا و برهم زدن عمدی نظم و توالی زمان و مکان در داستان ، بجا و نابجا – و بيشتر نابجا – يکی از شگردهای مسلط داستان نويسی معاصر ما شده است. بخش بسيار مهمی از پيچيدگی های تصنعی و نامفهوم بودن دور و دراز داستان ها، در داستان نويسی امروز، از کاربرد نابجا و دل بخواه همين شگرد مسلط مايه می گيرد.
اما " کدام عشق آباد " ، به رغم اشتباه های چاپی چشم آزار، يکی از نمونه های موفق و خوب و به يادماندنی داستان نويسی امروز است که جوهر واقعيت يک قرن تاريخ تجدد در ايران و تناقض عميق چنين تجددی را، در ساختار واقعيت داستان، برملا کرده است. بی آنکه شعاری داده شود و يا از ديدگاه خاص سياسی و ايدئولوژيک به واقعيت نگريسته گردد.

مکان داستان، يعنی " دولت آباد" ، مجموعه آبادی هائی است به فاصله چند فرسخ، اما جدا از هم، که هنوز به " شهر " تبديل نشده است. " مسافرانی که از سوی کوير می آمدند، دولت آباد را همچون غولی می ديدند که چمباتمه زده است ميان سه کوه و بر شانه ای قلعه "خان سالار" را نگهداشته است و بر شانه ای مسجد " آخوند ملا محمد " را. قلعه و مسجد به وسيله رودخانه ای از هم جدا می شدند..." ( ص 7 )

" دولت آباد " در تصرف دو قدرت مسلط زمان: خان سالار و آخوند ملا محمد است. چنين جائی هم گوشه از جغرافيای ايران است که همه ايران آن زمان، ايران عصر مشروطه را به نمايش می گذارد و هم نمادی است از ساختار سياسی دولت و حکومت با دو قدرت توانمند " شرع " و " عرف ". اشاره هائی که در داستان به اختلاف های ريز و درشت خان سالار و آخوند ملا محمد در عصر شاه شهيد
( ناصرالدين شاه ) می شود، نشان می دهد که فضای داستان، فضای عصر مشروطه و روزگار نهضت تجدد است.

فضای سنتی دولت آباد با چنين ساختاری از قدرت، با آمدن غريبه ای راه گم کرده به نام " فرشاد عارف " ، دستخوش دگرگونی می گردد. غريبه آمده است تا در دولت آباد ماندگار شود، موافقت خان را برای ماندن جلب کرده است، جواز ماندنش را آخوند ده بايد صادر کند و می کند.

از پس يک هفته، در مسجد، آخوند به منبر می رود، آسمان و ريسمان را بهم می بافد، بحث را به علوم قديم و جديد می کشاند و سر انجام از غريبه ای سخن می گويد که اسمش " فرشاد " است و کنيه اش

" عارف " . از جانب پدر نسبش می رسد به " مهاجران " و از جانب مادر به " انصار " و ...... " در پايان همه صلوات فرستادند و همان صلوات، شد جواز ماندن فرشاد عارف در دولت آباد ".
اگر پيش تر ها، دولت آباد فقط در تصرف دو قدرت مسلط شرع و عرف ، يعنی آخوند و سالار اداره می شد، اين زمان با آمدن غريبه به دولت آباد، ساختار سنتی قدرت دستخوش تحول می گردد. غريبه با ازدواج کردن با "بانو" دختر خان سالار ( دختری که دل در گرو عشق شيخ علی، پسر آخوند ملا محمد دارد)، سهمی از قدرت را به خود اختصاص می دهد. همين قدرت جديد است که چهره دولت آباد را دگرگون می کند. اين زمان، دولت آباد در تصرف ، سالار و غريبه است.

داستان با همه ظرافت ها و پيچ و خم هايش بر اساس چنين طرحی، گسترش می يابد. بانو که به عقد غريبه در آمده است، در همه زندگی مشترکش با غريبه، همچنان دل در گرو عشق شيخ علی دارد و همين عشق بانو به او، مايه استمرار ارتباط غريبه با شيخ علی می شود.

اما فرشاد عارف يا غريبه چه کسی است و از کجا آمده است؟ او خود مدعی است که از شهری آمده است به نام " برزخ" و برزخ شهری است مثل شهر "جابلقا"، مثل شهر " جابلسا"، مثل شهر " هور قليا". شهری است پر از عجايب. . . در آنجا نه خورشيد ی هست و نه ماهی و نه ستاره ای. نور آن شهر از سوی " کوه قاف" می آيد. نوری که به آن نور " سرالاسرار " می گويند و. . . (صص 26 و 27 )

فرشاد عارف و عارفی های ديگر، به " سه دنيا" باور داشتند : " دنيای ظاهر، دنيای باطن و دنيايی که بين دنيای ظاهر و باطن در حرکت بود که به آن دنيای برزخ می گفتند. در نظر آنها داستان آفرينش عالم و آدم، داستان همين سه دنيا بود که در ازل يکی بودند و در ابد يکی می شدند".

