چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۴۰۳

"کلام دوازدهم از حکایت قفس"."کلام دوازدهم از حکایت قفس"


"کلام دوازدهم از حکایت قفس"

....در همين لحظه، سروصدای درگيری از بيرون به گوش می رسد و متعاقب آن، در اتاق باز می شود و اول، بانو به درون می آيد و پشت سر او، رابط که با يک دست ، يقه ی پيراهن بانو را از پشت گردن درچنگ گرفته است و با دست ديگر نوک لوله ی هفت تيررا گذاشته است روی شقيقه ی او. جمع حاضر در اتاق ، وحشت زده از جايش تکان می خورد که رابط، بانو را با تحکم به جلو می راند و رو به حاضرين در اتاق فرياد می زند: ( من با شما ها کاری ندارم! ساکت بنشينيد سرجايتان! کسی از جايش تکان بخورد، می زنمش!).


به رابط دقيق می شوم. خيس عرق شده است. چشم هايش از حدقه بيرون زده اند.انقباض تک تک عضلات صورت، وگردنش را می توانم ببينم. کوله پشتی روی پشتش است، اما ازکتم خبری نيست. حجم کوله پشتی هم نشان می دهد که از قرار معلوم، نارنجک ها را برداشته است و ماشين تحرير را گذاشته است همان زير پله ها بماند. به صورت بانو نگاه می کنم. خشمگين و شماتت بار به من خيره شده است. آن تصوير درهم و برهم و ناروشن، ناگهان روشن می شود که قبلا درکجا بانو را ديده ام و از به ياد آوردن صحنه ی اولين ديدارم با او، آتش می گيرم و بی اراده از جايم برمی جهم و رو به رابط فرياد می زنم: ( کارت اشتباه است. خجالت بکش! آن خانم را ول کن!).
رابط که انتظار چنين حرکتی را از جانب من ندارد، ديوانه وار با خشم فرياد می زند:( خفه شو! بشين سرجات! به تو ربطی ندارد. می خوام بدونم روی آن کاغذی که اين خانم از آن ميهمان های ناخوانده گرفت و آورد و داد به اين ها ،چی نوشته شده !)
بابی رو به من می کند و می گويد:( شما، اين آقا – به سوی رابط اشاره می کند- را می شناسيد؟)
می گويم:( نه. امروز، در اينجا ديدمش).
لبخند مرموزی صورت بانو را فرامی گيرد و بابی به من می گويد:( پس، لطفا، دخالت نکنيد.بفرمائيد بنشينيد).
من می نشينم و رابط، رو می کند به بابی و می گويد:( من می خوام بدونم روی آن کاغذی که اين خانم به شما داد، چه نوشته است؟!)
بابی، کل اوقلژو هيچ.نيچ. کا، به هم نگاه می کنند و هيچ.نيچ.کا، کاغذ را می دهد به بابی و بابی باصدای بلند، شروع به خواندن نوشته ی روی کاغذ می کند:( طبق قراری که داشتيم ، بايد همه ی کسانی که در داخل هستند، بدون سر و صدا، يکی پس از ديگری، دستشان را روی سرشان بگذارند و از خانه بيرون بيايند! داريد معطل می کنيد! کاری نکنيد که مجبور به اعمال خشونت بشويم! معطل نکنيد! بيائيد بيرون. فورا!).
رابط در حالی می لرزد، با خشم رو به بابی فرياد می زند:( اين قرار را کی شما با آنها گذاشتی؟!).
بابی با آرامش می گويد: ( البته، داستانش مفصل است! اما به طور خيلی خلاصه می توانم بگويم در آخرين دفعه ای که به اداره ی اطلاعات و امنيت کشوردعوت شديم، جزوه ی "ضرورت جنگ مسلحانه و رد تئوری بقا"ی رفيق پويان را جلومان گذاشتند و گفتند، که شما نويسنده ی اين اراجيف را می شناسید؟ )
رابط با خشم فرياد می زند: ( اراجيف خود شماها خرده بورژواهای آپورتونيست آشغال و کثافت هستيد که برای بقای خودتان اين دم دستگاه را راه انداختيد!).
