"کلام سی و هشتم از حکایت قفس"
"شرکت جولاشگا"
…..
برای همين هم بود که وختی اونشب وارد بند شدم و همه اومدن به استقبالم، من، فقط با
نيگام، دنبال رابطم ميگشتم که پيداش نکردم که نکردم. خب! مستقيمن هم نميتونستم
ازکسی، سراغ اونو بگيرم تا وختی که نشستيم دور سفره وو چون خيلی نگرون حالش شده
بودم و فکر می کردم که نکنه اعدام معدامی، چيزی شده باشه، از يکی از بچه های بغل دستيم پرسيدم که توی اين
مدتی که من اينجا نبودم، اعدامی ای چيزی
بوده يا نه؟ به من گفت، نه. از اين بند نبودن.
اما از بندای ديگه دوتا اعدام شدن و از اين بند هم، چند نفر و بردن به يه
بند ديگه وو..... وختی پرسيدم کيا رو بردن، توی اونائی که اسمشون رو گفت، اسم
رابطمم بود که هم خوشحال شدم و هم نگرون! خوشحال شدم، چون هنوز زنده بود و نگرون
شدم، چون نميدونستم که دليل منتقل کردنش به يه بند ديگه، چی بوده وو آيا ربطی به قضايای پيش اومده برای من، توی اتاق
بازجوئی داشته يا نه وو در کل، با نبودن اون، از حالا به بعد، چطور ميتونم مهره
هائی رو که خود او، به دستور تشکيلات، توی کله ام چيده بود، حرکت بدم وو… خب، توی
همين فکرا بودم که ….. يه دفعه متوجه شدم سکوت شده وو همه ی آدمای دور سفره،
ليواناشونو بلند کردن و رو به من گرفتن و منتظرن. منم فورن، ليوانمو ورداشتم و
وختی ديدم که اون دوتا ديوثی که با پچ پچ در گوش همديگه، متلک، بارم کرده بودند،
هنوز ليواناشونو بلند نکردن، ليوانمو گرفتم طرفشونو، رو به بقيه کردم و گفتم که :
" مثل اينکه اين دوتا دادشمون،عقبن!
صبر کنيم که اوناهم ليواناشونو وردارن و...." که ديدم، يه نيگاه خم اندر قيچی
و يه پوزخندی به همديگه تحويل دادن و ليواناشونو بلند کردن و اونوخت گفتم : "
آره! به قول بعضيا، اونی که من
شکوندم، رکورد اعتصاب غذا نبوده، بلکه خود
اعتصاب غذا بوده وو حالا هم، همه مون ميخوريم به سلامتی اونائی که فکرميکنن با
نشکوندن اعتصاب غذاشون، شاخ غولو شکوندن که.... همه زدند زير خنده، به غير از اون
دوتا ديوث که باز شروع کردن به پچ پچ کردن با همديگه وو ديگه صلاح ندونستم که توی
اون شرايط، پاپيچشون بشم وليوانمو رفتم بالا وو بقيه هم ليواناشونو رفتن بالا که يکی از اون دوتا
ديوثا، رو به من کرد و گفت که: " منظورت، از اين حرف چی بود رفيق؟!".
گفتم: " کدوم حرف؟!". گفت : " همينکه ميگی اونائی که اعتصاب
غذاشونو نشکوندن، فکر ميکنن که شاخ غولو شکوندن؟!). اومدم که بزنم تو پرش و حال
جاکششو بگيرم که انگار يکی تو دلم بهم گفت وختش نيست که به دست و پاشون بپيچی و
بهتره تا رابطتو نديدی و از چم و خم قضايائی که تو اين مدت، بيرون سلول و مکعب و
اتاق بازجوئی گذشته، با خبر نشدی، بيگدار به آب نزنی! برای همون هم، زدم زير خنده
وو گفتم : " فکرت به جاهای بدبد نره رفيق! منظورم به خودمه! به همين قهرمون
قهرمونای الکی که فکر ميکنه با نشکوندن اعتصاب غذاش، شاخ غولو شکونده!" که
بازهم، همه زدند زيرخنده وو منهم برای اونکه ميدونو از اون ديوثا بگيرم و نذارم که
شب خودمو وبچه هارو خراب کنن، پشت بندش اومدم و گفتم : " حالا، ما، اگه با نشکوندن اعتصاب غذامون، فکر ميکنيم که
شاخ غولو شکونديم، ولی اونائی که اين سورو سات شاهونه ی امشبو جور کردن، شاخ غولو که شکوندن، هيچی...... رينگ
...رينگ... رينگ..... رينگريگرينگ.... رينگ..... می بخشی پهلوون! مجبورم تلیفونو
جواب بدم و تو هم، میتونی توی این فاصله، یک کمی خستگی درکنی تا من برگردم بقیه
قضیه رو برایت تعریف کنم ....الو!…. الو... ).