در جای ديگری در داستان که از دنيای " از ما بهتران " سخن به ميان می آيد ، از قول آخوند ملا محمد نقل می شود که از ما بهتران مسلمان و غير مسلمان هم دارند. آنها هم مثل شما، آخوند ملا محمدی دارند. " آنها هم دهی دارند مثل همين ده دولت آباد . . . اصلا اينطور خيال کنيد که آئينه ای را گرفته باشيد جلوی همين دولت آباد يا جلوی همين دنيا. توی آن آئينه دنيای از ما بهتران است . . . تا وقتی توی آئينه هستند به چشم نمی آيند. اما وقتی از آئينه بيرون بيايند ، آنوقت ما آنها را می بينيم. علاجش هم يک بسم الله است. بسم الله که بگوئيد، به اذن خدا دوباره می روند توی آينه. توی دنيای خودشان " ( ص 121) و صدای معترضی می گويد: ". . . اين که می شود همان آينه خيال. همان شهر برزخ. همان شهر هور قليا، همان شهرهايی که فرشاد عارف می گويد" (ص 121 )

پس عالم برزخ همان عالم خيال است. فرشاد عارف هم " دولت آبادی " در عالم خيال خود دارد و می خواهد دولت آباد موجود واقعی را به " دولت آباد ما " يعنی دولت آبادی که در خيال دارد بدل سازد. داستان " کدام عشق آباد " از همين زاويه از واقعيت به رؤيا و تخيل و از رؤيا و تخيل به واقعيت در حرکت است. در سراسر داستان، در زبان و بيانی " مثالی "، دنيای خيال در دنيای واقعيت در هم تنيده می شود. اما در همه اين در هم تنيدن ها، چهره فرشاد عارف و عارفی ها، چه در صورت مثالی و تخيلی اش و چه در شمای واقعی اش ، آشنا و شناختنی است.

فرشاد عارف، زمستان به دولت آمده بود و بهار سال بعد چند روزی از دولت آباد بيرون رفته بود، کجا؟ کسی نمی داند. وقتی برگشت " چندتا غريبه هم " با او بودند. با زن و بچه هاشان . فرشاد عارف می گفت آنها را از سر حدات آورده است ، برای آباد کردن دولت آباد. فرشاد عارف به کمک همين غريبه ها دست به آباد کردن دولت آباد می زند. آسياب ده وقتی شروع به کار می کند، " گندم دولت آباد که به جای خود، گندم آبادی های ديگر هم حريفش نمی شد". کارهايش را به حساب خرق عادت می گذارند. وقتی همه جا پيچيد که " آسياب تاريک منور شده " ، فرشاد عارف، دولت آبادی ها را توی آسياب جمع کرد و گفت: " اسم آن حباب شيشه ای منور، لامپ است و نوری که از آن ساطع می شود نامش الکتريسته است. الکتريسته قوه ای است نامرئی در آب که کار مرئی کردن آن با علم است. . . بايد درسش را خواند و عالم شد" (ص 9 ). چند ماه بعد، قلعه خان و خانه آخوند و مسجد و حمام هم، به دست فرشاد عارف و غريبه ها منور می شود و شروع می کنند به ساختن مدرسه.
بنا براين فرشاد عارف روشنفکر تجدد خواه است. هم دنيايی آرمانی در سر دارد و هم در عمل در کار تجدد و مدرن کردن دولت آباد است. او روايت خوانا و ناخوانای تجدد ايران است . با همه گوناگونيش. پس در دولت آبادی که يک نفر پيدا نمی شد که بگويد: " من می گويم" و همه می گفتند که " شايع شده است " (ص131 ) بعيد نبود که او را " آدم انگليس "، " آدم روس ها " بدانند. يا بگويند: " از جنگلی ها است، شايع است که با خيابانی ها بوده است" و يا بگويند: " از اين چهار شق خارج نيست. يا آدم لاری ها است. يا پسيانی است يا آدم آلمانی ها است و يا بلشويک است " (ص 181 )

اما داستان فرشاد عارف، داستان همه اين ها است و هيچکدامشان نيست. او عصاره و جوهر آشکار همه جريان های روشنفکری ايران است. هم بلشويک است و هم نمازخوان. هم کافر است و هم مسلمان. هم بيگانه است و هم خودی. اما در چپ بودن او ترديدی نيست. چپ به روايت خودی: چپ ايرانی.

البته چنين تناقض ناهنجاری را به روايت قصه و داستان در آوردن، کار ساده ای نيست. لبه تيغی است که اگر بلغزی، به گزارشگر دروغ پرداز تاريخ بدل می شوی. آنجا که با جوهر و فهم تاريخ يک دوره و نه خود تاريخ و جزئيات آن سر و کار داری، کار مشکل تر می شود. رمان " کدام عشق آباد " نشان داده است که می توان جوهر تاريخ يک دوره را در واقعيت داستان ريخت و در همه مراحل داستان نويس باقی ماند.

تکنيک در هم آميزی واقعيت و رؤيا، آنگونه که در اين رمان به کار گرفته شده است ، تکنيکی نيست که به شيوه تصنعی از بيرون به فضای داستان تحميل شده باشد. اينجا اين واقعيت تاريخ ما است که در هاله ای رؤياگونه، در بيانی رمزی بازگوئی و بازخوانی می شود. بيان رمزی و رمزآلوده ای که خودی است و از درون رمزها و رازهای زبان تصوفی شيعی ، مذهبی و متشرعانه ، - که ته رنگی از رمز آلودگی زبان عرفان شکوهمند ما دارد – سر برمی کشد. حتی ساختار سازمان ها و احزاب چپ و روابط حاکم بر آنها با مصطلحات رمزآميز تصوف شيعی و نيمه مذهبی، باز نموده می شود. انگار زبان تصوف با ذهن و زبان سياست درهم می تند. اگر در ساختار احزاب سياسی چپ، همه چيز از بالا ، از مرجعی نامرئی ديکته می شود و همه دستورها از جائی نامرئی می رسد، اينجا هم فرشاد عارف ، از فرستاده " سرالاسرار" که دانای همه راز و رمزها است، دستور می گيرد که با دختر خان سالار ازدواج مصلحتی و سياسی بکند. دستور می گيرد که با آخوند دولت آباد بسازد و در جمع او بماند تا بتواند دولت آباد مثاليشان را از عالم برزخ و هور قليا به عالم واقع بکشاند. بر روابط اعضای اين احزاب و رهبری آنها، همان ارتباط مريد و مرادی و همان مصتلحاتی حاکم است که در خانقاه ها و در نظام تصوف شيعی حاکم است. بلشويک و مارکسيست، روشنفکر چپ، همه صوفيانی هستند با مصطلحات و زبان آشنای صوفيانه. اگر در تجربه های صوفيانه، ارتباط با سرالاسرار، با کالبد خاکی امکان پذير نيست، اينجا هم در ساختار حزبی، با کالبد مثالی بايد با سرالاسرار در ارتباط بود.