هيچ.نيچ.کا خودش را به جلو می کشاند و با عصبانيتی کنترل شده می گويد:( اشتباه گرفتی رفيق! محض اطلاع جنابعالی عرض کنم که اولا، يکی ازآخرين عرق هائی که رفيق پويان، قبل از آخرين "غايب" شدن هايش خورده است، شايد عرقی باشد که در يکی از عرق فروشی های چهارراه پهلوی، با يکی ازهمين کسانی که تو الان آنها را بورژواهای آپورتونيست آشغال و کثافت خطاب می کنی، خورده باشد! ثانيا، اگرچه اين بورژواهای آپورتونيست آشغال و کثافت، به بيهودگی جنگ مسلحانه معتقد و طرفدارتئوری بقاء هستند، اما نه دشمن رفيق پويان و آن دلاوران شهر و جنگل بودند و نه دشمن دوستداران و پيروان خط و مشی مسلحانه که شما باشی! بنابراين، تاوقتی که در اين اتاق، ميان ما هستی، خطری متوجهت نخواهد شد! ثالثا، برای ما قابل فهم است که چرا در خارج از اتاق وقتی آن خانم، اين نامه را از آنها گرفته است و به ما داده است، به او مشکوک بشوی و بعد هم برای آنکه صدايش درنيايد و توجه آن بيرونی ها را جلب نکند، برای وادارکردنش به سکوت، متوسل به هفت تيربشوی و باتهديد بکشانيش به درون اتاق. اما، حالا که در درون اتاق هستی، ديگر نيازی به گذاشتن هفت تير روی شقيقه ی او نداری؛ چون، اگر قرارباشد که به هردليل مورد تهديد قرار بگيری، تهديد از طرف همه ی ما متوجه تو خواهد بود، نه فقط از طرف آن خانم. بنابراين، می توانی هفت تيرت را از روی شقيقه ی اوبرداری و بروی در آن گوشه اتاق روی آن صندلی بنشينی و آن را رو به همه ی ما بگيری! رابعا، هربيشه گمان مبر که خالی است؛ باشد که .....).
ناگهان، صدای جيغی عجيب و غريب و در هم پيچنده که بعدا معلوم می شود صدای ليلا خالد بوده است، هوا و فضا و ديوارهای اتاق را به چنان شدتی به ارتعاش در می آورد که همه ی حاضران درآنجا ، ازجمله رابط برای لحظه ای دچار شوک می شويم و در آن حالت شوک است که در فاصله ی يک چشم بر هم زدن، بانو از جايش کنده می شود و رو به جلو به پرواز در می آيد! رابط در همان حال که يقه ی پيراهن بانو را به عقب می کشد، فرياد رعد آسائی سر می دهد و تيری هوائی شليک می کند! پيراهن بانو از پشت گردن تا به پائين کمرش جر می خورد و در چنگ رابط می ماند! خود بانو در گوشه ديگر اتاق نيمه لخت به زمين فرود می آيد! دکتر شريعتی با سرعت کتش را به سوی بدن بانو پرتاب می کند تا لختی او را از ديد نامحرمان اتاق بپوشاند! ليلا خالد، از شدت جيغی که کشيده است، در گوشه ای از اتاق دراز به دراز افتاده است! هنوزجمع حاضر در اتاق خودش را جمع و جور نکرده است و از شوک بيرون نيامده است که صدای بلندگوی دستی مأموران امنينی از بيرون بلند می شود و فرياد می زند: " اخطار! اخطار! اخطار! ما به شما اخطار می کنيم. اخطار! اخطار! اخطار! ما به شما اخطار می کنيم که فرصت داده شده به پايان رسيد! خانه ی شما، در محاصره کامل ما است! طبق توافقی که کرده ايد، همه ی کسانی که داخل آن خانه هستند، دست هايشان را روی سرشان بگذارند و يکی يکی از درب جلوی خانه بيرون بيائيد، در غير اين صورت ..... ".
داستان ادامه دارد......