بعد هم
پنجره ی بین خودش و گاو صندوق را می بندد و دیگر من صدای گفتگوی تلفنی اش را نمی
شنوم. دارم سرم را به پشتی صندلی تکیه می
دهم که می بینم مونیتور جلوی من روشن است. وقتی خودم را جلو می کشم و صفحه ی
مونیتور را از زیر نظر می گذرانم، خطوط زیر را می بینم :
(
عالی! تو چطوری؟ چه عجب ياد ما کردی؟!).
( از
جنابعالی ياد گرفتيم ديگه!).
( بابا
دس خوش! دست پيشو ميگيری که پس نيفتی؟!).
( حق
با توئه! گرفتارم جان تو. اين دستگاه جديد، دهن منو پياده کرده!).
( کدوم
دستگاه جديد؟!).
( تازه
اس. باس بيای ببينی!).
(
دهاتی هستی ديگه! اومدم اونجا، برات يه دوره ميذارم ....).
نمی
دانم چه باید بکنم! حدس می زنم آنچه روی مونیتور دارد پخش می شود، باید صورت
نوشتاری گفتگوی او با آن کسی باشد که در سوی دیگر خط تلفن است وبی سابقه هم نبوده
است و قبلا هم، این اتفاق افتاده بوده
است. اما، در آن دفعات با انتخاب خود او بوده است. ولی، اکنون چه؟! و اگر هم با
انتخاب خودش باشد، با چه نیتی گذاشته است
این اتفاق بیفتد واگر بدون آگاهی او اتفاق افتاده باشد، آیا من اجازه دارم که بدون
اطلاع او، به گفتگوی تلفونی منعکس شده روی مونیتور نگاه کنم و... درنتیجه بی
آنکه از آن گفتگوی درونی با خودم به نتیجه
ای رسیده باشم، تسلیم وسوسه ای می شوم که من را به شدت به سوی صفحه ی مونیتور می
کشاند!:
(ولی
نگفتی که چرا به من تلفن زدی، دهاتی جان؟!)
(
حالا، نه اينکه خودت از ناف خارجه افتادی!)
(اگه
اصل اصلش رو بخوای، این خارجه اس که از ناف ما افتاده، دهاتی جان! نگفتی برای چی
تلفن زدی، حالا!)
(برای
ولتاژات!)
(مگه
ولتاژای من چشون شده؟!)
(الان،
اونجا چند نفرين؟!).
( دو
نفر. خودم و سوژه).
( اگه
دونفرين، پس چرا هشتا ولتاژ مختلف مياد اينجا؟!).
( يعنی
چی؟!).
( يه
نگاه به مونيتور چهارت بنداز تا بهت بگم!).
(
مونيتور چهار، بسته است. خرابه).
( خب،
همين ديگه!).
( چی
شده؟!).
(
يکساعته که.... هی، ولتاژ تورو، ميدم به مونيتورچهارو....هی، پس ميگردونه!).
( وختی
که پس ميگردونه، يعنی اينکه خرابه ديگه! خب، زودتر زنگ می زدی می پرسيدی!).
( توی
اون دستگاه قبلی، آره. اما توی اين جديده،
وقتی ولتاژ فرستاده شده رو، بر می گردونه، به هزارتا دليله که از توی اون هزارتا
دليل، ضعيف ترينشون، می تونه همين خراب
بودن مقصد باشه!).
(حالا،
بالاخره دليلش چی بود؟! خرابی مونيتورما؟!).
(خرابی
مونيتور و يه چيزی که تو، حتا توی خوابات هم نميتونستی ببينی!).
(مثلن؟!).
(
اولن، سوژه ات، عوض يک نوع ولتاژ، پنج نوع ولتاژ ميفرسته! ثانين، قطر ولتاژ خواب و
خيالاتش، بلندتر ازطول ولتاژ فکرای جنابعاليه!)
( اينو
کی ميگه؟ تو؟!).
(نه. دستگاه ميگه! همين دستگاه جديده!).
( خب
که چی؟!).
(خب،
يعنی عقبی ديگه!).
( از
چی عقبم؟!).
( از
سوژه ات!).
( صبر
کن! جوجه رو آخر پائيز ميشمرند!).
(ولتاژ
خواب و خيالاتش مياد و مينشينه روی ولتاژ فکرای تو، و همه چيز و قاطی و پاطی
ميکنه!).
( خب!
اينو که خودم هم ميدونستم!).
(
ميدونستی؟!).
(
معلومه که ميدونستم!).
( از
کجا ميدونستی؟!).
(خب،
می بينم! ولتاژ خوابائی که می بينه، روی مونيتورمنه!).
( ولی
ميدونی که سوژه ات ، چه نوع خوابائی می بينه؟!).
( اينو
ديگه مرکز باس بگه. مسئوليتش با اوناس!).
( خواب
شرکت رو می بينه!).
(کدوم
شرکت؟)
(شرکت
جولاشگا!)
دستان
ادامه دارد......
.................................................................................
توجه:
برای
اطلاع بيشتر در مورد "شرکت جولاشگا"، می توانيد " آوارگان
خوابگرد" را که از همين قلم ، حدود
24 سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در
خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.در
اینترنت گوگل کنید