بر همين مبنا، عالم واقع و عالم مثال در هم تنيده می شود تا نشان داده شود که چگونه نهضت تجدد ايران در هاله ای از يک سوء تفاهم جدی و بزرگ، از انقلاب اسلامی و از زير عبای کسی سر در می آورد که خود، نظريه پرداز بزرگ نوعی تصوف متشرعانه بود.
شخصيت های رمان هم به همين شيوه ، هم واقعی اند و هم مثالی. اما در هردو بعد آشنا. چنانکه فرشاد عارف، آنگاه که به " حاج احمد محمدی " يا " دکتر علفی " تبديل می شود ، همچنان عارفی است. همان اندازه حاج احمد محمدی است که فرشاد عارف يا دکتر علفی. نه چنانکه دو روی يک سکه. سکه ای با رو های مختلف. چنانکه شخصيت شيخ علی ، شيخ حسين ، آخوند ملا محمد و سرالاسرار، روی های مختلف يک سکه فرضی اند.

بانو دختر خان سالار و همسر فرشاد عارف و معشوق شيخ علی، تصوير گمشده ای از زن ايرانی است که به داستان معاصر بازگردانده می شود. زنی که همچنان دل در سنت دارد و سر در تجدد، گرچه با سر می انديشد و همچون فرشاد، عارفی است و عضو شبکه يک حزب سياسی، اما در دل عاشق شيخ علی است و رنج و درد اين عشق ممنوع را بايد در " کدام عشق آباد " خواند تا باور کرد که بانو
" حقيقت " دارد. همانگونه که کدام عشق آباد حقيقت دارد، همانگونه که عشق يعقوب به مهربانو حقيقت دارد.

چاپ و نشر اين رمان را بايد گرامی داشت و خواندنش را به ديگران توصيه کرد. 

چرا معمار انقلابهای مدرن درباره آینده ایران امیدوار است؟

شنبه، آبان ۲۶، ۱۴۰۳

"کلام سی و هشتم از حکایت قفس" . "شرکت جولاشگا


 "کلام سی و هشتم از حکایت قفس"   

             "شرکت جولاشگا"

….. برای همين هم بود که وختی اونشب وارد بند شدم و همه اومدن به استقبالم، من، فقط با نيگام، دنبال رابطم ميگشتم که پيداش نکردم که نکردم. خب! مستقيمن هم نميتونستم ازکسی، سراغ اونو بگيرم تا وختی که نشستيم دور سفره وو چون خيلی نگرون حالش شده بودم و فکر می کردم که نکنه اعدام معدامی، چيزی شده باشه،  از يکی از بچه های بغل دستيم پرسيدم که توی اين مدتی که من اينجا نبودم، اعدامی ای  چيزی بوده يا نه؟ به من گفت، نه. از اين بند نبودن.  اما از بندای ديگه دوتا اعدام شدن و از اين بند هم، چند نفر و بردن به يه بند ديگه وو..... وختی پرسيدم کيا رو بردن، توی اونائی که اسمشون رو گفت، اسم رابطمم بود که هم خوشحال شدم و هم نگرون! خوشحال شدم، چون هنوز زنده بود و نگرون شدم، چون نميدونستم که دليل منتقل کردنش به يه بند ديگه، چی بوده وو آيا  ربطی به قضايای پيش اومده برای من، توی اتاق بازجوئی داشته يا نه وو در کل، با نبودن اون، از حالا به بعد، چطور ميتونم مهره هائی رو که خود او، به دستور تشکيلات، توی کله ام چيده بود، حرکت بدم وو… خب، توی همين فکرا بودم که ….. يه دفعه متوجه شدم سکوت شده وو همه ی آدمای دور سفره، ليواناشونو بلند کردن و رو به من گرفتن و منتظرن. منم فورن، ليوانمو ورداشتم و وختی ديدم که اون دوتا ديوثی که با پچ پچ در گوش همديگه، متلک، بارم کرده بودند، هنوز ليواناشونو بلند نکردن، ليوانمو گرفتم طرفشونو، رو به بقيه کردم و گفتم که : "  مثل اينکه اين دوتا دادشمون،عقبن! صبر کنيم که اوناهم ليواناشونو وردارن و...." که ديدم، يه نيگاه خم اندر قيچی و يه پوزخندی به همديگه تحويل دادن و ليواناشونو بلند کردن و اونوخت گفتم : " آره! به قول بعضيا،  اونی که من شکوندم،  رکورد اعتصاب غذا نبوده، بلکه خود اعتصاب غذا بوده وو حالا هم، همه مون ميخوريم به سلامتی اونائی که فکرميکنن با نشکوندن اعتصاب غذاشون، شاخ غولو شکوندن که.... همه زدند زير خنده، به غير از اون دوتا ديوث که باز شروع کردن به پچ پچ کردن با همديگه وو ديگه صلاح ندونستم که توی اون شرايط، پاپيچشون بشم وليوانمو رفتم بالا وو بقيه هم  ليواناشونو رفتن بالا که يکی از اون دوتا ديوثا، رو به من کرد و گفت که: " منظورت، از اين حرف چی بود رفيق؟!". گفتم: " کدوم حرف؟!". گفت : " همينکه ميگی اونائی که اعتصاب غذاشونو نشکوندن، فکر ميکنن که شاخ غولو شکوندن؟!). اومدم که بزنم تو پرش و حال جاکششو بگيرم که انگار يکی تو دلم بهم گفت وختش نيست که به دست و پاشون بپيچی و بهتره تا رابطتو نديدی و از چم و خم قضايائی که تو اين مدت، بيرون سلول و مکعب و اتاق بازجوئی گذشته، با خبر نشدی، بيگدار به آب نزنی! برای همون هم، زدم زير خنده وو گفتم : " فکرت به جاهای بدبد نره رفيق! منظورم به خودمه! به همين قهرمون قهرمونای الکی که فکر ميکنه با نشکوندن اعتصاب غذاش، شاخ غولو شکونده!" که بازهم، همه زدند زيرخنده وو منهم برای اونکه ميدونو از اون ديوثا بگيرم و نذارم که شب خودمو وبچه هارو خراب کنن، پشت بندش اومدم و گفتم : " حالا، ما،  اگه با نشکوندن اعتصاب غذامون، فکر ميکنيم که شاخ غولو شکونديم، ولی اونائی که اين سورو سات شاهونه ی امشبو جور کردن،  شاخ غولو که شکوندن، هيچی...... رينگ ...رينگ... رينگ..... رينگريگرينگ.... رينگ..... می بخشی پهلوون! مجبورم تلیفونو جواب بدم و تو هم، میتونی توی این فاصله، یک کمی خستگی درکنی تا من برگردم بقیه قضیه رو برایت تعریف کنم ....الو!…. الو... ).

بعد هم پنجره ی بین خودش و گاو صندوق را می بندد و دیگر من صدای گفتگوی تلفنی اش را نمی شنوم. دارم  سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم که می بینم مونیتور جلوی من روشن است. وقتی خودم را جلو می کشم و صفحه ی مونیتور را از زیر نظر می گذرانم، خطوط زیر را می بینم :

( عالی! تو چطوری؟ چه عجب ياد ما کردی؟!).

( از جنابعالی ياد گرفتيم ديگه!).

( بابا دس خوش! دست پيشو ميگيری که پس نيفتی؟!).

( حق با توئه! گرفتارم جان تو. اين دستگاه جديد، دهن منو پياده کرده!).

( کدوم دستگاه جديد؟!).

( تازه اس. باس بيای ببينی!).

( دهاتی هستی ديگه! اومدم اونجا، برات يه دوره ميذارم ....).

نمی دانم چه باید بکنم! حدس می زنم آنچه روی مونیتور دارد پخش می شود، باید صورت نوشتاری گفتگوی او با آن کسی باشد که در سوی دیگر خط تلفن است وبی سابقه هم نبوده است  و قبلا هم، این اتفاق افتاده بوده است. اما، در آن دفعات با انتخاب خود او بوده است. ولی، اکنون چه؟! و اگر هم با انتخاب خودش باشد،  با چه نیتی گذاشته است این اتفاق بیفتد واگر بدون آگاهی او اتفاق افتاده باشد، آیا من اجازه دارم که بدون اطلاع او، به گفتگوی تلفونی منعکس شده روی مونیتور نگاه کنم و... درنتیجه بی آنکه  از آن گفتگوی درونی با خودم به نتیجه ای رسیده باشم، تسلیم وسوسه ای می شوم که من را به شدت به سوی صفحه ی مونیتور می کشاند!:

(ولی نگفتی که چرا به من تلفن زدی، دهاتی جان؟!)

( حالا، نه اينکه خودت از ناف خارجه افتادی!)

(اگه اصل اصلش رو بخوای، این خارجه اس که از ناف ما افتاده، دهاتی جان! نگفتی برای چی تلفن زدی، حالا!)

(برای ولتاژات!)

(مگه ولتاژای من چشون شده؟!)

(الان، اونجا چند نفرين؟!).

( دو نفر. خودم و سوژه).

( اگه دونفرين، پس چرا هشتا ولتاژ مختلف مياد اينجا؟!).

( يعنی چی؟!).

( يه نگاه به مونيتور چهارت بنداز تا بهت بگم!).

( مونيتور چهار، بسته است.  خرابه).

( خب، همين ديگه!).

( چی شده؟!).

( يکساعته که.... هی، ولتاژ تورو، ميدم به مونيتورچهارو....هی، پس ميگردونه!).

( وختی که پس ميگردونه، يعنی اينکه خرابه ديگه! خب، زودتر زنگ می زدی می پرسيدی!).

( توی اون دستگاه قبلی، آره.  اما توی اين جديده، وقتی ولتاژ فرستاده شده رو، بر می گردونه، به هزارتا دليله که از توی اون هزارتا دليل، ضعيف ترينشون،  می تونه همين خراب بودن مقصد باشه!).

(حالا، بالاخره دليلش چی بود؟! خرابی مونيتورما؟!).

(خرابی مونيتور و يه چيزی که تو، حتا توی خوابات هم نميتونستی ببينی!).

(مثلن؟!).

( اولن، سوژه ات، عوض يک نوع ولتاژ، پنج نوع ولتاژ ميفرسته! ثانين، قطر ولتاژ خواب و خيالاتش، بلندتر ازطول ولتاژ فکرای جنابعاليه!)

( اينو کی ميگه؟ تو؟!).

(نه.  دستگاه ميگه! همين دستگاه جديده!).

( خب که چی؟!).

(خب، يعنی عقبی ديگه!).

( از چی عقبم؟!).

( از سوژه ات!).

( صبر کن! جوجه رو آخر پائيز ميشمرند!).

(ولتاژ خواب و خيالاتش مياد و مينشينه روی ولتاژ فکرای تو، و همه چيز و قاطی و پاطی ميکنه!).

( خب! اينو که خودم هم ميدونستم!).

( ميدونستی؟!).

( معلومه که ميدونستم!).

( از کجا ميدونستی؟!).

(خب، می بينم! ولتاژ خوابائی که می بينه، روی مونيتورمنه!).

( ولی ميدونی که سوژه ات ، چه نوع خوابائی می بينه؟!).

( اينو ديگه مرکز باس بگه. مسئوليتش با اوناس!).

( خواب شرکت رو می بينه!).

(کدوم شرکت؟)

(شرکت جولاشگا!)

دستان ادامه دارد......

.................................................................................

توجه:

برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت جولاشگا"، می توانيد " آوارگان خوابگرد" را که  از همين قلم ، حدود 24 سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی،  در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.در اینترنت گوگل کنید

  

جمعه، آبان ۲۵، ۱۴۰۳

"صدا و سیمای" "جمهوری انسانی ایران" “Human republic of Iran”


"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

براساس

"عقل،منطق و انصاف".

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

..............................................

"ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته".

آری!"قوی ترین کشور"درجهان امروز، کشوری است که دیگرکشورهای جهان در تصمیم گیری های ضرب العجلی سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی خود، مجبور می شوند که در انتظار روشن شدن نتیجه انتخاب ریاست جمهوری آن کشور، بلاتکلیف بمانند! اما"قوی تر ازآن قوی ترین کشور جهان"،"دولتشرکت جهانی جولاشگا است" که شرکای او درنتیجه انتخابات وتصمیمات سیاسی، اقتصادی، نظامی وحتی فرهنگی کشورهای سرتاسرجهان، از جمله آن قوی ترینشان، تعیین کننده اند و قوی تراز آن قوی ترین کشور ودولتشرکت جولاشگا،عناصر حاضروغایب" "یهودی،مسیحی، مسلمان، بی دین وبادین معقول و منطقی و منصف ضد جنگ هستند و"طرفدار صلح” Pro-Peace   ، "طرفداراستقلال” Pro-Independence،

"آزادی Freedom مبتنی براخلاق" Morality" مبتنی بر"پندارنیک،گفتارنیک، کردارنیک" Good thoughts. Good deeds Good words  مبتنی بر"عقل، منطق ، انصاف wisdom , logic justice مبتنی بر"عرف"Common law  مبتنی بر"قانون" Law  " قانون اساسی  

, Constitution 

"جمهوری انسانی"  Human republic در سرتاسر جهان از جمله"ایرانIran" اینجا"ایرانویجIranvige"است   "صدا و سیمای" "جمهوری انسانی ایران"

 “Human republic of Iran”

   خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا،

    بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                                     سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

"جنگ شرکت جولاشگابا عناصرحاضروغایب"را در اینترنت گوگل کنید!

 

 

  

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۳

"جمهوری انسانی" Human republic درسرتاسر جهان از جمله "ایرانIran".


 

"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

   براساس

 "عقل،منطق و انصاف".

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

  مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

  ..............................................

"ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته"

آری!"قوی ترین کشور""درجهان امروز، کشوری است""که دیگرکشورهای جهان در تصمیم گیری های ضرب العجلی سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی خود، مجبور می شوند که در انتظار روشن شدن نتیجه انتخاب ریاست جمهوری آن کشور، بلاتکلیف بمانند! اما"قوی تر ازآن قوی ترین  کشور جهان،"دولتشرکت جهانی جولاشگا است" که شرکای او درنتیجه انتخابات وتصمیمات سیاسی، اقتصادی، نظامی وحتی فرهنگی کشورهای سرتاسرجهان، از جمله آن قوی ترینشان، تعیین کننده اند و قوی تراز آن قوی ترین کشور ودولتشرکت جولاشگا،عناصر حاضروغایب"یهودی،مسیحی، مسلمان، بی دین وبادین معقول و منطقی و منصف ضد

جنگ هستند و"طرفدار صلح” Pro-Peace   ، "طرفداراستقلال” Pro-Independence، "آزادی Freedom مبتنی براخلاق" Morality"مبتنی بر"پندارنیک،گفتارنیک، کردارنیک" Good thoughts. Good deeds Good words  مبتنی بر"عقل، منطق ، انصاف wisdom , logic ,justice مبتنی بر"عرف"Common law  مبتنی بر"قانون" Law  " قانون اساسی Constitution 

"جمهوری انسانی"  Human republic  درسرتاسر جهان از جمله "ایرانIran".

خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا،

بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                                     سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

"جنگ شرکت جولاشگابا عناصرحاضروغایب"را در اینترنت گوگل کنید! 

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۴۰۳

مبتنی بر"قانون Law"قانون اساسی Constitutionجمهوری انسانی Human republic درسرتاسر جهان!


"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

براساس

"عقل،منطق و انصاف"

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

..............................................

"ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته"

آری!"قوی ترین کشور""درجهان امروز، کشوری است""که دیگرکشورهای جهان در تصمیم گیری های ضرب العجلی سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی خود، مجبور می شوند که در انتظار روشن شدن نتیجه انتخاب ریاست جمهوری آن کشور، بلاتکلیف بمانند! اما"قوی تر ازآن قوی ترین کشور جهان""دولتشرکت جهانی جولاشگا است" که شرکای او درنتیجه انتخابات وتصمیمات سیاسیاقتصادی، نظامی وحتی فرهنگی کشورهای سرتاسرجهان، از جمله آن قوی ترینشان، تعیین کننده اند و قوی تراز آن قوی ترین کشورودولتشرکت جولاشگا،عناصر حاضروغایب  "یهودی،مسیحی، مسلمان، بی دین وبادین معقول و منطقی و منصف ضد جنگ هستند و"طرفدار صلح” Pro-Peace   ، "طرفداراستقلال” Pro-Independence،

"آزادی Freedom مبتنی براخلاق" Morality" مبتنی بر"پندارنیک،گفتارنیک، کردارنیک" Good thoughts. Good  deeds Good words  مبتنی بر"عقل، منطق ، انصاف" justice, wisdom , logic , مبتنی بر"عرف"Common law  مبتنی بر"قانون Law"قانون اساسی Constitutionجمهوری انسانی Human republic  درسرتاسر جهان!

خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا،

بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                                   سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

"جنگ شرکت جولاشگابا عناصرحاضروغایب"را در اینترنت گوگل کنید!

 

 

  

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۴۰۳

"سکه فلسطین". سکه ای که با دست های پیدا و پنهان شرکای "شرکت جولاشگا" به فضای سیاسی امروز جهان پرتاب شده است!


"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

براساس

"عقل،منطق و انصاف"

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است. استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

..............................................

"ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته"

"شیر" یا "خط"!

اقتصاد به بن بست رسیده امروز جهان ،درگرو سقوط یک سکه بسیارقدیمی است که  چگونگی رابطه  ایران و غرب، دو روی آن سکه اند"سکه فلسطین". سکه ای که با دست های پیدا و پنهان شرکای "شرکت جولاشگا" به فضای سیاسی امروز جهان پرتاب شده است!

خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا،

بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                                  سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

"جنگ شرکت جولاشگا با عناصرحاضروغایب"را در اینترنت گوگل کنید!

 

  

مبتنی بر"عقل، منطق ، انصاف" justice, wisdom , logic مبتنی بر"عرف"Common law ،مبتنی برقانون Law درسرتاسر جهان!


"خانه ای برای گفتگوئی آزاد"

براساس

"عقل،منطق و انصاف"

دفاع از تماميت ارضی ايران  وآزادی اندیشه و بیان بدون هيچ حصر و استثنای

مبتنی بر"عقل، منطق و انصاف"،  خط سرخ ايرانويج است.

استفاده از نام،محتواو يا قالب اين آدرس  بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت!

..............................................

"ازشکوه های یک معنویت  با شکوه به تاراج رفته"

آری!"قوی ترین کشور""درجهان امروز، کشوری است""که دیگرکشورهای جهان در تصمیم گیری های ضرب العجلی سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی خود، مجبور می شوند که در انتظار روشن شدن نتیجه انتخاب ریاست جمهوری آن کشور، بلاتکلیف بمانند! اما"قوی تر ازآن قوی ترین کشور جهان""دولتشرکت جهانی جولاشگا است" که شرکای او درنتیجه انتخابات وتصمیمات سیاسی ، اقتصادی، نظامی وحتی فرهنگی کشورهای سرتاسرجهان، از جمله آن قوی ترینشان، تعیین کننده اند و

 قوی تراز آن قوی ترین کشور ودولتشرکت جولاشگا،عناصر حاضر وغایب"یهودی،مسیحی، مسلمان، بی دین وبادین معقول و منطقی و منصف ضد جنگ "هستند و"طرفدار صلح” Pro-Peace   ، طرفداراستقلال” Pro-Independence، "آزادی Freedom مبتنی براخلاق" Morality"مبتنی بر"پندارنیک،گفتارنیک، کردارنیک" Good thoughts. Good deeds Good words  " مبتنی بر"عقل، منطق ، انصاف" justice, wisdom , logic مبتنی بر"عرف"Common law  ،مبتنی برقانون Law درسرتاسر جهان!

خوشبختی وبدبختی"این جهانی"شما،بستگی به فهم درست جملات بالا، وفهم درست جملات بالا،

بستگی به خواندن ودیدن عمق دلنوشته های آمده درآدرس های اینترنتی زیردارد! 

https://cyrushashemseif.blogspot.com                                                                   سیروس"قاسم"سیفCyrus G Seif

"جنگ شرکت جولاشگابا عناصرحاضروغایب"را در اینترنت گوگل کنید!

 

 

  

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۳

کلام سی و هفتم ازحکایت قفس" - قهرمان قهرمان ها -


"کلام سی و هفتم ازحکایت قفس"

                - قهرمان قهرمان ها -    

 

..... یارو بازجوی جاکشم دوباره توی چشام خیره شد و گفت : " يعنی موافقی ديگه؟!"

گفتم : " آره!".

 دوباره، حرفاشو تکرار کرد و گفت: "  برای اينکه خوب شيرفهم بشی، دوباره تکرار ميکنم: اعتصاب غذاتو نشکونده بودی! توی اعتصاب غذات، بيهوش شده بودی که بردنت بهداری! تو بهداری، با سوزن سرومی که به دستت وصل بوده، رگ دستتو ترکوندی و بعدهم خونريزی شديد و تا حالا هم،  تحت مداوا بودی و حالا هم که حالت يک کمی بهتر شده، برگشتی پيش همبندیات! شيرفهم شد؟!"

گفتم : " بعله. شيرفهم شيرفهم شدم!"

 اونوخت، دستی زد به پشتم و گفت : " برو به سلامت!" و بعدش هم سوار ماشينم کردن و راه افتادند به طرف بند و از اونجا تا رسیدن به بند، دیگه چیزی یادم نمیاد تا وختی که  بهوش میام و شاید از خواب بیدار میشم و اینشو دیگه مطمئن نیستم ، ولی، یادمه که وختی وارد بندشدم، همه، با سرود خوندن و دست زدن،  اومدن به استقبالم و با عزت و احترام، بردنم و نشوندنم  اون بالا بالاها وو بعدش هم، يکدفعه، سکوت شد و همه شون دستشونوگذاشتند زیر چونه هاشون و... شروع کردن به تماشاکردن من و اونوخت،  يکی شون روکرد به من و گفت که خيلی لاغر شدی و تا اومدم که جوابشو بدم، يکی ديگه شون گفت که پای چشاش خيلی گود افتاده وو... تا اومدم که جواب اونو بدم، يکی ديگه شون گفت که  اوضاع و احوال دستت چطوره وو... تا اومدم جواب اونو بدم، يکی ديگه شون، به عوض من، جواب داد که خوبه وو باس مواظب باشه که بخيه هاش پاره نشه وو... يکی ديگه شون گفت که بخيه هاش حتمن تا حالا جوش خورده، چون اگه جوش نخورده بود که از بهداری مرخصش نميکردن و... يکی ديگه شون گفت که از کی بهداری زندون، دلش برای زندونی سوخته که ايندفعه بسوزه وو.... اونوخت، هر کسی از اون گوشه و اين گوشه، يه چيزی پروند و اونی که استارت صحبتو زده بود، حالا ، تازه موتورش راه افتاده بود که گذاشت تو دنده وو بقيه هم دادن دمش و بعد از يه ساعتی که  زدند تو سر و کله ی همديگه، به اينجا رسيدن که  حالا ، ما هرچی هستيم و هرچی نيستيم و با همديگه هر اختلاف و تضاد داريم و يا نداريم، مهم نيس، مهم اينه که همه مون، دشمن اين رژيميم و  به خاطر همون دشمنی هم که با هاش داريم، انداختتمون تو زندون و... خلاصه تا حالا هم هرچی بوده وو هرچی نبوده، اما حالا، مهم اينه که فلونی – يعنی من!- ، رکورد مقاومتو شکونده و روی دشمن مشترکمونو و جلاداشو، حسابی کم کرده وو و...... بعد هم،  باز، برام دست زدن و بعدش هم،  سفره  رو پهن کردن روی زمين و بعدش هم، به من گفتن که حالا، برای يه لحظه، چشاتو ببند و من هم بستم و با بستن چشام، يه دفعه، بوی چلوکباب، پيچيد توی دماغم و انگار که باز،  داشتم توی خواب و خيال، ميرفتم طرف اتاق بازجوئی و چلوکبابی جولاشکا و تاريکخونه ی اشباح و........که  تو همون لحظه ، گفتن که خب! حالا، چشاتو واکن و به وسط سفره، نيگا کن و چشامو واکردم  و نيگا کردم و ديدم که بعله!....يه سينی گنده، مثل همون سينی ای که توی اتاق بازجوئی بود، وسط سفره است و توش هم، يه ديس گنده ی پلو و روش، چندتا ضربدر زعفرون، با يه ديس گنده ی پر ازکباب برگ، يه ديس گنده ی کباب کوبيده ، يه ديس گنده گوجه فرنگی، دوتا پارچ گنده ی دوغ و تا اومدم بگم که از کجا و چطوری توی زندون، اينهمه غذا و فلان فلان..... که تو همون لحظه، يه بطری عرق اسميرينوف و يه بطری ويسکی جانی واکرهم، از بالا اومد پائين و نشست وسط  سفره، دو طرف سينی چلوکباب و بعدش هم، بشقابای کاغذی يکبار مصرف و ليوان و قاشق و چنگالای پلاستيکی و دستمال کاغذی و....جل الخالق! مگه ميشه؟! مگه اينجا، هتله يا دسته جمعی، رفتيم پيکنيک؟! که همشون با هم زدند زير خنده وو گفتنند، جایزه ی اون بالا بالائی هاست برای قهرمان قهرمان ها وو بعدش هم هجوم آووردند به سفره وو منهم مثل جن زده ها، کنار سفره نشسته بودم و همونجورکه گاهی ناخنکی به بشقاب کباب و برنجی که جلوم گذاشته بودند می زدم،  زير چشمی، صورت  تک تکشون رو، از زير نظر ميگذروندم و به حرفائی که ميزدن، گوش ميکردم و توی فکرم برای خودم حلاجی می کردم که شايد بتونم ربطی ميون او چيزائی که اينجا ميشنوم و می بينم، با اون چيزائی که توی اطاق بازجوئی، ديده بودم و شنيده بودم، پيداکنم! ربط ميون سينی چلوکباب و شيشه ی ودکا وو ويسکی ميون اين سفره وو سينی چلوکباب و شيشه ی وودکا وو ويسکی روی ميز اتاق بازجوئی! نميشد. مغزم نمی کشيد. هی کله ام داغ ميشد و هی خيس عرق ميشدم و پس ميکشيدم و هی اونا،  اصرار، پشت اصرار که " بابا! بخور! بخور که جون بگيری! اعتصاب غذا، داغونت کرده! بخور!" و هی می خنديدن و خب، منم برای اونکه خودمو از تک و تا نندازم، با هاشون می خنديدم، اما توی دلم غوغائی بود که  يکيشون، رو به بقيه کرد و گفت: " ساکت! ساکت! همه ليواناشونو بلند کنن که ميخوايم به سلامتی هم رزم و هم بند مبارزمون که رکورد اعتصاب غذارو شکونده وو..." که تو همون لحظه، صدای پچ پچ يکيشون رو که درست رو به روم، اونطرف سفره نشسته بود، شنيدم که دهنشو برد کنار گوش يکی ديگه شون گفت: " شايد هم،  اونی که قهرمون قهرمونا شکونده، خود اعتصاب غذا بوده، نه رکوردش!" و... بعدش هم، دونفری پخی زدند زير خنده وو منم همونجور که ميخ  دوتاشون  شده بودم، داشتم فکر می کردم که چی باس بکنم و چی نباس بکنم! منظورم، فقط به اون دوتا اوزگل نبود. نه. منظورم به کل اون قضايائی بود که داشت دور و ورم ميگذشت و ميخواستم سر در بيارم و سر در نمياوردم! آخه، وختی که جاکش بازجويه، توی بهداری، زد رو پشتمو گفت، برو به سلامت و راه افتاديم طرف بند، برای اينکه واقعن بفهمم که چقدر ازقضايائی که دور و ورم گذشته، توی خواب و خيال و بی هوشی بوده و چقدش واقعی،  تنها اميدم  به رابطم بود که وختی وارد بند ميشم، در اولين فرصت، خودمو يه جوری بهش برسونم و ته و توی داستان نشکوندن اعتصاب غذا وو پاره کردن رگ دستم و بقيه ی قضايائی که جاکش بازجويه برام سر هم کرده بود رو، در بيارم.  چرا؟ چون، اولندش، بعد از اون قضايای خم اندر قيچی ای که برام پيش اومده بود، به ديگرون که هيچ، حتا به فکر و خيال و ديده ها و شنيده های خودمم ديگه نميتونستم اعتمادکنم! دوومندش،  توی همه ی اون زندون، رابطم، تنها آدمی بود که ميتونستم راجع به خواب و خيال و چيزای واقعی که تو انفرادی و تو مکعب و تو اتاق بازجوئی، برام اتفاق افتاده، با هاش صحبت کنم. و مهمتر از همه ی اونا،  اين بود که توی قضيه ی اعتصاب غذا و شکوندن اون، خود رابطم  يه پای قضيه ی  بود! يعنی اينکه اين خود او بود که دستور اعتصاب غذارو که تشکيلات خواسته بود، به من اعلام کرده بود. اونم با چه بدبختی و آرسن لوپن بازی هائی -  چون تو اون زمون،  تو مکعب بودم-  زده بود تو گوش يکی از مأمورا! برای چی؟! برای اونکه اونم بفرستن پيش من،  تو اتاق مکعب ها! خب! بعدش، بعد از چند روز که تو اتاق مکعب ها بود، تونسته بود بفهمه که من توی کدوم مکعب هستم. اونوخت، توی يکی از اون وختائی که از مکعبش، بيرونش آورده بودن که ببرنش به اتاق بازجوئی يا برش گردونن، چون مکعب من، جلوی در، نزديک همونجائی بود که باس منتظر يارو ميشد،  تا يارو مأموره رفت که برگه ی ترخيص اونو بگيره،  با همون زبون رمزی که بين خودمون بود، فورن به من رسوند که به دستور تشکيلات، باس اعتصاب غذاکنم. خب! منم، از همون لحظه رفتم توی اعتصاب غذا..... تا......چی؟! .... تا.... اونکه بعد از چندروز، باز خود او بود که ميون همون رفتن يا برگشتن ها از اتاق بازجوئی، وختی که از کنار مکعب من رد ميشد، با همون زبون رمزی که بين خودمون بود، به من رسوند که به دستور تشکيلات، باس اعتصاب غذامو بشکونم و منهم بعد از يکی دوساعتی – برای اونکه مشکوک نشن-، از تو مکعب داد زده بودم  که ميخوام اعتصاب غذامو بشکونم که اونا هم برام بيسکويت و چای و اينجور چيزا آورده بودن و خلاصه، اعتصاب غذاهه رو شکونده بودم. خب! بعد از چند روزهم که از شکوندن اعتصاب غذام گذشته بود، باز همين رابطم، وختی که از کنار مکعب من رد ميشد، باز، با همون زبون رمزی که بينمون بود، به من رسونده بود  که اوضاع خيلی پسه و دوتا از بچه ها رو-  تا اون زمون، من نميدونستم که از بچه های تشکيلات خودمون هستن- ، اعدام کردن و بعدش هم، سفارش کرد  که هوای خودمو داشته باشم و با غد بازي های شخصی،  کار دست خودمو بقيه ندم که من تا اومدم  بپرسم، منظورش از غدبازی های شخصی چيه که شنيدم مأموره بهش گفت: " راه بيفت!"و... ديگه از او خبری نشد که نشد.خب! اينطور بود که با حساب خودم، فکر کرده بودم که وختی پام به بند ميرسه و رابطمو می بينم، ، خب  حالا بقيه قضايا به کنار،  اقلن، ميتونست منو از توی اين ترديد ومرديدهائی که بازجويه توی کله ام فروکرده بود، بيرون بکشه وو بهم بگه که شکوندن اعتصاب غذات، خواب و خيال نيس و حقيقت داره! چرا؟! چون خودش، شاهد و ناظر قضيه بوده! چرا؟! چون، اگه اعتصاب غذامو نشکونده بودم، خب، دفعه ی آخری که  با من تماس گرفته بود، مهم تر از رسوندن خبر اعدام اون دوتا بچه های تشکيلاتمون، اين بود که فورن، به من بگه که چرا از دستور تشکيلات، سرپيچی کردی و اعتصاب غذاتو نشکوندی! در حالی که چنين چيزی به من نگفته بود! خب! اين يعنی چی؟! اين،  يعنی اونکه من، طبق دستور تشکيلات، اعتصاب غذامو شکونده بودم و... برای همين هم بود که وختی اونشب وارد بند شدم و همه اومدن به استقبالم، من، فقط با نيگام، دنبال رابطم ميگشتم که پيداش نکردم که نکردم و..... خب! مستقيمن هم نميتونستم از کسی، سراغ اونو بگيرم تا وختی که نشستيم دور سفره، چون خيلی نگرون شده بودم و فکر می کردم که نکنه اعدام معدامی، چيزی شده باشه،  از يکی از بچه های بغل دستيم پرسيدم که تو اين مدتی که من اينجا نبودم، اعدامی ای چيزی....).

داستان ادامه دارد..........